اکنون بعد از شش دهه، بی آنکه بتوان تردید به دل راه داد، با طیب خاطر میتوان گفت که هوشنگ گلشیری درست مثل یک وزنهی سنگین ناگهان در سالهای چهل وسط صحنهی ادبیات ما افتاد. از نظر جدیت در کار، تأثیرگذاری، و دامنهی فعالیت چیزی از هدایت کم نداشت، اما فقط همین نبود: پیگیری و نوآوریاش در زمینهی نشر مجلههای ادبی، برگزاری کنفرانس و سمینار و مجلس داستان خوانی، و از آن مهم تر همّت افسانهایاش در تربیت یک نسل جدید در داستان نویسی ایران و سخاوتش در بخشیدن، بدون تردید ویژگیهای کمیاب و پراهمیتی است که شاگردنش بایـَـد از آن بگویند، که گفتهاند، اما شایـَـد که بیشتر بگویند و دوباره بگویند، چرا که این، سنّـت خود گلشیری بود که میگفت و مینوشت و بازمی نوشت که بخار نشود، که ثبت شود و زنده بماند.
ادبیات برای گلشیری یعنی همه چیز. و این خیال به تدریج برای او تبدیل به یک وسواس ذهنی شد، همانگونه که برای پروست نیز چنین بود.
گلشیری میگفت به گذشته برگردیم تا بفهمیم چرا و چگونه امروزمان چنین است. شاید به دنبال چیزی بود که در آلمانی به آن Aufarbeitung می گویند. “Aufarbeitung” معانی گوناگونی دارد: پژوهش، واکاوی، بازسازی، مرمت، پردازش. این اصطلاح کاملا بیارتباط با اصطلاح روانکاوی “durcharbeitung” نیست (با کار کردن روی آن از رویش گذشتن)، اما معنای رایج Aufarbeitung تکمیل سریع کارهای عقب مانده است، اتمام کارهای معلق، انجام تعهدات ناخوشایند، یا حتا خلاص شدن از شرّ آنها.
«شازده احتجاب»، «معصوم پنجم» و «جن نامه» نمونههای برجستهی این واکاوی است که در نهان خود امید رستگاری را زنده نگه میدارند. هدف در ابتدا «خلاص شدن از شرّ گذشته» بود، اما این هم هست که هیچکس ناگهان و ابتدای به ساکن راهی این سفر دشوار و دشخوار نمیشود. گلشیری پشت سر خود، لااقل با توجه به آنچه با چشمان خود شاهد و ناظرش بوده است، دو شکست بزرگ تاریخی را با گوشت و جانش تجربه کرده بود. در مصاحبهای میگوید: «گمانم بحث اصلی این است: آنچه هدایت را به خودکشی می¬کشاند، باید جداً بررسی بشود. اینکه سبب می¬شود اخوان از چهل و یک یا چهل و دو- سه، هیچ¬کاری انجام ندهد و یک مشت شعر متوسط آخر عمرش بگوید باید جداً و دقیقاً بررسی بشود.» وحشت گلشیری این چیزهاست: نه سرنوشت هدایت و نه سرنوشت اخوان را برنمی تابد. شاید از این روست که لحظهای از نوشتن و تحقیق و تدریس و کار بازنمی ماند. دقت کنیم: رمان «جن نامه» را سال ۶۳ در تهران شروع میکند و سال ۷۶، یعنی ۱۳ سال بعد در آلمان به پایان میرساند (و دست تقدیر را بنگرید که درست مانند هدایت مجبور میشود رمانش را در خارج از ایران به چاپ برساند): انگار یک عمدی در کار بوده است که نوشتنش چنین به درازا بکشد؛ حال آنکه دوستان نزدیک گلشیری میدانند در نوشتن او با همهی وسواسی که داشت، دست کندی نداشت. (کسی که مدام از خانهای اجارهای به خانهی دیگر در نقل مکان است، از این امتیاز برخوردار نیست که بیش از اندازه روی کارهایش مکث کند.) به درازاکشاندن «جن نامه» و درنتیجه پرحجم کردنش علت هستی شناسانهی دیگری باید داشته باشد.
کار از این سؤال برای او شروع میشود که علت این همه درجازدن چیست؟ چطور میشود که این همه فرصت مغتنم بخار میشود و بر باد میرود؟ چرا ما هرگز از تاریخ درس نمیگیریم؟ گلشیری به این نتیجه میرسد که باید به گذشته بازگشت و دید ما چه چیز یا چیزها آنجا فراموش کردهایم. بازگشت به گذشته برای او چیزی جز بازگشت به متون قدیمی نیست. گلشیری براین باور است که میتوان علت این پادرجا ماندگی را در متون گذشته یافت. به نظر میرسد هیچ متنی قدیمی نمانده باشد که از نظر او دور مانده باشد. اما سفر او به متون قدیمی که در سراسر عمرش ادامه مییابد، او را رفته رفته هرچه بیشتر تحت تأثیر آن متون قرار میدهد. گلشیری جوان که خود را نویسندهای در متن مدرنیته میدید، با بالا رفتن سن و غرق شدن هرچه بیشتر در نثر فخیم قدما، به نقطهای میرسد که با مدرنیته از سر عتاب در میآید. در جوانی نیز برخوردش با مدرنیته انتقادی و خردورزانه است، اما مگر نه که همین دید انتقادی و خردمدار خود درونیِ مدرنیته است؟
در آغاز راه بنا بود او به گذشته برود، آن گره کور را بازیابد و در گشودن آن اهتمام ورزد، اما با مفتون شدن در برابر نثر فخیم قدما، و با ایمان به اصالت نوشتار و سبک و سیاق حروفیون، سفر او سفری بی بازگشت میشود: اورفه این بار بازنمی گردد و خود تبدیل به یکی از حروفیون میشود. گره تبدیل میشود به حقیقت؛ حقیقتی که در جایی از گذشته و به احتمال زیاد در فاصلهی بین دو جلد کتابی که در جرز یک دیوار قدیمی گلی جاسازی شده، مدفون است و وظیفهی نویسنده کشف این راز است. این همان اتفاقی است که در «جن نامه» میافتد. یکی از جدی ترین نقدها بر این رمان را زنده یاد امیر کاظمی نوشته است. کاظمی در شگفت است از اینکه گلشیریای که پیش تر دربسیاری جاها از رسوخ خرافه و عقاید باطل در بین جوانان و حتا در بین نویسندگان ایراد گرفته بود، چگونه است که در «جن نامه» حقیقت را نه در نقد که در میان همین توهمات جست و جو میکند. ممکن است گفته شود باورهای راوی ربطی به نویسنده ندارد، اما کاظمی احتمال جدایی راوی از نویسنده را رد میکند:
«شاید گفته شود که گلشیری اتفاقا دراینجا جامعهای را به نقد میکشد که هنوز اسطورهای مانده است و روشنفکرانش در قرن بیستم در چارچوب هیئت بطلمئوسی میاندیشند. ولی پایان کتاب راه را بر این برداشت بسته است. در اینجا سوبژکت تاریخی زیر سئوال نمیرود.» —
چرا که در پایان کتاب سلوک عرفان گوی پیروزی را از رقبای خود، یعنی نه تنها از شریعت که از دانش و فلسفه نیز میرباید. گلشیری هرچند هیچ وقت به صراحت اعلام نکرد، اما گویی با خود به این نتیجه رسیده بود که از اندیشه و فرهنگ غربی اگر ضرری متوجه مان نشود، سودی هم به ما نمیرسد؛ و راه را در بازگشت به گنجینههای نهان میدانست. البته این هیچ ربطی به «بازگشت به خویشتن» فردید و شرکا نداشت. هویت برای او چیزی مانده در گذشته بود، و بی دلیل نبود اگر در جدی ترین کارهایش نثری همتراز با بیهقی ابداع میکرد. به بیان دیگر هویت برایش مفهومی استاتیک یا ایستا بود، نه چیزی که باید آن را ساخت و از همین رو به تحول هویت باوری نداشت. این هویت برای گلشیری التقاطی بود از ایران پیش از اسلام و سلوک عرفان. «حسین» راوی «جن نامه» برادری دارد به نام «حسن» که برعکس او برای ایجاد یک جهان و زندگی بهتر مبارزه میکند. حسین اما بر این باور است که همهی بدبختی ما از آینده نگری است و باید به مدد همین اوراد و ادعیه زمان را، کره زمین را از حرکت بازداشت.
نویسنده از ایجاد تعادل بین رویکرد دو برادر در رمان شانه خالی میکند و حسین را در جایی برتر قرار میدهد. کاری که با روح رمان منافات دارد. اگر هم نخواهیم به این کار برخورد ایدئولوژیک بگوییم، این هویت جویی در متون قدیمی برای گلشیری به مثابهی گریز از شیوهای از وجود، به مثابهی کشیدن سدی دفاعی، به مثابهی پوششی علیه چند پاره شدن، به مثابهی تحکیم مرزهای جدید اجتماعی، به مثابهی سیاست مخالفت با سیستم موجود، و به مثابهی ندای برابری است.
به این ترتیب گلشیری به تدریج به این نتیجه میرسد که برای گفتمانهای کلان همچنان جایی در ادبیات وجود دارد. و از طرفی خیلی علاقه پیدا میکند که این سبک ابداعیاش، دست کم به اندازهی رئالیسم جادویی مارکز مورد توجه جهانیان قرار گیرد.
به هویت در زبانهای لاتین identité گفته میشود که با identification (این همان شدن، یکسان انگاری، همانندسازی) همخانواده است. خود را از گروهی، جمعی، جرگهای، جامعهای، از فرهنگی خاص شمردن. این تعریف بلافاصله از بقیه مجزاشدن را به همراه میآورد. و در گامی جلوتر جنگ هویتها را که معمولا از کمبودی درونی سرچشمه میگیرد، آن قدر که بازشناسایی «ارزشهای فرهنگی» بومی از طرف دیگران خیلی بیشتر اهمیت مییابد تا بازشناسایی همهویتها از آن ارزشها.
از طرف دیگر هویت در نهایت تصور یا خیالی است با بعدی اجتماعی که من هرکس برای خود در سر میپروراند، و به عبارت دیگر با منطق روایتگری همخانه است. هویت همیشه یک روایت است. اما همان طور که گفتیم در آرزوی تأیید از بیرون هم هست، چرا که ما به دنیا که میآییم نام مان را خود انتخاب نمیکنیم؛ همیشه این دیگری است که بر ما نامی مینهد. این در پهنهی جغرافیایی و نامگذاری ملل هم به همین صورت است. یعنی هویت، این خصوصی ترین و شخصی ترین ویژگی ما هم در جاهایی دست پروردهی دیگری است.
نثر شاعرانه، حتا بگوییم بیشتر جاها شعر منثور هوشنگ گلشیری، استتیک ژرفاکاوی اوست که هم شامل ژرفای هویت ملی و هم شامل ژرفای ادبیات میشود. نقد به شکلهای بیشماری میتواند به ستایش تحولاتِ انسان مدارِ ادبیات بپردازد، اما ماندن در آن ژرفا بدون چشم اندازی که ناظر بر سطح باشد، ما را در دایرهی تکرار ابدی سرگردان یا محبوس میکند، و این درست همان چیزی است که گلشیری برای یافتن علتش شروع به نوشتن کرده بود.
از هوشنگ گلشیری و درباره او: