عاشق دو مرد بود که یکی از آنها شوهرش بود. مردها تقریباً همسن و همقد و هموزن بودند. موهای معشوقش خرمایی بود که به خاکستری میزد و کمی مجعد بود، موهای شوهرش اما طلایی بود که به خاکستری میزد و کمی پیچ و تاب داشت. یکی از آنها مثل فنر زود از جا در میرفت، آن دیگری اما خیالباف بود. به حسرت سالهای اول زناشویی عاشق معشوقش بود و حالا دیگر یادش رفته بود چرا عاشق شوهرش است.
فرزندی نداشتند، در خانهای قدیمی و بزرگ زندگی میکردند، در خیابانی با خانههایی شبیه خانه خودشان. طبق برنامهای روزانه که با دقت تنظیم شده بود و مثل یک آینه شفاف میدرخشید به زندگیاش سامان میداد. زناکار باید مثل بندبازان چیرهدست باشد، باید از میان زمان و مکان راه خود را باز کند، وقتی را که در راه، صرف رسیدن به معشوق میکند باید با وقت باقیمانده جور کند. بدون اتوموبیلش هرگز نمیتوانست زانیه باشد.
معشوقش جدا از سر و همسر زندگی میکرد و به تنهایی در طبقه بیستم یک آسمانخراش در آپارتمانی که زیر تابش نور آفتاب مثل کاج کریسمس میدرخشید سکونت داشت. روزهای آفتابی از پشت یک دیوار شیشهای میشد رودخانه را دید و از پشت یک دیوار شیشهای دیگر بزرگراه را. تازگیها نمیدانست که کجاست، پس هر جا که بود آنجا را خانه خود میپنداشت. معشوقش میگفت: من از عشق به تو دارم دیوانه میشوم. تازگیها مدام این جمله را تکرار میکرد. وقتی که به دیدن معشوقش میرفت، چشمان معشوقش از حسرت دیدار او مثل یک لیوان شسته شده میدرخشید. بعد میگفت: ناراحتم از این که دارم به شوهرت خیانت میکنم. با احساس گناه میگفت: از خیانت متنفرم.
اوایل او و شوهرش جسته و گریخته درباره اینکه بچهدار شوند با هم صحبت میکردند. اما به دلایلی هرگز زمان مناسب برای بچهدار شدن نرسید. بعدش هم به اروپا سفر کردند، با اتوموبیل از کوههای آلپ گذشتند و وقتی که سر خانه و زندگیشان برگشتند، دیگر هرگز سخنی از داشتن یک فرزند به میان نیاوردند. معشوقش اغلب درباره بچههایش با او صحبت میکرد. اینکه چقدر بچههایش را دوست دارد و هرگز حاضر نیست برنجاندشان. اینکه چقدر برایش مهم است که یک راه حل منطقی توأم با احساس مسئولیت پیدا کند، به تلخی میگفت پدرش مردی ناتوان بود که اغلب دلش برای خودش میسوخت و گاهی هم به طرزی اغراقآمیز از کوره در میرفت. در واقع مرد نبود. هیجانزده میگفت: من اگر روزی مثل پدرم بشوم خودم را میکشم، و او همیشه در اینطور مواقع لازم میدید در پاسخ بگوید هرگز چنین اتفاقی نمیافتد.
همآغوشی با دومرد نفسش را بند میآورد، سرش گیج میرفت و او را تا مرز از خودبیخودشدگی پیش میبرد. زود گریهاش میگرفت و زود میخندید، حال کسی را داشت که به قله کوهی به ارتفاع چهار هزار متر صعود کرده باشد. نبض سریع و پرتپش میزند، خون رقیق میشود. در رختخواب یکی از آن دو مرد، معشوقش را در آغوش میفشرد و به پیچ و خم بزرگراه نگاه میگرد، بزرگراهی که او را به مرد دوم میرساند، مردی که در آغوش او به بازگشت فکر میکرد. بزرگراهها را خوب میشناخت و به حق میتوانست ادعا کند که راه بازگشت را حتی با چشمان بسته هم میتواند پیدا کند.
وقتی که اولین بار در کوهستان به سر برد حال خودش را نفهمید. ـ تپش قلب، تنفس تند و احساس تنگی نفس و ترس ـ تا این که فهمید این حس در ارتفاع به آدم دست میدهد، بیماری خفیف ارتفاع، فهمید این بیماری خطرناک نیست و اگر قلب سالم باشد خطر جانی ندارد.
ماجرای عاشقانهاش ماهها طول کشید. یک سال و نیم. معشوقش تقاضای طلاق کرده بود. با اینهمه گاهی او و همسرش به این نتیجه میرسیدند که بهتر است به خاطر بچهها هم که شده با هم آشتی کنند. برای تسلی خاطر معشوقش تاییدش میکرد، اما هر موقع که او اینحور موضوعات را پیش میکشید معشوقش عصبانی میشد. یک بار معشوقش را به خانه دعوت کرد و چند بار هم پیش آمد که بعد از شام پیش آنها آمد ـ معشوقش دوست شوهرش بود و حتی با هم تفاهم داشتند ـ اما اغلب آمد و شدشان محدود میشد به گفتوگوهای تلفنی مخفیانه، دیدار در آپارتمان معشوقش و یا در کافهها و رستورانهایی که شوهرش به آنجا آمد و شد نداشت. هنوز سالها بعد از پایان آن ماجرای عاشقانه هیجان تقریباً غیر قابل تحمل را به یاد میآورد و آن حال بیقراری را که همیشه هنگام گفتوگوی تلفنی با معشوقش از باجه تلفن، جاهایی مثل یک فروشگاه یا مطب دکتر به او دست میداد. بعد دستهایش میلرزید، و بغض راه گلویش را میبست. میگفت: دلم میخواست پیش تو بودم، حالا، در همین لحظه و معشوقش در پاسخ میگفت من هم دلم میخواست پیش تو باشم. گاهی حتی گریه میکرد، بعد معشوقش دلداریش میداد. فردا احتمالاً همدیگر را میبینیم، و تو خوب میدانی که من عاشقت هستم. مگر نه؟
بعد از این گفتوگوها احساس میکرد خسته و درمانده است. اغراقآمیز نیست اگر بگوییم قلبش آواز میخواند. خالا میدانست که در زنانگی و زیباییاش چه قدرتی نهفته است. همخوابگی با دو مرد به هیچوجه خیانت نبود. به هیچوجه نکبتآور نبود.
در این زمان همسر معشوقش رفتاری بیاندازه عجیب داشت. با بچههایش به سفرهای اسرارآمیز میرفت. از شهرهای دور زنگ میزد و با اشاره و کنایه از خطراتی حرف میزد که تهدیدشان میکرد. گاهی به پول احتیاج داشت و گاهی به همفکری شوهرش درباره درمان دندان بچهها و یا درباره مشکلاتشان در مدرسه و یا حتی درباره تعمیرات خانگی. گاهی هم تهدید میکرد بلایی سر خودش و بچهها میآورد. هر موقع که معشوقش به او زنگ میزد و درباره این جور مشکلات با او صحبت میکرد، صدایش به صدای مردی زخمخورده و درمانده و گناهکار میمانست. شماره تلفنش را میگرفت و همین که زنگ تلفن یک بار به صدا درمیآمد، گوشی را میگذاشت به این نشانه که او در اولین فرصت مناسب به او تلفن کند. اغلب میبایست صبر کند تا شوهرش بخوابد، بعد از اتاق خواب پاورچین بیرون میرفت. در اینجور مواقع از هول فراموش میکرد روب دوشامبر تن کند، پای برهنه، لرزان در آشپزخانه میایستاد و شماره تلفن معشوقش را میگرفت.
آیا همسر معشوقش واقعاً هنوز خاطر مردش را میخواست و یا فقط میخواست از نظر روحی تحت فشار قرارش دهد؟ بارها درباره این موضوع با هم بحث کرده بودند. هربار معشوقش به تأکید میگفت دنبال یک راه حل انسانی و منطقی است. میخواست یک راه حل درست پیدا کند اما نمیدانست راه درست کدام است.
(یک بار معشوقش اعتراف کرد احساسات تند همسرش او را میترساند. عشقاش. هوس جنسیاش. با صدایی که از خشم میلرزید اعتراف میکرد همیشه گمان میکرده همسرش بیشتر از آنچه که از عهده او برمیآید طلب میکند. در یک اتاق خنک و روشن، در طبقه بیست و سوم یک هتل بودند. پردههای نازکِ سفید رنگ را کشیده بودند. دستگاه تهویه، هوا را به حرکت وامیداشت. معشوقش گفت: «نمیتوانی حتی فکرش را کنی بعضی زنها دست به چه کارها که نمیزنند.» رانها، باسن و پستانهایش را نوازش میکرد. مثل کسی که خوابیده باشد چشمانش را بسته بود. یک رگ کوچک بر پیشانیاش میتپید. معشوقش گفت: «بعضی زنها…» و او دیگــر صدایش را نشنید. در آغوشاش فـــرورفته بود، و هیچ حرکت نمیکرد.)
معلوم نبود که رابطه عاشقانهشان کی تمام میشود. اما آغازِ پایانِ رابطهشان روزی بود که او ناچار به دفتر معشوقش از باجه تلفن عمومی یک پمپ بنزین اکسان در بزرگراه زنگ زد. تصادف کرده بود. اتوموبیلی که از دست راست داشت سبقت میگرفت به او مالیده بود و او نتوانسته بود به موقع ترمز کند. نگران بود و به سختی نفس میکشید. خوشبختانه کسی مجروح نشده بود و تقصیر او هم نبود. با اینهمه با خودش میگفت: این مجازات گناهانت است. حواسش به رانندگی نبود و اگر چه مقصر نبود، اما داشت مجازات میشد.
اتوموبیلش را تا پمپ بنزین اکسان بوکسل کردند و از همانجا در اولین فرصت به معشوقش زنگ زد. قبل از آنکه به شوهرش اطلاع دهد به معشوقش تلفن کرده بود. گفته بود: «اگر مجروح شده بودم… اگر میبردنم به بیمارستان، تکلیفمان چی میشد؟» گفته بود: «چی بر سرمان میآمد؟»
معشوقش عصبی شده بود. دست و پایش را گم کرده بود. اظهار تأسف میکرد. با این همه جای شکرش باقی بود که مجروح نشده بود. مگر نه؟ و اتوموبیل خیلی خسارت دیده؟
گفته بود: «اگر یکی از ما مجروح شود و سر از بیمارستان درآورد، تکلیفمان چیست؟» اشکریزان گفته بود: «اگر یکی از ما بمیرد، آنوقت تکلیفمان چیست؟»
صدای خودش را میشنید که از هیجان اوج میگرفت. اما کاری از دستش برنمیآمد. مهم هم نبود که مردم صدایش را بشنوند. اشک از چشمانش جاری بود. صورتش از التهاب گُر گرفته بود. با درماندگی مدام این جملات را تکرار میکرد: «آنوقت تکلیفمان چیست، آنوقت چه بلایی سرمان میآید.» با هر دم و بازدمی سینهاش میسوخت انگار هوایی که تنفس میکرد از جنس شیشه خرده بود. حتی زخم برنداشته بود، پیشانیاش هم به شیشه جلو نخورده بود یا به فرمان.
آخر سر گفت: «من نمیتوانم. دیگر نمیتوانم اینطور زندگی کنم. مرگ هزار بار بهتر از این زندگی است.» معشوقش با خونسردی و با منطق تلاش میکرد آراماش کند. گفته بود که او دچار شوک شده. بهتر است قبل از هر چیز به شوهرش تلفن کند و به او خبر بدهد که چه اتفاقی افتاده. بعد باید تاکسی خبر کند و برود پیش پزشک. درست است که خوشبختانه زخمی نشده، اما تصادف شوکهاش کرده. برای همین باید هرچه زودتر خود را به یک پزشک برساند. متوجهی؟ هیستری کارها را خراب میکند.
و او متوجه بود.
او، شوهرش و معشوقش در هتلی در مرکز شهر برای صرف نوشیدنی با هم قرار داشتند. به یک مناسبت ساده، احتمالاً به مناسبت تولد معشوقش. قصد داشتند ساعتی را به گپ و گفت بگذرانند و ترتیب یک بطر شامپاین را هم بدهند. شوهرش گفته بود: «کم پیش میآید که ما سه نفر دور هم جمع بشویم.»
وقتی که با شوهرش بود. به معشوقش فکر میکرد و وقتی که با معشوقش بود به شوهرش. اما حالا که سر یک میز کوچک کنار شوهر و معشوقش نشسته بود فکرهایش به بیراهه میرفت، میرفت پی شلپ شلوپ آبشار نقره فامی که در تالار، در آن نزدیکی جاری بود. بار در مرکز تالار عمارت دوازده طبقه قرار داشت با نمای آجری. در میان بار درختچههای پرتقال در گلدانهای سیمانی و از لابلای آنها دیوارهای آینهکاری پیدا بود.
یک لیوان شامپاین نوشید و جامی دیگر. شوهر و معشوقش درباره رفیقی صحبت میکردند که شایع شده بود هر لحظه امکان دارد ورشکست شود. معشوقش سعی میکرد نگاهش نکند. شق و رق سر جایش نشسته بود و چشم دوخته بود به شوهر او. داشتند در حین گفتوگو بادام زمینی میخوردند.
بلند شد، عذرخواهی کرد و به طرف دستشویی رفت که در همان نزدیکی قرار داشت. فرش زیر پایش، ضخیم و نرم بود. پاشنه کفشش توی خواب قالی فرومیرفت. هوا معطر بود. خودش را توی آینه میدید، چهره خشنود و شادابش، رژ لب تیره رنگش، شلال موهای لختش که دیروز به دست آرایشگر سپرده بود. یکی از آن دو مرد روزی به او گفته بود: «تو چقدر زیبایی!» و گردی شکمش و پستانهایش را نوازش کرده بود. صورتش را در میان دستهای مردانهاش فشرده بود. کدامیک از این دو مرد؟ هر دو؟ و کی؟ مست نبود، هیجانزده هم نبود. با اینهمه دستش را از آرنج زیر آب سرد گرفت. چند دستمال کاغذی را با آب خیس کرد و گذاشت روی پیشانیش و بر روی شاهرگ گردنش که میتپید. کاش در این لحظه معشوقش به عشقاش به او نزد شوهرش اعتراف کند. با صدایی مقطع اما شجاعانه بگوید عاشق او است. در این صورت احتمالاً میگوید هیچوقت نمیخواسته به دوستش خیانت کند، یا احساساتش را جریحهدار کند، اما اتفاقی است که افتاده. از خیانتکاری نفرت دارد. برای همین قصد دارد مثل یک آدم با شرف و باوجدان حقیقت را بگوید. با اینهمه این هم حقیقت دارد که او عاشق است، عاشق و باید کاری…
صورتش را خشک کرد و آرام با کف دست چند ضربه به گونههاش زد. در چشمانش برق پیروزی میدرخشید. رژ لب تیرهرنگ را به لب مالید و با حرکاتی نمایشی اضافهاش را پاک کرد. از این حرکت خوشش آمد. به راستی که استعداد هنرپیشگی داشت. زنی با تجربه خیانتکاری، یک زانیه. یک زن زیبای نیمهمستِ آرایش کرده میانسال، وارد دستشویی زنانه شد، خم شد که او را در آینه ببیند، خندید و با شرمی مستانه گفت: «پس یک دختر خوشبخت این شکلی ست.» حرف زن نه تنها بی ربط نبود که خیلی هم به جا بود. همزمان زن سکندری خورد، از ترس فریاد کشید و به زمین افتاد.
زیر بغل زن را گرفت. سعی کرد بلندش کند. زن مست بود. یک زن مست دائمالخمر. در بار که نشسته بود دیده بودش. نشسته بود سر میزی نزدیک میز آنها، در کنار دو مرد، یکی پیر و دیگری جوانتر که صدای بلندی هم داشت و او خیال کرده بود که شاید پسرش باشد. شوهر و معشوقش داشتند با هم صحبت میکردند و او فکرش رفته بود پی موهای لخت و مشزده زن که با مهارت آرایش شده بود، و پوستِ سفید پودرزدهاش و چشمان بیقرارش و برق الماس انگشتریها بر انگشتان باریک و بلندش. زن یک لباس بلند سفید رنگ پر چین و شکن و صندل خاکی رنگ پوشیده بود. هر زن دیگر همسن و سال او اگر آن لباس را میپوشید، به نظر مسخره میآمد. با اینهمه و با وجود آرایش غلیظش هنوز زیبا بود، یا روزگاری زیبا بود و هنوز ته مانده زیباییاش به چشم میآمد البته اگر در این لحظه استفراغ نمیکرد.
شوهر و معشوقش منتظرش بودند. مگر بیشتر از ده دقیقه یا فوقش یکربع از رفتنش گذشته بود؟ با اینهمه لبخند بر لبانشان بود. ته بادامها را هم در این مدت درآورده بودند. گارسن داشت یک کاسه دیگر پر از بادام زمینی سر میزشان میآورد. یک بطر دیگر شامپاین سفارش بدهیم؟ هر دو با دیدن او بلند شدند. معشوقش با دستپاچگی و با شتاب. شوهرش با حرکتی مکانیکی، و در همان حال صندلی ظریف و خوش ساخت را کنار کشید که بتواند بنشیند. گفت: «درباره چی داشتید با هم صحبت میکردید؟» و آنها با هم گفتند: «ما داشتیم درباره….» «راستی از چی داشتیم تمام مدت حرف میزدیم؟» شوهرش گفت: «از این در و آن در… تو کجا بودی؟» شانه بالا انداخت و با لاقیدی گفت: «در دستشویی حال یک زن به هم خــورد. من که نمیتوانستم با آن حال تنهاش بگذارم.»