
پشت پنجرههای کوچۀ مُلان، فریادهای زنی طنین میاندازد که زمان برایش متوقف شده؛ زنی که مرزهای واقعیت و هذیان را درنوردیده تا دختر گمشدهاش را پیدا کند. داستانی شاعرانه درباره هویت، فراموشی و زخمهای تاریخی که میان گذشته و اکنون، مرگ و زندگی در رفت و آمد است. میشنوید با صدای قدرتمند نویسنده:
صاحب پلاک ۲۰۹ در کوچۀ مُلان، پیرزنی بود که با پرستار اُردنیتبارش زندگی میکرد. خانهاش درست روبهروی خانۀ من بود و پنجرۀ اتاقم رو به هالش باز میشد. صورتش گرد بود و روی گردن و دستهایش جای لکوپیس مانده بود. کفِ سرش از بیمویی به طاسی میزد و باقیماندۀ تارهای نازک موهایش سفیدِ سفید بود.
غروبها که اولین ستاره در آسمان سوسو میزد، حالت صورت پیرزن هم تغییر میکرد. صدای جیغش کل کوچه را پُر میکرد: «آذر!»
چه حال غریبی داشت غروبِ غربتِ کبودِ آسمان «مالمو» وقتی که این زن اسم کسی را به فارسی صدا میزد.
پرستار کلافه میشد. زبانش میان کلمههای عربی و انگلیسی میچرخید و هیچ کلمهای برای آرام کردنش پیدا نمیکرد. پیرزن آنقدر فریاد میزد که به هقهق میافتاد. پرستار با تزریق آمپولی میخواباندَش. میانِ کلنجار رفتنهای هرروزهشان میشنیدم که نام پیرزن پروین بود.
صبحش پروین آدم دیگری میشد. پشتِ پنجره میایستاد. دستش را تکان میداد. میخندید و انگار در یک صحنۀ نمایشی باشد، قصهای از پشت پنجره برای من تعریف میکرد. آنقدر آنجا میایستاد تا پرستار به کناری میکشاندش. پیرزن به من اشاره میکرد. بهانه میگرفت و میزد زیر گریه.
غروبِ روزی که در کوچه او را دیدم، صورتش دیگر شبیه آن زن خندان ِپشت پنجره نبود. سرگردان و سراسیمه بهسمتم آمد و خودش را انداخت توی بغلم و بیوقفه تکرار میکرد: «دخترم، دختر من، آذر، آذررر… .»
هم میترسیدم هم پایم یارای مقاومت در برابرش را نداشت. چه زوری داشت! چه دستهای استخوانی سنگینی! پرستار میخواست از هم جدایمان کند. بهش فهمانم که فارسی بلدم و باهم وارد خانهاش شدیم. خانهاش مثلِ خانۀ من کوچک بود و روی همۀ مبلهایش پارچۀ حناییرنگی کشیده بود که فضا را تنگتر نشان میداد. بلوز و دامن سبز کُناری به تن داشت. روی پاهایش بلند شده بود و صورتم را بیوقفه میبوسید. دهانش بوی تلخی میداد، بوی یاسِ مانده. عرق تنش بخار میشد و بر تنم میچسبید.
چشمش از پشتِ عینک، درشتتر مینمود. انگار روی صورتم ذرهبین گرفته باشد. زبانش را توی دهان خشکش چرخاند و گفت: «اولش یه کم شک کردم؛ اما حالا که از نزدیک میبینمت، دیگه مطمئن شدم خودتی. چهل ساله ازت بیخبرم.»
گفتم: «ببخشین خانم، فکر کنم اشتباه گرفتین.»
بیدرنگ حرفم را قطع کرد. به پرستار اشاره کرد و گفت: «هیس! بهتره بریم توی اون اتاق. باید مراقب باشیم. به هیچکی نمیشه اعتماد کرد.» بعد خم شد و کلیدی از داخل جوراب پارازییَنش بیرون کشید.
پرستار پوست سبزه داشت. لاغر بود و موهای لَخت سیاهش را بر شانهاش ریخته بود. لم داده بود روی مبل. پارچه زیر تنش جمع شده بود. سرش توی گوشی بود؛ ولی با نگاهش زیرچشمی ما را میپایید. پیرزن درِ اتاق را قفل کرد.
گفتم: «اسمم سِلماست.»
زیرلب تکرار کرد: «سِلما… سِلما… میدونم مجبوری این دروغها رو تکرار کنی تا بتونی زنده بمونی؛ ولی حالا که پیش مادرتی نیاز نیست دروغ بگی عزیزم. من مراقبتم.»
گفتم: «ولی من دختر شما نیستم. متأسفم، مادر من مرده.»
سرش را تکان داد و گفت: «هعی. هعی. هعی؛ پس به تو هم گفتن که من مُردم؟ به من هم گفتن تو مُردی؛ حتی فامیل و آشناها هم رفته بودن مراسم ختمت. تویِ یکی از این شهرها سنگ قبرم داری. به اسم آذر عالیخانی. تو تنها کسی هسی بین ما که به اسم خودش سنگ قبر داره؛ ولی من که همیشه ته قلبم میدونستم دختر کوچیک من زندهس. توی چه شهری بود خدایا؟ نمیدونم کرج بود یا… یا… خیلیها هم میگفتن موندی… موندی توی مرز عراق و ترکیه… . تا ترکیه رو یادمه اومدم دنبالت. پیدات نمیکردم که… . هووو، همه داشتن یهجوری درمیرفتن اون موقع. همونجا بود که بهم گفتن زندهای و ایرانی. چند نفری دیده بودنت؛ حتی میخواستم برگردم؛ ولی ترسیدم. این سالها همهش خودمو نفرین میکردهم که چرا برنگشتهم… شاید بودی؛ ولی میگفتم میآی… نمیتونی بمونی… . راسودروغش که معلوم نبود… . من میدونم… من میدونم که این دروغها رو میساختن تا اذیتم کنن.
خلاصه هر روز یه خبر جدیدی ازت میاومد که خبر قبلی رو رد میکرد. من میدونم… دیگه به حرف هیچکی گوش ندادم. آخه هرکی یهچیزی میگفت؛ ولی ته قلبم که میدونستم زندهای! میدونی چند جا سراغت رو گرفتم؟! چند تا خونه رفتم؟! چند تا شهر چند تا کشور؟! خودت بهم بگو کجا بودی اینهمه سال؟»
گفتم: «بعد از اونهمه تماس و تهدید، اگه درنمیرفتم، نفر بعدی من بودم. اونم فقط بهخاطر گرفتن چندتا عکس. هرجا میرفتم پشت سرم بودن. هر روزم خبر مرگ یکی میاومد. یا میگفتن خودکشی کرده یا توی تصادفِ ساختگی کارش رو میساختن. سر نازلی رو هم همینجوری زیر آب کردن. هماتاقیم بود تو خوابگاه. دوربین من رو هم شکستن و گفتن یادت باشه هیچوقت نمیتونی از دست ما فرار کنی. دیگه نمیشد موند. تا اومدم بفهمم چیبهچیه، دیدم اسم و فامیل جدیدی پیدا کردهم و با شناسنامۀ جعلی از مرز ترکیه رد شدهم و شدهم سِلما لِندکویست.
سلما که مُرد، تازه زندگی من شروع شد. با هویت اون راحتتر میتونسم زندگی کنم. آرایشگر بود. خُب منم اولش آرایشگر شدم. یهچیزایی بلد بودم؛ ولی خُب… الان برگشتهم به شغل سابقم: عکاسی میکنم اینجا. ولی نه مثِ اون وقتها که دلم میخواست دنیا رو تغییر بدم. دیگه دلودماغشو ندارم. فقط واسۀ شناسنامۀ آدمها عکس پرسنلی میگیرم. همین.»
به اشارۀ پروین کنارش روی تخت نشستم. گفت: «یعنی تو از اولش اومدی همین جا؟ خدایا… خدایا… باورم نمیشه… به هرجایی فکر کرده بودم جز اینجا. اینهمه سال منوتو توی سوئد بودیم و از هم بیخبر! خدایا… هعی… هعی… هعی… ببینم تو هیچوقت نشد از خودت بپرسی من کجام؟»
گفتم: «گفتم که، فکر کردم مُردی.»
پروین سکوتی کرد. نفس عمیقی کشید و گفت: «راستش الانم نمیدونم چرا هنوز زندهام.»
و من نمیدانستم چرا این حرفها را به او میزدم. شاید هیچوقت فرصت نشده بود برگردم و با مادرم رودَررو حرف بزنم یا میترسیدم اگر حرفی بزنم، بلایی سرش بیاورند. هروقت زنگ میزد فقط میگفتم: «خوبم… خوبم مامان… .» و سریع تلفن را قطع میکردم تا ردم را نزنند.
گفت: «خوبه. باز خوبه که زندهای و اینجایی… . آذر، من هیچکی رو ندارم.»
دستم را دور کمرش حلقه کردم. سرم را روی دامنش گذاشتم. دلم برای مادرم تنگ شده است و میدانم دیگر هیچوقت نمیتوانم برای آخرین بار بغلش کنم. موی کوتاهِ جوگندمیام را به پشت گوشم راند. مدتی هر دویمان در سکوت همدیگر را بغل کردیم.
آرام گفت: «تو میدونی این زنیکه کیه اون بیرون؟ چیکار داره؟ چرا همهش دوروبَر من میپلکه؟»
بعد لباسش را بالا زد و جای کبود زیر شکمش را نشانم داد و گفت: «ببین… همهش کتکم میزنه. از من بدش میآد. بهش بگو بره. باشه؟»
گفتم: «پرستارته.»
گفت: «پرستار؟ من که پرستار ندارم. تو برام گرفتی؟»
با تردید گفتم: «داشتی از اولش.»
زیرلب تکرار کرد: «از اولش… از اولش… .» و جوری به درودیوار اتاق خیره شد که انگار برای اولینبار آنجا را دیده. سرش را پایین انداخت و مدتی در همان حالت باقی ماند. گردنش قرمز شده بود و حالت صورتش داشت تغییر میکرد. نفسهایش کوتاه و بریدهبریده شده بود. گریه پشتِ پلکهایش هجوم آورده بود و هرلحظه ممکن بود بغضش بترکد. سرش را فرو برد داخل بلوزش و تندتند به شکم و سینهاش فوت کرد.
بعد انگار خاطرهای به یاد بیاورد، تکانی به خودش داد. آرام و خمیده بهسمت کمد روبهرویش رفت. پوشهای بیرون کشید و گفت: «از اولش… از اولش… از اولش هروقت دلم براتون تنگ میشد میاومدم اینجا. نمیدونم این سالها از خواهرات هم خبری داشتی یا نه؟ حالا که فقط چند تا عکس ازشون مونده. همهچیزشون رو از بین بردن؛ حتی نمیدونم کجا خاک شدهن. انگار من هیچوقت به دنیا نیاوردمشون.»
عکسی از داخل پوشه بیرون کشید. دخترش در عکس، روسری بر سر دارد. لبهای قیطانیاش را جوری محکم بر هم فشرده که انگار حرف مهمی را از دهان بیرون نیاورده، قورت داده باشد. عکس بیصداست؛ اما چشمهایش حرف میزند. نگاهش جسور است و بیپروا. جوری به لنز دوربین زل زده که انگار هیچوقت قرار نبوده بمیرد.
پروین چند بار انگشتش را روی صورت دختر گذاشت. مثل اینکه بخواهد تلقین مرگ بخواند، دو انگشت میانی دست چپش میلرزیدند.
گفت: «کاری نکرده بود. فقط رفته بود. خیلیها رفته بودن… راهپیمایی خردادماه… آره… همون موقع بود. گرفتنش. چند سالی اون تو بود. چند سال؟ یادمه از همون موقعها دیگه از تو خبری نشد. گرفته بودنش. نمیذاشتن ببینمش. ملاقاتی هم نداشت. روزی که گفتن آزاده، از صبح زود اون بیرون منتظرش نشستم. همه اومدن و رفتن و فرحناز نیومد. میگفتن خل شده دریوَری میگه اون تو. میگفتن… میگفتن هربار میبردنش تا جوخۀ اعدام، گلنگدنو میکشیدن؛ ولی نمیکشتنش… . روزی که بهش گفتن آزادی، گلنگدن رو کشیدن و کشتن… . به من که نگفته بودن. فقط یه دست لباسش رو بهم دادن. نمیدونم با جسدش چیکار کردن.»
عکس را روی دامنش گذاشت و ادامه داد که: «اینقد خبرها زودبهزود میاومد که نفهمیدم اول فرحناز بود یا گیتی.»
این جمله را گفت و عکس دیگری بیرون کشید.
آنیکی دخترش در عکس روسری به سر نداشت. صورتش کشیده بود. موهای لَختش را پشت گوشش زده بود و در حیاط روی تابی نشسته بود. دامنش با شتابِ تاب بالا رفته بود و میخندید. کنارش فیاتی پارک شده بود و مردی با کتوشلوار و کراوات به ماشین لم داده بود و به دختر نگاه میکرد.
لبخند محوی روی صورتش نشست و گفت: «این خونۀ اولاولیمونه. یادته؟ هنوزم خیلی شبها خوابِ اون خونه رو میبینم. انگار توی اون خونه گم شده باشم از خواب میپرم. دنبال شماها توی اتاقهاتون میگردم. بعد یادم میره کجام! همینجوری مات به درودیوار اینجا نگاه میکنم.»
دوباره انگشتش را روی صورت دختر گذاشت و همان کارها را تکرار کرد. گفت: «گیتی رو که همون اول کار کشتن. بی هیچ توضیحی. آره. اول گیتی بود! نمیذاشتن خاکش کنم؛ یعنی میگفتن بدون اسم… یا باید اسمشو عوض کنی. بابات خبر مرگش رو که شنید، دق کرد و مُرد… یا شاید بعد از تو بود یا فرحناز یا پروانه… .»

دو دخترش در عکس همان سنی را داشتند که من ده سال بعد، آخرین عکسم را در سال ۱۳۷۸ گرفته بودم و برای همیشه از ایران رفته بودم. در همان سالها سِلما در جایی دیگر از دنیا تصادف کرده بود و عکس من بهجایِ او در شناسنامهاش قرار میگرفت. تا روزی که من بمیرم و کسی عکسش را جای من بگذارد و شناسنامۀ سِلما لندکویست تا ابد میان زنان دنیا دستبهدست شود.
زمان برای پروین در همان سالهای شصت ایستاده است و باقی عمرش را در همین اتاق به انتظار آذر میگذراند. باقی دخترهایش را همین جا دفن کرده در همین کمد چوبی که شبیه تابوتشان بود.
گفتم: «از آذر هم عکسی داری؟»
از سؤالم جا خورد. نگاهش را ازرویِ عکسها چرخاند و به دیوارهای اتاق چشم دوخت. مدتی در همان حالت باقی ماند. سرش را پایین انداخت. گردنش قرمز شده بود و حالت صورتش داشت تغییر میکرد. سرش را که بالا آورد از شدت قهقهه نفسش کوتاه و بریدهبریده شده بود. خندهاش بند نمیآمد و به سرفه افتاده بود. انگار کسی با پا به شکمش ضربه بزند، دندههایش زیر دستم تکان میخوردند.
گفت: «چه سؤالیه که میپرسی؟! داری حتماً عکسی از خودت توی این سالها. یکیش رو بیار نگه دارم. میخوام اینجا همهمون پیش هم باشیم.»
پشت کمرش را آرامآرام ماساژ دادم و گفتم: «بسه دیگه مامان. همهچیز تموم شده. بیا دیگه راجع بهش حرف نزنیم.»
تکانی به خودش داد. انگار خاطرهای به یاد بیاورد، خودش را جمعوجور کرد، لبۀ دامنش را تا زانو پایین کشید و گفت: «نه! برای من هیچوقت این چیزا تموم نمیشن.»
هوای اتاق دم کرده و بوی عرق و یاس مانده، سنگین بالای سرمان چون مِهی ایستاده بود. عکس دیگری بیرون کِشید و دو انگشت میانی دست چپش را روی تودهای از اجساد نگه داشت و گفت: «از پروانه ولی فقط همین رو دارم. نمیتونم بفهمم کدومه. میگفتن یه خونۀ تیمی بوده توی شیراز. خونۀ تیمی… آره. شیراز… یا اهواز؟ عکسش رو یه آقایی بهم داد. گفت از آشناهای یکی از اون زنوشوهرهاست. اسمش رو هم نپرسیدم؛ چون میدونستم یه اسم دیگه بهم میگه که یه وقت لوش ندم. شایدم بهم گفته. یادم نیس. همهشون اینجا باهم زندگی میکردن. همۀ زنوشوهرها. هر چند ماهی توی یه شهری بودن و بدون اینکه ردی از خودشون بذارن، مدام خونهشون رو عوض میکردن، تا این خونه که همهشون رفتن تو هوا. تازه دو ماه بود که ازدواج کرده بودن. پروانه رو میگم. نمیدونم یهو چطو سر از اینجا درآورده بود. اینو آقاهه بهم داد. همون موقع که آواره بودم و خبرها رو تکهتکه از اینور و اونور میشنیدم. بهم داد عکسو تا بالاخره باور کنم پروانه و شوهرش هم مُردن تا دیگه دنبالشون نگردم؛ ولی راسش من هیچوقت باور نکردم. آخه تو میفهمی بین اینا، کی کدومه؟»
عکس را از دستش گرفتم. خانۀ بزرگی بود. روی شیشۀ پنجرههایش، لای پیچکهای رونده جای گلوله بود. وسط خانه ستون بلندی بود که خون رویش پاشیده شده بود. روی کاشیهای مرمر سفید، اجساد زنها و مردها دمر روی زمین افتاده بودند و صورت هیچکس پیدا نبود. لوستر وسط خانه متلاشی شده بود.
انتهای هال گلخانهای بود مُنَقش به تصویر زنی سَبوبهدست که تکهتکههای کاشی صورت و پیکرش را کامل کرده بود. شیشۀ گلخانه خرد شده و فروریخته بود. گلهای انبوه در سطح بالاتر پلهمانندی داخل گلخانه را پُر کرده بودند. وسط گلخانه حوض و فوارۀ کوچکی بود. دقیقتر که میشوم داخل حوض تصویر کودکی میبینم، پیچیده در حولهای. انگشتِ شستش را به دهانش برده بود و در دست دیگرش عروسک سیاهی بود. سیاهیاش حتی در عکسِ سیاهوسفید هم توی ذوق میزد.
لحظهای عکس پرتابم میکند به آلبوم کودکیام. عکسهایم فریمفریم چون فیلمی که روی دورِ تند زده باشند، از ذهنم میگذرند: خانه؛ مامان؛ بابا؛ من.
انگشتِ شست در دهان، عروسکِ سیاه در بغل، وسط قالی خانه نشسته بودم. پشت سرم بوفهای چوبی بود که هال و پذیرایی را از هم جدا میکرد. خوابیده روی زیراندازی، در دشتی سبز میان شقایقهای سرخ، انگشتدَردهان خوابم برده بود. بابا به آریا تکیه داده بود و سیگار میکشید. نشسته بودم توی بغل مامان، مامان انگشتِ اشارهاش بهسمتم بود و داشت دعوایم میکرد. صدایش هربار با دیدنِ این عکس در ذهنم تداعی میشد که میگفت: «اگه همینجوری انگشتت رو بخوری تموم میشهها. دیگه انگشت نداری.» مامان در عکس دهانش باز بود و من انگشت شَستم را بهسمت دهانش برده بودم.
دوباره به عکس نگاه میکنم: خانه؛ اجساد؛ من.
عروسک سیاهم، نانی، نانی کوچکم که هروقت وسط شکمش را فشار میدادم، میخندید و همهجا با من بود.
گریه پشت پلکهایم هجوم آورده بود. باید میدویدم. باید مینشستم. باید فریاد میزدم. میماندم. میرفتم. فکم میلرزد. نفسهایم کوتاه و بریدهبریده شده بودند. صدایی بهسختی از ته گلویم بیرون ریخت که: «این عکسو کی بهتون داد؟»
پروین گفت: «گفتم که، نمیدونم. تو چی شدی یهو؟»
فریاد زدم: «این خونۀ کیه؟ کجاست؟ چه کوچهای؟ پلاک چند؟»
پروین هول شده بود. به تِتهپِته افتاد: «باشه میگم. داد نزن. گفتم که یه آقایی، اسمش؟ یادم نیست. تو رو خدا دعوام نکن. من دنبال گیتی بودم، نه فرحناز، تو، پروانه، نمیدونم! اصلاً بیا دیگه راجع بهشون حرف نزنیم.»
عکس توی دستم میلرزید. انگشتم را روی صورت کودک نگه داشتم. به اجساد نگاهی انداختم و قهقههزنان گفتم: «امکان نداره! امکان نداره!»
پروین نگاهی به کودکِ در عکس انداخت و گفت: «طفلک! چطو من اینو هیچوقت ندیده بودمش! نگاش کن… . خُب بودن، بودن بچههایی که زنده بمونن توی اینجور خونهها. میسپردنشون به پدربزرگی، مادربزرگی، کسی، کاری، هعی بیچاره! معلوم نیس الان کجای دنیاست.»
بعد نگاهش روی عکس لغزید و بدون پلک زدن به صورتم چشم دوخت. انگار بخواهد حرفی را مزمزه کند. چندباری لبش را گزید و با تردید پرسید: «ساعت چنده عزیزم؟»
گفتم: «ببین این اصلاً شوخی جالبی نیست.»
گفت: «شوخی چیه؟ شوخی ندارم با تو… . ازت پرسیدم ساعت چنده… . پاشو آماده شو. باید بریم. حالا کلی وقت داریم برا حرف زدن.»
از شدت خنده به سکسکه اتادم و بدنم میلرزید. پروین بیقرار شده بود و در اتاق راه میرفت.
پشت پنجره مکثی کرد و دوباره گفت: «پاشو دیگه. نمیبینی من لباسمو پوشیدم. چند بار بهت گفتم دیر بشه میوه و سبزیهای تازه گیرمون نمیآد. تا برسیم همۀ خوبهاش رو بُردن. پاشو.»
درمانده شدهام. سرم را توی دستم گرفتم و گفتم: «ولی الان هشت شبه. جایی باز نیس.»
گفت: «از کجا معلوم هشت صبح نباشه. اینجا که همیشه شبه. هوا هم گرگومیشه. ببین.»
فریاد زدم: «الان شبه! شبِ دوشنبه است! دیروز یکشنبه بود! فردا هم سهشنبه است!»
بلندتر فریاد زد: «سر من داد نزن! دیروز دوشنبه بود!»
بعد پرده را کنار زد و انگار در یک صحنۀ نمایشی، قصهای را برای کسی آن طرف پنجره تعریف کند، دستهایش را تکان داد. مثل همان روزهایی که از پشت پنجره دستش را برایم تکان میداد و قصهای تعریف میکرد؛ اما حالا فقط زیرلب تکرار میکرد: «دیروز دوشنبه بود. امروز دوشنبه است. فردا دوشنبه است… .»
سرش را که بهسمتم برگردانَد، انگار برای اولینبار مرا دیده باشد، تکانی به خودش داد و گفت: «اصلاً تو کی هسی؟ تویِ خونۀ من چیکار میکنی؟ کی راهت داده اینجا؟ گمشو برو بیرون. همین الان!»
برافروخته شده بود و میلرزید. صدایش هم تغییر کرده بود. انگار آدمِ دیگری ازحنجرۀ پروین حرف بزند.
گفتم: «باشه میرم. تا همین الانم تحملت کردهم. دلم برات سوخته بود بدبخت.»
پروین فریاد زد: «کمک…! کمک…! کمک…!»
پرستار به درِ اتاقکوبید و گفت:
«are you okey?
هل هُناک شیءً خطا؟
Why dosent she come out of the room?»
دستم را روی دهانش گذاشم و گفتم: «خفه شو دیگه! اَه!»
خواباندمش روی تخت. استخوانهای پوکش زیر دستم به تَرقوتُوروق افتادند. کلید را که بیرون میکشم، جوراب پارازیینش پاره شدند. عکس را برداشتم و در را باز کردم.
پروین همانطور خوابیده روی تخت، لباسش را بالا زد و رو به پرستار گریهکنان گفت: «آذر…! آذر…! آذر…! این زنیکه منو زد. کتکم زد. ببین.» پرستار هاجوواج به من و پیرزن نگاه کرد.
در را به هم میکوبم و تا خانهام، پلاک ۲۱۰ میدوم. همۀ پردهها را میکِشم. در تاریکی توی خودم جمع میشوم. نکند همۀ زندگیام خوابی بوده باشد گرفتارِ هذیانِ بیپایانِ زنی دیوانه که همسایۀ روبهروی من است. باید بیدار شوم تا همهچیز را از اول به یاد بیاورم… یا… نه… باید آنقدر بخوابم تا همهچیز را از یاد ببرم. شبانهروز، شب است. میان پردههای سرخِ اتاقم، رنگِ آبی کبودِ آسمان سرک میکشد.
تلفنم مُدام زنگ میخورَد. از محل کارم است. صورت تمام آدمهایی که اینهمه سال ازشان عکس گرفته بودم، فریمفریم چون فیلمی که روی دورِ تند زده باشند، از خاطرهام میگذرد. عکسهای سهدرچهار، سنجاقشده به اسم و فامیلِ آدمها تا به همه ثابت کنند چه کسی هستند: فرزندِ… متولدِ… صادره از… به شمارۀ شناسنامۀ… .
بعد از گذشت سالها جرئت ندارم به عکس کودکیام نگاه کنم. جرئت ندارم به عکسِ خودم در هیجدهسالگی سنجاقشده به شناسنامۀ سلما لندکویست نگاه کنم و حتی به خودِ چهلسالهام در آینه.
انگشت شستم را در دهانم میگذارم و آنقدر میمکمش تا تمام شود. تا تمام شوم و برگردم به نقطۀ شروع. تا بدانم چه کسی هستم. فرزندِ… متولدِ… به شمارۀ شناسنامۀ… .
دیگر حتی جرئت ندارم به عکسهای پدر و مادرم آویزان بر دیوارِ خانه نگاه کنم یا پرده را کنار بزنم و باز پروین را از پشتِ پنجره ببینم.
یک روز فریادکنان بر در خانهام میکوبد و میگوید:«عکس پروانه رو بهم برگردون! با توام! تو کی هسی که میآی خونۀ من دزدی میکنی؟! هان؟! ازت شکایت میکنم.»
چند روز بعدش از او خبری نمیشود. کلِ کوچۀ مُلان آرام میگیرد.
باز صدای فریادش غروبها اوج میگیرد. شب با هقیهقی خاموش میشود و میگوید: «حداقل عکس خودت رو بهم بده. تو قول داده بودی.»
روزِ دیگر زیر پنجرۀ اتاقم میایستد ومیگوید: «اگه حرفی زدم که ناراحتت کردم، منو ببخش. میترسم. این زنیکه گذاشته بیخبر رفته. من تنهام. این درست نیست حالا که مادرِ پیرت رو پیدا کردی درو روش باز نکنی. اصلاً تو که نبودی اینهمه سال. حالا هم نمیاومدی. آذرررر!»
روز دیگری شاد و خندان زنگِ خانهام را میزند و میگوید: «امروز دوشنبه است. بریم خرید عزیزم؟»
صبح روزی که پرده را کنار میزنم، هوا مثل همیشه گرگومیش است. پنجرهاش باز است و پردۀ حریرِ سفیدش در باد تکان میخورَد. روی مبل نشسته است. دهانش باز است و با چشمانی باز به دیوار روبهرویش خیره شده است. هرچه منتظر میایستم تا مگر حالت صورتش تغییر کند، تکان نمیخورد. دوربین را ازرویِ میز برمیدارم. پشت پنجره میایستم و در همان حالتی که پروین مرده است از او عکس میگیرم.
…
آخرین عکس از پروین و دخترهایش را برمیدارم و داخل چمدان میگذارم. با چمدانی در دست در انتهای کوچه مُلان ایستادهام.







