
رمان جننامه نوشتهی هوشنگ گلشیری در سال ۱۹۹۸ توسط نشر باران سوئد در ۵۳۷ صفحه به چاپ رسیده و تقریباً از همان زمان، نسخهی افست آن در داخل کشور و نسخهی PDF آن در فضای مجازی در دسترس قرار گرفت. این رمان که نوشتن آن حدود سیزده سال زمان برده است، بازتابی بیشوکم دقیق از زندگی نویسنده و از جایی به بعد، بازنمایی تحولات فکری ایشان است، البته در قالبی استعاری و بیانی زیباییشناسانه.
رمان دارای مؤلفههای قوی و روشن “رمان نو” است و عبور و خروجهای موردی از مرزهای آن قادر به غلبه بر چیرگی این سبک نیست. ضرباهنگ تند، بیان عینیات بهجای ذهنیات، حذف تقریبی زمان تقویمی، شخصیتپردازی بر اساس روابط و موقعیت کاراکترها تا جایی که نام عرفی شخصیتها همراه با موقعیتشان بیان میشود، توجه ویژه به اشیاء و تمرکز بر زبان از ویژگیهای این رمان است. راوی اول شخص نگاهی دقیق به اطراف خود دارد و کمتر مشخصه و جزئیاتی از دید او پنهان میماند و به سیاق الزامات “رمان نو”، مکانها نقش اساسی در ساختار روایی آن دارند.
کتاب بر اساس “مجلس” فصلبندی شده است که نشاندهندهی تعلق خاطر نویسنده به ادبیات کهن فارسی است: پنج مجلس و دو تکمله که البته تکملهی دوم هرگز نگاشته نشد. حسین، راوی رمان، فرزند دوم خانواده است که حوادث از نگاه و زبان او روایت میشود؛ روایتی موشکافانه با جزئیاتی دقیق.
این رمان سندی است جامعهشناسانه و انسانشناسانه از آبادان و اصفهان دهههای آغازین و میانی قرن چهاردهم خورشیدی، قرنی که نقطهی عطفی در تاریخ ایران به شمار میرود. مهاجرت با دو فرزند به آبادان و بازگشت با پنج فرزند به اصفهان طی دو دهه، دو دههای که این دو شهر را میتوان دو نماد متضاد آن دوره دانست: دو محیط متفاوت در یک سرزمین! یکی زیر هجوم مدرنیسم تازه از راه رسیده و دیگری در تلاش و پافشاری بر حفظ و ادامهی سنتهای یک شهر تاریخی.
آبادان، یا به عبارتی کل جنوب نفتی، آماج و مقصد هزاران مهاجر داخلی از یک سو و سرمایه و صاحبان عمدتاً خارجی آن از سوی دیگر قرار گرفت که بررسی این حادثهی تاریخی مجالی دیگر میطلبد. اقامت حسین تا سالهای نزدیک به پایان تحصیلات دبیرستان در آبادان و بازگشت او به اصفهان در آستانهی جوانی، راوی داستان را در موقعیتی خاص قرار میدهد: انتخابی دشوار میان زندگی در خانههایی متحدالشکل که هویت همسایگان را موقعیت شغلیشان تعیین میکرد و طول این همزیستی را سنوات خدمت در کمپانی نفت، و در برابر آن، زندگی در خانهای ارثی که هر کس در اتاق یا اتاقهایی، به فراخور دوری یا نزدیکی با بزرگ خانواده، به سببی یا نسبی.
به هر روی، دو فصل اول رمان، یا به قول نویسنده، دو مجلس اول، به شرح و لاجرم مقایسهی این دو محیط میگذرد، با این تفاوت که در مجلس دوم، راوی -حسین- در آستانهی ورود به اجتماع است و اگر در دوران کودکی و نوجوانی، پدر و شرایط معیشتی او تعیینکنندهی نحوه و محل زندگی بود، این بار راوی است که باید انتخاب کند و این آغاز دشواری و چالش اساسی رمان است. مجلس دوم رمان، مواجههی رخبهرخ راوی با اصفهان سنتی است. مهر و رنگ سنت همهجا دیده میشود.
حتی در روایت عاشقانهی “میرزا حسین”، عموی همنام راوی و کمی بعد همزاد او که گرفتار عشقی ویرانگر، رازآلود و مبهم است، مانند همیشه زنی با صفت “شیطان” باعث بیسرانجامی آن میشود و کار میرزا حسین را به جنون و آوارگی میکشاند.
راوی همزمان با نشان دادن جزئیات و حواشی زندگی خانوادهی گستردهی سنتی، خواننده را به سیاحتی جذاب در کوچهها و خیابانهای قدیم اصفهان و محلههایی گاه با قدمت چندصدساله میبرد و جانسختی و دیرپایی سنتها را در مقابل مدرنیسم به نمایش میگذارد. گذری دیدنی از پلهای زایندهرود تا قبرستانهای اختصاصی هر محله! از مراسم عروسی و تدارکات آن تا خواستگاری و شب زفاف و بیماریهای رایج آن عصر و نحوهی درمان آنها زیر سایهی سنت.
از میانهی این فصل، لحن رمان بهتدریج تغییر میکند (صفحهی ۱۴۵). اگرچه برخی از مناظر هنوز آبادان را تداعی میکنند و مقایسهای ناگزیر را باعث میشوند، اما اصفهان سنتی، همچون آبادان مدرن، رضایت راوی را برآورده نمیکند. این جهان را ساحت و سپهری دیگر باید!

اندیشهی راوی که محصول زندگی فقیرانه در محیط کارگری آبادان است، با بازگشت او به اصفهان -که شاید مهاجرت واژهی بهتری باشد- دستخوش تغییراتی اساسی و البته تدریجی میشود. فاصله گرفتن از گرایشات فکری و عملی غیرسنتی و مدرن (تشکیل اتحادیههای کارگری و جنبش ملی شدن نفت) که در زمان حضور راوی در آبادان گرایشی مسلط است، پس از مهاجرت به اصفهان در قالب نقد زندگی اتابکی چپگرای سابق تبلور مییابد، اگرچه گرایشات جدید اتابکی که رنگوبوی عرفانی دارد نیز راوی را راضی نمیکند. او چیز دیگری میخواهد.
دستگیری و زندانی شدن برادر بزرگتر راوی که دلبستهی اندیشههای مادی و سوسیالیسم است و دستگیری خود راوی و تجربهی زندان، به قضاوت منفی و فاصله گرفتن او از اندیشههای چپگرایانه سرعت و وسعت بیشتری میبخشد. جابهجاییهای مکرر حسن از این روستا به آن روستا و از این شهر به آن شهر، در مقابل زندگی نسبتاً باثبات راوی قرار میگیرد. زندگی بیثبات و حتی ماجراجویانهی حسن و نفی آن توسط حسین، بازتاب خود را در جهانبینی او نشان میدهد. حسین شغل ثابت دارد و جایی برای زندگی امن و گریزان از بیثباتی و دربدری. حالا وقت آن رسیده تا کل جهان و هستی را از این ویژگی بهرهمند سازد و عامل اصلی این بیثباتی رعبآور، چرخش زمین است که باید متوقف شود تا هستی روی آرامش به خود ببیند.
با وضوح تدریجی نگرش راوی نسبت به جهان پیرامون، نقش زنان نیز پررنگتر میشود. اگرچه در سراسر رمان زنان حضوری جدی دارند، اما از مجلس سوم، عیار حضورشان مرتباً افزایش مییابد.
مجلس سوم نقطهی عطف است: اوج مواجههی انتقادی حسن و حسین که جهانبینی یکدیگر را نقد و گاهی تمسخر میکنند. از این پس، حوادث در بستر و بافتی تاریخی-اسطورهای شکل میگیرند. زنان در پدیداری خود، جوهر ابدیشان را به نمایش میگذارند: از ملیحه خاتون چهارصدساله تا کوکب و بانو، ملیحه و مادرش، عصمت و دیگر زنان، همه ذیل دوگانهی باستانی روسپی-فرشته تعریف میشوند و البته فرشتگان اندکاند و روسپیان بسیار!
چراغ رهنمای راوی، زندگی نهچندان روشن و بدفرجام میرزا حسین و کتابهای اوست. در آغاز، گرایشات آشکار عرفانی مسیر راوی را روشن میکند. کتب قدیمی ادعیه، احضار روح و جنگیری میرزا حسین، پنهانشده در باروی قدیمی شهر که تکیهگاه صندوقخانهی اتاق خانوادهی راوی است، کلید و نقشهی راه است. از ترکیب عرفان، خرافه و علوم غریبه، راهی غبارآلود و نهچندان روشن پیش پای راوی باز میشود.
در ادامه، عرفان اتابکی (سوسیالیست به عرفان گرویده)، اگرچه راهگشاست و حتی به مردگان حیات میبخشد، کافی نیست. برای گریز از آینده (مدرنیسم)، گذشتهی نزدیک (سنت) جای امنی نیست. باید به ساحتی دورتر پناه برد، حتی اگر ناممکن باشد! (ص ۳۹۲) انتخاب راوی -حسین- بین حسن، برادر سوسیالیست، و مصطفوی روشنفکر از یک سو و “میرزا حسین”، عموی مفقود، از سوی دیگر، میرزا حسین است؛ عموی همنامش، حتی اگر مدارس مدرن را تخریب میکند.
مجلس چهارم گزارشی دقیق از وضعیت طبقات متوسط و پایین مردم اصفهان سنتی است. دقت وسواسگونه در بیان جزئیات زندگی اجتماعی بخشهایی از جامعه، رمان را به سندی تاریخی بدل ساخته است. نگاه عرفانی راوی، اعتقاد به وجود یک همزاد در کنار خود، نگرش بهشدت اروتیک راوی به زنان و تعمیق و بهکارگیری الگوی کهن فرشته-روسپی در مواجهه با آنها و ساخت و پرداخت روایت بر این اساس، تابلوی بازگشت به گذشتهی اسطورهای را کامل میکند. وصف دقیق و اروتیک رقص ملیحه بهعنوان نماد روسپی آیینی، در حالی که راوی کماکان آداب و فرایض مذهبی رایج را ادا میکند، تابلویی از ترکیب دین، اروتیسم، رهبانیت و سکس را پیش نگاه خواننده قرار میدهد.
زنان که ذهن و اندیشهی راوی را در تمام اوقات اشغال کردهاند، در عین حال مانع از سیر و سلوک عرفانی، احضار روح درگذشتگان و هدف اصلی، یعنی توقف گردش زمین، میباشند: مواجههای دوگانه با زنان. راوی به سمت نوعی پرهیزکاری آیینی و فاصله گرفتن و عدم ارتباط جنسی یا حتی عاشقانه نسبت به زنان میرود و به محض بروز چنین حس و تمایلی، آن را به همزاد خود یا نویسندهی درون خود نسبت میدهد و قصد مهار “او” را دارد.
از نکات قابل توجه در سیر و سلوک و تحولات فکری راوی، عبور از عرفان رایج است که در شخصیت “اتابکی” متبلور شده، چنانکه دیگر حرکت عرفانی بهسوی معبود اتابکی را نیز پذیرا نیست. راوی نه حرکت و نه حتی توقف را نمیپذیرد. او خواهان “بازگشت” است: نوعی “گرایش سنتگرایانه” که مرزهای روشنی با “سنتی بودن” رایج دارد.
در مجلس پنجم و تکملهی اول که روایت به پایان میرسد، خواننده با مضامین پرشماری از گرایشهایی با محتوای مذهبی رایج و بعضاً عامیانه، عرفانی و خرافی مواجه میشود که برخی از آنها متعلق به دورانهای بسیار کهن بشری هستند: تناسخ، اعتقاد به وجود همزاد، آمیزش جنسی بهعنوان بخشی از مراسم احضار روح، استفاده از اندام مردگان، پختن و خوردن پرندگانی که نمادهای اسرارآمیزی از جهان مردگاناند، ذهنخوانی، چلهنشینی، نوعی پرهیز آیینی از نزدیکی به زنان، خواندن ادعیه و عزائم، ورد و… . این عناصر، اگرچه در مجلس پنجم قابلیت پیکرهبندی و تشکیل یک سازهی فکری را ندارند، ظاهراً سعی شده تا این مهم در تکملههای اول و دوم به انجام برسد. تکملهی اول، ضمن جمعبندی صریح افکار راوی و بیان ماحصل سیر و سلوک فکریاش، گوشههای دیگری از جهانبینی او را بر خواننده آشکار میکند که ماهیت هستی، قابلیت شناخت آن و اعتبار قوهی شناخت انسان از جملهاند و البته باز هم گرایش عمیق او را به رفتن به پیشاسنت نشان میدهد، اگرچه خود چندان به عملی بودن این گرایش باور ندارد و شاید به ناچار کل این رویا و آرزو را تنها در ذهن خود محقق سازد. همچنین، ادای دین نویسنده-راوی به ادبیات، که به دفعات یگانه راه برای تحقق آمال و آرزوهایش را “نوشتن” میداند، تا جایی که نویسنده صریح و مستقیم خواننده را مورد خطاب قرار میدهد: او مینویسد (ص ۱۵۱)، «مینویسم تا بداند» (ص ۱۹۹)، «از ملیحه بعدها باید بنویسم» (ص ۲۱۸)، یا «همینها را مینویسم» (ص ۳۱۸)، «یادم باشد بنویسم به خاطر حرث و نسل هم که شده و نباید گذاشت که نباشم که…» (ص ۴۱۷) و…
همانطور که در آغاز این نوشته رفت، رمان جننامه زندگینامهی نویسندهی آن است، اما آنچه به این زندگینامه ارزش ادبی میبخشد و آن را از یک زندگینامهی صرف متمایز میسازد و همچنین آن را به یک رمان تاریخی بدل میکند، شگرد ادبی زیباییشناسانهای است که نویسنده به کار برده است. پیش از آن، باید نگاهی به نقاط عطف زندگی نویسنده انداخت. یکی از نقاط عطف مهم زندگی هوشنگ گلشیری، دستگیری وی به همراه بیش از نود نفر از اعضای حزب توده در سال ۱۳۴۱ است. این دستگیری منجر به حبس چندماههی ایشان گردید. همزیستی با زندانیان قدیمی و همپروندههایش، نظر او را نسبت به شخصیت آنها و متعاقباً جهانبینیشان زیر و رو کرد. از آن پس تا سالها آنها را حزب قبیلهای مینامید، اگرچه رابطهاش با آنها، بهویژه در عرصهی چاپ کتابهایش، حفظ گردید.
تغییر و تحولات جهانبینی گلشیری بهتدریج و طی سالها رخ داد که در تمام آثار او این سیر و سلوک قابل مشاهده است: از انتخاب قالب روایی رمان شازده احتجاب و داستانهای کوتاهش و سرانجام در دقیقترین و صریحترین اثرش، جننامه، که گواهی روشن بر این روند است. در رمان جننامه، نویسنده دو مرحلهی متفاوت زندگی خود را در قالب دو شخصیت اصلی رمان به تصویر کشیده است.
“حسن”، برادر بزرگتر، همان گلشیری پیش از سال ۱۳۴۱ است و حسین، راوی رمان، گلشیری متحولشده است. وداع نهایی و قطعی گلشیری با اندیشههای سوسیالیستی با مرگ حسن نشان داده میشود.
بازگشت راوی از آبادان به اصفهان، که بهتر است آن را مهاجرت راوی به اصفهان نامید، در حقیقت سفری است از آینده به گذشته، از فردا به دیروز، از میان همسایگانی بیگانه با گویشهایی ناشناخته و غریب به میان خویشان دور و نزدیک، از کار در پالایشگاه آبادان با لباسهایی متحدالشکل و یک شمارهی پرسنلی تا مشاغل موروثی و سنتی، از شروع کار با فیدوس تا باز کردن لتههای چوبی دکان با باصلوات و پاشیدن آبی جلوی آن. اما این گریز نیز او را راضی نمیکند. “سنت” هم چندان استحکام، پایداری و ثبات ندارد و در برابر هجوم آهن و نفت و ماشین بهسرعت فرو میپاشد. به چیزی دور و دورتر نیاز است، به سازوکاری که زور صنعت و مدرنیسم به آن نرسد. پس “پیش بهسوی گذشته”، آن هم گذشتهای دور، نه گذشتهای نزدیک بسان همسایهی دیواربهدیوار امروز. چنان دور که جز با جادو و جنبل به آن نتوان رسید: به سرزمین جنیان، به سرزمینی تخت، ثابت و بیحرکت که انسان اشرف مخلوقات است و زمین مرکز جهان و نگین آن.
زمین تخت و ثابت که بر بستر آن فعل، فاعل نمیخواهد و علت و معلول به کار کسی نمیآید و گرههای هستی، اگر گرهای باشد، در آسمانها گشوده میشود. حتی اگر راوی گاهوبیگاه از عقل و منطق میگوید. گریزان از سنت و هراسان از مدرنیسم، باید به زمانی رفت که جهان خانهی امن انسان بود و انسان با جهان و خانهاش تعارضی نداشت. باید سر بر دامان بطلمیوس گذاشت و چشمها را بست تا ناشدنیها شدنی شوند، حداقل در ذهن انسان گمگشته و حیران!
بهروز چناریزاده اصفهان ۱۸/۵/۱۴۰۴