
ادبیات مهاجرت به آثاری اشاره دارد که تجربۀ جابجایی جغرافیایی و فرهنگی را، اعم از داوطلبانه یا اجباری، با تمرکز بر پیامدهای فردی و جمعی این انتقال بازتاب میدهند. در تمایز با آن، ادبیات تبعید عمدتاً بر شرایط سیاسیِ اجباری و گسست از وطن تأکید دارد (مانند آثار نویسندگان مخالف نظامهای استبدادی)، در حالی که ادبیات دیاسپورا به بازتعریف هویت جمعیِ پراکندهشدگان در بستر تاریخ و نسلهای متمادی میپردازد (مثل تجربهٔ یهودیان یا ارمنیان). ادبیات مهاجرت اما میتواند هم شامل روایتهای شخصیِ مهاجران اقتصادی باشد، هم پاسخ به بحرانهای زیستمحیطی، بیآنکه لزوماً بار سیاسیِ تبعید یا بعد تاریخیِ دیاسپورا را حمل کند.
ادبیات مهاجرت به مثابه فضایی برای بازتعریف قدرت و زبان عمل میکند، چرا که با به چالش کشیدن هژمونی زبانی و فرهنگیِ جامعه میزبان، امکان بازآفرینی روابط قدرت را فراهم میسازد. این ژانر از طریق آمیختن زبانها، لهجهها و نشانههای فرهنگیِ سرزمین مبدأ با زبان مقصد، نه تنها به حاشیهراندگی مهاجران پاسخ میدهد، بلکه با خلق گفتمانهای تازه، سلطهٔ زبان مسلط را زیر سؤال میبرد. برای نمونه، کاربرد زبان «درمیانبودگی» (هومی بابا) یا بازی با دستور زبان و اصطلاحات در آثار نویسندگانی چون ناباکوف، نه فقط بازتاب هویت دوپاره است، بلکه کنشی مقاومتی برای بازپسگیری قدرت روایت از طریق زبان به شمار میرود.
پل ریکور و آلخو کارپنتیر بر نقش محوری روایتهای شخصی و جمعی در بازسازی هویت مهاجران تأکید دارند. از دید ریکور، خاطره (چه فردی و چه جمعی) به عنوان عاملی پیونددهنده بین گذشته و حال عمل میکند و از طریق روایت، مهاجران میتوانند هویت پراکندهی خود را در بستر جدید بازسازی کنند. او معتقد است خاطرات جمعی (مثل اسطورهها، تاریخ مشترک، یا تجربیات مهاجرت گروهی) چارچوبی برای معنابخشی به تجربیات فردی فراهم میکنند و از این طریق، هویتِ «خود» در تعامل با «دیگری» شکل میگیرد. از سوی دیگر، کارپنتیر در رئالیسم شگفتانگیز خود نشان میدهد که چگونه روایتهای مهاجران میتوانند واقعیتِ زیسته را با عناصر تخیلی و فرهنگی سرزمین مبدأ درهم آمیزند و هویتی چندلایه خلق کنند که هم ریشه در گذشته دارد و هم با محیط جدید سازگار است. به عبارت دیگر، فرآیند روایتگری برای مهاجران، هم ابزار مقاومت در برابر فراموشی و هم وسیلهای برای بازتعریف خود در جهانی جدید است. این احتمال وجود دارد که در شاخه ایرانی «ادبیات مهاجرت» به این جنبه بیشتر توجه شده باشد.
نظریه مهاجرت به عنوان پیامد استعمار، با تکیه بر آرای اندیشمندانی چون ادوارد سعید و هومی بابا، بر این اصل استوار است که جابجاییهای جمعی مدرن ریشه در روابط نابرابر استعماری دارد که «خود» (مهاجر/مستعمره) را در تقابلی دائمی با «دیگری» (استعمارگر/جامعه میزبان) قرار میدهد. این چارچوب تحلیلی نشان میدهد چگونه مهاجرت نه صرفاً یک انتخاب فردی، بلکه پیامد مستقیم ساختارهای قدرت جهانی است که از طریق گفتمانهای شرقشناسانه، مهاجران را به سوژههایی حاشیهای تبدیل کرده است. در این دیدگاه، هویت مهاجر در فضای بینابینیِ «درمیانبودگی» (هومی بابا) شکل میگیرد؛ فضایی که هم بار خاطرات استعمارزده را حمل میکند و هم ناگزیر از مذاکره با فرهنگ مسلط است. در نمونههایی که ما در شاخه ایرانی ادبیات مهاجرت سراغ داریم به این جنبه کمتر توجه شده است، در حالی که نسل دوم و سوم مهاجران در کشورهایی مانند آلمان و فرانسه و آمریکا بیشتر بر این موضوع متمرکز بودهاند.
ژوان ناهید: بانویی با قاقُم
«بانویی با قاقم» نوشته ژوان ناهید (نشریه ادبی بانگ، مهر ۱۱, ۱۳۹۹ ) به شکلی هنرمندانه تجربه تلخ مهاجرت را از منظر یک زن مهاجر لهستانی روایت میکند. اولگا با از دست دادن هویت اصلی خود در سرزمین جدید مواجه است – از دست دادن زبان مادری، از دست دادن فرزند، و حتی از دست دادن شوهرش که او را در این سرزمین غریب رها کرده است. نویسنده با استفاده از نمادهای قدرتمند مانند آینه شکسته (که نماد هویت شکسته اولگاست)، پنجرههای بسته (که نشانگر محدودیتهای زندگی در مهاجرت است) و کلیسا (که تنها پناهگاه معنوی او در غربت است)، فضایی از انزوا و بیگانگی را خلق میکند. بحران هویت اولگا در تقابل بین فرهنگ لهستانی و آمریکایی به اوج میرسد، در کشور میزبان حتی مراسم مذهبی سنتی او نیز رنگ باخته و بیمعنا به نظر میرسد.