رمان «در تیرگی شب» اثر خسرو پوینده، چاپ نشر آفتاب در نروژ را میتوان در راستای کنش بین خویش و دیگری و از دو جنبه بررسی کرد: یکی رابطهٔ شخصیت اصلی با دیگری یا دیگران و دومی محدودیتهای نویسنده در بازآفرینی دیگری. اغلب ما از خود این را پرسیدهایم که ما که هستیم و در دیگری به جستجوی چه میرویم؟ به راستی چقدر از وجود ما سوژه یا فاعلی شناسا و مستقل از دیگران است؟ آیا با توجه به عوامل روانشناختی و تربیتی موثر در شکلگیری شخصیت ما میتوانیم از خود بدون دیگری حرف بزنیم؟
فلاسفهٔ بسیاری از جمله یاسپرس، کییر کهگارد، لویناس، هایدگر، دریدا، ریکور و فوکو در بارهٔ دیگری و نقش آن در ساخت «خویش» به تفصیل نوشتهاند. هگل اولین کسی بود که به پیروی از کانت از نقش سوژه یا فاعل شناسا و ابژه یا مفعول مورد نگرش نوشت. او در «پدیدار شناسی خودآگاهی» از پروسهٔ آگاهی انسان به وجود دیگری مینویسد که کودک در روند رشد خود و آشنایی با جهان بیرون به تدریج متوجه میشود که برخی از ابژهها یا مفعولهای مورد نظر او نیز انساناند و برای خود اندیشه و نظری دارند. او این را «دیالکتیک خودآگاهی» مینامد. در این دیالکتیک فرد نه تنها درک میکند که سوژهٔ مورد نظر او موجودی اندیشمند است، بلکه متوجه میشود که خود او فقط سوژه نیست بلکه در نگاه مشاهده کننده ابژهای است که مورد بررسی قرار میگیرد. انگار دو آینه روبروی یکدیگر قرار بگیرند و یکدیگر را در تصویرهای مکرر انعکاس دهند. به عبارت دیگر این ابژه مورد نظر در جای خود سوژه است و وضعیت ما را از سوژهگی به ابژهگی تغییر میدهد. یاسپرس از این هم فراتر میرود و مطرح میکند که انسان اصولاً در رابطه با دیگری است که شکل میگیرد و کامل میشود. در واقع نظر او به دیدگاههای لکان نزدیک است که میگوید «خویش» زیر نگاه «دیگری» شکل میگیرد. البته یاسپرس در مورد این «دیگری» در ابعاد مختلفی صحبت کرده است و حتی به خدا نیز همچون دیگری نگریسته است. لویناس نیز با انتقاد از جریانهای فلسفی غرب کاستی آنها را محدودیت به خود و نیندیشیدن به دیگری میداند. او تأکید میکند که «دیگری سایهٔ من نیست و برای خود وجودی مستقل دارد.» اما آیا دیگری آنچنان که مولوی میگوید همیشه در من حضور دارد؟ آیا هست دیگری در هستی پنهان ما پنهان است؟ آیا عشق تلاشی برای یافتن این هستی نهان شده در خویش است یا جستن خویش در دیگری؟ آیا دیگری آنیما یا آنیموسی است که ما برای تکمیل کردن دایرهٔ وجودی به او نیازمندیم؟ معشوق کیست؟ آیا دیگرانی که در شکل اخلاق اجتماعی یا فرامن بر زندگی ما نظارت دارند و بخشی از شخصیت ما به قول لکان زیر نگاه آنها شکل میگیرد، در تعیین مسیر زندگی ما تاثیر میگذارند؟ اینها پرسشهایی است که در رویکرد من به این اثر در رابطه با شخصیت مطرح میشود. اما مرور من جنبهای دیگری هم دارد: بررسی اینکه نویسندهٔ مرد اثر چگونه این «دیگری» زن را دیده و از او نوشته است؟ من در این نوشته تلاش میکنم به هر دو وجه این رویکرد به دیگری و دشواریهای آن بپردازم.
رمان با بازنگری شخصیت اصلی داستان، لیلا، به خودکشی دختر عمهاش پروین آغاز میشود، که در تیرگی شب خود را به دار درختی آویخته است. او در اتوبوسی نشسته است و از دیدار عمه، که پس از خودکشی پروین خواهان دیدار او شده بود، به خانه باز میگردد. لیلا از تشابه میان خود و پروین میهراسد و فکر میکند ممکن است سرانجامی مشابه پیدا کند: «تصویر پروین در تصویری بزرگتر در ذهنش گم میشد. از خودش میترسید. وقتی پروین با آن سرزندگی خودش را کشته بود، او چطور باور میکرد که سرنوشتش به چنین بنبستهایی نمیرسید…» (ص۵) لیلا به حرفهای مادرش فکر میکند که به او گفته بود که «لیلا! لیلا! تو زخم بیدرمانی شدی که هیچکی نمیتونه چارهای براش پیدا کنه»(ص ۶) لیلا علت این زخم بی درمان بودن خودش را میداند. او بر «خلاف آنچه راه و رسم پسندیده میخواندند و میخواستند به او زورچپان کنند میاندیشید و در تنهایی خود به آن آموختهها دهن کجی میکرد.» (همانجا) داستان با دیگری(پروین) آغاز میشود؛ دیگریای، که زندگی و مرگ خودخواستهاش به شکلی اثرش را بر وجود شخصیت گذاشته است. اما با فلش بکها و مرور گذشته به تدریج این «دیگری» ابعاد بزرگتری به خود میگیرد؛ در شکل مادر، جامعه و اخلاقی که میخواهد خود را به لیلا تحمیل کند. اما لیلا، هرچند که از داشتن آیندهای مثل پروین هراس دارد،در مقابل فشار این دیگری تحمیلگر مقاومت میکند. به خاطر همین مادرش او را زخم میخواند. آیا لیبیدو یا نیروی حیاتی که اقناع نشود سرانجامش تسلیم به مرگ و نیستی است؟ جسم آویخته بر درخت، یا اندیشهٔ مرگ، موتیفی است که در سراسر روند رمان با لیلا میماند. او بین اندیشهٔ پایان دادن به هستی خود تحت فشار دیگری آزارگر و ادامهٔ حیات در شرایطی حقیر و ناخواسته مدام در رفت و آمد است. اما لیلای «در تیرگی شب» مانند لیلای مجنون نیست که تن به ازدواج اجباری و سنتهای معمول جامعه بدهد؛ او بیشتر شبیه رابعه است که حتی در محبس و در لحظههای آخر زندگی با خون خود از عشق مینویسد و سرانجام به نوعی رهایی دست مییابد.
این مقاومت در مقابل تاناتوس(خدای مرگ) و برگزیدن اروس(خدای عشق) را میشود در همان واکنشهای آغازین لیلا دید. او مفرهایی برای گریز از رنج و نگاه تحمیل شده بر خود دارد. همین طور برای گریز از اندیشهٔ مرگ خواهی. برای همین از فکر کردن به خودکشی پروین درمیگذرد و مشغول نگاه پسر جوانی میشود که او را در اتوبوس دزدانه زیر نظر دارد. دیگری مرگ طلب در او جای خود را به دیگری نگار یا همزاد میدهد. جالب این است که در این مواجه از همان آغاز لیبیدوی لیلا با قدرت عمل میکند. او به دنبال عشق افلاطونی نیست؛ بدن پسر را در ملاحظات خود در نظر دارد و حتی به بدن خود در این «مغازله از دور» میاندیشد. حضور مرد جوان نظارهگر سبب میشود که لیلا به عشقهای قدیمش فکر کند و به لذتهای اروتیکی که با فکر آنها در نهان تجربه کرده است. هرچند از خلال فکرهای او ما متوجه میشویم که حتی در رویاهایش هم حضور مزاحم دیگری در شکل اخلاق او را رها نمیکند. او در رابطه با اولین عشق دوران نوجوانی اینطور میاندیشد: «گاهی در هنگام خواب نزدیکش میآمد و به بدنش دست میکشید، اما او دست محسن را از روی بدنش برمیداشت و به او گوشزد میکرد که این کارها را باید پس از ازدواج انجام دهد…» (ص ۱۳) در واقع در او با دختری شبیه بسیاری از دختران در جوامع سنتی روبروییم که بین خواستههای تن و اخلاق اجتماعی ماندهاند. در صفحات بعدی هم باز لیلا در نقش دختری ظاهر میشود که از دیدی سنتی حرکت میکند و نیاز به حمایت مردانه دارد. به همین خاطر است که وقتی مسعود، مرد جوان نظارهگر، در مقابل مردی میانسال و مزاحم به دفاع از او برمیخیزد، او را بر سر میز خود میپذیرد و میگذارد که او را مهمان کند. جالب است که در همین نقطه نویسنده هم، که در تمام مدت از زاویهٔ دید لیلا حرکت کرده است، از زاویهٔ دید دانای کل وارد ذهن مسعود میشود و میگوید که «آنچه این پسر را واداشته بود که در پی او باشد نه دیدن اشکهایش و کنجکاوی برای پی بردن به زندگیاش، بلکه اندام زیبایش بود.» (۱۴) یعنی لیلا بیشتر طعمهای برای لیبیدوی جنس مذکر تصویر میشود. اینکه این دو خیلی سریع به هم نزدیک میشوند و مسعود جایش را تغییر میدهد و کنار لیلا مینشیند و حتی در موقع خطرتصادف اتوبوس دست او را در دست میگیرد به نظرم با توجه به قوانین موجود در جامعه و نگاههای معمولا کنجکاو مسافران چندان باور پذیر به نظر نمیآید، اما به هر حال اتفاق میافتد و آیندهای برای این آشنایی اتفاقی را رقم میزند. شاید هم دلیل آن جسارت مسعود باشد. در هر حال از همان آغاز ما اضطرابی در لیلا میبینیم که مانع میشود که به این رابطه یا هر رابطهٔ دیگری به راحتی تن بدهد.بخشی از این اضطراب ناشی از حضور «دیگری شماتتگر و بازدارنده» است و بخشی از آن ترسهای خود لیلا، که نکند کسی که به او نزدیک میشود فقط برای تناش باشد. سرچشمهٔ این ترسها گاهی ناخودآگاه زنانه است و گاه اثر پیشداوریهای جوامع سنتی. اما میتواند هراس کلی انسان از «دیگری» هم باشد، که به قول لویناس راستین نیست، بلکه چیزی است که در سوژه جذب میشود. دیگری هستیای است که سوژه به کلی با آن بیگانه است و هرگز نمیتواند با آن یکی شود. لویناس پدیدههای چون مرگ، زمان، رابطه جنسی و رابطهی پدر و فرزندی را هم در این دسته جای میدهد.
آنچه که ما در همان بخش آغازین داستان میبینیم این است که وجود لیلا بین خواستههای تن و عرف و سنت جامعه تقسیم شده است. از سویی در ذهن خود با معشوقهای مختلف عشقبازی میکند و از سوی دیگر ترس از واقعی شدن این عشقبازیها دارد. به گذشتهٔ او هم که نگاه میکنیم میبینیم که در خانه هم با پدر و مادر، که دیگر نیستند، رابطهٔ نزدیکی نداشته و احساس بیگانگی و دوست نداشته شدن میکرده است. او عشق نیافته در خانه را با رابطههای خیالی یا واقعی با پسران هم سن و سال خود پر میکند اما همیشه دلهره و اضطراب با او همراه است.اضطراب چشمهایی که او را تحت نظر دارند و قضاوت میکنند. انگار این دیگران همیشه با او باشند و راحتش نگذارند. در جایی از داستان این دیگران حتی در خوابش هم ظاهر میشوند: «در خواب دید که در حیاط ایستاده است و به جمعیتی نگاه میکند که در پشت بام با هیاهو دربارهی او حرق میزدند، به سمتشان فریاد کشید: خفه شید! خفه شید!» (ص۴۴) این نگاههای آزار دهنده یا «فرا من» قدرتمندی که همیشه همراه لیلاست سبب شده که تعادل شخصیتیاش به هم بریزد. از سویی ترس و حس گناه دارد و از سوی دیگر نمیتواند از خواهشهای تن بگذرد، برای همین مدام با خیال مردهای مختلف خودارضایی میکند تا بر بخشی از ترس و خشم خود غلبه کند. عشق به دیگری، یا جستجوی همزاد، برای او تبدیل به مکانیسمی جبرانی برای حس دوست داشته نشدن میشود. حتی در پسرانی که انتخاب میکند حس عشق نمیبیند و فکر میکند همه برای تناش است که به سویش میآیند و نگاهشان به او تحقیر آمیز است. این دیدگاه سنتی سبب میشود که نوعی بازی قدرت بین او و دیگری در چهرهٔ عاشق شکل بگیرد:«یاد گرفته بود و باور کرده بود که مفهوم مرد در قدرت و جسارتش در به چنگ آوردن زن و چیرگی بر اوست….از این فکرها هم لذت میبرد و هم احساس حقارت میکرد.» (ص۵۴) در واقع این اوست که نگاهش به لیبیدوی خود تحقیر آمیز است و تلاش میکند آن را از خود براند، اما نه میتواند به حس لذتجویی خود تسلیم شود نه بر آن غلبه کند. این است که رفتاری نامتعادل پیدا میکند. از نظر او تسلیم نشدن به خواستههای تن سبب تحسین طرف مقابل میشود. یعنی با معیارهای کاملا سنتی خود را ابژهای برای تصرف میبیند که باید خود را برای شریک دائمی زندگیاش حفظ کند. حتی در عشقبازیهای اولیه در پارکها و گوشههای خلوت کاملا منفعلانه و ابژه وار رفتار میکند. نه میتواند این لیبیدو را از زندگی خود براند و نه میتواند به تمامی به آن تسلیم شود. برای همین مدام دچار کابوس است و به نوشتهٔ پوینده «کابوسهایش گاهی او را به پشیمانی و گاه به سرکشی میکشاند…» (۵۷)
تغییرات به تدریج در لیلا ظاهر میشود. وقتی به طور مشخص اعلام میکند که نمیخواهد ازدواج کند و به فشار عمو، که در غیاب پدر و مادر خود را قیم او میداند، تن نمیدهد، اولین گامهای عصیان آشکار را برمیدارد. در این تغییرات باز هم دیگرانی هستند که بر او تاثیر گذارند. یکی از آنها آزاده، همسر پسر خالهاش است، که نه تنها از حق انتخاب او برای نوع زندگی خود دفاع میکند، بلکه به او کتاب میدهد و او را دعوت به کوه رفتن میکند. وجود دیگری که در او تغییر ایجاد میکند مهساست. او که بر خلاف لیلا هم در ظاهر و هم در رفتار بر خلاف عرف عمل میکند لیلا را به ورطهٔ مقایسه مدام بین خود و او میکشاند. مهسا نه تنها بی قیدی در ظاهر و رفتار را دارد، بلکه خود را از دیدگاههای سنتی هم رها کرده است. اوست که نگاه دیگری را به لیلا نشان میدهد و از پیشداوریهای او در مورد دیگران انتقاد میکند. از حق زنان حرف میزند و اینکه باید از آن دفاع کنند. این برخورد سبب میشود که تصویری که لیلا از خود ساخته است تخریب شود. او عفیف بودن ظاهری خود را نوعی برتری میپندارد، اما هم برخورد مهسا و هم مسعود، که او را ریاکار میخواند و نگاه تحقیر آمیز او به مهسا را رد میکند، او را تکان میدهد و با سیستم ارزشی دیگری مواجه میکند که در آن یگانگی و صداقت با خود ارزش والاتری است تا حفظ اخلاق، خلاف خواست خویش عمل کردن و چهرهای ساختن که جامعه از اوی زن انتظار دارد. در این میانه گاهی شنوندهٔ مباحث بیرونی را به شکل اتفاقی، مثلا در رستورانی، میشنود و به آنها فکر میکند. یعنی صداها از بیرون هم به درون او نفوذ میکند. شاید این را بتوانیم صدای تغییرات اجتماعی، یا دیگری جمعی، هم فرض کنیم. اما تغییر در وجهی از «خود» شخصیت بسیار ناگهانی اتفاق میافتد. در واقع وقتی مسعود او را با اتهام دورویی ترک میکند، لیلا به قصد انتقام تن به یک رابطهٔ هماغوشی بی عشق میدهد:«در حقیقت به آموزههایش، به پدر و مادر و بستگان و اطرافیانش احساس کینه میکرد و میخواست به همهٔ آنان و فکرهایشان دهن کجی کند.» (۹۱) یعنی حتی در این عصیان او و تن سپردن به خواستههای لیبیدو حضور دیگران به وضوح احساس میشود. زیرا نه بر اساس عشق و میل به هماغوشی، بلکه برای انتقام گرفتن از دیگران وارد رابطهای جنسی میشود. مکانیسم دفاعی انتقامگیری در او بر حس لذتطلبی غلبه میکند و در انتها او را پشیمان و شرمنده بر جا میگذارد. لیلا هنوز زمان و تجربه لازم دارد تا از پوستهٔ خود بیرون بیاید و لیلای مدرنی شود. برای همین قدمهای بعدی او نه به سوی استقلال و پذیرش خود بلکه به سمت از هم پاشیدگی روانی و تصمیم به از بین بردن خود است.
در هر حال او آن بکارتی را که برای مرد آیندهاش نگه داشته بود به این شکل از دست میدهد و شاید آن لحظهٔ رهایی هم برای او اتفاق میافتد. او از نگاه سرباز که آمیخته به «تحقیر و چیرگی» است به خود مینگرد و حتی نمیتواند از این تجربه لذت ببرد. یونگ از دوگانهٔ قدیسه/ فاحشه در کهن الگوهای مربوط به زنان حرف میزند و میگوید که گاهی حس زنان بین این دو در رفت و آمد است. از سویی اخلاق جامعه تصویری قدیس گونه برای آنها رسم میکند، که پیروی از آن منجر به گذشتن از خواستههای تن و نگاه ابژه بودن را پذیرفتن است و از سوی دیگر با تسلیم به حس لذت جویی خود را از دید دیگران فاحشه میبیند. آیا زنان باید حقیقتا از احساسات خود شرم داشته باشند؟ چرا آنچه برای مردان طبیعی و عادی تلقی میشود برای زنان تبدیل به احساس شرمندگی و معضلی عمیق میشود، که گاه در تمام عمر با آنهاست؟ تنها چیزی که میتوان گفت این است که علت وجود «دیگری ناظر» یا اخلاقی از دیدی مردسالارانه است، که امروزه در جوامع سنتی گاه از سوی زنان هم پاسداری میشود. بخشی از زنان حاضر در این رمان هم از آن دستهاند. کسانی که بازدارندهٔ لیلا و حس رهایی در اویند. به هر حال تجربهٔ همخوابگی بی عشق به جای ارضای حس تنانه حفرهای عمیقتر در لیلا ایجاد میکند و بیشتر به دام ظلمت و تاریکی میافتد. افسردگی و غم ناشی از دست دادن مسعود و تن دادن به رابطهای از سر خشم او را منزوی میکند. اما خودکشی پسر جوانی در همسایگی و حس دوباره مرگ در نزدیکی خود او به شکل غیر منتظرهای به زندگی بر میگرداند و با هدف قبولی در دانشگاه به سوگ خود پایان میدهد.
حوادث بعدی رمان،که به شکل هراسناکی پر از مرگ، تجاوز و خشونت به زنان است، لیلا را به سوی متفاوتی میکشاند. تصمیم میگیرد که نگذارد ارادهٔ دیگری بر او تحمیل شود: «اینکه دیگران برای زندگیاش تصمیم بگیرند توهین به هویت انسانی خود میدانست.» این است که به رد نهاد ازدواج میرسد و وارد رابطهای آزاد با مسعود میشود، که دوباره به سوی او برگشته است. اما لیلا دیگر به ماهیت عشق هم شک کرده و به نظر میآید که نه تنها میخواهد دیگری را به کل از زندگی خود حذف کند، بلکه دیگر علیه خود نیز عصیان کرده است. او به شکل عجیبی شروع به به تخریب خود میکند. مسعود که از مقاومت لیلا در مقابل ازدواج سرخورده شده است ایران را بیخبر ترک میکند. ترک شدگی، که پیش از آن با مرگ پدر و مادرش هم اتفاق افتاده است، نیروی حیات را در لیلا تحلیل میبرد و مرگ خواهی در او شدت میگیرد. او حتی طنابی تهیه میکند و برای خودکشی به شکل دختر عمه یا پسر همسایه به باغی میرود تا خود را از شر زندگی تحمیلی رها کند. شبی تا صبح در این باغی، که به جای عدن جهنم است، به سر میبرد. بسیار به دیگری و دیگران میاندیشد و تصمیم میگیرد که «خود» را دریابد و برهاند. شاید بشود گفت که لیلا به شکل حوا وارد باغ میشود، اما به شکل لیلیث از آن خارج میشود. او زندگی را انتخاب میکند؛ دیگر بودگی را. و این بار میداند که خود را از وجود دیگری رهانیده است.
لیلا میرود تا از سرنوشت غمانگیز تحمل خشونت(مثل دوستش مینا) یا مرگ در اثر عجز(مثل مادر یا دختر عمهاش پروین) در گذرد و در قاب بزرگتری کنار دخترانی همچون خود بایستد، دخترانی عصیانگر که بر سنت و اخلاق حاکم میشورند و راه خود را میروند. هرچند همیشه هم راهی به آزادی نمییابند اما اولین گامها را برای رها شدن از قیود برمیدارند. دخترانی که به قول شاملو «دختران خیال آلاچیق نو» در آلاچیقهاییاند که صد سال از عمرشان میگذرد. اما این بار نه برای صیقل دادن تیغ آبایی یا «گل دادن پستانهایشان در بهار بلوغ» او بلکه برای رهایی خود برخاستهاند. دخترانی که دیگر نمیخواهند فقط «دختران عشقهای دور» و آرزوهای دورتر بمانند و خلقشان هر روز تنگ تر شود. اما آیا به قول شاملو میتوانند آز «زره جامهشان» بشکفند و بگذارند که «باد دیوانه» «یال بلند اسب تمنا را» آشفته کند؟ آیا میتوانند خستگی و سرشکستگی را به امید و سربلندی بدل کنند؟ عشقشان امروز چه صورتی به خود گرفته و چه تفاوتی با عشق برای قهرمانی «آبایی نام» دارد؟ در رمان «در تیرگی شب» بر خلاف شعر «از زخم قلب آبایی» زنان نه در رابطه با یک قهرمان مرد بلکه در حیات واقعی و پر درد خود تصویر میشوند. آنها تیغ «دیگری» را صیقل نمیدهند بلکه خود تیغ برداشتهاند و به جنگ محدودیتها و قیود آمدهاند. هرچند که هنوز گاه «در بستر خشونت نومیدی» یا «بستر فشردهٔ دلتنگی» دندان به هم میفشارند، اما فقط یاد دیگری «شعلهٔ آتش را» در چشم بازشان نمیافروزد. دیگر خود به میدان آمدهاند برای دیگر زیستن، برای محو دیگری سلطه گر. لیلا از پروین در میگذرد؛ از اندیشهٔ مرگ در میگذرد و حتی از دیگری معشوق هم، اگر سرچشمهٔ رنج و عذاب شود، در میگذرد. این آن لحظهٔ رهایی است، حتی اگر به آزادی نرسد. و این «آنِ رهایی» در زندگی هر شخصی بسیار اهمیت دارد.
اما آیا نویسندهٔ مرد این «دیگری» زن را به خوبی شناخته است و توانسته شخصیتی قابل قبول بسازد؟ آیا اگر خود لیلا داستانش را نوشته بود همینگونه مینوشت؟ آیا اگر به جای فلوبر مادام بواری داستان خود را مینوشت چگونه به قضایا نگاه میکرد؟ آیا دختران ترکمن در خلوت خود همان تجربهای را کردهاند که شاملو از آن در شعرش سروده است؟ از دید من بعید به نظر میرسد که زنی مثل لیلا که سالها از رابطهٔ عاشقانه پرهیز کرده است به رابطهای با فردی غریبه، آن هم در پارکی تن بدهد. شناخت از وضعیت اجتماعی ایران این رابطهٔ ناگهانی را باورناپذیرتر هم میکند. علاوه بر این پدیدههایی مثل رابطه با سرباز یا مورد تجاوز پسر عمو قرار گرفتن مسائلی نیستند که زنان به راحتی بتوانند از آن بگذرند. حتی در صحنههای خودارضایی لیلا خصیصهای مردانه جاری است.برای همین میتوان گفت که دیگری دوباره در نقش نویسنده اینجا ظاهر میشود. نقد فمینیستی بر این باور است که هرچند نویسندگان مرد در طرح اولیهٔ شخصیتهای زن عصیانگری مانند آناکارنینا یا مادام بواری گام مثبتی برداشتهاند، اما باز هم دید مردانهٔ خود را به قضایا دارند. شاید به همین خاطر است که سرنوشت مرگ را برای شخصیتهایشان رقم میزنند. یعنی شکستن مرزها در نهایت به احساس شرمساری و تمایل به نابودی تن میانجامد. این پرسش برای ما در رابطه با شخصیت لیلا هم مطرح میشود که آیا نویسندهٔ مرد این اثر آن «دیگری» زن را به خوبی شناخته است و توانسته شخصیتی قابل قبول بسازد؟ به نظر من لیلا در بخشهایی از اثر نه از نگاهی درونی بلکه از دیدی بیرونی نگریسته شده است، که گاهی همراه با تجربههای زنانه نیست، اما در کل نویسنده توانسته است ترسها و سرخوردگیهای زنانه را در جامعهای که در حال گذار از سنت است خوب به تصویر بکشد. اینکه ما صداهای دیگر را هم در این رمان میشنویم و در واقع رمان به گفتهٔ باختین نوعی دیالوگ درونی دارد و سیستم ارزشی واحدی بر آن حکم نمیراند از نکات مثبت آن است،به خصوص در مواجهه فرد با دیگری. نظام ارزشی لیلا در مواجهه با مسعود، مهسا و آزاده به تدریج تغییر میکند. اما شاید ضعف رمان در نپرداختن بیشتر و عمیقتر به این شخصیتها باشد. یکی از شخصیتهای دیگری که کم به او پرداخته شده است خالهٔ لیلاست، که اغلب در سکوت نقش «خانه» را بازی میکند و فقط یک جا به دفاع از او و آزادی انتخابش برمیخیزد. در هرحالی که به نظرم رمان میتوانست نقش پررنگتری برای او تصویر کند. ضعف دیگر رمان عدم حضور اجتماع بیرونی غیر از افراد خانواده و دوستان است. برای همین داستان در لایههای سطحیتری میماند و به ریشههای بسیاری از مسائل نمیپردازد. چون همانطور که «دیگری» در خانه و از طریق کنشهای متقابل، اخلاق و تربیت به زندگی ما وارد میشود. یک «دیگری» هم وجود دارد که در شکل سیستم اجتماعی و سیاسی همیشه حضور خود را به ما تحمیل میکند و ما را شکل میدهد.
به هر صورت «دیگری» در مفهوم لویناسی آن در این رمان فقط در آن جنبه صدق میکند که بودن انسان را در پیوندی مدام با دیگری میداند. لویناس «من» را فدای دیگری میکند، همانطور که عشق در مفهوم عرفانی آن میکند. فنای خویش و تحلیل در دیگری، از معشوق زمینی گرفته تا معشوق آسمانی. آنچه که آقای پوینده در این کتاب به خوبی از عهدهٔ آن برآمده است فاصله گرفتن از این تحلیل در دیگری است. دریدا در نقد لویناس میگوید که غرق بودن لویناس در «دیگری» سبب میشود که «من» را نبیند. برای لیلای «در تیرگی شب» حضور دیگری به تدریج کمرنگتر میشود و او خود را باز مییابد. لیلای زن درون را در مییابد و نویسندهٔ مرد میکوشد دیگری زن را درک کند و به او نزدیک شود. او و احساساتش را به تصویر بکشد و برای رهایی اش، حداقل در چهارچوب داستان، تلاش کند.
سپتامبر ۲۰۲۴