من رمان علی نگهبان را بار اول در ۱۳ سال پیش با نام «مهاجر و سودای پریدن به دیگرسو» خوانده بودم و در همان زمان نیز نقدی روی این رمان نوشتهبودم. این بار نیز همان رمان را با نام «زبیگنیو، دگردیسی ناکام ایرانی» بار دیگر خواندم اما فرصت مقایسه پاراگراف به پارگراف را نیافتم. اگرچه هدفم خوانش دوباره نبود اما وقتی شروع کردم دیدم صفحه ۵۰ کتاب را رد کردهام. پس ادامهاش دادم تا دوباره بدانم: چه شد؟ چرا شد؟ و چگونه شد؟ این پرسشی است که ذهن مُخاطب تا پایان رمان با آن پیش میرود.
رمان مهاجر دارای یک تم اصلی است؛ تم هویت. در بخشهایی خواننده با راوی همدلی و همدردی و گاه همذاتپنداری میکند. زبان شخصیتهای داستان؛ خشمآگین و پَرخاشگر، کنایهآمیز، گاه همراه با طنزی قوی همراهاست. انتخاب نام زبیگنیو به جای نام واقعیاش ابوالحسن، بیانگر طنز تلخی در همان صفحههای آغازین کتاب است.
اگر بخواهیم به تقطیع نام ابوالحسن که یکی از گزینههای نامگذاری روی پسر در ایران است، با نام زبیگنیو که نام غیر ایرانی است، بپردازیم، درمییابیم که هردو چهار سیلابی است و تلفظ آن راحتتر از نام همپای ایرانیاش ابوالحسن نیست. انتخاب این نام، کاریکاتوری است از یک مهاجر ایرانی در کشور مهاجرپذیری مثل کانادا، که زبیگنیو برژنیسکی هم هنگام جنگِ جهانی دوم با خانوادهاش از لهستان به این کشور مهاجرت کردهبود و از دانشگاه مکگیل مونترال در رشتهی علوم سیاسی فارغالتحصیل شدهبود. او سپس به آمریکا مهاجرت میکند و در زمان انقلاب ۵۷ ایران، یعنی سال ۱۹۷۹ مشاور امنیتی کارتر بودهاست.
باری بازگردیم به رمان نگهبان:
«اولین نشانهی تاب برداشتن مخ هم از وقتی پیدا میشود که اسم مستعار برای خودت درست میکنی. البته اگر اسم نو یک پیوندی با اسم کهنه داشته باشد خیلی نشانهی بیماری نیست. گاهی که رسول میشود راسل، ربابه میشود روبی، یا جعفر میشود جفری خیلی عجیب نیست. ولی همین که طرف گفت اسمش ابوالحسن بوده و تغییرش داده به زبیگنیو، باید یک کمی خودت را جمع و جور کنی!»
زبیگنیو زندگی تراژیکی دارد و خود نقطهی پایانی بر زندگی خود در مهاجرتِ خودخواسته میگذارد. اما شخصیت اصلی داستان – بابک – با زندگی دوزیستی، نیمی اینجا و نیمی آنجا، اسیر هویت دوگانه خود در مهاجرتِ ناخواسته است. نه در Melting Pot کشورِ میزبان حل میشود و نه هویت خود را در مهاجرتِ پدرخواسته مییابد. در رویای ایران پیش از اسلام بهسر میبرد و همهی ایدهآلهایش را در آیین زرتشی مییابد. نوستالژی عموما خاطره و زندگی زیستهی فرد در سرزمین مادری است ولی بابک با خوانش کتابهای تاریخی و دانستههایش مجذوب دین و آئین زرتشی است. بهدلیل تنفرش از دین اسلام نگاهی مثبت به آئین زرتشت دارد.
بابک از اسلامی که در آن دروغ و ریا وجود دارد متنفر است و برای کمک به دگردیسی خود دست بهسوی پندار نیک، گفتار نیک، و کردار نیکِ دین زرتشت، کاج و سروهای سربهزیر بوته جِقهای و اسامی اساطیری دراز میکند، تا هویت جدیدی برای خود بیافریند. تنها در خارج از ایران است که اسطورههای ایرانی و هویت چند هزار ساله در ذهن یک مهاجر ایرانی تحصیل کرده مورد کندوکاو قرار میگیرد، برجسته میشود و او را به ۲۵۰۰ سال پیش ارجاع میدهد تا هویت پارسیاش را از پستوی تاریخی و باستانشناسی بیرون بکشد. چیزی که هموطنانش در آنسو اگر به سراغش بروند تنها برای پژوهش و تحقیق است نه برای پیداکردن هویت سرزمین آبا و اجدادی. این گمگشتگی و جستجوی هویت متعلق به انسان ایرانیِ ناخواستهْمهاجر شدهاست.
«آن روز پسرم همراهم بود که رفتم پیشش ماشینم را بشویم. اسم پسرم را پرسید. گفتم که اسمش مزدا هست. مروان دوباره پرسید، «چرا اسم فرنگی رویش گذاشتهای، مگر مادرش اروپایی است؟»
گفتم، «اسمش اروپایی نیست. ایرانی اصیل است.»
باورش نمیشد که اسم ایرانی اصیل هم وجود داشته باشد. میگفت میداند که ما شیعه هستیم، ولی به هر حال اول مسلمانیم و بعد ایرانی. برایش توضیح دادم که من اول ایرانیام، بعد مسلمان؛ و مزدا کلمهای ایرانی و مربوط به پیش از پیدایش اسلام است. توی کلهی این جماعت انگار همهچیز همان است که در دین آمده. هیچ چیز خارج از آن نیست و اگر هم باشد، شیطانی است و باید نابود شود. به عربی گفت، «العربیه لسان الله تعالی».
گفتم، «بعید هم نیست. ولی در آن صورت الله باید خیلی از مرحله پرت باشد. هیچ کجای دنیا به اندازهی منطقهی خاور میانه پیغمبر تولید نکرده. آخوندهای ما میگویند که سد و بیست و چهار هزار پیغمبر توی بیابانها و نخلستانها و زیتونزارهای آنجا تَرِکمان زدهاند. همه هم ادعا میکنند که اول و وسط و آخر علم و معرفتند. ولی حتا یک دانه از این همه پیغمبر نتوانست بفهمد که زیر پایش دریای نفت است. باید تا قرن بیستم میلادی صبر میکردند تا یک بابای کافر انگلیسی بیاید و وحی کشف نفت را بر این کارخانهی تولید انبوه پیغمبر نازل کند.»
بابک شخصیت اصلی داستان، روای اول شخص است. و از طریق او با شخصیتی به نام زبیگنیو آشنا میشویم:
«روزی که او را در پارک ویکتوری اسکوئر کتکخورده و زار دیدم، کنار دوچرخهاش افتادهبود. بعداً فهمیدم آن دوچرخه هم یکی از اندامهای جدانشدنی او بود. هرگز نمیشد او را بیدوچرخه دید. آن روز آفتابی تابستان، داشتم از کلاس زبان بر میگشتم که شنیدم یکی از داخل پارک داد میزند «خواهر و مادرتونُ گاییدم خواهر جندهها»
زبان چرا مُنجَر به فحش میشود؟ چرا به سرپیچی از نُرم اخلاقی واداشته میشود؟ چرا زبانی که شاعرانه ظاهر میشود، نمونهی دیگری از آن به صورت دشنام نمود پیدا میکند. شاید به قول فروید این زبان فحاش کمک میکند فرد به تعادل روحی برسد.
گفتآوردی از صادق هدایت است که میگوید:
«فحش یکی از اصول تعادل آدمیزاد است. اگر فحش نباشد، بله، آدم دق میکند. هر زبانی که فحشمند است، دق دل مردمش بیشتر است. از تعداد فحش و نوع فحشِ هر زبانی میشود از اوضاع مردمی که تو یک ناحیه هستند سر در آورد و رابطهی بینشان را کشف کرد. زبان فارسی اگر هیچ نداشته باشد، فحش آبدار زیاد دارد. ما که سر این ثروت عظیم نشستهایم چرا ولخرجی نکنیم؟»
ما در «جنبش مهسا» و «زن زندگی آزادی» انباشت خشم مردم را برای اولین بار در میزان زیادی از فحش دادن به سران حاکمیت شنیدهایم. البته اِشراف داریم که عدهای از نیروهای راست، آگاهانه تلاش میکردند با فحاشی این جنبش را به سوی لمپنیسم سوق دهند.
حالا میتوان به انباشت این خشم و دق دلیای که در زبیگنیو در حال انفجار است، سرچشمهاش را در سرخوردگیها، تحقیرها و نادیدگیها یافت.
«اسمش را از روی کارت خواندم: زبیگنیو. فکر کردم کارت باید مال صاحب مغازه یا همکارش باشد. فکر نمیکردم که یک ایرانی بتواند اسم خودش را زبیگنیو بگذارد. گفت چندتا سیگار برگ اعلا برات کنار میذارم، بیا مغازه بگیر.»
و این آغازِ رابطهی دوستی بابک با ابوالحسنِ زبیگنیو شده میشود. از دوران نوجوانی و خانوادهی زبیگنیو و حتی تحصیلات او، بابک چیزی روایت نمیکند.
و سپس با ورود شخصیت اصلی داستان یعنی خود بابک آشنا میشویم:
بابک در معرفی خود از مهاجرتی سخن میگوید که انتخاب خود او نبوده و خواستهی پدرش بودهاست. درست مثل پدری که برای پسرش دختری را برای ازدواج درنظر گرفتهباشد و او هیچ نگفته باشد. خود را مطیع و فارغ از تصمیمگیری برای آیندهاش نشان میدهد. بابک گرانبهاترین و ارزشمندترین دارایی و کالای پدر است که میتواند او را جابهجا کند و به امنترین مکان بفرستد تا از او محافظت کند. فارغ از اینکه در این جابهجایی چه آسیبهای روانشناختیای ممکن است در او پدید آید.
«پدرم خودش را به آب و آتش زد تا مرا نجات دهد، فراری دهد. من این را میدانستم و هیچ نگفتم. حتا ازش نپرسیدم که تکلیف خودش چه میشود. او همهی جان و مالش را بهخطر انداخت تا مرا به خارج بفرستد، در حالیکه خودش توی سیاههی وزارت اطلاعات بود. گفت، من هیچچیز دیگهای ندارم که از دست بدهم. تو که بری، دیگه هیچ نگرانی ندارم.»
بابک فرزند پدری کتابفروش و چپگرا است. کاوه، پدر بابک، از طلبگی در دوران جوانی به مارکسیسم گرایش پیدا میکند. مادرش زنی سنتی – عرفانیاست. بابک که کارشناس باستانشناسی است در کتابفروشی بهکار مشغول میشود.
«…فکر می کرد خیلی زرنگی کرده که من در کشوری آزاد، دارم با عزت و احترام زندگی میکنم. خوب شد معنی عزت و احترام را هم فهمیدیم. در واقع به من گفتند، “برو گم شو.” حالا من هم گم شدهام. اینجا که دیگر من، من نیستم. نیم من هم نیستم.»
بابک تنها فرزند کاوه اینک در کشور کانادا زندگی می کند ولی از محیط و جامعه بریده، و آزادیهای لیبرالی در این کشور او را ارضا نمیکند. با داشتن تحصیلات آکادمیک که نمیتواند کار خوبی برای خود دست پا کند، در نورت شور روزنامه پخش میکند و شرایط سخت کاری، باعث شده تا به دنیای ذهنیاش وابسته شود. او مثل کسی که به بیماری افسردگی دچار است خود را تحقیر و سرزنش میکند و سرچشمه همه ناکامیها را به بیعرضگی خود و به گذشتهاش نسبت میدهد:
«. . . من عادت داشتم که کارم را تحقیر کنم. فکر میکردم اگر آزادی داشتم، کاری خیلی بهتر از کتابفروشی میتوانستم پیدا کنم. تازه فهمیدم که اول باید شغل خوب پیدا کنی، بعد هوس آزادی به سرت بزند. اگر قرار بود با پخش روزنامه به آزادی برسی، مطمئن باش بیل گیتس هم هر روز کلهی سحر روزنامه پخش میکرد.»
او روشنفکر مهاجری است که خلیج فارس و هرآنچه که در آنسوی آبها وجود دارد با همه زشتی و زیبایاش، به آنها تعلق خاطر دارد و شوقِ او را برمیانگیزد. او که راوی خاطرات پدر و پدر بزرگاش از ایران است و از دروغ و دغل و دورویی و دزدی عناصر حاکمیت سخن به میان میآورد، نمیتواند با واقعیات زندگی در کانادا هم کنار بیاید.
از زمانی که اصطلاح نوستالژی به عنوان بیمارِ با اختلال روانی، در متنهای پزشکی کمرنگ شد، این واژه رفته رفته وارد دنیای ادبیات شد و برای بیان احساسات رمانتیک و غم و اندوه انسان معاصر در رمان و داستان کاربرد خود را نشان داد و جزو درونمایهی یک اثر ادبی شده و میشود.
در آغاز قرن بیستم نوستالژی از یک سو به معنی بیوطنی جغرافیاییِ انسان، سربیرون میآورد و نوشیدن یک چای، ظاهر فنجان و یا نوشیدنی خاص، عطر گل، چشماندازها و بوها و یا شباهتهای چشم و ابروی آشنا، فرد را به یاد گذشته و دوران کودکیاش و یا آن چیزی که در خاطرهاش ماندهاست، میاندازد.
«پدرم تازه درگذشته بود. فریبا پیشنهاد کرد که به مسافرت، به یک جای گرم برویم. ولی پول نداشتیم که از کانادا خارج شویم. گفتم، «گرمترین جایی که با این پول میشود رفت جایی است به اسم اوسویوس در جنوب همین بریتیش کلمبیای خودمان.» بلافاصله گفت برویم. سر اسم اوسویوس کلی مسخرهبازی درآورد. گفت، «چهقدر مثل سیو سهپل خودمونه.»
گفتم، «چه ربطی داره؟»
گفت، «ربطشُ باید حس کنی. دیدنی نیست. همین که یه عالمه صدای س توش داره، یه جورایی به اصفهان مربوط میشه.»
بهاین ترتیب، اسم اوسویوس در خانوادهی ما شد سیوسه پل.
رمان زبیگنیو روایتگر آندسته از مهاجران ایرانی است که نویسنده تلاش کرده تا تناقض زندگی واقعی و آرمانهای ذهنی آنها را روایت کند و در سرتاسر رمان، تم هویت همراه با نوستالوژی دنبال میشود.
حس برتریجویی و بالادست بودن بهرغم کیلومترها فاصله از کشور زادگاه، آنچنان سمج در ذهن شخصیتهای داستان لانه کرده که بهسختی فرو میریزد. کانادا را کشوری همیشه میزبان و خود را همیشه مهمان میبیند، و در میان جوامع چند فرهنگی در کانادا، بدون پالایش این نگاهِ فرهنگِ ایرانیِ همهچیزدان، به جامعهی جدید متصل نمیشود.
«رفته بودیم و از بالای تپههای نزدیک شهر با دوربین به اطراف نگاه میکردیم. فریبا دنبال جایی میگشت مثل کویرِ اطراف نایین. وقتی بهاش گفتم که کویر مدل کانادایی در واقع همان جایی بود که ما ایستاده بودیم، باورش نمیشد. گفت، پس این همه درختچه اینجا تو کویر چیکار میکنن؟“ چند دقیقهای قدم زدیم. یک باره ایستاد. فریاد زد: یافتم. ببین این غربیها چقدر حیلهگرن. راس میگی، این همون کویر نایینه. ولی اینا برای این که کسی بو نبره، با این درختچهها استتارش کردن. نگفتم؟ اینا حتا از سر کویر شاه عباس هم نگذشتهن.»
ولی آیا این احساس نوستالوژی فروکش میکند؟
در بخشی از این داستان راوی به خودگویی و حدیث نفس میپردازد. گمگشتگی و مهجوری یک مهاجر ایرانی را به تصویر میکشد. نامهای که بابک از سر استیصال برای فریبا مینویسد، نمونه برجستهی سیالی ذهن راوی است که تا مرز هذیانگویی و روانگسیختگی پیش میرود:
«من که دیگر نمیدانم به کدام سمت میروم. سمتم خرابه میشود و تو این را نمیفهمی. مینویسم اینها را شاید به چیزی برسم. گم شدهام. هیچ نمیدانم چه میکنم؛ چرا میکنم؛ چهکارهام. میدوم، سگدو میزنم. شغل عوض میکنم. هیچکارهام. هیچ دوستی برایم نمانده است، نه مادرم مادری کرد، نه برادر و خواهری دارم. پدرم مرد، ندیدمش و نمیدانم چه آرزوهایی را به گور برد. دقمرگ شد. به هیچ حلقهای تعلق ندارم. پنج، شش تا آدرس ایمیل دارم؛ روزی چند بار به همه سر میزنم. هیچ، مگر یاوه. دست و پا چلفتیتر از کِرم کوری شدهام که دور خودش گره میخورد. بهانه میگیرم. با تو هیچ جا نمیروم. کجا داریم که با هم برویم؟ حوصلهات را ندارم. از من بیزاری. به زور تحملم میکنی. ول نمیکنی بروی. تهدید میکنی. بدبختت کردهام. روزنامه پخش میکنم. کارگر پمپ بنزین میشوم. کارمند شرکت تلفن میشوم. میزنم بیرون. گُه گرفتهام. بد دهانی میکنم. دیگر زحمت لبخند زورکی هم نمیتوانم به خودم بدهم. پس از سی و پنج سال، هنوز عرضه ندارم یک هفته به یک تور گردشی ببرمت. به همه مشکوکم. همه دروغ میگویند. تو هم. شراب هم زورکی میخورم. کاشکی جوابی پیدا میکردم. بگو مگو میکنیم. سر چیزهایی به جان هم میافتیم که همیشه بعدش فکر میکنم مسخره بودهاند. اما آن چه چیزی است که باید بحثش را بکنیم و نمیکنیم؟ مشکل تو با چه حل میشود؟ خانه میخواهیم؟ درآمد میخواهیم؟ ولی آن چیزی که تو میخواهی چیست؟ سر در نمیآورم. گم شدهام و چه توقعهای بیجایی از من داری. این وبلاگ هم شده مثل بچهی حرامزاده، که نه میشود سر راه گذاشتش، نه نگهداریش کرد. خودم هم دیگر حوصلهی این نوشتهها را ندارم. هیچ وقت نمیشود چیزی را که دوست داشتهای، پیش از آنکه بگویی برایت خریده باشم. میدانم. هیچوقت غافلگیرت نکردم با هیچ هدیهای. همیشه حراجها وقت با هم بودن را از ما میگیرند. تو میدوی که با خریدهای ارزانت بتوانی کمی بیشتر صرفهجویی کنی. من همیشه فکر میکنم تو که چیزی لازم نداری. نمیدانم دوست داری چه چیزی برایت هدیه بیاورم. حتا نمیدانم غذای مورد علاقهات چیست. جلو دوستان خانوادگی برج زهرمارتر از آن هستم که بتوانم عشقم را به تو نشان دهم. چهقدر خوب است آدم صبح شنبه آفتابی این ماه ژوئن با زن و پسرش وسایل باربکیو را پشت ماشین بگذارد و یک توپ فوتبال و چند تا قوطی آبجو بردارد و بزند بیرون، کنار دریاچه؛ دست بیندازد گردن زنش، لبش را ببوسد و صاف توی چشم هم نگاه کنند، جلو چشم همه به زنش بگوید عاشقتم. چه قدر! وقتی نمانده است. گم شدهام.»
در پایان، این پرسش عمومی برای من باقی میماند – تا آنجایی که رمانهای ایرانی خواندهام – چرا شخصیتها کمتر زبان دلدادگی و مهرورزی را بهکار میبرند؟ بهویژه در مهاجرت که با سانسور و حصر و استثنا روبرو نیستند – آیا شخصیتها در داستانها و رمانهای ایرانی در نیم قرن اخیر دلدادگی نکردند؟ مهر نورزیده و مهر ندیدند؟