![](https://baangnews.net/wp-content/uploads/2024/01/NANASAK01.jpg)
آینده میداند
چنین شنیدم من:
اوکلند، کالیفرنیا ـ
در پاسخِ پرسشِ معلم
دختری یازده ساله جواب داد:
«اقیانوس
یک استخرِ شنای عظیم است با دیوارهای سیمانی».
در یک شبِ تابستانی پرستاره
در محوطهی کمپینگی در ژاپن
پسربچهی نه سالهای از توکیو معترض بود:
«چه زشت، چقدر ستاره».
در فروشگاهی بزرگ در کیوتو
یکی از دوستانم سوسکی خرید
برای پسر هفت سالهاش.
چند ساعت بعد
پسر حشرهی مردهاش را
به سختافزار فروشی برد و گفت:
«باطریاش را عوض کنید، لطفا».
جولای ۱۹۷۹
![](https://baangnews.net/wp-content/uploads/2023/07/TUFA0zG.png)
هیزم
در جستجوی هیزم در کوههای برفی
هیزم آوردن
هیزم شکستن
گوش دادن به چوب سوزان
نگاه کردن به شعلههای رقصان
چه لذتبخش
خودت را فراموش میکنی
قراری مهم را فراموش میکنی
جزئی از هیزم میشوی
گرما در تو بالا میگیرد
شعله در تو بالا میگیرد
آواز در تو بالا میگیرد
رقص در تو بالا میگیرد
خاکستر میشوی.
فوریه ۱۹۸۰
![](https://baangnews.net/wp-content/uploads/2023/07/TUFA0zG.png)
اعتدال پاییزی ۱۹۸۰
شمعت را منفجر کن!
ـستارهها را میبینم که چشمک میزنند.
ستارهها را منفجر کن!
-آنجا، رعد و برق.
-تخم چشمهایت را بیرون انداز!
ـصدای شیرینِ امواج اقیانوس.
گوشهایت را بکن!
-بوی عسل، شیر و رودخانهی شراب میشنوم.
دماغت را ببر!
ـمرا ببوس لطفا.
دهنت را ببند!
ـپوستم نفس میکشد، لمس میکند، حرف میزند.
پوستت را در بیار!
ماهیچهها، رودهها، همهی استخوانهایت
آویزان شده وارونه
هومو سیپین سیپنها
در یک بازار گوشت
در یک شهرِ بسیار بزرگ
در یک قرنِ باعظمت.
چقدر پول
حاضری بپردازی
تا بدنت را پس بگیری؟
![](https://baangnews.net/wp-content/uploads/2023/07/TUFA0zG.png)
چرا
چرا از کوه بالا رفتن؟
نگاه کن! کوهی آنجا.
من از کوه بالا نمیروم.
کوه از من بالا میرود.
کوه، خود منم.
از خودم بالا میروم.
نه کوهی ست.
نه خودم.
چیزی
بالا میرود و پایین
در هوا.
ژانویه ۱۹۸۱
![](https://baangnews.net/wp-content/uploads/2023/07/TUFA0zG.png)
سفرِ سبک
بویِ خوشِ
خارپشتِ دریایی و سیبزمینیِ شیرین
دور و بر تختهپارههای در حال سوختن.
شبِ طوفانیِ بهار.
در دریای چینِ شرقی
بر ساحل جزیرهای کوچک
خودم را مییابم
نشسته در یک غار
با صدها جمجمهی انسان
که از آبله مردند
سیصد سال پیش.
یکی پس از دیگری
به داستانهایشان گوش میدهم
در طول شب.
وقتی که طلوع گلگون میگسترد
یکی از آنها زیرلبی میگوید
«برای سفرِ سبک
چرا جمجمهات را اینجا جا نمیگذاری»؟
مشخصات خانه آقای نانائو ساکاکی
میخواهم خانهی خودم را روی سیارهمان زمین بسازم.
امروز اول ژانویه، تولد شصتسالگیام.
حتی حالا مرا اجغوجغ صدا میزنند.
حتی حالا خانهای از آنِ خودم ندارم؛
شرمآور است بعد از این همه سال زندگیِ خانهبدوشی ـ
امروز به جد تصمیم دارم خانهی خودم را بسازم.
خانهام کجا برپا خواهد شد؟
در بالای آند، آنجا که تودههای یخ و بیابان به هم میرسند،
یا مدار راسالسرطان، آنجا که صخرههای مرجانی و جنگل بارانی به هم میرسند،
یا در تایگا جایی که شفق قطبی از قطب شمال محافظت میکند،
یا در جزیرهای در دریای چینِ شرقی جایی که سروهای بزرگ
گردبادهای جوان بر میکشند،
یا یاپونسیای شمالی جایی که درختهای ساحلی سایههای عظیم
برای موجودات وحشی میسازند،
یا در یک شبه جزیره در دریای اختسک، آنجا که خدا
در دهانهی آتشفشان میدرخشد.
یک خانهی مخروطی بر مبنایی دایرهای مثل لانهی یک پرنده ـ
برای مثال، تیپی بومیان آمریکا یا یورت مغولها؛
هر دوی این عمارتها در زلزله و گردباد به مشکل برنمیخورد.
مصالح ساختوساز باید زیاد و به سادگی در دسترس باشد.
برای مثال -بامبو، سرو، خشت، سنگآهک مرجانی، بازالت.
برای سیمان -عرق، حکمت و دوستی.
یک جهان کوچک ـ
۱۰۰ متر ارتفاع، ۱۰۰ متر شعاع
بامبو و سرو برای چارچوب،
گدازه و خشت برای زیرزمین
فرشی از آخیلیای آبی،
سقف بوقینویله.
پشتبام علف دشت؛
مجسمههای جاندارِ زنده برای دیوار -سسک زمستانی، عقاب طلایی،
پلانکتون دریایی، نهنگ عنبر، دایناسور، سمندر،
خودم، نمایندهی پستانداران زمینی
ایستاده در گوشهای به عنوان صفحه کلید؛
من و همهی موجودات در همآوایی
ریتمِ ضرباندارِ قلب
ملودیِ چرخشیِ نَفَس -آوازی که اثبات زندگی میکند ـ
گنبد صدای نیِ بامبو میدهد.
در شب، بدون الکتریسیته
نور و بازی ذهنی، و ساختن یک آسماننما
برای چشمهایت نه تنها مجموع ستارگان آسمان را صدا میزنم
بلکه ۱۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ سالِ نوری آیندهی کیهان را.
در کل خانه، تهویهی هوا، سیستمهای آب،
هر نوع غذا هر زمان در دسترس.
بااینوجود اگر احساس سرما کردی، کسی را بغل کن!
بااینوجود اگر احساس گرما کردی، تا استخوان سرتاسر برهنه شو!
بااینوجود اگر احساس گرسنگی کردی، «پر از لوبیا»ی خودت را بخور!
بااینوجود اگر احساس غصه کردی، سوپ داغ اشکهایت را فرو بده!
این خانه، اول از همه، برای بچههای عزیزم درست شده.
و برای هرکس که میخواهد پیش من بماند.
با بیل خاک یخزده را میکنم،
جایی که ستارهها، خورشید، باد و آب جشن میگیرند.
آبی تیرهی آسمان نیمهی زمستان؛
حالا دو، سه، چهار برفدانه میریزد.
دور و مبهم زمزمهی آوازی میشنوم –
آوازِ دعوتکننده و وسوسهگرِ کالیپسو، این حوری دریا.
قلبم شروع به تب کردن برای زمینی ناشناخته میکند.
بیل گلآلود را کنار میاندازم
خانهی تازهی پوشیده از برف را پشت سر میگذارم
به سوی زمین ناشناخته راه میافتم.
۱۹۸۳، شینانو، ژاپن