ولی خودش بود. همه که این طور خیره به آدم نگاه نمیکنند. حتماً خودش بوده. گاهی انگار چیزی از گذشته میآید و صدایت میکند؛ مگر نه بین آن همه آدم که من و زهره را دوره کردهاند، من چرا باید عدل سر بچرخانم آن طرف؟ شاید … ولی چرا اصلا پیر نشده؟ روسری را مثل همان اوایل دور گردنش پیچیده بود و زلزل نگاهم میکرد. اما بعد پشت سایهها، پشت همهمه آدمهایی که منتظر شروع کنسرت بودند ناپدید شد. خسته بود. مثل آن شب که فردایش همهمان را گذاشت و رفت.
خسرو بیا. صندلی ما… اوممم … هفت و هشت. « زهره دستم را میگیرد و مرا ازمیان سایهها دنبال خودش میکشاند داخل سالن.»
دو سه نفر بلند میشوند. بهرامی خوب سنتور میزند. با حافظی هم دست میدهم. ملیح تار میزند. کاوه هنوز نیامده. آن بالا روی سن، بر روی تختی که رویش گلیمی قشقایی با زمینه نارنجی پهن است، کمانچه هجده ترک استادم بیصدا خوابیده. کاسه شیری رنگ با هجده خط سیاه. سی و پنج سال بیشتر است که ندیدهامش. مثل خود کاوه. مثل نگار که نمیدانم خودش بود یا نه. حتماً خودش بوده، و مثل هاتف که سی سال پیش تکه یخی شد که سر ظهرِ میانه تابستان، آب شود و از میان دستانت بچکد. سر برمیگردانم. پشت سرم تا انتهای سالن، روی بالکنها، صدها جفت چشم میان مخمل سرخ صندلیها این طرف را نگاه میکنند. کدام جفت چشم مال اوست؟ همه بلند میشوند. کاوه با لباس ارغوانی میآید روی سن. کمانچه را دست میگیرد. «کرمخان ساخت برای باقرخان. کمانچهکش ناصری. از او به میرزا نادر استاد من. از من به تو هاتف.»
این را استاد حکمت همان شبی گفت که بعدش دیگر هیچ چیز مثل قبل نشد.
«حالت بده؟ میخوای بریم؟»
به زهره نگاه میکنم. «اگه حالا بریم می گن از سر حسادت رفت.»
کاوه ساز میزند اما تنها نیست. با صدای سازش آدمهایی از جاهایی خیلی دور از میان تاریکی بیرون میآیند. توی سازش هاتف هست. استاد هست. حتماً میرزا نادر و باقر خان هم هستند. حتی صدای خرتخرت زغال نگار روی صفحه سفید در سکوت بین دو نت هم هست. گاهی با ما میآمد خانه استاد. ما دور استاد مینشستیم و سازش را میشندیم و حافظهاش را که به قدمت قرون بود تمرین میکردیم. نگار روی صندلی مینشست و گاهی طرحی میکشید استاد میگفت: «دختر چیزی رو که میشنوی بکش.»
تا کجاها باید بروی؟ برویم؟ رفتم؟ به خودم میآیم. همه کف میزنند. کاوه خم میشود. بعد نگاهش لحظهای روی من میماند. دستی تکان میدهد و پشت سن ناپدید میشود.
صف، جلوی خروجی تالار رودکی گره خورده. من و زهره گوشهای ایستادهایم. صدای ساز دهنی میآید. دختر و پسر جوانی میآیند سمت ما. میان جمعیت دنبال نگار میگردم. ویبره گوشی توی جیبم. دختر که در نورپردازی شبانه تالار، ماتویش صورتی به نظرم میآید میپرسد: «استاد میشه یه عکس با شما بگیرم؟»
«بله که میشه عزیزم.» زهره جواب میدهد. نگاهش میکنم که چه طور به دختر لبخند میزند. روسری قرمز دور صورت کشیدهاش را قاب گرفته. دختر و پسر جوان را بین خودمان جا میدهد. دورهگرد آهنگ سلطان قلبم را مینوازد و پشتش با فراز و فرود آهنگ بالا و پایین میرود. دختر میگوید: «چه خوب میزنه.»
زهره میگوید: «چه عجیب برای یه نوازنده دورهگرد، نه؟»
دختر میگوید: «موافقین استاد؟»
«بله … بله …»
دورهگرد که کمی به طرف چپ میگردد خندهام میگیرد. خنده آخرین کاریست که میشد کرد. به چه میخندم؟ بند اول انگشتانش از حالت عادی بزرگتر است و نمیتواند خمشان کند و دستش خوب روی ساز ننشسته. موهای بلند پشت نخواب، تنک، با ریش مجعد بلندی که ساز دهنی میانش فرو میرود. سرم را میچسبانم به میله. «هاتف؟»
یک نت را نصفه رها میکند و با دهانی نیمه باز چشم در چشمم میشویم. باز ویز یک بند گوشی توی جیبم. با آن چشمان ریز و کشیده وراندازم میکند و بعد پهنا پهن صورتش به خنده باز میشود و من نفسم میآید بالا. خنده آخرین کاری بود که میتوانست بکند. در بهترین حالت فقط منتظر بودم رویش را برگرداند و به نواختنش ادامه دهد.
«تو؟ بیا جلو ببینمت.» و منتظر نمیماند. من را از همان پشت میلهها میکشد جلو و در آغوشم میگیرد. بعد همان طور که با دو دستش نگهم داشته کمی به عقب هلم میدهد و خوب تو چشمهام زل میزند. صورتش بازتر میشود. با شست و انگشت سبابه، ساز را خیلی آرام از بین میلهها رد میکند و میگذارد تو جیب کاپشن سبز ارتشیاش. یک نفر از پشتش میگوید: «دیگه نمیزنی؟ چی شد؟»
دست چپش روی شانه ام سنگین است. « زمان هر قدر بگذره طول زمین دو اکتاو و نیم سه تار بیشتر نیستها؟» و بعد دستش را میکشد. «اومدی بیرون وایسا. درنری.»
دفعه قبل او صدایم زده بود. از پشت میلههای دانشگاه. دویدنهای هر طرف، دانشجو و غیر دانشجو، «بیا … بیا سازها رو از بالای نردهها بدم بهت. اول جعبه سه تار و بعد کمانچه. تو برو واینسا.»
نگار در زیر زمین خانه پدرش که هم کارگاهش بود و هم پاتوق ما، مرغ پرکنده بود. نمیتوانستم آن طور ببینمش. یا شاید آن طور پرپر زدنش را برای هاتف ببینم. «یکیتون بره دنبالش دیگه» قبلش من بلند شده بودم. باید از آن زیر زمین میزد بیرون.
به هاتف گفتم: «منتظر میمونم زود بیا بیرون.»
گرگ و میش بود و خشم و ترس چرخ میخورد و میرفت تو آسمان سرخ. سعی میکردم طبیعی باشم. اطراف را میپاییدم، دنبال سوراخی که خودم را بچپانم. مجوز حفظ و اشاعه همراهم نبود. میگرفتند کم کم سازها را میبردند. خیلی طول کشید. عاقبت دیدمش که یک دست به میلههای دانشگاه گرفته، پیلیپیلی خوران میآید طرفم. نفسنفس میزد. به شنیدن صدای جیغ زنی خیز برداشت برود وسط گردباد. به زور نگهش داشتم. گفتم: «ما ساز داریم. میفهمی؟»
خشمش با صدای هممم و خرخر بمی از دهانش میریخت بیرون. «تو که نبودی. تو که ندیدی.»
بعد بلند ولی نامفهوم شروع کرد با خودش حرف زدن. داد زدم: «خفه میشی؟»
به سازها نگاه کرد و مردد دنبالم راه افتاد. هرچند قدم برمیگشت و نگاهی به هیاهو میدراند. بعدش میگفت: «ندیدی..ندیدی»
«کاش زودتر تاریک شه.»
«تاریکتر از این؟» همان وقت رسیدیم سر یک بن بست. پا کشید داخل کوچه.
گفتم: «کجا میری؟»
تاریکی آن جا زودتر از بیرون لانه کرده بود. «من نمیتونم.»
انتهای کوچه سه تار زیرعباییاش را از جعبه کوچکش در آورد. جعبه ساز را انداخت روی جوی کم عمق و خشک میان کوچه، پشت داد به در خانهای و شروع کرد به کوک کردن.
گفتم: «مجنون! دسته همین ساز رو فرو میکنن تو پیزیت.»
نگاهم نمیکرد. سرش خم بود و انتهای ریش بلندش از رو سینهاش پیچ خورده بود بالا. « این ها را باید زد. همین حالا.»
تاپ تاپ. برگشتم و چند سایه دیدم که از سر کوچه گذشتند. به فاصله یک نفس چند سایه دیگر دنبالشان. یکی از سایهها اما ایستاد. به نظرم آمد تنش تمام مدخل کوچه را پر کرده. گفتم: «پاشو … پاشو …»
مرد وسطهای کوچه بود. در نور چراغ سر در خانهای که تازه روشن شده بود، سایهاش یادم هست که دنبالش روی زمین میخزید. سر سایه انگار جایی میخ شده باشد هرچه مرد نزدیکتر میشد، سایه کش میآمد. چهار پنج متری من ایستاد. «کنسرت میدین واسه در و دیوار؟»
بریده بریده از ته حلق گفتم: «جناب! به نظرت حال من و این آدم نزار به کنسرت می خوره؟»
خیره شد به هاتف. “آشنایی. ندیمت اونجا؟”
هاتف سر هم بلند نکرد. یک جور دیلمان میزد که من دیگر نشنیده ام. آسمان سرختر بود. سرش را چند بار تکان داد. مرد باز گفت: «ساز دارین، مجوز هم دارین؟»
نرمتر پرسید. تو نورچراغ، نینی چشمانش را دیدم که چرخید طرف هاتف. باتومش را یکی زد به چکمهاش، بعد آوردش بالا و دو بار زد کف دست چپش. رو به من گفت: «برش دار ببرش از اینجا.»
برگشت. ندیدمش دیگر. چند لحظه بعد درخانه باز شد: «بیایید تو.»
پیرمردی از پلهها آمد پایین. از پنجره صدای ساز را شنیده بود. گفت: «نرفته بیرون. دو تا خونه مونده به سر کوچه پیچید تو درگاهی خونه ایزدی.»
گفتم: «کمین گرفته یعنی؟»
«به خیالم … وایساد ….وایساد گوش کنه.»
بعد دستش را گذاشت رو شانه هاتف. لعاب شفاف را تو چشمهاش دیدم. سر گذاشت رو همان بازو که رو شانه هاتف بود و به هق هق افتاد.
«کی بود؟»
اول بار که از هاتف برای زهره گفتم پانزده بیست سال از آن شب گذشته بود. البته نه همهش را. نمیشد. «یعنی چی گفتن مطربه و انگشتاش رو لب جوب آب شکشتن؟»
یک عصر کامل روی تخت، زانو به بغل زار زد. «چه طوره ازش خبر نداری؟»
همه چیز را نگفته، مرا مقصر میدانست. بعدها به مناسبت، زیاد حرف هاتف میشد. اما هیچ وقت نگفتم آن شب در خانه استاد چه گذشت. آن اتفاق مثل لکِ روی پوست قرمز یک سیب، برای خودم ماند. در سر انگشتانم. در آرشه کشیدنم و وقتی ساز میزنم. صدایش را مثل بریده جیغی، از ته حلق زنی میشنوم.
چند متر آن طرفتر، چند جوان گرد کرده اند به حرف و میخندند. دود سیگارهایشان لول میخورد تو محوطه.
بیرون، دور هاتف هنوز شلوغ است. گوشی تو جیبم ویز کوتاهی میکند. دوره اش کردهاند و زمزمه میکنند: «گل نسا جونم زمینا تر می شه.» سوت … دست. روی پارچه سیاهی که جلویش رو زمین انداخته یک کپه بزرگ اسکناس جمع شده. «خصوصی هم درس میدی؟»
«تو چرا باید تو خیابون ساز بزنی»
به زهره میگویم: «می شه تو بری خونه؟»
جا میخورد. اما چهرهام را که میبیند هیچ نمیگوید. «نمیدونم برخوردش چه طوره. نمیدونم.»
قانع نشده اما سوییچ ماشین را میگیرد. «مراقب باش»
هر دومان بیجان و پو، رسیده بودیم خانه نگار. از خانه پیرمرد تا آن جا یک کلمه حرف نزده بودیم. مویش از دانههای عرق جوشیده بر پیشانیاش خیس بود. نگار بغضش ترکید. کاوه با چشمان قرمز سازها را از دست من گرفت. هاتف پیشانی نگار را بوسید و طوری در آغوشش گرفت انگار دارد پناهِ آرامترین پناهگاه جهان میشود. ته حلقم خشک شده بود. به کاوه گفتم: «یه لیوان آب …»
هاتف گفت: «تو دانشگاه گیر افتادیم.»
هنوز نگار را رها نکرده بود. دلم میخواست پلههای این زیر زمین را بروم بالا و دیگر هیچ وقت برنگردم.
گفتم: «دارم میرم.»
کاوه گفت: «بگیر بشین. خودتو دیدی؟»
چه طور میتوانست؟ خودم را ندیده بودم اما چشمان کاوه را دیده بودم وقتی نگار را دنبال میکرد. کوچکتر بود از نگار. از همه ما. یک بار کتاب نیکلایفسکی را از نگار قرض گرفت. از همان کتابهای مرجع که هیچ دانشجویی نمیخواند. نگار هم فکر نکنم هیچ وقت بازش کرده باشد. بعدش هم که درس را ول کرد و رفت فرانسه. بوی یاس لای صفحات سرد کتاب گیر کرد برای همیشه.
دستان نگار بود که مرا شیفته خودش کرد. وقتی قلم مو به دست میگرفت و انگشتانش میپیچیدند دور قلممو، انگار در آغوشش میگرفت. پرسیده بودم نقاشی کدام یک از ما را میکشد؟ «اول استاد … آخر … آخر …» جواب نداده بود.. میدانستم دهها طرح برداشته از هاتف. گفتم: «اون کارت که همیشه خدا از ما قایمش میکنی؟»
«اون یکی مال خودمه. به هیچ کس نشونش نمیدم.» مکث کرد. «یعنی حالا نشون نمی دم.» .شمرده حرف میزد. رفتارش با کلمات وقتی اداشان میکرد مثل نقاشی کردنش بود. حرف که میزد انگار داشت طرح میانداخت.
«تو واقعاً تو خیابون ساز میزنی؟» بی هدف تو سکوت شب کنار هم پیاده میرویم.
میگوید: «گاهی. حالا کمتر. بعضی وقتها دلم میخواد راه برم و برای مردمی ساز بزنم که خیلی سربر نمیگردونن. اما اون ها که وایمیسن، یک لحظه انگار کنده می شن از … ولش»
مکثی می کند. «خعلی می ارزه»
میگویم: «فکر کنم نگار رو دیدم تو سالن؟»
مژهاش هم نمیپرد. «ده سال شده …»
«پس برگشته؟ نمیدونستم»
«ساز رو از یه حراجی تو پاریس خرید. خدا داند چه طور از اونجا سر درآورده. بهش گفتم: نمیخوامش. از اولم مال من نبوده. خیلی آروم شانه بالا انداخت و رفت. با نگاری که از اون روزها تو ذهنم یخ زده بود فرق داشت، با نگاری که اون شب شد.»
«بیمعرفت از من …»
«راجع به تو حرف نزد ولی برام گفت از اون شب.»
پاهایم شل میشود. تنم غرق عرق. همان شب هاتف از من پرسیده بود. هر سه نفرمان رفته بودیم پیش استاد. خودش خواسته بود. خوب نفس نمیکشید. من آخر همه رسیدم. حدودای نه. از ایست بازرسی سر خیابان رد شدم. هنوز بوی تند عطر ماموری که ماشین را گشت تو خاطرم هست. استاد که از اتاقش آمد، برخلاف همیشه لباس رسمی نپوشیده بود. پیژامه پایش بود. فرویش کرده بود تو جوراب. پلیور سبزی هم تنش بود. پشتش دیگر مثل آن موقعها که میآمد مرکز حفظ و اشاعه صاف نبود. عصا زنان و با طمانینه. نگار یک بار از پشت پنجره دیده بودش. «راه رفتنش هم مثل موسیقی می مونه. تو این سن.» و رو کرده بود به من و گفته بود: «کی شما سه تا مثل اون میشین؟» با آن عصای چوب آبنوس سیاهش که دو سوی دستهاش دو شیر روی استخوان شتر منبتکاری شده بود با قدمهای کوتاه آمد و روی صندلی نشست. هر دو دستش را گذاشت روی دسته عصا که ستونش کرده بود. به پنجههاش نگاه کردم. دو شیر از دو طرف دستش بیرون زده بود. سرش را خم کرد روی عصا. بعد از چند دقیقه سرش را بلند کرد. چشمان خمار از مستی مرگ را به زور باز نگه داشته بود. «با این دست قوت آرشه کشیدنم نیست دیگه.»
مکث کرد. بعد انگار که به خودش بگوید، انگشت اشاره دست چپش را آورد بالا و دو بار آرام به سرش زد. «اما همهش اینجا هست. و ادامه داره. هر روز، هر لحظه.»
جعبه ساز را که کنار مبل روی زمین بود باز کرد. کمانچه کرمخانی توی مخمل قرمزِ فرورفتگی جعبه آرمیده بود.: «کرم خان ساخت برای باقرخان، کمانچهکش عهد ناصری. از او رسید به میرزا نادر، استادم. از او به من. و من میدمش به تو هاتف.»
با سر عصایش به هاتف اشاره کرد و گفت: «بسیار روزگار بیاید و ما نباشیم هاتف. صدای ما باشد با هر آرشه که به تن این ساز میکشی.»
من بیحس بودم. میدانستم ساز را میدهد به او. الکی دلم را خوش کرده بودم. کاوه سرش پایین بود. هاتف سرمست بود. استاد گفت: اما «تاوان داره.»
هاتف پرسید: «چی استاد؟»
استاد به ساز اشاره کرد و گفت: «وظیفه منم نیست که به تو بگم. خودش بهت می گه. اما اگه این ساز را می خوای باید هزینهش رو بپردازی.»
«هرچه باشه استاد.» بی مکث، مصمم، سرمست، مست جواب داد.
نزدیکهای پارک شهر از من میپرسد: «تو سرخیابون دیده بودیشون؟ نگار درست گفته بود نه؟ اون شب سر خیابون منتظرم بود. نمیخواست من با ساز تنها برم خونه.»
چه میگفتم؟ که وقتی انگشتان او را دیدم دور ساز قفل شدند، یاد این افتادم چه طور پنجه هاشان را با نگار در هم قفل میکردند و انگار تیری کمانه کش از قلبم گذشت؟ وقتی پرسیده بود: «بیرون چه خبر، گفتم: هیچ. امن و امان»
اما چند دقیقه بعد از رفتنش صدای فریادی کمانه کشید تو کوچه. کاوه گفت: «هاتف بود؟»
به خودم که آمدم دیدم دنبال کاوه توی کوچه تاریک میدوم طرف توده سیاهی که مثل یک قوزی نشسته وسط کوچه و ناله میکند. نزدیکتر که شدم توده سیاه جدا شد. یکی نبود. دو نفر بودند. یکی نشسته روی آسفالت، خیره بود به دیگری که روی زمین به خودش میپیچید. نگار برگشت طرفم. فقط خیره شده بود به من. مثل امشب. نگاهم کرد. صدای گریهاش گم بود تو نالههای هاتف که از درد پیچ میخورد و زار میزد.
حرف نمیزنم. ادامه میدهد: «بهش گفتم. به تو هم میگم. انگشتانم خیلی زود بیعار شدند. اما همه را این جا دارم.»
و به سرش اشاره می کند. «وای اگر میتونستم بنوازمشون … حالا استاد رو میفهمم. بخشی از ظرافت هنری در اون بخشه که نمیبینیم و نمیشنویم.»
میزند پشتم: «شادمانه باش! من تو رو مقصر نمی دونم. نباید قبول میکردم. هزینهش بسیار بیشتر از اون بود که فکر میکردم.» پشیمون نیستم که گفتم ببرش برای کاوه نمیپرسم اما او خودش نگاهم میکند و میخندد. انگار دوباره همان تیر کمانه کشید در قلبم.
«کاااااوه … تنها کسی که هر روز می اومد. وقتی همه تون ناامید شدید. اون هر روز میاومد. با سازش. استاد هم که رفت، دیگه یتیم شده بود انگار. بهش گفتم: مردک هر روز میای که چی بشه؟ اون هاتف مرد. زد زیر گریه و رفت. دو سه ماه بعد دردها شروع شدند. انگار همه گوشهها و لحنها می_خواستن بریزن تو پنجه هام، زخمه بشن روی سه تار یا کشیده شن بر تن کمانچه. زنگ زدم بهش. گفتم بیا. گفتم بزن. یک سال تمام هر روز آمد و من هرچه زمزمه میکردم بعدش میزد. شد پنجه نداشته من. با من بود، پنجه من بود، خونه که میرفت ساعتها تمرین میکرد برای خودش. تا یک روز یک آرشه کشید به در آمد شور، یک طور عجیبی. بهش گفتم: «حالا باید کمکم از تو یاد گرفت.»
باز گوشی توی جیبم ویبره میزند. سر خیابانی میایستد. میگویم: «متاسفم.»
سرش را طوری تکان میدهد انگار خب که چه.
تو خلوت شب میرود و تو کوچه خالی ساز دهنی میزند.
سر میگذارم روی شیشه ماشین و چشم میبندم. دوباره گوشیم. پنج تماس و یک پیام. «کاوهم.. زنگ بزن.» صدایش دور گه است. «من … الان … تو هم دیدیش؟ بیا این جا … آدرس رو برات میفرستم.»
مکث میکند و باز میپرسد: «میای دیگه؟»
از در نیمه باز میروم داخل و از وسط حیاط تاریک رد میشوم و زنگ میزنم. بوی تند سیگار. تو روشنای کم جان زرد رنگی که روی دیوار افتاده میبینمش که رو به پنجره بزرگی نشسته. بشقابی روی میز است. تویش تعدادی سیگار است که بیشترشان نصف کشیده شده اند. کمانچه استاد هم روی مبل است. کنارش قاب بزرگی به پشت به دسته مبل تکیه داده شده. با همان صدای دو رگه میگوید: «تو هم دیدیش؟»
«فکر کنم.»
بلند میشود و میآید طرفم. جلویم میایستد. «بود. اون قاب برای توست. ده سال پیش با ساز آورد گفت بدمش به تو.»
ساز را بر میدارد و میرود پشت پنجره مینشیند و شروع میکند به دیلمان زدن.
قاب را بر برمی گردانم. میگوید: «همیشه می دوستم هاتف رو خیلی شوریده میبینه. دنبال چیزی آرومتر بود.. اما دل نداشت برنجونتش. تا اون شب. تصمیمش رو گرفته بود که تمومش کنه.»
به قاب نگاه میکنم. پرتره استاد است. تو صدای سازی که با نفس زدن کاوه قاطی شده، چیزی توجهم را جلب میکند. چشمها، چشمهای استاد است. اما ابروها مال استاد نیستند. نقاشی را خم میکنم تا زیر نور، بالای ابرویِ راست چهره را بهتر ببینم. یک نقطه سیاه. یک خال درست روی خم ابرو. قاب از دستم میافتد. چیزی هزار تکه میشود. دست میکشم روی ابرویم.