شعر «چشمان باز، چشمان بسته» از فاطمه شمس را میتوانید در پی دی اف هم بخوانید. دانلود (+)
شعر «چشمان باز، چشمان بسته» نوشته فاطمه شمس که به مناسبت چهلم مجید رضا رهنورد در نشریه ادبی «بانگ» منتشر شده، دو رکن تراژدی و حماسه را شانه به شانهی یکدیگر پیش میبرد. در رویارویی با جلادان همانقدر سینه پیش میدهد تا عظمت قدرت حیثیت انسانی را به صورتشان تف کند که با حالتی نزدیکتر به خوی زنانهاش در خلوت بیپایان سوگی عمیق به دور از چشمان حرامی سرانجام در اشک غرقه میشود.
چنین است که محور اصلی شعر تعادلش را با در برابرِ یکدیگر قرار دادن دو چیز کوک میکند: در یک سو، چشمان در بندِ سوژهی شعر هست، و در سوی دیگر، خیابانها. تمام جهان دلبند شاعر پشت این چشمبند حیات مییابد، و آن سو- که همان سویی است که ماهم در آنایم-، یعنی سمت خیابان، واقعیت صلب گندابی است که زالووار تمام نیروی نوجوانی سوژه را میمکد و بر آسفالتها قی میکند.
استفادهی بکر و شگفتآور شاعر از تمثیل خیابان نقطهی ثقل شعر است. نقطهی ثقل گفتم، اما کارکردش در شعر بیشتر حاکی از یک نیروی گریز از مرکز است. همین جاست که او خط ضخیمی بین خود و حال و هوای رمانتیسم انقلابی میکشد. زیرا خیابان اینجا نه مکان قدمهای پرشور و مصمم مردمی به پاخاسته برای احقاق حقِ در تاریخ جاماندهشان، که مصاف لبهای قیری و تجمع تماشاگرانِ جرثقیلِ گردنشکن است، و جهانِ پسِ آن چشمبند، به همراه شاعر، در فکرِ برای همیشه بستنِ آن خیابانهای تاریک و جداشده از خورشید است. چشمبندی که جلادان بر چشم سوژهی شعر بستهاند، تفاوتی با پندارِ محصور کردن خورشید ندارد: «خور-آسان»؛ همان زادگاه خورشید است؛ جایی که سوژه-خورشید در آن «موضع» گرفته است. و جلادان از همین روی، بر چهرهی خود نقاب زده اند؛ توان رویارویی با آن تشعشع را ندارند.
رویارویی سوژه شعر و دزدان خیابان، رویارویی حیثیت انسانی و منتصبان شرافت است. شرف جلادان در معنای نخست کلمه، آن خصلتی است که از سوی ارباب خود به آن منتصب شدهاند که تیغهی مغراضِ چشمان فراخ و روانِ سوژهی شعر، آن را از شانههای چرکینشان میدرد: شرف انتصابی سربازان یا همان تکه حلبی مندرج بر سرشانههایشان.
شرف در ایران همیشه با مفهوم ضمنی یا صریح «مقام» همراه است. اوّلین چیزی که در مورد بیشرافتیِ افراد رده بالا به ذهن خطور میکند، این است که با وجودِ این مقام بالا، بیشرف هستند. با نگاه به آنچه امروز در ایران میگذرد، پیداست که تا کسی بیشرف نباشد به آن مقامها نمیرسد، و یا بیشرفی ثمرهی ماندن در آن مقامهاست.
و تمام گناه سوژهی ساق شکسته و آورده شده به خیابان، پای چوبهی دار، همین شرافت اصیلِ غیرانتصابیاش است: حضور او بین سربازان و تماشاگران به خودی خود، شرافت را از روی شانههای چرک آنان میدرد. آبشخور شرافت سوژه، حیثیت انسانی خود و همرزمان دیگرِ دربندش است: دهان خرد شدهی همکلاسیهایش در انفرادیها و آن مادر نفرین بر لب.
جهانی که پشت چشمبند بازسازی میشود، جهان حیثیت انسانی است. انسانی که مورد تجاوز، و توهین قرار میگیرد، به جست و جوی حیثیت برمیآید. حیثیت بیشتر حاصلِ نفی شدنش، حاصلِ نبودنش است- هنوز نبودنش. یعنی پس از سانحه در خیال و پشت چشمبند بازسازی میشود.
شاعر در بند پایانی شعر، با فراغت از حماسه، پس نشسته در سوگ همزادگاهش، به آهستگی، کلمه کلمه از ساحت کلام، و با آوایی که تداعی کنندهی موومان سوم سونات ۲۹ بتهوون است، لبهی دامن برمی چیند؛ در خیالِ جهان نمایش خیابانهای بلندِ تاریکی گرفته را همان طور که قول داده بود، یکی یکی میبندد، به پشت چشمبند همزادگاهش، همانجا که خورشید در آن موضع گرفته است، و چه «آسان» میتوانست از آن برآید، پناه میگیرد، و ما در نوای غمین دوتار گیسویش، زیر انگشتان سوژهی شعر، در آداجیویی بی منتها صدای بیصدای ریختن اشکهایش را میشنویم.