مریم و مونا -به روایت قاضی ربیحاوی

مونا نقیب، پوستر: ساعد



مامان گفت – خب مریم جون یکبار دیگه بگو من چی گفتم.

من گفتم – گفتی که توی راه مدرسه دست مونا را بگیرم و حتی یک لحظه هم دستش را ول نکنم.

مامان گفت – آفرین دخترم. من باید اینجا باشم که بچه شیر بدم داره از گشنگی هلاک میشه وگرنه خودم باهاتون می‌اومد تا مدرسه و برمی‌گشتم.

گفتم: من دیگه بزرگ شدم مامان. بلدم چطور از خودم و مونا مواظبت کنم.

مامان گفت – می‌دونم عزیزم. تو دختر عاقلی هستی.

من گفتم: نگران نباش مامان.

مامان گفت – مونا جون ظرف غذات را برداشتی؟

مونا گفت – بله مامان.

مامان گفت – یک مقدار گیلاس هم برات گذاشتم که بخوری نه اینکه مثل دفعه پیش بین دخترها تقسیم کنی که مثل گوشواره آویزون کنن به گوش‌هاشون و عکس بندازن.

مونا گفت – چشم مامان. همه‌شون را می‌خورم.

مامان گفت – خب حالا دیگه برین دخترها. خدا پشت و پناهتون باشه.

بعد من و مونا راه افتادیم که بریم مدرسه. هردوتامون کوله‌پشتی داشتیم. من یک دست مونا را محکم گرفته بودم. توی راه مونا گفت: دستم داره درد می‌کنه.

پرسیدم: چرا؟

روایت چندرسانه‌ای این متن برای گوشی‌های همراه

با خنده گفت – چون که دستم را خیلی محکم گرفتی. دردم گرفته.

گفتم – مامان گفته دستت را ول نکنم.

گفت – پس بذار تا من آستین روپوش را بگیرم. قول میدم تا توی مدرسه ولش نکنم.

بعد او آستین روپوش من را محکم گرفت و به راه رفتن ادامه دادیم. مامان گفته بود آروم راه بریم و از آفتاب که داشت می‌تابید لذت ببریم. گفت اصلا عجله نکنیم و کاری به چیزی نداشته باشیم جز رسیدن به مدرسه. خیابون‌ها هنوز خلوت بود. ما روی اون قسمت از پیاده‌رو راه می‌رفتیم که آفتاب بود.

من پرسیدم – درس امروزتون چیه مونا جون.

مونا گفت – خانم معلمون گفت دو ساعت اول ادامه پرنده‌شناسی.

پرسیدم – چه جور پرنده‌هایی؟

گفت – هرجور پرنده‌ای که میره اون بالابالاها پرواز میکنه. دیروز درباره عقاب برامون گفت. یه پرنده خیلی بزرگ که بال‌های خیلی قوی داره. چشم‌هاش هر چیز کوچکی را از فاصله دور می‌بینه. گفته امروز هم یک فیلم میاره توی کلاس به بچه‌ها نشون می‌ده درباره زندگی لک‌لک‌ها.

گفتم – من عاشق لک‌لک‌ها هستم. میره اون بالا بالا‌ها. خیلی بالا پرواز می‌کنه. خوش به حالشون. هیچکس هم مزاحمشون نمیشه.

یک ماشین سفیدرنگ توی خیابون ترمز کرد. سه تا مرد توی ماشین بودند. اونکه بغل دست راننده نشسته بود از ما پرسید – هی دخترها شما دارین کجا می‌رید؟

من گفتم – داریم مدرسه آقا.

آقاهه گفت – چرا دروغ می‌گی دختر.

ترسیدم با گریه گفتم – دروغ نمی‌گیم به خدا.

ماموره گفت – شما دارین میرین که به اغتشاشگرها بپیوندین. قراره تظاهرات دخترهای دبستانی امروز از اونجا شروع بشه. پدر و مادرتون کجا هستند؟

من گفتم – مامانمون توی خونه است و داره برادر کوچکمون را سه ماهه شه شیر میده. بابا هم رفته سرکار

پرسید – چکاره‌س بابات.

گفتم – راننده کامیون.

گفت – خب پس باباتون هم جزو اعتصاب کننده‌هاست. از همون‌ها که می‌خوان این کشور را بدن دست غربی‌ها.

گفتم: ما نمی‌فهمیم شما چی میگین آقا. ما فقط داریم میریم مدرسه.

مردهای توی ماشین به ما نگاه کردن. هرسه تاشون ریش سیاه بلند داشتند و انگار خیلی وقت بود حموم نکرده بودن. من دست مونا را محکم‌تر گرفتم. از بس ترسیده بودم. مونا داشت می‌لرزید. هیچ نمی‌گفت و فقط می‌لرزید. بعد ماشین مردها حرکت کرد و رفت و دور شد. من می‌دونستم که ماشین اونها پژو بود. بابا اسم ماشین‌ها را به من یاد داده بود.

گفتم: مونا جون نترس. الان دیگه داریم به مدرسه می‌رسیم.

اما یکهو دیدیم یک گروه دختر از روبروی ما اومدن. باهم شعار می‌دادن. زن زندگی آزادی. من و مونا از وسط اونها رفتیم. اون ماشین پژو داشت دنده عقب برمی‌گشت. جمعیت دخترها دویدن. شعار می‌دادن و دور می‌شدن.

مونا با صدای ترسیده گفت – ماشینه برگشت.

گفتم – نترس. به ما کاری نداره.

اما مونا خیلی ترسیده بود. داشت می‌لرزید. من می‌دونستم چطوری مونا را بخندونم که ترسش بریزه. گفتم – من میدونم لک‌لک چطور راه میره. می‌خوای به تو نشون بدم.

مونا با خنده و ترس سرش را تکون داد. من گفتم – اینطوری. دست‌هام را اینجوری از هم باز کردم و کله‌م را کشیدم جلو و مثل لک‌لک راه رفتم. مونا خندید. با صدای بلند می‌خندید. دیگه به ماشین مامورها نگاه نمی‌کرد و فقط می‌خندید.

یکی از مردهای توی پژو گفت – بزنش.

با سرعت خیلی زیاد دنده عقب رفت به طرف جمعیت دخترها. من دوباره دست مونا را محکم گرفتم ولی دستش توی دست من شُل شد. بعد افتاد روی زمین. چشم‌هاش هنوز باز بود و به من نگاه می‌کرد. من جیغ کشیدم. مونا داشت لبخند می‌زد و به من نگاه می‌کرد.

یک آقایی که نمی‌شناختیم اومد جلو به مونا نگاه کرد: این دختربچه تیر خورده. و از من پرسید دوست توئه؟

گفتم: خواهرمه

گفت: بابا و مامانت کجا هستند؟

مامان توی خونه‌ست و بابا رفته سرکار

مرد پرسید – شماره تلفن اونها را توی گوشی‌تون دارین

من گوشی را از توی کیفم درآوردم و شماره مامان را به او نشون دادم. بعد نشستم کنار مونا.

یک زن گفت: باید به اورژانس زنگ بزنیم.

یک زن دیگه گفت: من می‌زنم.

فقط صدای اونها را می‌شنیدم. مونا هنوز داشت با لبخند به من نگاه می‌کرد و از دهنش خون بیرون می‌اومد.

گفتم: حالت خوبه مونا؟

گفت: تو به جای من برو فیلم پرواز لک‌لک‌ها را تماشا کن بعد بیا برای من تعریف کن. قول میدی؟

گفتم: قول میدم مونا جون

دست من را گرفت. بعد با لبخند چشماش را بست. یک خانم جوان که بالای سر مونا نشسته بود دست یک دست او را گرفت: این دختربچه مُرده. بعد رو به مامورها گفت بی‌شرف

در همین زمینه:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی