حدیث نجفی ۲۰ ساله ۳۰ شهریور ۱۴۰۱ در کرج با شش گلوله نیروهای امنیتی از ناحیه شکم، گردن، قلب و دست مجروح شد و بعد از انتقال به بیمارستان قائم در کرج بر اثر شدت جراحات وارده جان باخت. خواهر حدیث در گفتوگو با مسیح علینژاد، ضمن تایید خبر کشته شدن او اعلام کرد: «او تنها ۲۰ سال داشت. دلش برای مهسا امینی شکسته بود و میگفت کوتاه نمیآیم. او را با ۶ گلوله کشتند. ترجمه شعر ریتسوس تقدیم به این جان شیفتهی خفته در خاک. کافی است به جای سرباز انگلیسی، سرکوبگران اشغالگر ایرانی را بگذارید.
هوا سرد بود، میدانی، زمستان در راه بود.
ما عجله داشتیم مدارک را جمع کنیم،
باید فهرست شهیدان مان را کامل میکردیم،
باید راهی برای سازمان دهی خود مییافتیم،
باید ترانههایمان را میسرودیم.
فرصت داشت از دست میرفت؛
چطور میشد به این همه رسید؟
از کدام یک باید شروع میکردیم؟
*
شبها کرکرهی دکانها
روی ویترینهای دلمرده پایین کشیده میشوند
همچون تورهای آهنی
که در اعماق اساطیر پایین کشیده شوند –
شبها
جیپهای انگلیسی عبور و مرور را زیر نظر میگیرند
عبور و مرور زیاد ماشینهای بزرگ، تنگِ هم و خاموش را.
بعد چراغِ بارها روشن میشود
سربازان انگلیسی آبجو میخورند
جلوِ درها میایستند؛
در میدانچههای نورانی،
و از آنجا به پیاده رو میروند و میشاشند.
انگار اینجا شهر و کوچهشان باشد.
کدام خانهشان؟
*
آه، این باد سر بازایستادن ندارد،
میوزد، میوزد، میوزد.
قلبها و پرچمها را تکان میدهد
تنبوشههای خواب را پس میزند.
بازتاب صدای چکشیاش در شب –
به تابوت عظیمی میخ میکوبد
گهوارهای میسازد باد
باد ضربه میزند
پشت ضربهای دیگر
*
تا کی میتوانی در نور درگاه خانهات این پا و آن پا کنی؟
تا کی میتوانی خاموش بمانی؟
به من بگو چاقویت را تا کجا میتوانی پرتاب کنی؟
تو میخواهی با مالهات جای گلوله را سرهم بندی کنی
و آنان هم مالهات را میگیرند و هم دستت را.
تو میکوشی یک مشت پر از دانههای گندم در مزرعه بپاشی،
آنان هم مزرعهات را میگیرند و هم دانههایت را.
تو میکوشی در آفتاب لبخند بزنی،
آنان هم آفتاب را ازتو میگیرند و هم چهرهات را.
جایی مانده که لنگر بیاندازی؟
آنان میدزدند لبخندت را،
حتی اشگهایت را میدزدند.
جایی مانده که عشق بتواند خانه کند؟
*
سر نیزهای جلوی نان برق میزند،
سر نیزهای در دل مادری تن بچهاش را سوراخ میکند
بگذار، بگذار با دستهای مان به هم بپیوندیم
بگذار این باد اشگهای مان را خشک کند.
فرزندان مان زیر کوهها آرمیده اند-
بگذار برای فرزندان مان بگرییم،
بگذار آنان صدای ترک خوردن بذرها را بشنوند-
آنان به زمین افتادند
چرا که نمیخواستند نان از سفرهشان رخت بربندد
چرا که نمیخواستند ریشههای لبخند در قلب ما بخشکد
این باد خونشان را حفظ میکند و صدایشان را.
بگذار.
*
این باد مهیب است
سهمگین است این باد
و نشیط است، نشیط، نشیط.
ویران میکند دیوارهای بین مردم را
دیوارهای مرگ را
دیوارهای بین ذهن و قلب را
دیوارهای بین تو و من را
و ما را به سوی جهانی دیگر میگشاید
از پنجرهی آفتاب.
گوش کن چگونه این باد نجوا میکند
در همسایگان به خون غلتیدهات.