«زلیخا چشم هایش را باز می کند»، نخستین رمان گوزل یاخینا، نویسنده روس تاتار در سال ۲۰۱۵ منتشر شد و در همان نخستین گام از اقبال و توجه خوانندگان برخوردار شد. این رمان تنها در روسیه بیش از نیم میلیون نسخه فروش رفته است و بر اساسا آن یک مجموعه تلویزیونی موفق هم در هشت قسمت ساخته شده که در آوریل ۲۰۲۰ از تلویزیون دولتی روسیه پخش شد و مخاطبان بسیار یافت.
شخصیت اصلی این رمان یک زن دهقان تاتار است. یک زن ترسخورده که چهار فرزن او بعد از تولد در دوران نوزادی جان باختهاند. او در مزرعه همسرش که از او بسیار هم مسنتر است در دوران زمامداری استالین زندگی خفتبار و مشقتباری دارد.
همسرش علیه تعاونی کردن دارایی مقاومت کرده و محصولات غلهاش را پنهان میکند. گشت بریگاد سرخ او را یافته و گلوله باران میکند. همسرش زلیخا را به سیبری میفرستند و او شانزده سال در آنجا دوام میآورد (از ۱۹۳۰ تا ۱۹۴۶). در تبعید پسرش یوسف را به دنیا میآورد که حاصل آخرین عشقورزی با شوهر کشته شدهاش است. پسرش آرام آرام رشد کرده و تبدیل میشود به جوانی با استعداد؛ از یک روشنفکر اهل لنینگراد زبان فرانسه و از نقاش باشگاه هنرمندان طراحی و نگارگری میآموزد.
«زلیخا چشمانش را باز میکند» از یک مفهوم نمادین هم برخوردار است. بیانگر این معنا که زلیخا به حقوق خود آگاه میشود. این رمان به ۳۵ زبان و با همین عنوان ترجمه و منتشر شده است.
در ایران زینب یونسی این رمان را ترجمه کرده و در انتشارات نیلوفر به چاپ رسانده است. مهدی معرف این اثر را برای نشریه ادبی بانگ نقد کرده است. میخوانید:
از آغاز رمان، نویسنده رازی را پیش چشم خوانندهای که هنوز چشمهایش به تاریکی خو نگرفته میگذارد. از همان اولین سطرها، زبان و روایت زلیخا مثل طفلی بر سینه مادر در زبان و کلام راوی سوم شخص مینشیند. ماجرا اینگونه همچون سایهای که به سر و پوست زلیخا افتاده باشد، همراه او پیش میرود و بسوده و ملموس میشود. حالا خواننده میتواند به تاریکی ناشناختهای که کمکم دارد در سیاهی خودش فرو میرود خو کند و با شخصیت زلیخا یکدل و همصدا شود. در طول رمان، روایت لزج و مرطوب و چسبنده است و نمیگذارد ذهنی که در باتلاق کلمات افتاده جایی برای برونرفت پیدا کند و گرفتارش میکند. زلیخا وقتی چشمهایش را باز میکند که چشم حیوانات هنوز بسته است. میتوان این بیداری را اینگونه معنا کرد که ما روایتی را دنبال میکنیم که تلاش دارد آگاهی و دیدهوری را به خواننده واگذارد. در واقع آگاهی از دیگر شخصیتهای رمان پنهان مانده و برای خواننده کتاب، تنها نفس خواندن ورود کردن به حریم نهان قصه است. از این منظر میتوان گفت که رمان با راز آغاز میشود و خواننده همچون دیگران و اغیار کور نیست. از همان ابتدا داستان این نوید و درعین حال بیم و وحشت را بشارت میدهد که آنکه چشم باز کرده، باید مشقت آنان که چشم را بستهاند گردن بگیرد.
بیداری زلیخا آغاز مشقت است. گویی که کتاب با اولین کلمات خود وقت سفر را هم اعلام میکند. چشمگشودگی زلیخا و بینایی او همچون آهنگ سفر کردن است. پیشدرآمد تغییری که باید بدان تن دهد. در توصیف فضای اولیه، آنچه درشت جلوه میکند، میل به پنهانکاری زلیخا در مقابل میل به آشکارسازیای است که خواندن کتاب در ذهن خواننده ایجاد میکند. تضادی که بسان دو بال پرنده، روایت را پرواز میدهد و همچون هجوم نور به تاریکی، نمادها خود را به رمان میریزانند. عفریته، صد ساله و کور و کر و آغازگر روز است. زلیخا را مرغ خیس مینامد و ظرف چینی ادرار و مدفوعش را به او میسپارد. عفریته نماد سنتی قدرتمند است که از عقبه و کارکردش افتاده و حالا جز زبانی تیز و ناتوان، چیز دیگری ندارد. در واقع روند زندگی زلیخا در دست این مادر عفریته قرار گرفته و صبح با صدای او آغاز میشود.
مرتضا شوهر پرقدرت و تنومند زلیخا، که هنوز بیدار نشده، در تصویری اولیه، بخشی از قدرتش را از نگاه و زبان زلیخا به خواننده نشان میدهد. قدرتی که به توانایی او در قابلیت شمارش و حسابگری باز میگردد. همین قدرت و توانایی در پایان فصل، پاشنه آشیلش میشود و بر سرش هوار میگردد. باید گفت که وسعت دید زلیخا به میزان قدرت شمارش و گفتار مرتضا برمیگردد. مثلا سن عفریته و یا تعداد خانههای روستا. بعدتر این توانایی از کار میافتد و این وسعت و مقدار فرو میریزد. این نگاهی قرینهوار در داستان است که ابتدا و انتهای فصل را به هم نزدیک میکند و دایرهای فرو ریخته را در تاریک روشن دید زلیخا قرار میدهد.
در این رمان و خصوصا در فصل اول سمبلها در تمامیت خود، قدرتی مهارکننده را به زلیخا نشان میدهند. با ورود بیصدا و خزنده زلیخا به انباری که محل نگهداری آذوقه و غاز نمکسود و لواشک سیب است، پی میبریم که انباری حریمی امن و نهان برای اوست. انبار در اینجا و در شکلی نمادین جایگاهی میان ذهن هشیار و ناهشیار دارد. حالا زلیخا میتواند چراغ خانههای روستا را ببیند. انگار ذهن او تنها میتواند در اینجا و در گرگ ومیش صبحگاه رها شود و به تخیل بپردازد. هرچند که این تخیل و تغزلی کوتاه است.
با شروع روز زلیخا به همراه مرتضا به جنگل میرود. برف زمستانی، همه چیز را چنان پوشانده و در سکوت نگاه داشته که سکوت حکم بهمن را مییابد. یاخینا در توصیفش از جنگل، به انتهای بخش روشن جنگل اشاره میکند. جنگل روشن به جنگلی سیاه میرسد که بخشندگی را از دست داده و از درختان کاج پیر و درهم پیچیدهای پر شده که حتی اسب هم راه در آن گم میکند. این مرزی است که مردمان روستا را پس خود نگه میدارد. آنچنان که حتی در زمان قحطی کسی میل به عبور از آن ندارد. تا اینجا گوزل یاخینا دو مانع سنت و جغرافیا را به میان میآورد. دو مانعی که همه چیز در آن درونریز میشود و نمیگذارد چیزی از دایره پررنگی که ترسیم کرده بیرون بیفتد.
مرتضا درختی را قطع میکند. درختی که قطع میشود میتواند نماد و شکلی از پیشبینی جدایی زلیخا از ریشههای فرهنگ و جامعهاش باشد. مرتضا پیش از این که درخت دلخواهش را بیابد، در جنگل نفوذ میکند. عملی که زلیخا را میترساند و از او میخواهد که پیشتر نرود. گویی که الهامی وهمآلود، به او نهیب واقعهای شوم را میزند. در واقع روند آغازین رمان، جریانی پیشگویانهنگر است. همه چیز در همان آغاز به گونهای چیده میشود که ذهن خواننده علائم هشدار را دریافت کند و ابر توفانزا را در آسمان کتاب ببیند و تیرگی فضا را دریابد. در ادامه هم وقایع در روایتی از سمبل پر شده قرار میگیرد. زلیخا حمام را برای عفریته آماده میکند. عفریته، پیر و فرتوت، نمادی از سنتی است که توانسته قدرتش را همیشه اعمال کند. حالا در این هوای سرد و برفی، به حمامی داغ و بخار گرفته میرود و چرک میکند. سنت، نیرویی دوباره میگیرد. پوست تازه میکند و حیله در کار میاندازد. از کلام عفریته مشخص است که از انفعال زلیخا به خشم آمده: عفریته زلیخا را مرده خطاب میکند. داستان پیش از این هم چنین شمهای نشان خواننده داده است: زلیخا پیشکشی به خدای دروازه میدهد تا از بچههای مردهاش محافظت کند. تا برف گرمشان کند و خوراک درندگان نشوند. در این فصل روی زلیخا به جهان مردگان است. چنان که تن زنده خود را به فراموشی سپرده. همین سبب و علتی است که سنتی پوسیده و فرتوت را بر علیه خود بخروشاند. زلیخا بساط طغیان را با دستهای خودش فراهم میکند: اوست که حمام را آماده میکند و عفریته را میشوید و با دست خودش نقشههایش را برآورده میسازد.
نگاه و زبان روایت تمایلش به نماد و سمبل را پنهان نمیکند. عفریته خواب میبیند و سمبل و نشانه میآورد. نشانههایی که در خوابهایش بیش از این بارها تعبیر شده است. گویی در اینجا تنها حقیقت اثرگذار و حاکم، نشانهها و سمبلها هستند. او خواب میبیند که زلیخا میمیرد و مرتضا و پیرزن باهم زندگی خوبی را پیش میبرند. زلیخا از تعبیر خواب عفریته وحشت زده میشود. زندگی او و اهل منزل و روستا، در میان این نشانههاست که خط میگیرد و جریان دارد. در فرم هم زبان روایت درهم آمیختگی زاویه دید دانای کل و نگاه اول شخص است. انگار که سرنوشت چیرگیاش را مثل دستی پیر و چروکیده، در پوست زلیخا کرده باشد و در آنجا بجوید. اما هنوز آنچه را که میخواهد نیافته باشد.
مرتضا و مردم روستا از ترس قانون مصادره مازاد محصول، دست به پنهان کردن غله و گوشت و آذوقه میزنند. تا اینجا دو جور پنهانکاری مشخص شده است. یک پنهانکاری که زلیخا در اول فصل در مقابل مرتضا و عفریته دارد و دیگری پنهانکاری که مردم از حکومت کمونیستی دارند. هرکسی چیزی را از نیرویی بالاتر کتمان میکند. نیرویی که مثل فشار از بالا به پایین عمل میکند و تا عمق وجود افراد میخزد و رشد میکند. همچون چکمههای مرتضا بر انگشتان دست زلیخا. قامت کوچک زلیخا در برابر جثه بزرگ مرتضا، این ناتوانی و فرمانبرداری را بزرگتر جلوه میدهد. اما همین مرتضا و مردم روستا در برابر نیروهای ارتش سرخ ناتوان و کوچک دیده میشوند.
مرزی که رمان در ابتدای کار تعریف کرده گرچه مرزی پررنگ است که کسی را یارای خروج از آن نیست، اما از سوی دیگر به راحتی میتوان به درونش نفوذ کرد. حکومت مرکزی بار تحولاتش را به روستای یولباش تحمیل میکند. کمونیست پنجه سرخش را درون شکم روستا فرو میکند و میجوید و میخواهد محتویات معده و روده را درآورد. تمام توان سنت و جغرافیا، معطوف به درون مرز است. انگاری کمر خم شده مادری که نوزادش را به خود بفشارد. وزن چکمههای حزب حاکم بیشتر فشار میآورد و نوزاد در آغوش مانده که دیگر توان فشار را ندارد، له میشود.
در ادامه، رمان یکی دیگر از رازهایش را پیش چشم خواننده میگذارد و مشتش را به آرامی باز میکند. از پس سختی و درشتی رفتار مرتضا و مادرش میتوانیم رابطهای عاطفی و در کودکی مانده را بینیم. مرتضای ناتوان زانو زده و همچون طفلی در دوران شیرخوارگی، نیروی حیاتش را از مادر میگیرد. مادر هم روایت بیاعتنایی و رامنشدگیاش را برای پسر باز میگوید. دو زخم پنهان که چهره و جلوه بیرونی آن، خشم و غیظی است که بر سر زلیخا فرود میآید. سوای آن تصویر درشتشده و بزرگنما شدهای که در اینجا نویسنده از مفاهیم روانکاوانه ارائه میدهد و ارجاعی که به عقده ادیپ و نشانههای در کودکی مانده، میان مادر و فرزند مطرح میکند، زاویه دیدی که نویسنده به این موقعیت دارد دیدنی و نمادین است:«گونه را به سفال گرم میچسباند و با انگشت اشاره پرده را کمی کنار میزند. از لای پرده و به خوبی آنها را میبیند؛ مادر و پسر را.» این توصیف از شیوه نگاه کردن، به آن میماند که گونه را روی شکم زنی آبستن بگذاری. گرمی سفال، مثال گرمی شکم است. پیش از این توصیف، تخم مرغی از دست زلیخا میافتد و میشکند. تخممرغ اشارتی به نطفه و جنین دارد و شکستنش نمادی از ورود به دنیای تخم و زهدان است. راز در اینجا، از ورای پوستی نازک، قابل دیدن و مشاهده است. زلیخا راز را از ورای مخفیگاهش و در نظم و شکل طبیعی خودش مشاهده میکند.
پس از آرامش زهدانگونه اتاق مادر، فوران خشم، مثل زایمانی خود را بیرون میاندازد. میلی خودویرانگر که میخواهد هر خودساختهای را بدرد و نابود کند. همانطور که از مرزها چیزی بیرون نمیرود و فقط به داخل میآید، غیظ و خشم و نفرت مرتضا هم رو به متجاوزان اعمال نمیشود؛ بلکه به درون خودش وارد میشود و خودویرانگری به بار میآورد. او گاوی را که نمادی از خود اوست -به هیکل و توان و خشم مرتضا دقت کنید- با تبر از پا در میآورد و تکهتکه میکند. این خودویرانگری، برای زلیخا به گونهای دیگر عمل میکند. به شوهرش حمله میکند و شانهاش را گاز میگیرد. انگاری که طغیانی از جنس ناامیدی و ترس در وجودش سرریز کرده است. در روایتی نفسگیر و ناگهانی، نشانههای روانشناسانه، خود را بروز میدهند. نشانهها زبان باز میکنند و ماغ میکشند و چشم سفید میکنند. چنان گاوی تبر بر پیشانی خورده.
خواب عفریته وارونه تعبیر میشود. آن حجم کر و کور سنت، کمر خم میکند و دگرگونه عمل میکند و به اشتباه میافتد. دیدار زلیخا و مرتضا با قبور چهار دخترشان، در واقع فقط دیدار مرتضا با دختران است. مرتضا جدا کننده است. سنگ قبر دخترش را میشکافد و پرندهای را که زلیخا شمسیه ( نام دختر ارشدش) صدا میزند میتاراند و میخواهد اسب مادر را ببرد و کره اسب را بکشد. تبری که مرتضا بر پیشانی گاو میکوبد و با آن گاو را از پا در میآورد، قرینهای میشود از تیری که بر خودش شلیک میشود. مرتضا با کشتن گاو در واقع خودش را کشت.
دیدار مرتضا با مادر آخرین دیدار اوست. برای او جداشدن از رحم مادر و مرگ، همزمان میشود. مثل فاصله کوتاه تولد تا مرگ دخترانش. اگر گاو را همانندی برای مرتضا بدانیم، در مقابل، زلیخا اسب است. اسبی که در زمان نزدیک شدن مغول سرخ، وحشت میکند اما آنچنان تند نمیرود که کرهاش به او نرسد. رفتار آغوشگشوده زلیخا محاذی رفتار جداییطلب مرتضا است که حالا آسوده تمام مرگ را تصاحب کرده.
توصیفی که گوزل یاخینا از مرگ مرتضا میآورد، توصیفی وحشتزده و یا غمبار نیست. نویسنده او را خوابیده فرض میگیرد. آزاد و رها. آنچنان که برای زلیخا دیگر جایی در درشکه باقی نمیماند. مرگ مرتضا و همه فضا را با حجم مرگش پر کردن، نشانی از زنده ماندن زلیخاست. تنها پس از مرگ مرتضا است که کره اسب از پستان مادر شیر میخورد. اسب مادر مطیع و مهربان است. آرامش حالا بازگشته. آرامشی که با پرتاب تکهای برف از طرف مرتضا به پرندهای سینه آبی، گریخته بود.
یکی از سربازها زلیخا را دختر چشمسبز میخواند. نامی که پدرش در کودکی صدایش میکرده است. نامگذاری دوباره زلیخا به دختر چشمسبز، میتواند اشارهای به مرگ مرتضا که به زودی اتفاق میافتد باشد. سرباز بعد از مرگ مرتضا دوباره او را به همین نام میخواند و زلیخا ناگهان به کودکیاش پرتاب میشود. همچون کره اسبی گرسنه که از پستان مادر شیر بنوشد. انگار تمام زندگی زناشویی زلیخا، تنها میان آن دو باری که سرباز او را دختر چشم سبز خطاب میکند قرار میگیرد. انگاری که تیغی برداشتهاند و زندگی با مرتضا را مثل غدهای از بدن زلیخا جدا کردهاند.
فصل اول با جدایی پایان مییابد. زلیخا را از دیارش جدا میکنند. پیشتر مرتضا میخواست با نابود ساختن همه چیز این جدایی را رقم بزند. اما ناکام ماند. حالا این حکومت است که جدا میکند. دستی بزرگتر میآید و دست میانه را قطع میکند. زلیخا از یولباش کنده میشود. از عفریته و هر آنچه در جوار آن بوده. جدایی برای مرتضا مرگ است و برای زلیخا ترک دیار. پایان فصل اول، آغاز سفری است که پایانش معلوم نیست. حالا قافلهای به راه افتاده که معلوم نیست کی اتراق کند.
فصل دوم با نگاه گشوده روایت بر زنان آغاز میشود. “ایگناتوف” در ذهنش زنانی را که میشناسد مرور میکند. از ناستیا تا زلیخا و ایلونا. موضوعی که گشودگی و دریچه نگاه زنانه کتاب را پربارتر و قدرتمندتر میکند. دریچهای از دل تاریخ و وقایعی اجتماعی-سیاسی که هرچند با خود چهرهای مردانه دارد، اما رویکردش رو به زنان، پررنگ و چشم دزد است. رمان ترازویی میگذارد که یک کفهاش زن و کفه دیگرش انقلاب است. این تقابلی است که روایت همواره حفظ میکند و نگه میدارد تا توازن داستان را حفظ کند. زنانی که در شروع فصل دوم نامی از آنها آورده میشود، در یک مسیر قیاسی قرار میگیرند. زن تسلیم و تابع مقایسه میشود با زنی در قدرت و همچنین زن آسیب خورده از قدرت. این نگاهی که از شخصیت زلیخا فاصله گرفته است، شقی دیگر از وقایع و آدمها را به میان میآورد. در واقع کتاب آشکارمیخواهد آنچه را که خودش آورده در قیاس زلیخا و دیگر زنان راستی آزمایی کند.
درست پس از آنکه ایگناتوف بیاد میآورد که گفته بود عشق تنها میان مادر و فرزند است که معنا مییابد، کاروان مجبور میشود برای شیر دادن اسب زلیخا به کرهاش توقف کند. دوباره بازگشتی به حیوانات شکل میگیرد. رویکردی که نشانهها را در خودش همچنان پر قدرت نگه میدارد. حرکت کاروان انقلابی، برای عشقی مادرانه متوقف میشود. ایگناتوف تسلیم میشود. ترازو کفهاش را سریع پایین میآورد و عشقی بالاتر از عشق به انقلاب را به او نشان میدهد.
پس از ورود به مسجد برای استراحت کردن، گوسفندها را در بخش زنانه میگذارند و زنها را به بخش مردانه هدایت میکنند. گویی که جایگاه زنها به حیوانات رسیده است. قدرت قاطع حاکم، نوید دهندهی برابری زن و مرد است. اما این برابری تنها در رنج و مشقت شکل میگیرد. زنها از طبقهای دون به رتبهای بالاتر میرسند که در غم و درد با مردانشان برابر شوند. درواقع آنچه که از این برابری نصیبشان میشود، تقسیم مشقت و سختی است.
زلیخا هنگامی که در مسجد میخوابد، پردهای روی چشم و گوش خودش حس میکند. میتوان این طور در نظر گرفت که این پردهای جدا کننده است. چیزی که پیش از این نیز بوده. در دنیای زلیخا، زنان جز در مواردی خاص، مثل اعیاد، حق ورود به مسجد را نمییابند. آن هم برای این که ملا می خواست خطبههایش را زنان هم بشنوند. اما در همین حضور محدود هم باید در مسجد پردهای کشیده میشد تا زنان را از مردان جدا کنند. در این کتاب میان مذهب و زن همیشه پردهای کشیده شده است. فصل “به کجا” با سرنوشت “دنیسوف”، رئیس کمیته کشاورزی پایان میگیرد. او که سران سه مذهب را جمع میکند و قرآنها را میسوزاند، خود نیز سرنوشتی سوخته مییابد. “به کجا” راه به جایی نبردن است. روایت شاخابی به انتهای این فصل اضافه میکند. این بخش درواقع پیشبینی انتهایی منقطع از وضع سیاسی شوروی است.
بخش “قهوه” تماما درباره زمانی فریز شده و ایستا است. ایستا بودنی که با تاریخ انقلاب روسیه برابر است. پروفسور “لیبه” ده سال از عمرش را با ذهنی کودک شده گذرانده است. در اتاقی با سه پنجره نیم دایرهی شکم بالا آورده. پنجرههایی که در توصیفات رمان، به شکم زنی باردار میماند. لیبه این ده سال در اتاقش میماند. ده سالی که انگاری در رحم است. در محلی امن و دور از خشونت و هیاهوی انقلاب. رشد نمیکند و گویی به دوران کودکیاش بازگشته و فراموشی مثل مرحمتی است که به او پیشکش میشود. “گرونیا” خدمتکار قوی هیکلی که لیبه را تروخشک میکند، در آرزوی بدست آوردن اتاق اوست. او دوست دارد قهوهاش را در فنجان چینی لیبه بخورد. فنجانی که وقتی پروفسور قاشق در آن میگرداند، پی میبریم که خالی است. گرونیا تلاش میکند چیزی را صاحب شود که پیش از این نابود شده است. تصاحب نابودی، نابودی به همراه میآورد. گرونیا در سن چهلوشش سالگی باردار میشود و هنگام زایمان میمیرد. انگار که او ظرف و توان نگهداری جنین را نداشته است. لیبه در جایی میگوید درمان روندی است که به کمک بیمار و پزشک با یکدیگر انجام میشود و این بیمار است که بیشتر کارها را انجام میدهد. آرزوی زایش و تفکر در باب هستی و تولد، آن چیزی است که او را نگه میدارد و نجاتش میدهد. همین میل به عبور است که این همه سال او را سر پا نگه داشته. از نگاه او اشتراکگذاری عمارتش، به تعمیرات خانهاش مربوط میشود. تعمیراتی که امید دارد به زودی پایان بپذیرد. گویی که خانه روسیه است و تعمیرات انقلاب.
دریاچه سیاه از پشت پنجره اتاق پروفسور دیده میشود. دریاچه انگار مرزی تاریک را روشن میکند. در قیاس دریاچه شبیه همان جنگلی است که در فصل اول و بخش “دیدار” دیده بودیم. مرزی که تمایل به رفتن به آن سویش دیده نمیشد. اما دیگر وقتش است که دیده شود. زیرا که در این سوی مرز، سیاهیِ غلیظتری حاکم شده است. بی طبقهگی تمام طبقات را ویران کرده و دارد روحانی و دانشمند و دهقان را با هم میبرد و میکوچاند.
در بخش “قازان” روایت، نشانههای فاجعه را پیش میآورد. قازان فصلی تاریخ گشاست. شرحی بر وضعیتی که رمان تا اینجا خُردخُرد و فردی نگاهش میکرد. نگاهی که حالا کتاب از دریچهای کلیتر و با چشمی گشادهتر به آن مینگرد. زلیخا با انبوه دهقانان تبعیدی به قازان آورده میشود و در کنار لیبه قرار میگیرد. احساسات زلیخا درباره مرگ، پیوند میخورد به سفری دور و مرگآفرین؛ سفر قطار انقلاب از شهر قازان به اردوگاههای کار اجباری.
ایگناتوف هم در این سفر همراه تبعیدشدگان است. قطار انقلاب تعلل نمیکند و مسیر خشم را پر شتاب پی میگیرد. دست بزرگتر حالا به سمت خودیها چرخیده و دست آنها را هم قطع میکند. ایگناتوف در دالانهای بخش اداری، از راهی روده مانند عبور میکند. این سیستم گوارش ایدئولوژی کمونیستی است که رو به تجزیه و پاکسازی آورده. چشم نترس او میترسد و بر نمیگردد تا از دوستش حمایت کند. ترس قویتر از اعتقاد، تا قلب ایگناتوف رسوخ میکند و پیش میرود. بخش “قازان” پایتخت را با تمام انبان خشمش نشان میدهد. مرکز بزرگ تصفیهای که انگار برای خالی شدن عجله دارد. با زندانهایی که در دورههای مختلف تاریخی وجود داشتهاند. زندانهایی که به جنس و دیدگاه زندانیهایش بیتفاوت است. قازان در این رمان، سکوی پرتاب به سوی نابودی است.
“اعلان نیاز” بخشی است که در قطار میگذرد. نمادی از حرکتی سرگردان. مرگ خودش را در ریلهای بیمقصد پنهان میکند و میگذارد معنای زندگی در واگنهایی پر از مردمانی گرسنه گم شود. اول بچهها میمیرند و سپس پیرها. در قطار آدمها از هر طبقهای حضور دارند و در سفر به ناکجا با هم برابرند. حالا مفاهیم برای زلیخا تغییر میکند. شرم و گرسنگی و انتظار، مفاهیمی دگرگون شده برای او هستند. اما همچنان جدایی و سرزمین در دلش مفاهیمی ثابت و زنده است. زلیخا نمیگذارد پرندهای بر سقف قطاری در انتظار حرکت لانه بسازد. ضربهای میزند و سقف قطار شکاف بر میدارد و آسمان دیده میشود. و درست از همین دریچه است که کورسوی امیدی پیدا میشود. کاری شبیه به آنچه که مرتضا انجام داده بود. مرتضا هم به پرنده روی درخت سنگ انداخت. اما نیت آن دو با یکدیگر متفاوت است. که البته نتیجه متفاوتی را هم بوجود میآورد. جدا کنندگی مرتضا مرگ آفرین بود و جدا کنندگی زلیخا حیاتبخش.
بخش “فرار” بارقه امیدی را که زلیخا کاشته است گسترش میدهد. سوراخ سقف بزرگتر میشود و پنجاه نفر از آن میگریزند. انگار که زایمانی اتفاق افتاده باشد و رحم واگن، نوزادی را پس دهد. در همین بخش است که قطار سرگردان آرام میگیرد و مسافرانش را پیاده میکند و زلیخا نیز میفهمد که جنینی را در خود حمل میکند. همچنین در همین بخش است که ایگناتوف دست حمایتش را به سر زلیخا میکشد. دیواره نازک و تاریک ناامیدی شکاف بر میدارد و حبه قند سمی، آن مرگ شیرین و معطر، در جیب پوستین زلیخا، همچنان میتواند منتظر بماند. اطمینانبخش و در دسترس.
در بخش “کشتی باری” مرگ تمامیت خودش را نشان میدهد. پس از قطار، ادامه سفر را با کشتی باری باید طی کنند. کشتی دچار توفان میشود و تبعیدیها درون محفظهای قفس مانند و قفلشده غرق میشوند. زلیخا که روی عرشه بوده، خود را به جریان مرگ میسپارد و به کف دریا میرود. اما جنین، زندگی میخواهد. بیدار میشود و لگد میزند و تقلا میکند. نیروی زندگی قدرتمندتر از مرگ، چشم باز میکند و زلیخا را به سطح آب میآورد و ایگناتوف نجاتش میدهد. “کشتی باری” بخشی است از آب گذشته که همه چیز را میشوید؛ حتی میل به مردن. جداره ضخیم ایدئولوژی در آن سوی شوروی، انگاری نازک و کمتوان میشود. از آب گذشتن، پاکیزگی میآورد و چرک و نفرت را میزداید. روندی که زلیخا و ایگناتوف را توامان در بر میگیرد. زلیخا دست در جیب میکند و جز مایهای سُر خورده از لای انگشتانش، از قندهای اطمینان بخش مرگ چیز دیگری نمییابد. مرگ، پاسداری را وا مینهد و زندگی درون زلیخا قویتر خود را نشان میدهد.
ایگناتوف مست میکند و همکار خشمگینش را چندتایی میبیند. متعجب است چطور او که هیچگاه مست نمیشد حالا مست شده است و برهنه برابر همکارش قرار میگیرد. برهنگی نشانی از تولد است. تولدی که میتواند خود نشانی از رهایی از یک ایدئولوژی باشد که تاکنون برایش تلاش میکرد. چیزی در او تغییر یافته و حالا با جمع بازمانده از تبعیدیها در جنگلی وحشی تنها رها شده است.
در فصل سوم و بخش “زندگی” انگار که شاهد بازماندگان کشتی نوح هستیم. سی نفر در ساحلی مطرود گرد هم آمدهاند. هر یک از آنها نمادی از طبقه و حرفهای هستند. کسانی که به ظاهر دوام نمیآورند و دوام آوردند. هنرمند و دانشمند و روشنفکر و اشرافی و تبهکار و مذهبی و دهقان که همچون گونههای دستچین شده کشتی نوحاند. بازماندگانی که انگار هبوطی معکوس را تجربه کردهاند. کسانی که از زمین به بهشت بازگشتهاند و یا از تولد به رحم رسیده اند. سیاهه نامها همچنان در دست ایگناتوف است. سیاههای چندصد نفره که با خود ایگناتوف به سی نفر تقلیل یافته. مثل مرغانی که در سفری طولانی به سیمرغ تبدیل شوند. حالا زندگی صور دیگری را به آنها نشان میدهد. پس از ماهها گوشت میخورند و گِرد آتش جمع میشوند و شروع به ساختن سرپناه میکنند. گویی که میخواهند روسیهای دیگر را از نو بنا کنند.
“تولد” با شیوهای آغاز میشود که دوباره نویسی فصل “قهوه” است. این بار وقایع از نگاه لیبه روایت میشود. تکراری از آنچه پیشتر خواندهایم. دنیایی در پوست تخم مرغ. روندی از چگونگی در درون پوست خزیدن و سر از آن بیرون آوردن. بخش “تولد” آن ایستایی را که قبلتر نشان داده شده، دوباره پیش میکشد تا مبادا از اهمیتش در ذهن خواننده کاسته شود. اتفاقی که میتوانست در این رمان نیفتد. فصلی که با وجود زیبایی خواندنی بودنش، چیز جدیدی به رمان اضافه نمیکند. از نگاه لیبهی خزیدهِ در کنج آرامش درون، این هبوطِ از جهنم به بهشت، از نگاهی دیگر، دوباره و سریع مرور میشود. تاکیدی بر مٔثُلی بودن آدمهایی که حالا گرد هم آمدهاند. سی نفری که از توفان جان بدر بردهاند و جهنم آنها را قی کرده است. پروفسور فرزند زلیخا را بدنیا میآورد و همزمان خود نیز به دنیا باز میگردد. زایش و زایاندنی که توامان اتفاق میافتد. پوسته فرو میریزد و لیبه جهان پیرامونش را میبیند. دنیایی جدید که اولین نفرِ فارغ از دنیای پیشین به آن اضافه میشود: یوسف پسر زلیخا. امیدی که زندگی را مثل شعلهی آتشی که همه گرد آن نشستهاند، گرم میکند. لیبه دست در زهدان میکند و میگردد، مییابد و بیرون میکشد. مثل امیدی که باید یافت و بیرونش کشید.
نخستین زمستان میگذرد، سختی و تنهایی دو عنصر قدرتمند میشود که سی بازمانده را به چالش میکشاند. کمکم آذوقه کم میآید و نیرو و توانشان تحلیل میرود. اولین ساکنان به هم محتاج تر میشوند و برگی دیگر رقم میخورد. نخستین زمستان مثل ریاضت پس از کثافت است. در پس این همه سختی و عبور و گذر، حالا ناامیدی و بیچیزی حاکم میشود. روندی که مطابق با سفر سیمرغ در منطق الطیر عطار است. انگار که پالایشی باید اتفاق بیفتد. پالایشی که به درون تفکر و نگاهشان نیز رسوخ میکند. زلیخا از سنتها و دیدگاه و ایمانش فاصله میگیرد. نجواگونه دعا میکند تا خدا صدایش را نشنود. ایگناتوف نیز امیدش را به یاری همحزبیهایش از دست میدهد. اما هیچ یک از این سی نفر در این مرحله جانشان را از دست نمیدهند. آنها دیگر از مرحله مرگ عبور کردهاند و به مرحله تهذیب رسیدند. سرزمین جدید، افکار جدید میخواهد. در کنار زندگی نو و خودساخته، قواعد و نگاهی دیگر هم باید شکل بگیرد. از این رو این بخش درباره ازدستدادگی است. ظرفی تهی میشود تا آمادگی پذیرش چیزی جدید را در خود بیابد. آن چیز جدید در بخش “آنگارا” مثل یخ ترک میخورد و آب میشود. و این گونه فصل رستن آغاز میشود. زلیخا به ایگناتوف فکر میکند. ایگناتوف به زلیخا فکر میکند و عشق جوانههایش را از خاک بیرون میآورد. اردوگاه اسمی برای خود پیدا میکند. ایگناتوف بازگشت را خطرناک و بیهوده میبیند. زلیخا نشانه میگیرد و خرس پس سر ایگناتوف را از پا درمیآورد. گویی با این عمل خشم و حرص خودش را زده است. یوسف به خرس مرده دست میکشد و شادمان است. درواقع جادهای برای یوسف هموار میشود که سختی بسیاری برایش کشیده شده است.
“اردوگاه مسکونی” مظروفی است که در ظرفی خالی و پاک شده قرار میگیرد. این بخش نیمه دیگر کتاب را آغاز میکند. از روایت چیزی کنده میشود و روایت از مرگ فاصله میگیرد. روایت حالا دارد به ازدیاد میاندیشد. به تولید و رونق و جان گرفتن. به بازپسگیری و شکلگیری.
“آدم خوب” بخشی است که روند انقلاب را حتی در این جزیره دورافتاده تبعیدیها به خوبی نشان میدهد. روندی که از سر استیصال و یاس، به چیزی لایعقل تبدیل میشود. “کوزنتس” و “ایگناتوف”، همچون “دون کیشوت” و “سانچو”، مست و برهنه به دشمنی خیالی حملهور میشوند و خستگی از پا درشان میآورد. بیهودگی در برشان میگیرد و جز فرار از تعقل، انگار که راه دیگری برابر خود نمییابند. در این بخش، رمان از هسته اصلی روایت فاصله میگیرد و خواننده را با تاریخ تحولات و حوادث دوران شوروی بیشتر درگیر میکند.
در”شاه پرندهها”، داستان سیمرغ تمثیلی میشود از روند و ادیسهای که آدمهای کتاب طی کردهاند. هفت منزلگاه را رفتهاند و حالا در سکوتی دانشپیشه، سیمرغ وار میدرخشند. زلیخا روندی را طی کرده که خود بدان آگاه نیست. از مرحله عشق عبور کرده و به دانش رسیده است. حالا در مرحلهای قرار دارد که باید پذیرای عشق و نفرت، دوستی و دشمنی، توامان باشد. در این مرحله او باید بتواند به دشمنش عشق بورزد. به قاتل شوهرش، ایگناتوف. رمان زبان روایی نشانهمندش را کمکم به زبانی تمثیلی میسپارد. میگذارد روایت آهسته از حجم فشردهی پشت خوانش، به روندی قصهگوتر و پر فراز و نشیب برسد. میگذارد نشانههایی که در ابتدای داستان از تکتک تصاویر و توصیفها بیرون میزد، در شکلی کلیتر، بر فراز روایت، همچون سیمرغی به پرواز درآید. حجم فشرده و نشانهمند ابتدای کتاب، به انفجاری پر گرد و خاک میرسد که آهسته و سبکبار بر زمین مینشیند. در بخش “شاه پرنده ها” میبینیم که زلیخای تسلیم و مطیع که در هر وضعیت به شکاری آماده میمانست، خود تبدیل به شکارچی ماهری میشود؛ بازندهای که زاینده میشود. کشنده و قطعکننده و همسو با طبیعت. زلیخا به روح جنگل تبدیل میشود. حجمی بزرگتر که خلاف حجم کوچکتر پیشین گام مینهد. زلیخا مادر شده است.
“چهار فرشته” بخشی است که برتری هنر به سیاست را به وضوح نشان میدهد. هنری که میتواند از میان انبوه کش و قوس و پیچیدگیها، خود را محفوظ بدارد. از سد سانسور عبور کند و با زیباییاش ایدئولوژی را هم به تحسین وادارد. چهار فرشته در این فصل از یوسف حفاظت میکنند. “ایزابلا” به او فرانسه میآموزد و لیبه دانش پزشکی و ایکونیکوف نقاشی و زلیخا عشق را نثارش میکند. چهار فرشته، مثل نگهبانانی که دارند از آینده روسیه پاسداری میکنند. به آن رنگ و بو میدهند و از بلایای بیشتر در امانش میدارند. انگار که یوسف باید به عنوان نمادی از امید در گوشهای از بهشت پنهان بماند تا در روز موعود سر برافشاند و مولد و ناجی شود.
“چادر سیاه” بخش در هم آمیختگی است. عشق و عذاب خود را در هم تنیده و ریسمان شده، محکم میکنند. ایگناتوف تا زلیخا را به آغوش بکشد، پایش را از دست میدهد. انگار چیزی باید حذف شود تا چیز دیگری جایگزین شود. برای زلیخا این جایگزینی عشقی تقسیمنشده میان فرزند و معشوق است. نمیتواند میان این دو پلی نزند و آسیب دیدن فرزندش را به عشقی که نسبت به ایگناتوف دارد نسبت ندهد. شخصیت زلیخا در این بخش سریع تغییر میکند. مثل فنری که در طول روایت فشرده شده باشد و به ناگاه رها شود. “گوزل یاخینا” این رهاشدگی را با خواننده تقسیم نمیکند و به ناگاه زلیخایی تغییر یافته برابر خواننده مینشاند. تغییری که البته زمینههایش در رمان به چشم میخورد، اما سرعت و شکل تغییر برای خواننده اغنا کننده نیست.
در فصل چهارم “بازگشت”، دور به آخر میرسد. دایره کامل میشود و ادیسه پایان میپذیرد. بخش “جنگ” چشمش را تنگ میکند و به نقطهای دوردست مینگرد تا جنگ را ببیند. در این کتاب تاریخ روسیه و تحولاتش از افقی دور دیده میشود. آنچه که به تبعیدیها و تبعیدگاه میرسد، در واقع شتکی از سیل ویرانگری است که اروپا را در نوردیده. تبعیدیها در گوشهای دور و رها شده، جایی که دست خدا و ارواح و ایدئولوژی سرخ به آن نمیرسد، گرفتار آمدهاند. و جنگ آتش خشمش را مثل نوری کم فروغ از ستارهای دوردست به آنها نشان میدهد.
“یوسف و زلیخا” بخش پایانی است. بخش جدایی یوسف از زلیخا. امیدی که در طول روایت آرام آرام شکل گرفته بود، شکم بالا آورده و مراقبت شده بود، حالا باید رها شود. یوسف میخواهد فرار کند. زلیخا پسرش را به دستان سرنوشت میسپارد و درد حاصل از آن را در تمام جزیره رها میکند. دردی شبیه لکه سرخِ میان محیط خالی نقاشی که “ایکونیکوف” بر سقف گالری تبلیغاتی کشیده است. چهار فرشته از چهار طرف به جایی میآیند که تهی است. نقاش با پرتاب رنگ سرخ، تهی را میپوشاند. انگار که چهار فرشته به سوی نماد سرخ در حرکتاند. این شبیه همان دردی ست که از دل زلیخا منتشر میشود و همه چیز را میپوشاند. امیدی که به دست سرنوشت رهایش میکند. در انتها رمان همه چیز خود را اضمحلالیافته نشان میدهد. دستاوردهای این اردوگاه دور افتاده در سیبری، در قبال انرژی و عمری که از آدمها رفته، ناچیز است. ایگناتوف از درجه و جایگاهاش کنار گذاشته میشود. حتی از حزب هم اخراج میشود. شانزده سال را در اردوگاه گذرانده و یک پایش را از دست داده و حالا به نقطه هیچ رسیده است. مرحله هفتم از سفر سیمرغ: مرحله فنا. دیگر تفاوتی میان تبعیدی و تبعیدکننده دیده نمیشود. همه آسیب میبینند. در روندی پر بیم و امید و تلاشی جانکاه برای زندگی که دستاوردی نامشخص و پرابهام و دستنیافتنی دارد. در این میان شاید تنها رها شدگان، ایکونیکوف به عنوان طبقه هنرمند و لیبه به عنوان طبقه عالم و “گاریلوف” به عنوان طبقه مجرمین باشند. سه گروهی که یا توانست مانند ایکونیکوف از روسیه بگریزد و خود را به اروپای غربی برساند و یا مانند پروفسور لیبه در محیط بزرگتر و جایی آسودهتر مشغول به کار شود و یا همچون گاریلوف شوند. تبهکاری که در روند سیستمی فاسد، برای خود جایگاهی بدست آورد.
“زلیخا چشمهایش را بازمیکند” رمان ادیسه و درد است. رمانی درباره عبور از دورهای و رها شدن در دورهای دیگر. کتابی که بذر امید و عشق را در زمین نفرت و انتقام میکارد و زندگی و مرگ را همچون گذر روز و شب نشان میدهد. گوزل یاخینا در روایتی پرکشش، دورهای سیاه از تاریخ شوروی را با نگاهی زنانه باز میگوید. نگاهی که در طول روایت آبستن میشود و میزاید و رها میکند و باز آبستن میشود. “زلیخا چشمهایش را باز میکند” در زهدان تاریک تاریخ روسیه، جنین امیدی را رشد میدهد که هنوز در حال رشد است. خارج از رحم و فروغلتیده در مسیری دیگر.