سال گذشته منتقدی به نام آمیتاو قوش در نقدی بر دو رمان «شهرهای نمک» و «خندق» از عبدالرحمن منیف، نویسنده سعودی، از بیعلاقگی نویسندگان آمریکایی به «به مضمون نفت» در مفهوم پرداختن به شرکتهای چندملیتی غربی و روابط آنها با کشورهای نفتخیر اظهار تأسف کرد. با توجه به اهمیت نفت برای زندگی آمریکایی، چرا در ادبیات معاصر آمریکا به مضمون نفت چندان پرداخته نمیشود؟ قوش بر آن بود که این رویاروییها در سرزمینهای بسیار دور از آمریکا اتفاق میافتد و از این گذشته شرکتهای چندملیتی نیز پنهانکاریهایی دارند و افزون بر آن داستاننویسان آمریکایی اصولاً مایلاند به مضامینی بپردازند که در داخل آمریکا اتفاق میافتد. قوش نوشت:
«در تقابل دقیق با انعطاف جغرافیایی فزاینده و با توجه به علاقمندی به مشکلات داخلی نگاه داستاننویسان آمریکایی به درون معطوف شده است و هرچه بیشتر درونگراتر میشود و بیشتر بر خود متمرکز میشود.»
این را هم البته نباید فراموش کرد که بوی گند نفت از نظر اخلاقی و ملاحظات زیستمحیطی مخاطبان آمریکایی را خوش نمیآید و با اینحال پس از تهاجم نظامی آمریکا به عراق در سال ۲۰۰۳ تصاویری که از چاههای نفت شعلهور منتشر شد و همچنین وقایعی مانند فاجعه زیستمحیطی نشت نفت در خلیج مکزیک در سال ۲۰۱۰ و تصاویری که آن زمان از ماهیهای مرده و پرندههای آغشته به نفت در شبکههای تلویزیونی آمریکا پخش شد، سبب شد که سرانجام «ادبیات نفتی» هم به دانشگاههای آمریکا راه پیدا کند. اکنون میتوان دورههای کالج ایالات متحده را یافت که به «پتروفیکشن» اختصاص دارد. دانشجویان کتابهایی مانند «عشق در پادشاهی نفت» نوشته نوال السعداوی، نویسنده مصری یا «گریس لند» نوشته کریس آبانی را که در دوران پسا استعماری در لاگوس اتفاق میافتد میخوانند. تازهترین اثری که به کالجها راه یافته «ما چقدر زیبا بودیم» دومین رمان نویسنده آمریکایی کامرونی، ایمبولو امبو ((Imbolo Mbue)) است.
«رویاپردازان را ببینید» (۲۰۱۶) اولین رمان امبو، به زندگی یک زوج مهاجر از کامرون، «جند» و «ننی جونگا» میپردازد که به دنبال زندگی بهتر در نیویورک هستند. آنها در جریان بحران اقتصادی سال ۲۰۰۸ به عنوان راننده و خدمتکار برای یکی از مدیران شرکت «لیمن برادرز»( Lehman Brothers) کار پیدا می کنند. «جونگا»ها به طور فزایندهای درگیر مسائل خانوادگی کثیف رؤسای خود میشوند و در همان حال تلاش میکنند بر بحرانهای زناشویی، مالی و مشکلات قانونی مربوط به مهاجرت به آمریکا چیره شوند.
امبو در لیمبه، کامرون، شهری با یک پالایشگاه نفت بزرگ شده است. او در سال ۱۹۹۸ برای ادامه تحصیل به ایالات متحده مهاجرت کرد، شغل خود به عنوان یک تحلیلگر بازار را در بحران اقتصادی از دست داد و بیش از یک سال بیکار بود، در این مدت او به طور محرمانه و بدون آنکه به کسی چیزی بگوید به نویسندگی روی آورد. تنها بعد از انتشار نخستین اثرش «رویاپردازان را ببینید» خانواده و دوستاناش از نویسندگیاش آگاه شدند. این اثر برنده جایزه فاکنر و انجمن قلم آمریکا شد.
«رویاپردازان را ببینید» که از طنز و موقعیتهای کمیک هم هم بیبهره نمانده است با موفقیت از داستانهای آشنا و نشاطآور مهاجران فراتر میرود تا نشان دهد که چگونه زندگی در آمریکا برای بسیاری از افراد یک مبارزه دائمی برای بقا است و تأثیر این مبارزه را بر روابط شخصی نشان میدهد.
مبارزه حماسی ساکنان یک دهکده با شرکتهای نفتی
در «چقدر زیبا بودیم» اما از طنز و مطایبه خبری نیست. اثر در یک کشور خیالی در غرب آفریقا اتفاق میافتد و مملو از آشفتگی و خشونتی است که با استخراج نفت در یک کشور نفتخیز درآمیخته است: نشت نفت به زمینهای کشاورزی و رودخانهها، مشعلهای شعلهور گاز که دود سیاهی را به اطراف میپراکنند، باران اسیدی که محصولات کشاورزی و علفها را میسوزاند و مزارع را برای چندین نسل لمیزرع میکند. امبو نشان میدهد که این واقعیت برهنه نفت است: سوختی که خودروهای آمریکایی مجلل ما را به حرکت درمیآورد و گازی که خانههایمان را گرم میکند، از این طریق فراهم میآید.
در جوامع نفتی، شرکتهای نفتی همهکارهاند. به چالش کشیدن آنها به جایی نمیرسد و ممکن است حتی به قیمت جان آدمی تمام شود. نیجریه بزرگترین تولیدکننده نفت آفریقا است. در سال ۱۹۹۵، کن سارو ویوا نویسنده نیجریهای و از فعالان محیط زیست که کارزاری علیه شرکتهای «شل» و «شورون» به راه انداخته بود به اتهام ساختگی «قتل» به همراه هشت فعال مدنی دیگر به دار آویخته شد. در جریان دادخواهی همسران این اعدامیها حداقل دو شاهد که از شهادت آنها در محکومیت استفاده شده بود، اعتراف کردند که از شل برای شهادت دروغین رشوه گرفتهاند. امبو در مصاحبهای گفته است که رمانش را تحت تأثیر اعدام این فعالان مدنی در نیجریه نوشته است.
در «چقدر زیبا بودیم» که بیانگر مبارزه حماسی ساکنان یک دهکده با شرکتهای نفتی است، به معنای واقعی کلمه به یک شخصبت دیوانه نیاز است که اولین ضربه را به شرکت آمریکایی پکستون بزند. این شرکت به درازای چندین دهه محیط زیست کوساوا، یک جامعه ماهیگیری، کشاورزی و شکار را تخریب کرده است. پس از افتتاح یک میدان نفتی تازه، کودکان با سرعت وحشتناکی شروع به بیمار شدن و مرگ بر اثر بیماریهای مرموز میکنند. گیاهان و داروهای سنتی شمنهای محلی قدرت نمیتوانند این عفونتهای مرموز را شفا دهند.
شش تن از بزرگان روستا که میخواهند مقامات را در برابر این فاجعه پاسخگو کنند به شهر «بزام» میروند. آنها به همولایتیهای خود قول میدهند تا وقتی که به آنها اطمینان داده نشود که زمین سلامت خود را بازمییابد به روستا بازنمیگردند. یکی از بزرگان روستا پدر دختر جوانی به نام تولا نانگی است که قهرمان بیچون و چرا با سویههای آرمانی رمان است. هر فصل توسط راوی متفاوتی روایت میشود و در این میان برخی روایتها از چند زاویه تکرار میشود. تولا و مادر او «ساحل» و برادر کوچکترش «جوبا» و مادربزرگ آنها «یایا» به نوبت داستان را از زوایای مختلف بازگو میکند، جوبا میگوید:
«هر روز در کنار دوستمان تولا منتظر بازگشت پدرش و سایر مردان بودیم که همه همسایهها و اقوام ما بودند و سه نفر از آنها بچههاشان بیمار بودند. وقتی بعد از ده روز برنگشتند، ترسیدیم که آنها را زندانی کرده باشند یا حتی بدتر از آن.»
ناگفته پیداست که بدتر از آن هم اتفاق میافتد. شش نفر از ریشسفیدانی که به بازم سفر کردهاند، هرگز برنمیگردند. «کونگا» که دیوانه است و برای خودش در روستا در کنار دیگران زندگی میکند تصمیم میگیرد سه نماینده محلی شرکت پکستون و راننده آنها را در بازدید منظم آنها از روستای کوساوا گروگان بگیرد. کل دهکده با اقدام خودجوش و نومیدانه کونگا همراه است.
راویهای متعدد برای بیان ماهیت یک منجی
داستان در گستره چندین دهه و در چندین قاره روایت میشود. استفاده از راویهای متعدد نه تنها بر پیچیدگی داستان میافزاید، بلکه با کمک «زمان شکسته» درگیریهایی را نیز به تصویر میکشد که به تدریج کوساوا را فرامیگیرد. جوبا، در یازده سالگی آسیبهای روحی خود از این درگیریها را در نقاشیهای مرموز نشان میدهد. در همه نقاشیهای او چهره مردی را میتوان دید. در این نقاشیها در پهنه آسمان به جای ابرها، ماهیها و درختان قرار گرفتهاند. خورشید و ستارگان نیز در حال سقوطاند. این جامعه سنتی که تا آن زمان منظم و صلحآمیز بود، به آنچه که پژوهشگران علوم انسانی محیطزیست از آن به عنوان «مدرنیته نفت» یاد میکنند (در معنای جامعهای که در آن نفت هر جنبهای از زندگی را تحت تأثیر قرار میدهد) سوق داده شده است.
امبو شرکتهای نفتی را به قدرتهای استعماری گذشته تشبیه میکند. او نشان میدهد که هر دو بازیگران یک داستان مستمر از جستوجوی بیرحمانه برای منابع طبیعی هستند و در این مدت هم از خشونتی که آنها اعمال میکنند کاسته نشده است. شرکتهای نفتی آمریکا حتی از همان نظام جداسازی فیزیکی و تفکیک جمعیتی استفاده میکنند که استعمارگران اروپایی به کار میبستند: کارگران و کارمندان آنها در شهرکهایی دور از کوساوا زندگی میکنند. مانند بسیاری از کشورهای تولیدکننده نفت که تحت استثمار قرار دارند، حاکمی دست نشانده و عواملش در اتحاد با استعمارگران در عمارتهای دولتی که استعمارگران از خود به جای گذاشتهاند مستقر شدهاند. در کشور خیالی داستان، حاکم را «عالیجناب» مینامند: کهنالگویی از یک دیکتاتور که از برخی لحاظ کمیک و در همان حال حریص است. از او اغلب در رمان یاد می شود اما هرگز ظاهر نمیشود. کل کشور دارایی شخصی عالیجناب است:
« هر آنچه که او را خشنود میکند در تملک اوست و هر که او را ناراضی کند هلاک میشود. با عرق و خون ما که به عنوان مالیات پرداخت میشود، خانههایی در اروپا بزرگتر از آنچه که ما تصور میکنیم ساخته است. مردان اروپایی را استخدام کرده تا از او که لباسی شبیه یکی از پادشاهان آنها به تن دارد، عکس بگیرند. او قایقهایی خریده است که در آن با آمریکاییها غذا میخورد. آنها میگویند کفشهایش به تنهایی بیش از دسترنج سالانه صد مرد قیمت دارد.»
آیا «نجات سفید» از راه میرسد؟
ساکنان روستا هیئت دومی را با فهرست دیگری از خواستهها به پایتخت میفرستند. آنها اکنون خواهان آزادی شش ریشسفیدشان، پاکسازی نشت نفت و خروج نهایی شرکت نفت از روستا هستند. این بار روستاییان تصمیم میگیرند مستقیماً به مطبوعات مراجعه کنند. به نظر میرسد آستین، روزنامهنگاری دو رگه یکی از متحدان بسیار دلسوز روستاییان است. او گزارشی در مورد کوساوا در یک روزنامه بزرگ منتشر میکند. روستاییان امیدوارند این گزارش در آمریکا بازتاب بیاید و آمریکاییها از راه برسند و آنها را نجات دهند. کونگا، دیوانه روستا اما هشدار میدهد:
«شما جوان هستید. پیر که شدید، میبینید آنهایی که برای کشتن ما آمدهاند و آنهایی که برای نجات ما تلاش میکنند یکی هستند. آنها همه به اینجا میآیند با این اعتقاد که این قدرت را دارند که هر آنچه را که نیازهای بیپایانشان را برآورده کند، تصاحب کنند، از ما بگیرند یا به ما ببخشند.»
آیا «نجات سفید» از راه میرسد یا نه؟ آستین پس از مشاهده تهاجم وحشیانه سربازان به دهکده گزارشی مینویسد از قتل عام در روستا که در جریان آن سیزده کودک به قتل میرسند. برخلاف انتظار او این گزارش در آمریکا سر و صدا میکند.
به زودی، یک سازمان غیردولتی با نام پرطمطراق «جنبش برای احیای کرامت مردمان تحت سلطه» که به اختصار «جنبش احیاء» نامیده میشود، به روستا میآید. با همکاری با بخش روابط عمومی پکستون، به فرزندان کوساوا بورسیه تحصیلی ارائه میدهد همراه با وعدههایی که روستاییان به آن مشکوک هستند. اما تولا و چند تن از همسالانش، یعنی نسلی که بیش از سایرین آسیبهای تخریب دهکده را متحمل شدهاند، از این فرصت استفاده میکنند. آنها با اتوبوس به مدرسه راهنمایی در یک شهر مجاور میروند.
تولا در نهایت به آمریکا میرود. همانطور که دنیای او گسترده و باز میشود، داستان نیز گسترش مییابد تا دادخواهی کوساوا را به جوامع دیگر که با بیعدالتی زیست محیطی روبرو هستند مرتبط کند. تولا از شنیدن اینکه بومیان آمریکا در مناطق حفاظتشده شده نگهداری میشوند و از درک ابعاد تخریبهای زیستمحیطی در آمریکا یکه میخورد. او با افراد همفکرش در ارتباط قرار میگیرد و با آنها متحد میشود و یک حزب سیاسی راه میاندازد.
رمان سعی میکند همه این رویدادها را در خود جای دهد. تولا یک شخصیت مسیحایی است که در فرازهایی باورپذیر هم نیست. بخشی از این ضعف به این دلیل است که ما از تجربیات او در آمریکا به صورت دست دوم، از دیدگاه دیگران و از طریق نامههای او آگاه میشویم. از این گذشته او تقریباً بدون نقص است. جوبا به بهترین شکل ماهیت تولا را بیان میکند:
«عزم او هرگز متزلزل نشد. او هرگز از این باور که کوساوا روزی نجات مییابد دست بر نداشت.»
در جهان رمان امبو، خشونت بالا میگیرد و در نبرد نابرابر بین شرکت قدرتمند و روستاییان فقیر فقط یک برنده وجود دارد. همه راههای ممکن برای تغییر بیثمر است – جوبا که مانند خواهرش انقلابی و سازشناپذیر نیست، با امید اصلاحات به استخدام دولت درمیآید و به زودی به یک مقام فاسد تبدیل میشود.
در پایان روستا محو میشود و ساکنان آن به شهرهای دیگر مهاجرت میکنند. فرزندان آنها به لطف کمک هزینههای تحصیلی پکستون، ثروتمند میشوند و ماشینهای بزرگ میرانند. روستاییان از روی زمین کنده شده از خود میپرسند:
«آیا آنها به زادگاه خود میاندیشند؟ به کودکانی که مانند گذشته رنج میبرند تا بتوانند با لقمه نانی شکمشان را سیر کنند؟ یا اینکه در دل به ما میخندند؟»
در این میان میدانهای نفتی همچنان گسترش مییابند. تصویری شوم اما واقعبینانه در مورد وابستگی مداوم ما به سوختهای فسیلی، و اینکه چگونه شرکتهای نفتی همچنان در این درگیریها بر مردم غلبه مییابند.
«چقدر زیبا بودیم» دستاودی برای ادبیات نفتی در آمریکاست. اکثر شهروندان آمریکایی از دیدن زشتیها و تباهیهای وابستگی به نفت وحشت دارند. این وظیفه را نویسندگان مهاجر به عهده گرفتهاند. امبو خود شاهد این وابستگیها بوده است. رمان او در ناامیدیاش تکاندهنده است، شاید این صادقانهترین راه برای بیان مصیبت نفت باشد.
ترجمه: الاهه نجفی برای نشریه ادبی بانگ