در داستان فال مثل این است که زمان متوقف مانده و فلاکت مردمان یک شهر بر مدار بسته تکرار میشود.
قباد آذرآیین، متولد ۱۳۲۷، مسجد سلیمان. در دانشگاه تهران در رشته ادبیات فارسی تحصبل کرد و معلم شد. کار ادبی خود را از نیمه دوم سالهای دهه ۱۳۴۰ با چاپ داستانهایی در مجله خوشه آغاز کرد. مجموعه داستانهای پسری آن سوی پل، حضور، شراره بلند، داستان من نوشته شد، چه سینما رفاتی داشتی یدو؟ هجوم آفتاب و عقربها را زنده بگیر را منتشر کرده است.
مینویسد:
سال شصت، من یک دبیر پاکسازی شده! بودم. با دست نوشتهی بیست و چند صفحهای ازشهرمان، مسجدسلیمان آمدم تهران تا نوشتهام را به آقای درویشیان بسپارم عنوان دست نوشته ی من «راه که بیفتیم ترسمان میریزد» بود. همان جا، روبه روی آقای درویشیان نشستم. ایشان دست نوشتهی مرا خواندند. من زیرچشمی ایشان را نگاه میکردم. میدیدم که دارند از خواندن کتاب لذت میبرند. دستنوشته را که خواندند، از آن طرف میز دستشان را دراز کردند، با لبخند روی شانهی من زدند و گفتند: «آفرین»… بعد سرشان را بالا بردند و رو به طبقهی بالای دفتر نشر گفتند: داستان آقای آذرآیین را به فایل داستان های منتشرهی این فصل اضافه کنید.» کتاب لاغر«راه که بیفتیم ترسمان میریزد» با یک روی جلد زیبا منتشر شد. همان روز راه افتادم، ترسم ریخت و داستاننویس شدم.
خودش نیست که از سرازیری تیز تپه میآید پایین. پاهاش بیفرمان او لاش خسته و ناامیدش را میکشند زیر…
پاهاش زیر سنگینی تنش، که میلی به همراهی با آن دو لنگ لندوک ندارد، هر به چند قدم تا میشوند، مثل اسب خستهای که سرسُم بزند. سرازیری که وصله میشود به جاده، برمیگردد، سر بالا میکند سوی ساختمان سنگی زندان که حالا دور و کوچک است و اصلا به زندان نمیماند.
– آقا یه فال بخر!
دخترک، دست بالا هفت سالش هم نیست. چند تا پاکت چرک و چربِ عرق دراز کرده است طرفش.
میگوید: چرا نمیری تو شهر فال بفروشی دخترجان؟ اینجا کی فال میخره؟ فال به چه دردش میخوره؟ “
دخترک، انگار که اصلا حرفهاش را نشنیده، پاکتها را میچسباند به سینهی او
“آقا یه فال بخر! “
لحن التماسی دخترک، دلش را ریش میکند.
میگوید: خودت یکیشونو انتخاب کن برام دختر خانم.
دخترک پاکتها را ورق میزند یکی را از لای بقیه میکشد بیرون و دراز میکند طرف او.
میگوید: چن میشه دخترجان؟
دخترک میگوید: هزار تومن آقا؟
میگوید: هزار تومن؟! هزارتومن برا یه فال؟! ببینم دخترخانم، حافظ میدونه تو فالهاشو هزارتومن میفروشی؟ “
دخترک شانه بالا میاندازد.
کیفش را از جیب پشت شلوارش میکشد بیرون، هزاری چروکی درمیآورد میدهد دست دخترک، دخترک پول را میگذارد توی جیب مانتوی آبی چرکمردهاش. راه میافتد طرف سربالایی تپه.
بلند میگوید: شهر رو به این وره دختر جان، اون جا کسی ازت فال نمیخره، ها”
دخترک دور شده است.
رییس زندان گفته بود: ” تسلیت! پدر و مادرها برا هیشکی نمیمونن”
پیدا کردن کار به آن خوبی، بعد از چند ماه سگدوزدن و دربه دری و شبها زیر پلها یا توی لولههای سیمانی خوابیدن و دلواپسی ته کشیدن خرجی توی غربت، نعمتی بود. داشتند برجی را علم میکردند و دستکم یکی دو سالی خیالش راحت بود. شب هم یک گوشهاش میخوابید. به همه سختیهاش میارزید.
همان شب، به سحر زنگ زده بود. گفته بود: “مژدگانی! ” سحر گفته بود: “شیر؟” گفته بود: “شیرژیان!”
بعد به سحر گفته بود گوشی را بدهد دست آرزو. از آرزو پرسیده بود چه جور عروسکی دوست دارد برایش بخرد، و آرزو توی تلفن، انگار که دارد او را میبیند، گفته بود: ” ازین عروسکای این قدی بابا” حتما دستهای پنج سالهاش را از دو طرف باز کرده بوده. صدای خندهی بلند سحر پیچیده بود توی گوشی و او گفته بود: ” چشم بابا، میخرم برا دختر گلم… حالا یه بوس بده به بابایی… آخ چه بوس خوشمزهای! “
پایین تپه، جایی دور از جاده مینشیند. فال را از توی پاکت میکشد بیرون و میخواند: “فرصتهای خوبی در راه است و بخت و اقبال به شما روی آورده است. از این موقعیت کمال استفاده را ببرید”
فال را پاره پاره میکند و میدهد دست گردبادی که یکهو انگار از زمین میجوشد، چرخی میزند، تنوره میکشد، بال میزند و میرود.
با حقوق ماه اول، برای سحر خرجی فرستاد و یک پیراهن ماکسی نارنجی و برای آرزو، یک عروسک که حتما پُرِ بغلش بود.
ماههای اول، جا و مکان ثابتی نداشتند. هر جای زیر زمین ساختمان برج آماده میشد، جل و پلاسشان را کول میکردند میبردند آن جا… سقف زیرزمین که زده شده بود، جای آنها هم بیشتر شده بود. حالا هر چند نفر که هم زبان یا همشهری بودند یا توی آن چند ماه، بیشتر به هم عادت کرده بودند، شبها، کنار هم، گله به گلهی زیرزمین میخوابیدند. یکیشان شده بود مادرخرج و سرهفته با بقیه حساب کتاب میکرد…
همه چیز داشت خوب و بی دردسر پیش میرفت. تا خوابهای او شروع شدند؛ بیخود و بی جهت. هر شب و بی وقفه. نه یک خواب، که چند تا، هنوز خواب اول تمام نشده، دومی و سومی شروع میشد، هیچ ربطی هم به هم نداشتند انگار چند تا فیلم ناتمام را وصله کرده بودند به هم و پشت سرهم نشانش میدادند. اوایل به جاهای شلوغ خوابهاش که میرسید، از خواب میپرید و عرقریزان نفس نفس میزد. خوبیاش بود که آنها که دوروبرش خوابیده بودند، از زور خستگی مثل نعش افتاده بودند و توپ هم زیر گوششان درمیکردی حالیشان نمیشد، فقط یکی دو بار نگهبان شبکار که برای سرکشی آمده بود او را دیده بود که سر جایش نشسته، تکیه زده به دیوار و نفس نفس میزده…
پرسیده بود: “ها؟.. خوابت نمیبره؟ ” و او گفته بود” خواب بد دیدم آقا”
نگهبان گفته بود: ” شبها این خندق بلا را کم تر پر کن” بعد به حرف خودش خندیده بود و باانگشت تلنگرزده بود به شکم او. نگهبان کنارش نشسته بود و گفته بود: “خب، حالا تعریف کن ببینیم چه خوابی دیدی؟ “او گفته بود: “یادم نیست آقا” واقعا هم هیچ چیز از خوابهای پی درپی و بی سروتهش یادش نمیماند…
تا وقتی که خوابهاش با بیدارشدنش دست از سرش برمی داشتند و دردسری برای کسی نداشتند، کسی هم کاری به کارش نداشت. از خواب پریدنش، کمکش میکرد که نگذارد خوابهاش به جاهای دردسرسازشان برسد. فقط نگهبان شبکار موضوع را میدانست. او هم با خواب دیدنش مثل یک جور شوخی برخورد میکرد…
فردای شبی که خواب دیده بود به سحر زنگ میزد، سوالپیچش میکرد. این که حالش خوب است؟ حال آرزو خوب است؟ حال مادرش خوب است؟ هیچ مشکلی برای فامیل پیش نیامده؟ هیچ مرگ و میری توی محله اتفاق نیفتاده؟ و سحر بهش میگفت همه چیز رو به راه است و اصلا نگران این طرفها نباشد. دو روز بعد، باز زنگ میزد و همین چیزها را میپرسید. یک. روز سحر گفته بود: ” چت شده مرد؟! حالت خوشه؟ “
حرف سحر دل چرکینش کرده بود. تا یک هفته به او زنگ نزده بود…
یک روز غروب، از سر کار که برگشته بود، دیده بود رختخوابش را بردهاند، گذاشتهاند یک گوشهی زیرزمین، دورتر از بقیه. اصلا از کسانی که دوروبرش میخوابیدند گلهای نکرده بود و به روی هیچ کدامشان نیاورده بود. آنها هم چیزی بروز نداده بودند. مثل هرشب، باهم شام خورده بودند، بعدش هم چند استکان چای، شب به خیر گفته بود و رفته بود، رختخوابش را پهن کرده بود و خوابیده بود.
صبح که داشت میرفت سر کارش، سر کارگر گفته بود، اول برود دفتر پیمانکار… مات، پرسیده بود پیمانکار با او چه کار دارد؟ سرکارگر شانه بالا انداخته بود و گفته بود چیزی نمیداند… اما خودش چیزهایی حدس میزد. لابد سروصداهای توی خوابهاش به جایی رسیده بوده که همه شنیده بودند و به گوش پیمانکار هم رسیده بوده. پس چرا خودش این سروصداها را نشنیده بوده؟ عادت کرده بوده؟ یا آن قدرخسته بوده و خوابش سنگین، که دیگر از خواب هم نمیپریده؟ توی خواب چه گفته بوده که به گوش پیمانکار رسیده بوده واحضارش کرده بود دفترش؟… فکرش هزار راه رفته بوده…
لباسش را عوض کرده بود و رفته بود دفتر پیمانکار. سلام کرده بود. پیمانکار با تکان سر جواب سلامش را داده بود و اشاره کرده بود که بنشیند. لبهی مبل نشسته بود. حس کرده بود خنکای چرم مبل مثل، مار باریکی خودش را از تنش بالا کشیده بود. آبدارچی چای آورده بود گذاشته بود روی گل میز کنار دستش. دستش را گرفته بود بالای بخار چای. بعد استکان را توی مشتش فشرده بود. حالا کمی از سرمای تنش کم شده بود…
پیمانکار سر بالا کرده بود، طاس و چاق… به پشتی صندلیاش تکیه داده بود و گفته بود: ” خوبی؟ ” گفته بود: ” به مرحمت جنابعالی آقا”
پیمانکار گفته بود: “چاییتو بخور!” انگار پیمانکار هم فهمیده بود که او از درون یخ کرده است. استکان چای که برداشته بود، دستش آشکارا میلرزید. چای را داغداغ سرکشیده بود…
پیمانکار گفته بود: “ببینم جوون، تو… اینجا با کسی حرفت شده” گفته بود: “نه آقا، اصلا. همه باهم دوستیم، از برادر به هم نزدیکتر، چه حرفی آقا؟ چرا آقا؟ “
پیمانکارسرش را پایین انداخته بود، پیشانیاش را خارانده بود، به ریش یکی دو هفتهاش دست کشیده بود. انگار داشته با خودش کلنجار میرفته یا دنبال سوال تازهای میگشته…
سر بالا کرده بود. به پشتی صندلیاش تکیه داده بود و گفته بود: “من گفته بودم، جاتو از بچههای دیگه جدا کنن” گفته بود: “هرجور صلاح میدونین آقا”
پیمانکار گفته بود: “سرکارگر میگه تو شبها توی خواب انگار با کسی درگیر میشی، برای همدیگه خط و نشون میکشین، و از این کارها. این خوابها هیچ دلیلی نداره؟”
گفته بود: “خودتون دارین فرمایین خواب، آقا. من چه عرض کنم؟”
پیمانکار پرسیده بود: ” خواب دیدنت سابقه داره؟ قبلا هم زیاد خواب میدیدی؟”
گفته بود: ” نه آقا، یادم نمیآد… نه”
کاشکی مادر هوش و حواسش سر جا بود و او ازش میپرسید آیا او هم همین جور هر شب خواب میبیند؟ پدر هم خواب میدیده؟ توی فامیل نزدیک، کدامشان عادت داشته هر شب خدا خواب ببیند؟
پیمانکار دوباره ساکت شده بود. تلفن روی میز را جلو کشیده بود و شماره گرفته بود، بعد انگار که پشیمان شده باشد، گوشی را گذاشته بود و رو به او، گفته بود: “میخوای چن روزی بری سری به زن و بچهت بزنی و برگردی؟”
گفته بود: “نه آقا، مرتب بشون زنگ میزنم. بی خبر نیستم. دستمو از کارم نبرین آقا”
پیمانکار، لپهاش را باد کرده بود، نفس بلندش را آزاد کرده بود و گفته بود: “بسیار خوب، برو سر کارت، به سلامت!”
گفته بود: “ممنون آقا. خدا از آقایی کمتون نکنه آقا”
برای این که دیگر خواب نبیند، یک راه برایش مانده بود؛ تمام شب، بیدار بماند… اما مگر این کار آسان بود؟ بعد از ده، دوازده ساعت کار سخت؟ اگر فردای شبِ بعد از بیداری، سر کارچرت بزند و چشمهای تیزبین سر کارگر توی آن حال شکارش کنند چه میشود؟
اما باید این کار را میکرد. شنیده بود که قدیمها کسی که میخواسته شب خوابش نبرد انگشتش را میبریده و روی بریدگیاش نمک میپاشیده. یعنی او هم باید همین کار را بکند؟
سیگار… شاید سیگار به دادش برسد و بیدار نگهش بدارد. غروب همان روز از دکه کنار ساختمان یک پاکت سیگار خریده بود… فروشنده پرسیده بود چه نوع سیگاری
گفته بود فرقی نمیکند…
شب، رختخوابش را کول کرده بود برده بود جلوی ورودی زیرزمین. تکیه زده بود به ستون و تا خروسخوان، نصف سیگارها را آتش به آتش گیرانده بود و ناشیانه پُک زده بود. دم دم دمای صبح خوابش برده بود. با سوزش ته سیگار روشن از خواب پریده بود.
دلش برای شنیدن صدای آرزو تنگ شده بود اما میترسید باز سحر بگوید ” چت شده مرد، حالت خوشه؟! “
میتوانست از پیمانکار چند روز مرخصی بگیرد برود سری به سحر، آرزو و مادر بیمارش بزند و برگردد. اما از کجا معلوم وقتی برمی گشت، عذرش را نخواهند؟
آخرهای اسفند، کار، ده روزی تعطیل شده بود. خیلیها راهی ولایتهاشان شده بودند.
چند نفری هم مانده بودند…
عید، دست پر برگشته بود خانه… روزها مثل برق و باد گذشته بود. عجیب بود که توی تمام آن شبها، حتا یک بار هم خواب ندیده بود.
تنگ غروب رسیده بود کارگاه. نگهبان شب، توی اتاقکش نشسته بود و سیگار میکشید. برایش دست تکان داده بود، عید را بهش تبریک گفته بود و راه افتاده بود داخل ساختمان. گرسنه بود. باید ساکش را میگذاشت کنار رختخوابش، برمیگشت شام میخورد و به سحرزنگ میزد که سالم رسیده است مقصد.
زیرزمین نیمهتاریک و سوت و کور بود. انگار او اولین کسی بود که رسیده بود. دلش گرفت… داشت راه میافتاد بزند بیرون که انگار صدایی شنیده بود. کسی فریاد کشیده بود انگار، بعد صدای قدمهایی که دور میشد… حالا از جایی صدای ناله میآمد. ترس برش داشت. باید فوری خودش را به نگهبان برساند. داشت میزد بیرون که شنید کسی توی نالههاش اورا صدا میزند. پاهاش، برخلاف میلش او را کشانده بود طرف صدا. هرچه جلوتر میرفت. صدا نزدیک ترمی شد… پشت ستون میانی زیرزمین نیمهتاریک پایش به چیزی خورد و نزدیک بود. کله پا شود… چشمش که به تاریکی عادت کرده بود، اول لنگهای دراز کسی را دیده بود، بعد بالاتنهاش را؛ دمر خوابیده بود. حالا دیگر ناله هم نمیکرد… روی پاهاش نشسته بود، و دست زیر شانهی جسد گذاشته بود. او را که از زمین بلند کرده بود. یکه خورده بود. کاردی تا دسته توی سینهی نعش فرورفته بود. چشمهای نعش باز بود… هراسان و لرزان، دویده بود بیرون و خودش را رسانده بود به نگهبان شب. گفته بود: “یکی رو کشتهن آقا… یکی رو کشتهن”
نگهبان خندیده بود و گفته بود: “حالا دیگه روزها هم خواب میبینی؟! “
دوباره گفته بود: یکی رو کشتهن آقا… باور کن… یکی رو… “
نگهبان سر تکان داده بود: “باشه… باشه… حالا بیا یه استکان چای بخور. راه اومدی، خستهای… بگیر بشین اینجا… “
دست نگهبان را گرفته بود از روی صندلی کشانده بودش پایین. صندلی چپه شده بود.
او را از توی اتاقک کشیده بود بیرون… انگار زور چند نفر راریخته بودند توی بازوهاش… بازوهاش… نگهبان را دنبال خودش کشانده بود. نگهبان گفته بود: “چه کار داری میکنی دیوونه روانی؟! “
نگهبان شبکار، توی دادگاه گفته بوده که نیم ساعت پیش ازاین اتفاق او توی زیر زمین سرکشی کرده بوده و با مقتول، گپ زده بوده و چایی خورده بوده. گفته بوده مقتول تنها کارگری بوده که تمام مدت تعطیل کارگاه، از ساختمان نزده بوده بیرون… گفته بوده وقتی مرد-توی دادگاه اشاره کرده بود به او- داشته او را میکشیده که ببردش مقتول را نشانش بدهد، دستش خونی بوده و بوی خون هم میداده و روی لباسش شتک خون دیده…
دلش دارد از گشنگی ضعف میرود. شهر تعطیل و دلگیر است… چشمش میافتد به یک سوپری با کرکرهی نیمه باز. سر خم میکند، میرود داخل. فروشنده پشت پیشخان، آرنجهاش را تکیه داده به لبهی پیشخان، صورتش را چپانده کف دستهاش و چشمهاش را بسته. به صدای پای او چشم باز میکند و از جاش بلند میشود: بفرما!
توی سوپر نیمه تاریک چشم میگرداند. میگوید: “یه چیزی بده بخوریم سر و صدای این شکم لامصبو بخوابونیم پدر.”
فروشنده میگوید: “کیک و نوشابه سیرت میکنه؟”
میگوید: “فرق نمیکنه.”
فروشنده یک کیک درشت و یک شیشه کوچک نوشابه میگذارد روی پیشخان.
میگوید: “بفرما… امر دیگه؟”
میگوید: “سلامتی پدرجان”
فروشنده میگوید: “تندرست باشی جوون”
میگوید: “چرا همه جا تعطیله بابا؟ انگاری خاک مرده پاشیدن رو شهر”
فروشنده میگوید: “نمیدونی چرا تعطیله؟”
میگوید: “نه والا… دروغ چرا؟ “
فروشنده میگوید: “منم نمیدونم” میخندد.
میگوید: ” تو دست و بال شما، عروسک هم پیدا میشه پدرجان؟ “
فروشنده عروسک را هجی میکند: ” ع رو سک؟ ” توی فروشگاه چشم میگرداند: “عروسک خانم کجایی”میگوید: ” یه روزگاری چن تایی آورده بودیم اگه ازشون مونده باشه… ” می رود ته فروشگاه و چند دقیقه بعد با عروسکی قد کف دست، برمیگردد…
میگوید: ” یکی مونده بود اون زیر میرها، قسمت دختر خانم گلت”
پارچهای از روی پیشخان برمی دارد و گردو خاک روی عروسک را پاک میکند: “بفرما!”
میگوید: “ممنون پدرجان، حالا من جمعا چقدر باید تقدیم کنم”
فروشنده میگوید: “عروسک که هدیه من برای دختر گلت، کیک نوشابهت هم میکنه به عبارت هزار و دویست، قابلی هم نداره”
میگوید: “خیلی ممنون پدر جان سلامت باشی”
نگاهش میافتد به صورت عروسک، میگوید: اِ، این عروسکه چرا یه چشمش کوره پدرجان جان؟ “
فروشنده میگوید: ” کوره؟ ببینم”
عروسک را دراز میکند طرف فروشنده: بفرما پدر جان”
فروشنده عروسک را میگیرد، نگاهش میکند؛ جای چشم راست عروسک، حفرهای خالی است. انگار کسی چیز نوکتیزی آن تو هل داده و چرخانده باشد…
میگوید: “نه اینکه اون زیرمیرها بوده، حتما یه چیزی افتاده روش این کارش کرده”
مکث میکند بعد میگوید: “بهتره که دست خالی بری پیش دخترت جوون. وقتی همه جا تعطیله، کاری نمیشه کرد. کاچی به از هیچی”
برای اولین تاکسی عبوری دست بالا میکند و میگوید: “دربست اهل قبور”
تاکسی جلو پاش میایستد… سوار میشود…
میگوید: “چرا امروز همه جا تعطلیه آقا انگار خاک مرده پاشیدن رو سرو کلهی شهر.”
راننده میگوید: ” میدونین چرا تعطلیه؟ “
میگوید: ” نه، تازه رسیدهم. شما میدونی چرا تعطیله”
راننده میگوید: “راستش منم نمیدونم چرا تعطیله”
میخندد: ” مگه فرقی هم میکنه؟ “
میگوید: ” چی؟… چی فرق نمیکنه؟”
راننده میگوید: “این که بدونیم چرا تعطیله، یا ندونیم؟”
گورستان خلوت است. پیداکردن قبر مادر، سخت نیست. میداند. مادر را طبق وصیتش کنار پدرشان خاک کردهاند… کپه خاک، هنوز تازه است و یک دسته گل پلاسیده روی سینهی قبر است… نام مادر را روی تابلویی فلزی نوشتهاند و توی خاکهای بالای قیر فرو کردهاند. رنگ سیاه از روی تابلو شره کرده است پایین… روی پاهاش مینشیند و فاتحه میخواند. خاک قبر را که مشت میکند بغضش میترکد…
توی گورستان چشم میگرداند. کاشکی سحر دست از لجبازی برمیداشت و آرزو را میآورد اینجا ببیندش… چرا سحر هم مثل غریبهها فکر میکند او، دستش به خون کسی آلوده شده؟ چطور بعدِ هشت سال شوهرش را نشناخته؟… بهش زنگ بزند؟ نه، شمارهاش را که ببیند، قطع میکند. تا کی میتواند این کار را بکند؟ آفتاب که برای همیشه زیر ابر نمیماند…
عروسک یک چشم را از جیب کاپشنش ببرون میآورد، پاهای نازک عروسک را کنار تابلوی نام مادرش توی خاک مینشاند.
شب توی خانهی پدری میخوابد. لای رختخوابی که هنوز بوی مادرش را میدهد… صبح باید زود بیدار بشود، برود جلو دبستان آرزو. دورادور هم که ببیندش دلش آرام میگیرد. چطور است برود پیش خانم مدیر، خودش را معرفی بکند و بگوید میخواهد دخترش را ببیند؟ تا فردا ظهرهنوز فرصت دارد. رییس زندان پرسیده بود: دو روز مرخصی برات کافیه؟ و او گفته بود: بله جناب سرگرد”
دم دمای غروب، وقتی دارد پا میگذارد تو سربالایی تپه، دخترک فال فروش جلوش سبز میشود: آقا یه فال بخر!