مانون اُپهوف (متولد ۲۰ دسامبر ۱۹۶۲، اوترخت) نویسنده، فیلمنامهنویس هلندی تاکنون بیش از پانزده رمان و مجموعه داستان منتشر کرده و به عنوان یکی از نویسندهگان صاحب سبک هلند شناخته میشود.
آخرین رمان مانون اُپهوف، به نام: سقوط مثل پرواز است، در سال ۲۰۱۹ انتشار یافت و نامزد جایزه ادبیات آکو و لیبریس شد و همچنین جوایز ادبی سازمان بوک اسپوت و شارلوت کهلر را دریافت کرد. این رمان توسط روزنامه معروف ان ار سی، و مجلات ادبی این کشور به عنوان بهترین رمان هلندی سال ۲۰۱۹ برگزیده شده است. او این کتاب را که روایتی تکان دهنده از خشونت جنسی پدری هنرمند در خانوادهای پرجمعیت است، با تاثیر از جنبش افشاگرانه “می تو” در سالهای اخیر نوشته است که در تشدید بحثهای اجتماعی و افشاگری بیشتر در هلند بسیار موثر بود. نویسنده شخصا در مصاحبههای متعدد در مورد علت نوشتن این رمان اتوبیوگرافیک و خشونت جنسی پدرش صحبت کرد.
مانون اُپهوف سالها عضو هیئت مدیره انجمن پن در هلند بود. او در سال ۲۰۲۱ به عنوان رئیس هئیت مدیره جایزه ادبیات اروپا برگزیده شد.
داستانی را که میخوانید از مجموعهای به همین نام که به ترجمه فروغ تمیمی در نشر مهری منتشر شده انتخاب کردهایم. فروغ تمیمی مینویسد:
» آدمها در داستانهای اُپهوف ظاهرا وجهه مشترکی با هم ندارند و هر کدام تافته جدا بافتهای هستند. ولی به تنهایی، یا در ارتباط با دیگری، در پی کشف خود، رسیدن به آرزوها و یا به دست آوردن جایگاهی ویژه هستند، و ماجراهایی عجیب را از سر میگذارند. کنجکاوی، احساس حقارت، خشم، شیدایی، خود شیفتگی، آسیب پذیری، حسرت، سرخوردهگی و ترس از تنهایی احساساتی مشترک در میان آنهاست. مانون اُپهوف در قصههایش با تبحر، درهم تنیدگی عواطفی چون شهوت، عشق، نفرت، حسادت وخشم را از یک سو، و حد و مرز میان روابط آدمها را از سوی دیگر نشان میدهد.»
الیزه در ده فلیرنبرخ زندگی میکند، دهی که جای پای زمان بر زمین است. جاییکه شبها غبار نازکی از شن زرد در هوا پخش میشود، روی خانهها را میپوشاند و اهالی ده با ناراحتی در بسترهایشان جا به جا میشوند، چون ذرات شن پوست را میخراشند و توی دماغ، چشم و موها جا خوش میکنند. در طول سالها، برای الیزه عادی شده بود که شوهرش، آلبرت، شبها چون گمشدهای توی خانه پرسه بزند و مانند مردی مومن که به کلیسا میرود، با او بخوابد. با حجب و حیا، انگار نیرویی ترسناک وادارش میکرد که تمکین کند. شانههای آلبرت مثل صخرههاییاند که الیزه باید به آنها چنگ بزند تا او را روی خود نگهدارند.
یک شب الیزه آلبرت را بیدار کرد، تا با پاهای از هم باز شده روی َمردش برود، دهانش را به گوشش فشار دهد و نجوا کند: “میدونم چی میخوای، خوبشو، خوبشو میخوای.”
اما او یک بار، تصادفاً دختر پانزده سالۀ شلختهای را زیر شوهرش دید، که پاهای کوچک و لختش با شیفتگی به نشیمنگاه آلبرت گره خورده بودند. مدتی بعد، چون گریههای ناگهانی، سکوت و تظاهر به ترس و خجالت (الیزه دوباره یاد گرفته بود که به آلبرت نگاه کند، با چشمانی مثل چشمهای خرگوش) نتوانست ققنوس مُردۀ وجودش را به زندگی برگرداند، مثل “دو دوست” از هم جدا شدند.
برای الیزه سخت نبود که با لحنی دوستانه دربارۀ شوهرش حرف بزند. برعکس، در خوابهایش همیشه شاهدی میخکوب شده بر زمین بود، که بارها و با زجر میبایست شاهد تصادف آلبرت با ماشین بتن خُردکنی، یا فرورفتنش در گرداب باشد، یا خواب ببیند که، وقتی آلبرت با آسودگی در ساحلی دراز کشیده است(حالا بماند که آیا دختر بچهای هم توی آب بازی میکرد یا نه)، زیر لایههای شن متحرک ناپدید میشود.
روزی، وقتی الیزه روبروی آینه توی هال ایستاده بود و موهایش را شانه میزد، ناگهان با صدای بلند گفت:” آلبرت برایم همیشه مثل مُردهها بود.” و دید که نفسش چطور به آینه میخورد. و در عصر بیروح چهارشنبهای، با جسارت، حرفهای وحشتناکی را روی نوار ضبط کرد، لحنش محزون، ناراحت، عصبانی، حیرتزده و بیاعتنا بود و صدایش رسا و تلخکام از زندگی. بعد هر بار با شنیدن آن نوار به نظرش میرسید که آنچه دربارۀ آلبرت گفته بود، همیشه درست از آب در میآید.
اما بعد از چند ماه بدون نفرت به پیراهنهای او نگاه میکند. بعضی وقتها هم خندهاش میگیرد، چون آلبرت تمام چیزهایی که برهنگیاش را باید میپوشاند، آخر سر برایش جا گذاشته بود. اولین روزی که آن غریبه پیش او آمد، الیزه یکی از پیراهنهای آلبرت را به مرد میدهد و از اینکه لباس به تنش گشاد بود، حسابی کیف میکند، سینۀ مرد سفت و لاغر است، دستهای غریبهای آستینهای کهنه را پر میکنند، این جوری انگار آلبرت برای همیشه از پوشیدن پیراهنش محروم شده بود.
پس از رفتن آلبرت، هنوز مجسمۀ گِلی عیسی، با صلیب کوچکی بالای تختش آویزان بود. قبلا وقتی که شوهرش مست به پشت روی زمین میافتاد و به سختی نفس میکشید، الیزه همیشه مجسم میکرد که عیسی آهسته از آن صلیب پایین و پیش الیزه میآمد. بعد او تمام شب سرگرم مالش دادن و گرم کردن پاهایی سرد و قلبی بیتپش میشد. در حالی که ماریا کنار بستر واقعی به شدت میگریست(و آهسته به عیسی میگفت: “تحمل کن.” الیزه دستهای سرد او را زیر بغل گرمش میگذاشت و فشار میداد.) آلبرت همیشه آرام روی زمین میماند. زمانی هم بود که شوهرش در خواب شبیه گره گور سامسا[۱] به نظر میآمد. مثلا جوری که به پشت میخوابید و دست و پایش ناگهان از تشنج تکان میخورد.
الیزه میتواند از این ده به سوی شمال برود، از راهی کنار دشت و از باران شن بگذرد و در آلفسن نفسی تازه کند. یا به سوی شرق برود و باز از میان مزارع و کشتزارها وارد ده دیگری شود. یا به طرف جنوب سرازیر شود و از آبراهی به بروخ دونکه و اولین شهر بزرگ برسد، اما او در ده فلیرنبرخ میماند، و آلبرت با خوشحالی در یکی از دهات مجاور ساکن میشود.
وقتی پناهندهها با یکی از اتوبوسهای حومه وارد ده شدند و همه چیز تغییر کرد، الیزه تازه شروع به نوشتن شعر کرده بود. حالا هیجان، هرج و مرج و گیجی در ده موج میزند. مغازه داران نگران، صدها نفر را زیر نظر دارند که قرار است در یکی از ساختمانهای کارخانۀ قدیمی جا بگیرند. مالک محل، دختر کارخانهدار قبلی، یک شبه بارش را میبندد. او روزهای آفتابی با مانتوی شتریرنگ به آنجا میآید. در جایی میایستد. گاهی هم در یکی از خانههای پیشساخته به چای یا گیلاسی مشروب قوی دعوت میشود و ساعتها، با لیوان جنیفر در دست، به پناهندههایی که قصۀ زندگیشان را به هلندی دست و پا شکسته تعریف میکنند، گوش میدهد. و با چشمانی اشکآلود، احساسی گرم و مبهم در دل از آنجا میرود. دختر کارخانهدار حس میکند که مردها دارند او را با چشمهایشان میخورند.
الیزه اولین نفری است که به دعوت از داوطلبان برای تدریس زبان پاسخ میدهد. در هفتۀ اول سال تحصیلی جدید، موقتا کلاسی برای علاقهمندان تشکیل میشود. در بیرون، ناگهان باد شدیدی، انگار که از محبس آزاد شده باشد، میوزید و دیوارۀ چوبی اتاق را تکان میداد. شش نفر، چهار مرد و دو زن بودند. زنها وقتی میخندند، دندانهای کرم خوردهشان را نمایش میدهند.
الیزه میگوید: ” یک بار هم عکسی قدیمی از خودتون بیارید.”
عکسی سیاه و سفید با حاشیۀ دندانهدار، زنی سیاه مو را، پشت سر خوکی به سیخ کشیده نشان میدهد. پاهای برهنهاش با انگشتانی کثیف از زیر دامنی بلند دیده میشوند.
الیزه: “این عکس دخترته؟”
“هاها،” صاحب عکس میخندد. دستش را روی زانوی الیزه میگذارد و ضربهای میزند. “این منم و شوهرم آلیک، سه سال پیش.”
هر دوشنبۀ اول ماه، وقتی صدای تمرین آژیر خطر بلند میشود، غبار خاکستر تیرهای روی شاگردان فرو میریزد. بعد از کار دست میکشند و باز چیزی مینوشند. زنها شانهها را به علامت عذرخواهی بالا میاندازند و بچهها را صدا میزنند که بروند توی خانه.
شش تا شاگرد، اما الیزه فقط ایفو را میبیند. چون بلند است، پوستش از سرما و باد سرخ شده و موهای افشان دارد؟ یا برای آنکه بیست و چهارساله است و از حالا به همه چیز با بدبینی نگاه میکند؟
زیر پوست گونههایش، شبکهای از مویرگهای سرخ و اسفنج مانند پخش شدهاند. روی گردنش لکههای غیرعادی مادرزاد (گردنی که از بلوز ضخیماش بیرون زده و باریک به نظر میرسد، برعکس، وقتی برهنه است، به نظر سالم و قوی میآید). ایفو یک بند سیگار میکشد و دود سیگارهایی را که بیوقفه میپیچد فرو میبرد، شاگرد تند و تیزی است. الیزه یک بار به سختی توانست جلو خودش را بگیرد تا در حضور شاگردان گردن ایفو و لکههای مادرزادیش را نبوسد(شاگردان عبارتند از: مینای محجبه، دارای دندان نیش با روکش طلایی، نسیم، چنان میلرزد که کلمات جدید را به سختی و ناجور تلفظ میکند. کاسپر هم هست با چشمان قهوهای براق و ریش پرپشت، که در هر جلسه سه بار بیرون میدود و به دیوار تکیه میدهد). الیزه از نگاه ایفو سرگیجه میگیرد. مبهوت میایستد و تختۀ سیاه را با کلمات و جملههای غیرعادی و پر از اشتباه دستوری پُر میکند. شبها، چهرۀ مجسمه مسیح کمکم شبیه صورت ایفو میشود.
الیزه، برای نشان دادن دیدنیهای ده، گروه را به درس “رفتن به کافه” دعوت میکند. در مرکز خرید مردم به این جمع کوچک که انگار از کرۀ دیگری آمدهاند، خیره میشوند. الیزه با شهامت جلو همه راه میرود. او و ایفو در کافه کنار هم مینشینند و کلمات مهم را با هم مقایسه میکنند: “مرد، زن، جنگ، زندگی، عشق.”
الیزه لیکور، ایفو ودکا، و بقیه چای سفارش میدهند. ایفو با خودکار آبی مسیر سفرش را در تقویم الیزه روی نقشه دنیا مشخص میکند(با ماشینی کهنه و دوستی که ناراحتی روحی داشت، شش مرز را رد کرده بود). الیزه از خانهاش در خیابان دوفنتل حرف میزند، که اتاقهای بزرگ و حمام دارد.
شب وقتی آن دو با هم به خانه میروند، هیچ کس تعجب نمیکند. با چشمانی که از سرما اشکآلود بود، در ایستگاه اتوبوس میایستند، نزدیک خانۀ الیزه، ایفو از پول توجیبیاش یک دسته گل داودی می- خرد که توی راه باد پرپرش میکند (او بعدها به ایفو گفت که از گل داودی خوشش نمیآید.) الیزه در سکوت نگاهش میکرد که چطور گل میخرد. قطرههای باران روی یقهاش میریخت.
ایفو با زبانی شکسته بسته گفته بود:” یک گلها..”
شب که شد آلبرت هم زنگ زد. دختر کوچکترش گوشی را برداشت و چیزی هم درمورد آن خارجی گفت. الیزه خندید. گوش داد و به دخترش نگاه کرد که چطور گوشی را میگذارد.
بعد بچهها را، که هنگام خوردن شام با سردی و دقت به ایفو خیره شده بودند، به طبقۀ بالا برد.
“تو هم بیا.” مرد خارجی او را دنبال میکند، وارد اتاق کوچکی میشوند. نور گرم لامپی با عکس پنیوکیو سر تا پایش را روشن میکند. به کُپهای از حیوانات عروسکی و کمد رنگی کنار دیوار تکیه میدهد. الیزه کتاب قصهای بر میدارد و برای دخترش(که پیژامۀ راهراه و چشمان روشن بیرنگ دارد) میخواند.
” اونم میتونه بفهمه؟”
الیزه با صدای بم و آهنگین قصهگوها گفت:” نه هنوز، اما کلمات جدید رو میتونه یاد بگیره.”
” کلمههای بچگانه به چه دردش میخوره؟”
کمی بعد، در طبقۀ پایین، توی اتاق نشیمن، الیزه گرمای دست ایفو را روی گردنش حس میکند. آلبوم عکس عروسیاش را در دست دارد و آن را با چشمانی بیاشک ورق میزند (نشانهای، که فکر میکند، علامت پشت سر گذاشتن آن درد است.) با آرامش و ابهام از آلبرت برای ایفو میگوید.
دست آخر، به طبقۀ بالا میروند، الیزه چراغ اتاق خواب را روشن میکند، پرده را میکشد و منتظر میماند.
ایفو قبل از او لباسش را در میآورد. الیزه با حیرت به آلت مرد نگاه میکند، که میان پاهایش مانند سرباز فلزی سفت و مثل آتش سرخ است. وقتی ایفو میخواهد پستانهایش را لمس کند، الیزه با پاهای لرزان از اتاق بیرون میدود و در راهرو چرخی میزند. بعد با سردرد شدیدی برمیگردد. ایفو لب تخت نشسته و نگاهش میکند. پاهایش از هم باز شدهاند. آن چیز قرمز، مثل پرچمی است که برای دادن علامت بلند شدهاست.
بعد الیزه فکر کردن را فراموش میکند. ایفو را به روتختی فشار میدهد. دستهایش را میگیرد و بالا میبرد، سینه سردش را لمس میکند. نیمه شب وقتی ایفو به خواب میرود، پاهای از هم بازش شدهاش را روی بدن مرد گذاشته و بیدارش میکند، دهانش را به لالۀ گوش صورتی رنگش فشار میدهد و نجوا میکند:
“لازم نیست حرفی بزنی، میدونم که چی میخوای.”
روز بعد وحشتزده از صدای خندۀ خودش بیدار میشود. دستش مثل حلقهای، روی آن چیز سخت و شق قرار گرفتهاست.
در اتاق خواب قفل میشود، الیزه به بچهها صبحانه میدهد. وقتی پسر کوچکش کفشهای خیس مرد غریبه را توی سطل آشغال میبیند، میگوید که چند جفت از کفشهای پدر را به او داده است.
“پاهاشون اندازۀ همدیگه است؟”
الیزه در را میبندد، پردها را میکشد و با سرعت از پلهها بالا میرود. ساعت دوازده تلوتلو خوران بچهها را از مدرسه میآورد.
وقتی ایفو میگوید که باید به کمپ برگردد، الیزه باز ودکا تعارف میکند. وان حمام با آب گرمی که بوی عطر کاج میدهد، پر میشود، او گردن و شانههای مرد را ماساژ میدهد.
” بهشون میگم که مریض شدی، آنفلونزا گرفتی، آنفلونزای هلندی، به خاطر باد و بارون و این جور چیزها.”
الیزه توی کمپ به شاگردانش گفت: “این پسره خیلی ضعیفه، فعلا باید استراحت کنه.”
ایفو توی خانه میماند و پیراهن و بلوزهای آلبرت را میپوشد. بیشتر وقتها روی مبل دراز میکشد. با چشمان گودافتاده، دستهایش را زیر سرش گذاشته و کتاب زبان روی شکمش باز ماندهاست: “خواستن، توانستن، بایستن، اجازه داشتن.” مچ پای لاغرش از پاچۀ شلوار جین بیرون زدهاست. خرخر ملایمی میکند. الیزه بچهها را پیش آلبرت میبرد و در را قفل میکند.
آیا سنگینی سکوت باعث تنگی نفسش میشود؟ یا زمین خشک، یا گرد و غبار شن، یا جیغ زشت پرندگان؟ شاید توقعاتش ایفو را خسته کردهاند؟ الیزه خودش را به طرف او میکشاند، پتو را از روی شانههایش پس میزند. آرنجهای مرد پیداست، انگار زانوهایش راه او را بستهاند. صبحها ایفو برای مدتی طولانی به باغچه میرود و نوک کفشش را توی زمین فرو میکند.
ایفو: ” باید به کمپ برگردم.”
از وزارتخانه نامهای برای ایفو رسیدهاست، از الیزه میخواهد که ترجمهاش کند. اتاق مملو از گرد و غباری شنی است که از روی دشت و مزارع بر میخیزد، الیزه چشمهایش را میمالد. و میگوید که نمیخواهد نامه را ترجمه کند. که اجباری در این کار نمیبیند.
اغلب، وقتی برای عشقبازی بیدارش میکند، انگار ایفو او را نمیبیند و دستهایش با حرکتی ماشینی کپلهایش را لمس میکنند. ایفو آمادۀ عشق ورزی، ولی با چشمان بسته است. الیزه فریاد میکشد:”از دستم خسته شدی.” و با تندی تمام خشم و انزجارش را بیرون میریزد. ایفو شانهاش را طوری گاز میگیرد که تا مدتی کبود میماند. زن را تکان میدهد.”ترجمه کن.” فریاد میکشد، “ترجمه کن.”
بعد الیزه محتوای نامه را برایش توضیح میدهد. خانۀ جدید، مدرسۀ زبان جدید، فرصتهای جدید. ایفو با او عشقبازی میکند.
یک بار با بستهای خرما و انجیر به خانه میآید. ایفو تازه گوشی تلفن را برداشته و با آلبرت حرف میزند. الیزه میشنود که او میخندد. تنها چیزی که دستگیرش میشود: “من به شهر” اس” میروم.”
یک هفته قبل از رفتن ایفو، الیزه با خشم و عصبانیت، نفرینکنان و با فحاشی توی خانه میچرخد. لهجۀ ایفو را مسخره و کاردی را به طرف در پرت میکند. با رضایتی خودخواهانه میبیند که کارد چطور در چوب فرو میرود.
ایفو دیگر حاضر به عشقبازی نیست.
الیزه دست آخر میگوید: “هنوز دو روز باقی مانده.” آلت ایفو راست شده، انگار که دیگر نمیتواند آرام بگیرد. اما خودش متوجه نیست. الیزه میبیند که او چقدر غمگین است و دستهایش چقدر بی حس و حالند. وقتی از ایفو میخواهد نوازشش کند، دستهایش از روی بدن الیزه سُر میخورند.
“بمون اینجا “، این حرف را میزند، درحالی که دستهای ایفو را به زیر بغلش فشار میدهد. “من دوباره نمیتونم از نو شروع کنم.” بعد داد میزند: میدونی چیه! این پیراهنو برای خودت نگهدار، با این پیراهن گم شو.”
با این حال، کمک میکند تا او وسایلش را جمع کند. درهای خانه باز هستند. گرد و غبار شن اتاق را پر میکند.
الیزه به کمپ برمیگردد. بیشتر پناهندهها رفتهاند و ساختمان خالی است. دو مرد سیاهپوست در غذا خوری پینگپنگ بازی میکنند(یکیشان فقط یک دست دارد). وقتی الیزه را میبینند، نیششان باز میشود و دستی به پنجرۀ کثیف میزنند. دندانهایشان مثل گچ سفید است.
در راه خانه (پشت شیشۀ مغازه، پنیر بز و کنسروهای دلمه را میبیند). به صاحب کارخانۀ قدیمی بر میخورد. زن، بعد از طلاق، کلی رو آمده. شال پشمی گرمی روی دوشش انداخته و دستش را دور کمر جوانی سیاه حلقه کرده، انگشتهایش روی کمربند مرد است. زن میگوید: “دارم اینو بر میگردونم، توی این بیغوله راه رو گم میکنه.”
کتابچۀ ایفو زیر تشک دو لایه قراردارد، در آن طرفی که آلبرت میخوابید. الیزه فقط یک بار آن را ورق میزند.”خووورشید گرم است. مردددها به خانه میروند.”
الیزه فکر میکند، بهترین کار خرید مداوم فلفل سبز و خرما و انجیر است. همینطور تلفن آلبرت را با آرامش جواب دادن و موقع قدم زدن در ده داشتن سر و وضع مرتب، تا بتواند، به هر کسی که زمانی او و ایفو را با هم دیده است، مستقیم و بدون خجالت نگاه کند.
[۱] شخصیت رمان مسخ اثر فرانتس کافکا