خورشید رشاد: سقوط

باد از بین معدود درخت‌های نارون کوه‌های دارآباد می‌گذشت و می‌پیچید لای شالم. شال قرمز سمانه از روی موهایش لغزید دور گردنش. موهای آبی‌اش زیر نور اریب حنایی ناهماهنگی عجیبی با برگ‌های زرد و نارنجی و قرمز درخت‌ها و زمین داشت.

«جوانه می‌زنم

به روی زخم برتنم

فقط به حکم بودنم

که من زنم زنم زنم!»

پژواک آواز سمانه روی سرم آوار شد. دو پیرمرد نفس زنان از پیچ سوم پایین می‌آمدند. پیرمرد کوتاه‌تر با عصای کوهنوردی زد به صندوق صدقات زیر درخت نارون. پیرمرد دوم کلاه کپیش را از سر برداشت. کیسه‌ی بزرگ زباله از دستش آویزان بود. انگار ما را می‌پایید. سر تکان داد. پلاستیک آفتاب‌خورده‌ی پفک و بطری له شده‌ی آب معدنی از سر کیسه زده‌ بود بیرون. زباله‌های مردم را جمع کرده بود. سرم را انداختم پایین. تکیه دادم به تنه درخت تا رد شوند. سمانه دستش را برد روی لب‌هایش. طوری که دستش ماتیکی نشود، یک ماچ الکی کف دستش داد و در هوا ول کرد: «دمتون گرم! نه خسته!» انگار جیگرکی سر کوچه‌اش هستند و چند سیخ جیگر آبدار برایش اورده‌اند. پیرمردی که مثل میترا عصای کوهنوردی داشت، از بالای عینک آفتابیش گفت: «درود بر تو بانوی هنرمند!»

«چو هم صدا شویم و

پا به پای هم رویم و

دست به دست هم دهیم و

از ستم رها شویم!»

شاید مسئله همین بود. من سر زبان نداشتم. بلد نبودم سر کلاس‌ها مزه بپرانم. رویم نمی‌شد به اتاق استادها بروم. پول کافه‌نشینی نداشتم. اگر هم داشتم مثل سمانه بلد نبودم ادای روشنفکری در بیاورم و قمپز درکنم. شاید باید این‌جور بود. شاید باید خودی نشان داد تا باورت کنند. میترا مثل توپی که قانون جاذبه را زیر سوال ببرد، پشت من می‌امد. یک لحظه صدای قدم‌هایش قطع شد. لابد داشت پشتش را نگاه می‌کرد تا از فاصله پیرمردها مطمئن شود: «خاک برسرم! آبرومون رو بردی!» بین هن‌هن میترا و آواز سمانه گم شده بودم.

میترا به بالا بکسر می‌کرد. گاهی هم لیز می‌خورد. شاید به خاطر کفش کوهی که حتما برای اولین بار پوشیده بود. با یک شلوار و بلوز خاکستری صورتی دِنورث فیس ست کرده بود. فقط با پول یک لنگه کفش میترا می‌توانستم یک‌ماه غذا داشته باشم. لابد زیر کفش جوراب ضد تاول هم پوشیده بود. همه چیز آن‌قدر تمیز که اگر نمی‌شناختمش فکر می‌کردم این‌ها را از پشت ویترین لوازم کوهنوردی فروشی دزدیده. مثل کوهنوردی حرفه‌ای که چند شکم پشت هم دوقلو زاییده و حالا بعد مدت‌ها دوباره به دامن طبیعت بازگشته است. روسری صورتی را مثل کلفت‌ها پشت سرش سفت کره بود. موهای بلوندش را از دو طرف روسری داده بود جلو روی دو پستانش.

میترا در ماشین را بست. لب‌هایش را غنچه کرد و برای رامین دست تکان داد. رامین لبخند کلافه‌ای زد. معلوم نبود این لبخند را برای میترا زده یا راننده‌ی ماشین عقبی که منتظر رفتن رامین بود تا جایش پارک کند. سمانه از ان‌ طرف خیابان داد زد: «به به! باربی تپل خودم. موها رو. چه کرده‌ای!» و تا میترا برسد به ما، آرام نجوا کرد: «خدا می‌دونه چه قد خرجش شده. شوهر پولدار هم خوب چیزیه.»

از پیچ چهارم که گذشتیم سمانه گفت: «رسیدیم بالا مهمون خانم دکتریم. خوب از زیر شیرینی و شام در رفتی. ولی نیمروی این‌جا رو باید بدی.» اگر نیمرو را من مهمان می‌کردم، باید با اتوبوس برمی‌گشتم. این‌جوری خیلی دیر و خسته می‌رسیدم خانه و نمی‌توانستم بنشینم پای ترجمه.

میترا قمقمه‌اش را از کوله درآورد. اب را گوشه‌ی لپش جمع کرد. بعد آرام آرام پایین داد: «آخیش! راستی کتاب علی راد دراومده. خونده‌ین؟» حوصله‌ی شنیدن تعریف کتابی که سه سال برای ترجمه‌اش خون دل خورده‌بودم نداشتم. با این‌حال پرسیدم: «مگه راد کتاب نوشته؟» قمقمه را در جیب بغل کوله فرو کرد. از جیب دیگر آینه‌ و رژ صورتی مات دقیقا رنگ روسریش، دراورد.

– «جهان دیگری

بسازیم از برابری

به هم‌دلی و خواهری

جهان شاد و بهتری!»

یک دسته پسر جوان از پیچ پنجم روی سنگ‌ریزه‌ها سر می‌خوردند و می‌امدند پایین. از ان دسته پسرها که بابا همیشه می‌گفت لات و لوت. برای بابا فرقی نداشت. همین که پسری پیراهن مردانه و شلوار پارچه‌ای نپوشیده بود، هرکه بود، همین که جوان بود، لات بود. سنگریزه از کنار کفش‌هایشان در هوا می‌چرخید. میترا گفت: «سمانه ساکت!» آفتاب در دانه‌های عرق میان موهای بور سینه‌ی وسطی می‌درخشید. انگار گرد طلا میان سینه‌اش پاشیده‌باشند.

سرانگشت‌هایم با دانه‌های درشت عرق روی سینه‌اش بازی می‌کرد. بازویش را از زیر سرم درآورد. نیم‌خیز شد روی کتاب‌های تلمبارشده‌‌ی کنار تختش. سیگار و زیرسیگاری را گذاشت روی سینه‌ی خیس و سیاهش. دستم را حلقه کردم دور بازوی استخوانیش. سرم را تکیه دادم به گرمای تنش. دستش را برد بالا. بازو از بین دست‌هایم درامد. تکیه دادم به بالش. پنجره‌ی کشویی را هل داد به طرف چپ: «فندک رو می‌دی؟ طرف توئه.» باد گرم ظهر تابستان عرق‌های روی سینه‌‌اش را دانه دانه خشکاند. دوتا سیگار اتش کرد. فندک پلاستیکی قرمز را عمودی گرفت طرفم: «باشه یادگاری.» فندک را تو دست راستم مشت کردم. خودم را یله کردم روی علی. زیرسیگاری و دو سیگار را گرفت آن‌ور: «چی‌کار می‌کنی دیوونه؟» جوری بوسیدمش که با اولین پک ردی از خون روی سیگارش ماند. هر دو خندیدیم و او گفت: «دیوونه‌ی وحشی!»

«نه سنگ و سارها

نه پای چوب دارها

نه گریه‌های بارها

نه ننگ و عارها»

بین دندان‌های نیشم با تکه‌ای از پوست خشک‌ لبم بازی می‌کردم. خودم را چسباندم به دیواره‌ی کوه. خط نگاه سبز وسطی به چشم‌های سمانه ختم می‌شد. لابد سمانه هم زل زده بود. این را لبخند شیطنت‌آمیز وسطی با نگاه خیره‌اش می‌گفت. لب‌هایش خشک و ترک خورده بود. پوست بالاخره کنده شد و آمد روی زبانم. سمانه وسط اواز صدای یک ماچ آبدار درآورد. لب‌های چرب زرشکیش را تجسم کردم که غنچه شده و دوباره شکفته. به جز وسطی، پسر‌ها همه خندیدند. اگر محمد این منظره را می‌دید چه می‌شد؟

میترا ظرف سالاد را گذاشت بین ته‌چین و مرصع پلو. گوشی را از روی میز برداشت. کلیک کلیک. علی گیلاسش را گرفت بالا. سرش را اورد کنار گوشم: «تو عروسی کردی اینجوری نشیا.» من عروسی کردم؟ گفتم: «چه جوری نشم؟» گفت: «همین‌جوری دیگه. هی از باقالی‌پلو و آش عکس بگیری بذاری اینستا.» خواستم بگویم به تو چه؟ شال نخی چهارخانه را دور گردنش جابه‌جا کرد. با نگاه رامین را نشان داد که ان‌گوشه‌ی سالن، کنار اپن آشپزخانه سرش تو گوشیش بود و لبخند می‌زد. علی ادامه داد: «شوهر بدبختتم هی مجبور باشه اولین نفر لایک کنه.» قاه‌قاه خندید. تلو تلو می‌خورد و می‌خندید. خواستم دستش را بگیرم که نیفتد. دستم را پس زد. محمد روی مبل لم داده بود. علی از پشت دستش را ول کرد روی شانه‌‌ی او. محمد برگشت. نگاهش مثل گوسفند گرگ دیده شده بود. نفهمیدم به‌خاطر من است یا علی. شوخی جدی به محمد گفت: «با سمانه عروسی مروسی نکنی‌ها! این به پشه نر هم رحم نمی‌کنه. کسی نیست تو دانشکده باهاش خاطره نداشته باشه.» محمد عینکش را با انگشت اشاره داد بالا. سعی کرد مثل یک جامعه‌شناس روشنفکر و فمینیست ارامش خودش را حفظ کند. سرخی از گوش‌هایش شروع و به کل صورتش ختم شد. یک دانه‌ی درشت عرق از شقیقه‌اش سر خورد و بین ریش‌های بورش گم شد. سمانه نشست روی دسته‌ی مبل محمد. گیلاس علی را گرفت بین انگشت‌های کشیده و براقش. لاک مشکی. لاجرعه سر کشید. ردی از رژ سیاه روی گیلاس ماند. گیلاس را دوباره گذاشت در دست مبهوت علی: «خب چوب‌کبریت، تو خاطره‌ت رو تعریف کن ببینم!»

منتظر بودم که یا پای سمانه یا پای وسطی به سنگی چیزی گیر کند. شاید هم مثل سریال‌های ترکی خانه‌ی میترا، سمانه لیز می‌خورد و می‌افتاد تو بغل وسطی. حدود پنج دقیقه همان‌طور می‌ماندند. ما می‌ماندیم و موزیک، و این پرسش مهم که آیا هم را می‌بوسند یا نه. لبم مزه‌ی خون گرفت. هروقت از میترا خرده می‌گرفتیم که چرا وقتش را با این سریال‌ها تلف می‌کند، می‌گفت: «دارم یک مقاله درباره دلایل رشد سریال‌های ترکی در ایران می‌نویسم.»

پسرها خیلی وقت بود که رد شده بودند. سنگی زیر پای سمانه و وسطی نلغزید. چشم‌های سمانه اما مثل یک دختر تازه بالغ که اولین بوسه‌اش را در شبی مهتابی گرفته، می‌خندید: «یه دقه اینجا یه سیگاری بکشیم، بعد ادامه بدیم.» دوتا سیگار گذاشتم لبم و با فندک یادگاری علی گیراندم. یکی را دادم دست سمانه. مثل لات‌ها با انگشت زد روی دستم و سیگار را گرفت. از توی کوله کمریم شیشه مربای دربسته‌ام را درآوردم. در هوا تکانش دادم. هنوز چند ته سیگار دیگر جا داشت. میترا گفت: «اه اه! تو کوه هم ول نمی‌کنین؟» کرمم گرفت. دوباره پرسیدم: «مگه راد کتاب نوشته؟» سمانه دود سیگارش را ول کرد تو صورت میترا: «منظورش اینه که ترجمه کرده. میترا جون تو هنوز نفهمیده‌ای ترجمه تو قاموس خانم دکتر کار حساب نمی‌شه؟ تو قاموس ایشون فقط معدل بیست و مدرک کاره.» پک بعدی را ول کرد طرف من: «الان مثلا این همه درس خونده‌ی، وقتی نه می‌نویسی نه ترجمه می‌کنی نه درس می‌دی چه فایده داره؟» سیگار را در شیشه مربا تکاندم. میترا خندید: «غلط کردم حرف علی راد رو زدم. درس رو ول کنین شما. بابا آرزو گدا یه روز مهمون من باش! با هم بریم آرایشگاه. با موهای سفید جلوت حال می‌کنی، به جهنم! اقلا ابروهای پاچه‌ت رو درست کن می‌بینیمت نترسیم.» سمانه گفت: «اون که مده.» سه تایی زدیم زیر خنده. حرف حساب جواب ندارد. هزاری هم که ترجمه کرده باشم، هزاری هم که نوشته باشم، چه فایده وقتی به اسم این و آن چاپ می‌شوند.

لازم نبود نگاه کنم انتشارات کدام طبقه است. بوی آش من را مثل سگی گرسنه هدایت می‌کرد. میزها را چسبانده بودند به هم. انگار که یک سالن غذاخوری در یک کتاب‌خانه برپا شده باشد. روی هر میز چند پارچ آب و ظرف سبزی خوردن بود. ظرف‌های آش را هنوز نچیده بودند روی میزها. به جز من دو خانم دیگر هم بودند. نمی‌شناختم. یکی‌شان مقنعه داشت. دیگری چادری بود. با آن شال آبی وصله‌ی ناجوری بودم. رویم را چرخاندم طرف کتاب‌خانه. دیوان منجیک ترمذی را از قفسه بیرون کشیدم. استاد عظیمی زیر تابلو ته راهرو ایستاده بود. وسط دیوان را باز کردم. دست‌ چپش راگذاشت روی سینه و برای استاد روحی ادای احترام کرد. با یک لبخند مارمولکی. پشت سر روحی کاملاً تاس شده بود. انگار یکی پشتم بود: «سلام!» کت و شلوار سبز سدری به طرز غم‌انگیزی مضحکش کرده بود. همان‌که مادرش مخصوص این‌جور جاها داده بود برایش بدوزند. دو هفته پیش از این بهتر بود. شلوار جین و شالگردن نخی زرشکی توسی، نیم‌تنه مشکی و تیشرت توسی زیر نیم‌تنه. گفتم: «تویی؟» دیوان منجیک ترمذی را طوری که دستش به دستم نخورد گرفت و گذاشت سرجایش: «تو که روغن زیتون هم به لبت نمی‌زدی. چه خبره امروز؟» خنده‌ام گرفت. ته‌ریش بهش می‌آمد: «دوهفته پیش ته‌ریش نداشتی. امروز چه‌خبره؟» با چشم گفت هیس. کیف را داد به دست چپش. دست راست را گذاشت روی سینه و برای عظیمی سر خم کرد: «سلام استاد!» با دنبال کردن مسیر علی تازه دیدم که روی یک میز میوه و شیرینی‌ چیده‌اند. علی توی یک بشقاب دو لیوان مقوایی چایی گذاشت. چندتا قند ریخت کناربشقاب. برای من برداشته بود؟ نه. لیوان را جلو عظیمی گرفت. رفتم پیششان. خواستم صحبت را بکشم به امکان چاپ پایان‌نامه دکتریم. چشم عظیمی روی دکمه دوم ژاکت قرمزم مانده‌بود: «مدنی با کی اومده‌ای؟» مگر حتما باید با کسی می‌آمدم؟ علی دستش را کشید به ته‌ریشش: «خانم دکتر مدنی قراره به عنوان دستیار…» عظیمی از دکمه کند. رفت روی کفش و برای اولین بار تو صورتم. انگار پدر علی است. باید می‌دید در خور هستم یا نه. زدم بیرون. از عظیمی انتظار این را داشتم. از علی نه. دو قدم پایین‌تر پیچیدم تو قنادی فرانسه: «یک کافه گلاسه لطفا!» علی زنگ می‌زد. برنداشتم. از پشت ویترین قنادی یک دختر و پسر فنچ دست تو دست می‌رفتند. دوست داشتم فرو بروم در بستنی وانیلی کافه‌گلاسه. پیغام داد: «دیوونه چرا باز قاط زدی؟ مگه نمی‌خواستی کتابت رو بکنی تو پاچه‌شون؟ دفعه دیگه خواستی از من مایه بذاری قرصات رو قبلش بخور ضایع نشیم.» یک قطره اشک سیاه افتاد روی بستنی آب‌شده‌. دم در قنادی فرانسه سیگارم را با فندک قرمز پلاستیکی آتش کردم. پیچیدم تو نظری.

ته سیگارهایمان را از زمین برداشتم و انداختم تو شیشه مربا. سمانه چشم غره رفت: «بابا طرفدار محیط زیست! بابا روشنفکر! بابا دکتر!» مگر کم ترجمه‌های علی را تصحیح که چه عرض کنم، بازنویسی کرده بودم؟ به من گفت دستیار. حالا همان کامنت‌های من را کپی پیست کرده و داده فلان ناشر برایش چاپ کرده‌اند. از ترسش حتا از من در مقدمه تشکر هم نکرده. حقم است که میترا این‌طور بکوبد تو صورتم. گفتم: «بریم. بریم بالا نیمروتون رو بدم دست از سرم بردارین.» یک کوکوی کمرکولی از روی بوته‌ای پرید روی زمین. جست زد طرف رودخانه. دو سه تا سنگریزه‌ سر خورد طرف رودخانه. صدای دیگری نبود. سمانه گفت: «دکتر کَرَم‌کُش می‌کنین! بپا ورشکست نشی!». میترا نفس‌نفس زنان گفت: «پس از کنار رودخونه نریم که زودتر برسیم، تا نزده زیرش.» برای کسی که از بالا و پایین رفتن‌های اضافه می‌ترسد، بهانه‌ی خوبی بود. مسیر اصلی را رفتیم بالا. جلو می‌رفتم. هیچ کمر کولی‌ای نپرید. حتا سنگریزه‌ای هم سر نخورد. آخر سمانه گفت: «بابا حیفه. اقلاً بیا با محمد آشناتون کنم. دو تا چیز ترجمه کنی و بدی ناشر محمد چاپشون کنه. یه کم با ناشرا آشنا شی. بیاردت تو کار.» تف کردن روی خاک را بلد نبودم.

میترا گفت: «راستی از طرف من به محمد تبریک بگو. شنیده‌م کاندید جایزه‌ی بهترین ترجمه متون علوم انسانی شده. علی راد هفته پیش می‌گفت بهترین ترجمه بوردیو مال اونه. من که عقلم به بوردیو موردیو قد نمی‌ده. باید از خانم دکتر پرسید.» تفم روی خاک کف کرد. اصلاً نوش جانش. پول خوبی بابت ترجمه‌ی بوردیو گرفته بودم. حداقل توانستم تمام بدهی‌ها را صاف کنم.

سالن ابن خلدون پر شد. سمانه نشست وسط ما. چشم و سرش می‌چرخید. گاهی با آرنج می‌زد به من. گاهی به میترا. محمد را صدا کردند. سمانه هم به من زد، هم به میترا. سمانه گفت: «وای این ترم بالاییه چه خوشتیپه!» میترا هیس هیس می‌کرد. سمانه گفت: «آمارش رو دراورده‌م.» محمد از چند پله‌ی سن تند بالا رفت. به جمعیت نگاه کرد. انگار که دارد با خمینی از هواپیما پیاده می‌شود. دستش را اورد بالا و لبخند زد. پایش گیر کرد به یک سیم. روی سن تلو تلو خورد ولی نیفتاد. همه خندیدند. سمانه گفت: «اگه من با این نخوابیدم…» خود محمد هم با جمعیت خندید: «نبینید من انقدر می‌خندم. توم پر از غمه. من ادم افسرده‌ای هستم.» این بار کسی نخندید. ریسه رفتم. سمانه زد بهم که دهانم را ببندم. گفتم: «آخه می‌گه نبینین می‌خندم، به خدا خیلی بدبختم.» باز ریسه رفتم.

صدایم در کوه برگشت: «هاهاهاها!» میترا و سمانه گفتند: «چته؟» گفتم: «هیچی». از پیچ آخر هم گذشتیم. سمانه گفت: «به خاطر خودت می‌گم. اصلا محمد دشمن تو. که نیست. مگه چی می‌شه منی که دوست چندین و چند ساله‌ت هستم ازش بخوام به تو یه وقتی بده؟»

محمد با دست راستش گوشه‌ی سبیل کم پشت بورش را لوله می‌کرد. نشستم رو به رویش. گوشه‌ی سبیل را کرد توی دهانش. ترجمه مقاله ژیژک را برایش خواندم. یک پک به سیگار زد و از شیشه بوفه به محوطه نگاه کرد. گفت: «یه ایرادایی داره. بده ببرم بدم دوستم یه ادیتی کنه و تو شرق برات چاپ کنیم.» دستش را برد بالا. برگشتم. سمانه از تو حیاط برایمان دست تکان داد. محمد مقاله را فرو کرد در جیب بغل کت سربازیش: «چایی؟» سرم را سه بار از بالا به پایین تکان دادم. سمانه کیف محمد را از صندلی گذاشت زمین و نشست: «درباره‌ی من حرف می‌زدین؟ صدای گوشی توئه؟» برایم از یک شماره ناشناس اس.‌ام. اس آمده بود: «باهات کار مهمی دارم.» محمد با سه تا چایی تو یک سینی ایستاده بود کنار بساط چای آقا حمزه. گوشیش هنوز تو دستش بود. با چشم اشاره کرد. یعنی برو یک‌جا بهت زنگ بزنم. شماره را به اسم میم ذخیره کردم. ترکیب شدید بوی لوازم آرایش و چاهِ پُرِ توالت حالم را بهم می‌زد. دو تا سال‌بالایی من را از تو آینه دیدند. حرفشان را قطع کردند. گوشی را برداشتم: «ببین یه راه دیگه هم هست.» انگار برای من مکث می‌کرد که دلم هزار راه برود. سکوت کردم. صدای آهسته‌ی محمد به زور امد: «شنیده‌م مث سگ عربی و زبان درس می‌دی که دستت تو جیب خودت باشه.» خانم‌ها زیپ کیف آرایششان را بستند. از تو آینه برایم گوشه‌ چشم نازک کردند. محمد پرسید: «هستی؟» توالت را ترک کردند. گفتم: «بله گوش می‌دم.» گفت: «ببین این ترجمه خیلی چیز مهمی نیست. من می‌تونم برات تو شرق چاپ کنم ولی خودت می‌دونی که خبری از مایه نیست. برات یه پیشنهاد دارم.» باز مکث طولانی. گفتم: «خب؟» گفت: «این رو سیصد بفروش به من.» صورتم توی اینه خشک شده بود. گفت: «تو بیست سالت هم نشده. برای ترجمه‌های ازین بهتر وقت داری.» باز مکث. گفت: «هستی؟» تصویر خشک توی آینه گفت: «هستم.»

رامین یک نسکافه گذاشت جلو میترا، یکی جلو من. خودش معده درد داشت. محمد مثل یک خروس کاکل زری که می‌داند همه خاطرش را می‌خواهند، وارد بوفه شد. رامین روزنامه‌ی لوله‌شده‌ی شرق را برایش تکان داد: «آقا دمت گرم! عجب ترجمه خفنی!» روزنامه را انداخت روی میز. نسکافه پرید تو گلویم. مقاله ژیژک ترجمه محمد فروزنده. به پولش می‌ارزید. محمد آشکارا سعی می‌کرد با من چشم تو چشم نشود: «باشه یه وقت دیگه حاجی!» برای این‌که بداند عین خیالم هم نیست خندیدم: «حاجی که شمایین! افتخار بدین با ما بشینین. قول می‌دیم درباره مقاله ازتون سوال نپرسیم.» محمد عین خروسی که می‌دید چه‌طور چاقو برای بریدن دمش تیز می‌شود، گفت: «با سمانه قرار دارم. ببخشید.»

سمانه کنارم راه می‌امد: «چیه باز رفتی تو لک؟ بابا مگه کی هستی؟ چرا همه رو دور از‌شان خودت می‌بینی؟ محمد که دست کم می‌گیریش از اولین مترجمای خوب ژیژکه. کارگاه ترجمه می‌ذاره به امثال تو درس می‌ده. به خدا خیلی از همین استادا باهاش کلاس خصوصی برمی‌دارن و کارای ترجمه‌شون رو می‌دن به محمد. تازه گاهی مقاله‌های محمد رو به اسم خودشون چاپ می‌کنن.» تو جیبم با فندک قرمز بازی می‌کردم. سیگار سوم را روشن کردم.

دکه آقا نقی روی صخره پیدا بود. میترا انگار که جان گرفته باشد، دوید. گفتم: «محمد مگه مقاله هم نوشته؟» سمانه گفت: «باشه صد بار گفتی مترجم نویسنده نیست. همون ترجمه منظورمه.»

نتوانستم جلو پوزخندم را بگیرم. خواستم بگویم قبل از این که برای دکتر فلان و استاد فلان کار ترجمه کند تا آقایان اساتید رزومه بسازند، با من سر قیمت معامله می‌کند! خواستم فریاد بزنم: «پدرم سر ترجمه بوردیو درآمد.» زروی وجودم نگذاشت که بگویم. محمد کم بی‌احتیاطی نکرده بود. تمام آثار را برایش با ایمیل فرستاده بودم. بعضی از معاملاتمان را روی گوشی ضبط کرده بودم.

نیمروهای سفارشی میترا هنوز آماده نشده بود. سمانه رفت پیش میترا تا چایی‌ها را بیاورد. شهر زیر دود گم شده بود. سوراخ کتانیم که دوستش داشتم مثل سوراخ کتانی آل‌استار سمانه مصنوعی نبود. بوی دود حتا تا کوه هم می‌آمد. دوست داشتم بپرم روی دودها. دیگر نشنوم و نبینم. در دودها محو شوم. ارتفاع در حدی بود که ضربه مغزی شوم. فوقش ده روزی در کما و بعد هم مرگ. می‌توانست اتفاقی باشد. لیز خوردن پای یک دکتر بی‌کار و بی‌عار در دارآباد. بعد از من هم دیگر احتمالاً از جناب محمد فروزنده اثری چاپ نمی‌شد. لابد می‌رفت خارج. یا می‌گفت تمام آثارم در ارشاد مانده. دست‌هایم را باز کردم: «هاهاهاهاها!» چند سنگریزه را با نوک پا انداختم پایین. پک اخر را زدم. سنگریزه‌ها در دود به پرواز درآمدند. ته‌سیگار را انداختم تو شیشه مربا. فندک را فشار دادم بین ته‌سیگارها. در شیشه را به زور بستم و پرتش کردم در خاکستری شهر. آقا نقی داد زد: «نیمرو آماده‌س.»

بهمن ۱۳۹۹ – گوتینگن، آلمان

از همین نویسنده:

خورشید رشاد: عطر عیسا

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی