جویس کرول اوتس: «ماهیت داستان کوتاه من» – به ترجمه عباس مخبر

چرا می‌نویسید؟

گاهی اوقات این سؤال را نویسنده‌ای دیگر از من می‌پرسد، و لذا، حتی اگر آدمی محکوم به شکست باشد، جدی است؛ اما اغلب اوقات آدمی این سؤال را مطرح می‌کند که هیکل‌اش دو برابر من است، پشت میز شام کنار من نشسته، و حرف دیگری برای گفتن ندارد. او می‌پرسد چرا می‌نویسید؟ هرچند من از او نمی‌پرسم چرا این سؤال را مطرح می‌کنید؟ وقتی می‌خواهم مؤدب باشم ذهنم خالی می‌شود، و در چنین مواقعی بیشترین خصوصیات زنانه را از خود بروز می‌دهم؛ معمولاً جواب می‌دهم چون از نوشتن خوشم می‌آید. پاسخی بی‌ضرر و کاملاً صحیح است؛ این پاسخ گردن کلفت‌هایی را که همواره آزارم می‌دهند (در سال گذشته به طور متوسط هفته‌ای یک بار) راضی می‌کند. پرسش‌های این قبیل افراد با در نظر گرفتن دو فرض زیر تنظیم شده‌اند:

۱)ناتوانی عمومی نویسنده در رؤیایی با دنیای واقعی

۲)برتری سؤال کننده، به این دلیل که او قطعاً نیازی ندارد برای زنده مانده به خیال پناه ببرد.

چرا می‌نویسید؟

سؤال جالبی است. گرچه هیچ گاه در ملاً عام توضیح نمی‌دهم یا از خودم دفاع نمی‌کنم، اما در تنهایی خودم به انگیزه‌هایی فکر می‌کنم که پشت نوشتن یا هر نوع فعالیت خلاقه هنری قرار دارد. به آن ژرفاهای ذهن و تخیل، بخصوص تخیل نیمه خودآگاهی فکر می‌کنم که شبانه‌روز ما را دچار شگفتی‌های غریب و دوست‌داشتنی می‌کند. من با شخص شکاکی که با لحنی تحقیرآمیز سؤال می‌کند چرا می‌نویسید فرق زیادی ندارم، چون او هم می‌نویسد و خلق می‌کند؛ او هم هر شب و حتی شاید در طول روز رؤیا می‌بیند، و رؤیاهایش آفریده‌های هنری مشروع‌اند.

ما به همان دلیل می‌نویسیم که رؤیا می‌بینیم، چون نمی‌توانیم رؤیا نبینیم، چون رؤیا دیدن در سرشت تخیل بشر جای دارد. آن دسته از ما که “می‌نویسند”، که آگاهانه واقعیت را آرایش می‌دهند و باز آرایی می‌کنند تا معانی پنهان آن را کشف کنند، رؤیابینانی جدی‌ترند. شاید ما به رؤیابینی معتاد شده‌ایم، اما علت این امر به هیچ وجه ترس یا تنفر از واقعیت نیست. به گفته فلانری اُکانر (در اثری عالی که پس از مرگش به صورت مجموعه مقاله‌ای با عنوان رمز و راز و آداب انتشار یافت)، نوشتن فرار از واقعیت نیست، بلکه “شیرجه‌زدنی است به درون واقعیت که دستگاه بدن انسان را هم دچار شوک شدید می‌کند.” او تأکید می‌کند که نویسنده کسی است که به جهان امید دارد؛ کسانی که امیدی ندارند نمی‌نویسند.

جویس کرول اوتس

ما می‌نویسیم تا صورتی منسجم تر و موجزتر به جهان بدهیم؛ جهانی که وقتی در اطراف ما گشوده می‌شود، کلافی سردرگم، هولناک و ابلهانه است. چگونه می‌توان این کولاک روزها، لحظه‌ها و سال‌ها را از سرگذراند؟ جهان فاقد هرگونه معنایی است، و من به گونه‌ای غمبار تسلیم این واقعیت شده‌ام. اما جهان معناهایی دارد؛ معناهایی فردی، هشدار دهنده و قابل درک، و ماجـرای انسان بودن جستجو برای یافتن این معناها است. ما می‌خواهیم هر مقدار از زندگی را که می‌توانیم درک کنیم. ما با دانشمندان فرق زیادی نداریم؛ یعنی همان کسانی که دشمنان سرشناس ما هستند و خودشان نیز در پی آن‌اند که ماهیت اشیاء را درک کنند، زندگی را منسجم‌تر نمایند، چیزی را سامان ببخشند و دنبال چیزی دیگر بروند، و به این ترتیب رمز و رازها را بگشایند. ما می‌نویسیم تا از میان آشوب بزرگی که در زمانه جاری است، یعنی از میان زندگی‌مان، معناها را پیدا کنیم؛ ما می‌نویسیم چون عقیده داریم که معنا وجود دارد و ما می‌خواهیم آن را در جای خودش تثبیت کنیم.

فروید که به اندازه هرکس دیگری دلمشغول بُعد نمادین و مرموز (و لذا هنری) ذهن بود می‌گوید: “هنر توهم چیرگی خود را ایجاد می‌کند.” این جمله مرا شگفت‌زده می‌کند. همه چیز در آن است، همه چیز در آنجاست. هنر مانند یک رؤیا “توهم‌زا” است؛ رؤیایی است که به هیأتی خودآگاه درآمده، در پرتو نور روز قرار گرفته، گاهی با جلد سخت منتشر می‌شود و بی‌تردید قیمتش گران است. اگر این رؤیا واقعاً خریداری داشته باشد به سینما فروخته می‌شود؛ آن صورت هنری جدید و شگفت‌انگیزی که رؤیاهامان را شبیه‌سازی می‌کند، به نرمی و در تاریکی روی پرده به حرکت درمی‌آورد، تصویرها، چهره‌ها و حرکات را با مبالغه نشان می‌دهد، و برای انتقال انواع کابوس‌ها تناسبی حیرت‌انگیز دارد. اگر این رؤیا خریداری نداشته باشد شاید هیچ‌گاه منتشر نشود، اما مانند اغلب تلاش‌هـای انسانی، بی‌آنکه زیانی به کسـی وارد کند در گوشه‌ای بر جای می‌ماند و فراموش می‌شود، حال آنکه همچنان ارزشمند بر جای می‌ماند. هیچ رؤیایی بی‌ارزش نیست. نوعی “توهم” است و همه توهم‌ها مثل همه شهودها ارزشی برآوردنشدنی دارند.

کافکا می‌گوید: «باید با رؤیاهایمان صادق باشیم.»

وقتی مردم «شروع» به نوشتن می‌کنند (هر چند تصور «شروع» نوشتن، مثل «شروع» نفس کشیدن، برای من عجیب است) دل‌گرم می‌شوند و روحیه پیدا می‌کنند؛ این احساس که حرف یگانه‌ای برای گفتن دارند و فقط آنها هستند که می‌توانند آن حرف را بزنند. این نیرو و اعتقاد رازآمیز، مبنای کل هنر است. اما پس از ورود به این عرصه که از بیرون بسیار رسمی، حرفه‌ای، و شاید حتی در سال ۱۹۶۹ بسیار منحط به نظر می‌رسد، به زودی از ترس آنکه مبادا قابلیت فنی لازم را نداشته باشند وحشت‌زده می‌شوند. به این دلیل در کنفرانس‌های نویسندگان شرکت می‌جویند. شروع به گذراندن دوره‌هایی در زمینه نویسندگی خلاق می‌کنند. کتاب‌هایی را خریداری می‌کنند که حاوی اندرزهایی درباره «ماهیت داستان» است. و هیچ یک از این فعالیت‌ها بی‌راه نیست، چون یک نویسنده می‌تواند از هرگونه اطلاعی که در دسترسش قرار می‌گیرد استفاده کند، اما مبنای هنر نویسندگی مهارت شخص در نوشتن نیست، بلکه اشتیاق و آرزوی او به نوشتن، و ناتوانی‌اش از ننوشتن است. من همواره به دانشجویانم اندرز می‌دهم که زیاد بنویسید. خاطرات بنویسید، یادداشت بردارید. وقتی احساس بدبختی می‌کنید بنویسید، وقتی در آستانه فروپاشی دهن قرار دارید بنویسید…

کسی چه می‌داند چه چیزی از اعماق به سطح آب خواهد آمد؟ من یکی از معتقدان پر و پاقرص قدرت جادویی رؤیاها هستم؛ رؤیاها ما را به اوج می‌برند و اعتلا می‌بخشند. حتی کابوس‌ها هم می‌توانند قابل عرضه باشند ـ کابوس‌ها نیز اگر آثاری مانند نوشته‌های داستایفسکی، سلین و کافکا در اختیار ما بگذارند، قدرتی آگاهی‌دهنده و رهایی‌بخش دارند. بنابراین، مهم ترین کار، نوشتن، و تقریباً هر روز نوشتن است، در بیماری و سلامت.

در چنین حالتی، ظرف مدت چند هفته یا چند سال، توده تأثراتی که گرد آمده‌اند مفهوم پیدا می‌کنند… و یا شاید به صورتی ناگهانی مفهوم خود را بر شما آشکار می‌سازند. تئودور روتکه یک سطر شاعرانه تکان‌دهنده را می‌نوشت و آن را سال‌ها با خود حمل می‌کرد تا در تصنیف یک شعر از آن استفاده کند، یا در اطراف آن شعری شکل بگیرد. چه فرقی می‌کند؟ انرژی مقدس است؛ ما می‌نویسیم چون انرژی اضافی داریم، چون بیش از دیگران مضطرب، سرزنده یا در مورد زندگی کنجکاو هستیم؛ چرا از این وضعیت بیشترین استفاده را نکنیم؟

پس این مطلب درست است که هنــر «توهم‌زا» است. چون یقینـاً «واقعی» نیست. در هیچ منطقه‌ای نمی‌توانید با استفاده از هنر راه خود را پیدا کنید، بلکه این کار را باید با استفاده از نقشه انجام دهید که با امانت سطح جهان را مشخص می‌کند. محل زندگی انسان‌ها را با خواندن تعیین نمی‌کنند، بلکه این کار را با نگاه کردن به دفتر تلفن انجام می‌دهند. هنر «واقعی» نیست و نیازی ندارد که واقعی باشد. هنرمندان واقعیات پیش پا افتاده را تحقیر می‌کنند. آنها دوست دارند (دلم می‌خواهد بگویم در مهمانی‌های شام و بدون آنکه مثل من مرعوب آدم‌های گردن کلفت بشوند) به بیان جملاتی از این قبیل بپردازند که «بدا به حال واقعیت!» واقعیت ـ زندگی واقعی ـ محتوای روزنامه‌ها و مجلات و آنچه در خیابان‌ها می‌گذرد جملگی مصالح آثار هنری بزرگ‌اند، اما خودِ هنر نیستند، هرچند من بر مشکلات معنایی موجود در واژه «هنر» آگاهم. می‌توان گفت که «هنر» به یک پدیده فرهنگی اشارت دارد، نه پدیده‌ای زیبایی‌شناختی: یک عنکبوت پژمرده هنگامی که به نوعی در یک قالب تصویر قرار می‌گیرد، به گونه‌ای جادویی به یک اثر «هنری» تبدیل می‌شود، اما همین عنکبوت اگر دست نخورده باقی بماند و به آن توجهی نشود، همچنان کار «طبیعت» است و برنده هیچ جایزه‌ای نمی‌شود. این یکی از تعریف‌هــای هنر است که سنت گرایــان را به شدت عصبانی می‌کند، اما مرا خشنود می‌سازد چون گویای آن است که زندگی واقعی تا چه اندازه کلی و بی‌شکل است، و چقدر ضروری است که ما نویسندگان (و دانشمندان، و نقشه‌برداران، و مورخان) آن را قابل فهم کنیم.

چرا می‌نویسید؟ برای دست یافتن به معانی پنهان زندگی. این یکی از پاسخ‌های ممکن، رضایت‌بخش و خوشبینانه است، هرچند شاید فاوستی باشد. من همیشه مصالح کارم را از زندگی معمولی انتخاب می‌کنم. به روزنامه‌ها، صفحات حوادث، اعترافات حقیقی و لطیفه‌هایی که زیر پوشش «غیبت» بیان می‌شوند علاقه زیادی دارم. الهام‌های شگفت‌انگیز! جهان آکنده از الهام است؛ آکنده از تراژدی است ـ روزنامه‌ای را باز کنید و به صفحه حوادث آن نگاهی بیندازید؛ زیر هر یک از عناوین آن داستانی وجود دارد. تعداد داستان‌هایی که من صرفاً براساس گزارش روزنامه‌ها نوشته‌ام از شمار بیرون است. به گمانم همین ماهیت اسکلتی و عریان روزنامه است که مرا به خود جلب می‌کند؛ نیازی که در من ایجاد می‌کند تا به چنین قصه‌های شسته رفته‌ای گوشت و خون ببخشم، و رویدادی را زنده کنم که دیگر به تاریخ پیوسته است، و هرگز درک نخواهد شد مگر آنکه دوباره جان بگیرد، و بار دیگر قالبی نمایشی پیدا کند. از پاره‌ای از زندگی یک نفر که در یک گزارش روزنامه‌ای ثبت شده است، نویسنده به سوی بازسازی کل ماجرا کشیده خواهد شد. این کار شبیه به پیدا کردن قطعه‌ای از یک پازل است… که با اندکی تلاش می‌توانید کل آن را بازسازی کنید. شاید هم کلیتی بهتر از ماجرای «واقعی» را در خیال مجسم کنید. چرا نتوانید؟

بنابراین هر آنچه را در واقعیت هست  «به رؤیا می‌بیند»، یا توهم آن را ایجاد می‌کند، و در آن تأمل می‌کند. مطلبی که تصادفاً شنیده شده است، یک حس عاطفی شدید و ناگهانی، احساس نومیدی یا خشم، و ماجرایی در اعترافات حقیقی که دقیقاً به یک کابوس شباهت دارد: اینها مصالح کار ما را تشکیل می‌دهند. من نمی‌خواهم چیزی را بنویسم که نخست نتوان آن را در صفحه اعترافات حقیقی نوشت. نمی‌خواهم چیزی را بنویسم که نتوان آن را در قالب یک ترانه عاشقانه تصنیف کرد و به آواز خواند؛ ترانه عاشقانه یعنی عریان‌ترین و نمایشی‌ترین فرم هنری، و رؤیایی که به درست وارد قلمرو هنر نشده است. نوشته‌های انتقادی به اندازه انسان‌های روشنفکر مرا تحریک می‌کنند، شاید تا سر حد بلاهت، و نمی‌توانم در مقابل مبارزه‌جویی ظرافت طبعم با سایر نویسندگان مقاومت کنم، و در مقابل تحلیل و بررسی آثار آنها و فهم این آثار. اما جدی‌ترین و مقدس‌ترین کاری که می‌توان کرد نقد نیست، بلکه هنر است و شاید دستیابی به آن هم آسان‌تر باشد.

هنر توهم چیرگی خود را ایجاد می‌کند. خود چیست؟ این خودِ من است که این مطلب را می‌نویسد و این خودِ شما است که این مطلب را می‌خواند. شما مانند پروتوپلاس در داخل غشایی معین هستید ـ خود شما ثابت نیست، بلکه سیال، متغیر و راز آمیز است. هرگز همان خود نیز، و با این همه خودِ دیگری هم نیست. وقتی که می‌میرید هیچ کس جای شما را نخواهد گرفت. وقتی که من می‌میرم، هستی ویژه من، شخصیتم، برای همیشه از میان خواهد رفت ـ شاید هم خوبی‌اش همین است ـ اما این امر واقعیتی جبران ناپذیر است. خود ما خواهان کنترل است، و ما خواهان «چیرگی». واقعیت همواره از ما می‌گریزد، چون مثل خود ما سیال و رازآمیز و به طرزی مبهم هراس‌آور است… همواره در فراسوی دسترس ما قرار دارد، حتی آن‌هایی که دوستشان داریم و دوستمان دارند، و تا اندازه‌ای تصور می‌کنیم بر آن‌ها کنترل داریم، نهایتاً دور از دسترس ما قرار دارند، در حالی که در پیله استقلال خود بسیار شکوهمندند، و محکوم به زندگی و مرگی خصوصی‌اند. اما ما نومیدانه در پی این چیرگی هستیم. و چون خواستار آن هستیم باید آن را خلق کنیم؛ ما رؤیا می‌بینیم؛ دنیایی (یا بهتر است بگویم داستان کوتاهی) را خلق می‌کنیم با ساکنانی که ما آفریده‌ایم، به افکارشان جهت می‌دهیم، و به سرنوشت‌شان به نوعی معنا می‌بخشیم.

فروید به ما می‌گوید که از نظر اقتصادی نیازمند آن هستیم تا به عنوان نویسنده چیزهایی درباره خود بدانیم ـ می‌نویسیم تا وانمود کنیم که بر جهان مسلط‌ایم. به خلاف آدم‌های شکاک که هنر را خوش نمی‌دارند چون «واقعی نیست»، من آن را بی‌اندازه لذت‌بخش می‌یابم. به گمان من کاری شکوهمند است. کوشش به منظور اعمال «چیرگی خود» بر جهان، یا تکه‌ای کنده شده از جهان، در نظر من کاری شکوهمند است. در سبک‌ترین و ظریف‌ترین داستان‌های کوتاه (مثلاً داستان‌های ادورا وِلتی یا چخوف) همان فضای مقدسی را می‌توان دید که در آثار عظیم قرن نوزدهم، رمان‌هایی از قبیل موبی دیک و برادران کارامازوف که نویسندگان آن‌ها می‌خواستند همه چیزهای موجود در جهان را بر صفحه کاغذ پیاده کنند، همه چیز را! چون هنرمند نوعی کشیش یا نوعی جادوگر، یا حتی نوعی دانشمند است که مجذوب معانی زیر سطح جهان شده است. کشف این معانی کاری هوشمند است.

هنر به تمامی معنادار است. معنای آن می‌تواند در فرایند قهرآمیز یا شیطانی آفریدن آن باشد ـ مثلاً نقاشی‌های پولوک یا دوکونینگ ـ یا در بافت سنتی‌تر خودِ اثر باشد که چنان روشن بیان شده است که یک دانشجو می‌تواند زیر آن خط بکشد: هر چقدر می‌توانی زندگی کن، خطا است اگر این کار را نکنی (در کتاب سفیران، اثر جیمز) و احساس کند که بدون هرگونه ابهامی معنای اثر را دریافته است. «معنا»ی موبی دیک فقط در فصل معروف مربوط به «نهنگ سفید» گنجانده نشده، بلکه در کلیه فصول پراکنده است ـ فصل‌های کسل‌کننده و مهیج. کل این اثر است که معنای آن را پدید می‌آورد، و این معنا کشف واقعیت به وسیله ملویل است.

بنابراین، چرا می‌نویسید؟ در پاسخی دوباره به این پرسش مهم باید گفت: می‌نویسیم چون این وظیفه شکوهمند برایمان مقدر شده است، وظیفه روشن کردن رازها، یا اشاره به رازهــا در جایی که نوعی سادگی مسخ‌کننده و ناروشن حکم‌فرما بوده است. می‌نویسیم تا به واقعیاتی معین و عواطفی معین وفادار باشیم. می‌نویسیم تا اعمال ظاهراً دیوانه‌وار را توضیح دهیم…

چرا یک جوان هوشمند از کوره در می‌رود و آدم می‌کشد، چرا آدمی که به خوبی با شرایط زندگی هماهنگ است خودکشی می‌کند؟ اعتراف می‌کنم که آدمی قدیمی و متعارف هستم. نگاه و رفتارم متعارف است، نه عجیب و غریب. ساختار‌ها و دیدگاه‌های عجیب و غریب مجذوبم می‌کنند، و اگر می‌توانستم داستانی واژگونه می‌نوشتم، یا آن را همزمان در سه ستون می‌نوشتم، اما حقیقتاً پشت همه کار‌های نامتعارف اما محتاطانه‌ام میلی ساده به فهمیدن وجود دارد… می‌خواهم چرایی نهفته در عواطف بشر را درک کنم، حتی اگر بتوانم بارها و بارها فقط بگویم عواطف بشری عمیق‌ترین راز ما است و نمی‌توان آن را فهمید. من به آن ترفند‌های تکنیکی که به کاوش در سطح صاف صفحه می‌پردازند و بر غیــر واقعی بودن اینکار تأکید می‌کنند علاقه چندانی ندارم (مثلاً آثار بکت که خودِ فرایند نوشتن را دست می‌اندازند)، هر چند یقین دارم که هنرمندان کوبیست و آبستره از نقاشی به عنوان به عنوان نقاشی، نه نقاشی به عنوان آیینه، آثار زیبایی پدید آورده‌اند. اما برای من به عنوان یک زن، اثری که خرد صرف باشد خسته‌کننده است؛ اگر یک داستان صرفاً هوشمندانه باشد آیا بهتر نیست که به صورت یک مقاله یا نامه به سردبیر نوشته شود؟ من دلمشغول آن فعل‌هایی هستم که جز بیان ماهیت سیال جهانی که در آن زندگی می‌کنم به هیچ کار دیگری نمی‌آید.

اگر داستانی خوب نوشته شده باشد نیازی نیست که بر معنای آن یا حیرت‌زدگی آن در مقابل واقعیت بی‌معنایی تأکید کنیم؛ معنای داستان خودِ داستان است و این کل ماجرا است. هر داستانی از چخوف معنای آن است. یک تجربه است، رویدادی عاطفی که معمولاً بسیار زیبا و گاهی بسیار زشت، اما فی‌نفسه ناب است و به تفسیر نیاز ندارد. «بانویی با سگ ملوس» یک داستان نمونه‌وار چخوفی است که رابطه عشقی بی‌ثمر یک مرد صاحب تجربه و یک زن بی‌تجربه را روایت می‌کند که همسر مردی کودن و ثروتمند است. آن‌ها با هم دیدار می‌کنند، عاشق یکدیگر می‌شوند، به ملاقات‌هایشان ادامه می‌دهند… زن گریه می‌کند، مرد درمانده است، آن‌ها به دلیل وجود خانواده‌هایشان، تعهدات اجتماعی، و نظایر آن نمی‌توانند با هم ازدواج کنند. این تمام «معنا»‌ی داستان است. چخوف حسی از معضل آن‌ها، و اندوه فراموش نشدنی آن‌ها را به ما منتقل می‌کند، و داستان نیازی ندارد که معنایی ورای این ماجرا داشته باشد. مسلماً آن‌ها به دلیل ارتکاب زنا مجازات نمی‌شوند! به خاطر آن که جرئت کافی ندارند با هم فرار کنند، و چندان که باید، رمانتیک نیستند هم مجازات نمی‌شوند. آن‌ها افرادی معمولی هستند که در موقعیت نامعمول گرفتار شده‌اند. «بانویی با سگ ملوس» گزارش بحران عاطفی آن هاست، و ما نسبت به آن واکنش نشان می‌دهیم، چون، شاید با اکراه، خود را اسیر چنین دام هایی می‌بینیم، و به رغم زیرکی و هوشمان، نومیدانه خود را فریب می‌دهیم.

و اما در مورد ماهیت داستان کوتاه باید گفت که یک ماهیت ندارد، بلکه دارای چند ماهیت است. ماهیت‌های مختلف. درست همان طور که همه ما شخصیت‌های متفاوتی داریم، رؤیاهای شخصیت‌هایمان نیز متفاوت خواهند بود. هیچ قانونی وجود ندارد که به ما کمک کند. در گذشته قانونی وجود داشت که می‌گفت «کسل کننده نباش!»، اما عمر این قانون نیز به سر رسیده است. نویسندگانی از قبیل بکت و آلبی و پینتر تعمداً کسل‌کننده می‌نویسند (هر چند شاید بیش از آنچه می‌دانند موفق‌اند) و همه چیز مورد قبول قرار می‌گیرد. گزافه‌گویی‌های هولناک. حقیقت پوشی‌های هولناک. صحنه‌های بسیار کوتاه، صحنه‌های بسیار طولانی… بارقه‌ها و بیانیه‌های سینمایی، قطعات درون‌گرایانه بلند به شیوه توماس مان، و هر چیز دیگری که فکرش را بکنید. قطعاً نمی‌توان برای داستان کوتاه یا رمان طول معینی تعیین کرد. به عقیده من هر داستان کوتاهی می‌تواند یک رمان باشد، و هر رمانی را می‌توان به یک داستان کوتاه یا شعر تبدیل کرد. واقعیت سیال و غول‌آسا است؛ بهتر است آن را به صورت‌های مختلف بسته‌بندی کنیم، نام‌هایی بر آن بگذاریم، و آن را در جلد سخت منتشر سازیم. بهتر است فیلم‌هایی از آن تهیه کنیم. بهتر است اعلام کنیم هر چیزی مقدس است و می‌تواند به مصالح آثار هنری تبدیل شود ـ یا شاید هیچ چیز مقدس نیست و نمی‌توان آن را کنار گذاشت.

نویسنده تازه‌کار می‌خواهد درباره چیزهای بزرگ و مضمون‌های جدی بنویسد. شاید دارای نوعی وجدان اجتماعی است: اما چیز‌های بزرگ وجود ندارند، و آنچه وجود دارد فقط پرداخت‌های بزرگ است. همه مضمون‌ها جدی یا احمقانه‌اند. هیچ قانونی وجود ندارد. ما آزادیم. معجزه‌ها در بال‌ها نهفته‌اند، در مرکبِ روبان‌های بازنشده ماشین تحریر، که در آرزوی رها شدن‌اند. من به دانشجویانم توصیه می‌کنم که درباره موضوعات حقیقی خود بنویسند. اما از کجا باید بدانند که دارند درباره موضوعات حقیقی خود می‌نویسند؟ از سهولت نوشتن. از بی‌میلی به توقف نوشتن. از حس دردسر آفرین و حتی گناه کارانه، اما شادی بخشِ انجام کاری که باید انجام می‌گرفته است، از اعتراف به عواطفی که غیر قابل گفتن تصور می‌شده، و بیان مطالبی که به نظر می‌رسیده نباید بیان شوند. اگر نوشتن را دشوار می‌یابید آن را متوقف کنید. بار دیگر با موضوعی دیگر آغاز کنید. موضوع حقیقی خودش خود را می‌نویسد، و نمی‌توان آن را وادار به سکوت کرد. به رؤیاهایتان، رؤیاهای بیداریتان شکل بدهید، رؤیا‌های بیداریتان را بپرورانید تا معنای پنهان آن‌ها آشکار شوند. اگر احساس می‌کنید خاموش نشستن و از پنجره به بیرون خیره ماندن گناه است، هیچ گاه مطلبی نخواهید نوشت، و اصولاً دلیلی برای نوشتن ندارید. اگر احساس می‌کنید مات و مبهوت نشستن و به آسمان یا رودخانه خیره شدن، رویدادی مقدس است که ژرف‌ترین خودِ شما را ارضا می‌کند، شاید نویسنده یا شاعر باشید و زمانش که رسید سعی می‌کنید احساس‌های خود را به دیگران انتقال دهید.

نویسندگان سرانجام دست به قلم می‌برند؛ اما نخست احساس می‌کنند.

یک زندگی شگفت‌انگیز.

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی