آکواریوم: در بیان رابطه یک زندانی سیاسی با نگهبانش در چند ساعت آخری که از دوران محکومیت او باقی مانده: بیاعتمادی درآمیخته با شفقت.
در کوچک زندان که پشت سرمان بسته شد، سرکار غلامی تفنگ به کول، دستبندم را که در فاصلهی زنجیر کوتاهی دست من و او را به هم میبست، باز کرد. از دفتر افسر نگهبان که بیرون میزدیم تعجب کردم چرا اینبار تفنگ و دستبند را به یک مامور دادهاند. بطور معمول دو پاسبان همراهمان میشد. یکیشان تفنگ داشت و دیگری دستمان را به دستش میبست.
با هر قدم بلندی که سرکار غلامی برمیداشت پاشنهی قنداق تفنگش میخورد به پشتش و حلقه فلزی انتهای بند آن صدا میکرد. گوش به این صدا مثل قبل پهلو به پهلوی او راه میرفتم. وقتی فهمیدم دستم آزاد است که او بیخبر و بیاشارهای به من یکباره دوید جلو و عرض خیابان را طی کرد. من که با پیدا شدن وانت باری از سمت چپ سر جا خشکم زده بود، با دیدن او در آن سمت خیابان، یکباره متوجه وضعیت تازهی خودم شدم. انگار همان وقت کسی توی گوشم بانگ زد: هی یاسین! تو آزادی دیگر.
وقتی دو سال تمام، هربار که برای رفتن به بازجوئی و بازپرسی و دادگاه یا بیمارستان از در زندان بیرون بزنی دستت به دست سرباز یا پاسبانی بسته شده باشد، معلوم است بیدستبند گیج میشوی.
سرکار غلامی از پاسبانهای خوب بند ما بود. زیاد به زندانیان پیله نمیکرد. فقط وقت استراحتش که میرسید اخلاقش گُه مرغی میشد. همیشه پیش از رفتن به اتاق نگهبانی برای استراحت، به همه میگفت هوای خوابش را داشته باشند و زیاد سر و صدا نکنند. اگر زندانیها که بیشترشان زندانیان عادی بودند سر و صدا میکردند، او هم لج میکرد و رادیوی اتاق نگهبانی را میگذاشت روی جائی که پارازیت پخش میکرد، و بعد میگذاشتش جلو میکروفن بلندگو، تا با خشخش و سر و صداهای عجیبی که راه میانداخت توی بند، به قول خودش، بریند به خواب و بیداری همه.
اتاق نگهبانی پاسبانها کنار در ورودی به بند و نزدیک به اتاق ما بود.
حکم آزادی من همان شب ساعت نُه رسیده بود. تلگرافی. افسر زندان به این بهانه که فردا دیگر برای من جیره غذائی منظور نشده، دستور داده بود همان ساعت من را همراه پاسبانی ببرند تحویل اداره ساواک بدهند.
ما زندانیهای سیاسی جزو زندانیهای ساواک بودیم. وقتی حکم آزادیمان میآمد، ما را میبردند آنجا و بعد آزادمان میکردند. سرکار غلامی ماموریت داشت من را بسپارد دست ساواک. خوشحال بود از چنین ماموریتی. بعد از آن که با دستهای بسته به هم از دفتر افسر نگهبان بیرون زدیم، تا برسیم به در اصلی به من گفته بود برای این ماموریت شبانه هم اضافه کار دارد و هم بعد از تحویل دادن من مجبور نیست برگردد به زندان. چند بار هم زده بود به شانهام به مهربانی، یعنی این هدیه را از من دارد. فکر کردم برای همین بود که تا از در زندان بیرون زدیم دستبندم را باز کرد. البته حکم آزادیم هم پشتش را قرص میکرد.
سرکار غلامی از آنسوی خیابان، وقتی من را هنوز ایستاده دید و به یقین کمی گیج، با صدای بلند گفت: چرا خشکت زده پسر! بیا این طرف دیگر.
من مثل کسی که پایش را تازه از توی گچ درآورده باشند، با زانوهای خشک و با احتیاط عرض خیابان را طی کردم و به او رسیدم.
– پس چرا دیر جنبیدی؟
– نمیدانم. راستش هنوز باور نمیکنم دستم آزاد باشد.
– میخواهی دستبندت را ببندم؟
دستم را که بردم جلو، خندید و گفت این یکی آزادی را از او دارم. جناب سروان به او گفته بود تا دم در ساواک دستبند را از دستم باز نکند.
اولین تاکسی که رسید، سرکار غلامی دست بلند کرد. چپیدیم توی آن.
ساختمانها و خیابانها را بعد از دو سال اولین بار بود که در شب میدیدم. چشمم به بیرون بود و با ولع تابلوهای روشن مغازهها و چراغهای رنگینشان را نگاه میکردم. سرکار غلامی هم نشسته بود در صندلی جلو، تفنگش را گذاشته بود روی پایش و با راننده حرف میزد. به او میگفت به اینجائی که میرویم کارمان نباید زیاد طول بکشد و ممکن است زود برگردیم. من چیزی همراه نداشتم. میدانستم یکی از همین روزها آزاد میشوم. دو سال حبسم تمام شده بود و بیست روزی هم از آن گذشته بود. لباسهای اضافی و پتو و ملافههایم را همه بخشیده بودم به زندانیها و منتظر بودم صدایم بزنند. فقط مقداری پول برای خودم کنار گذاشته بودم که بتوانم همراه با آن از اهواز بروم به آبادان. در زندان حق داشتن اسکناس نداشتیم. مجموع پول خردههائی که در جیب کتم سنگینی میکرد، باید شصت هفتاد تومانی میشد. دقیق نشمرده بودم.
وقتی رسیدیم، سرکار غلامی حساب کرد با راننده و پیش از آن که زنگ در را بزند دوباره تفنگش را انداخت گل شانهاش و دستبندمان را به هم بست.
ساختمانی که جلو درش ایستاده بودیم هیچ فرقی با خانههای بغلدستیاش نداشت. یک ردیف خانه بود. همه شکل هم. هیچ تابلوئی هم سرِ درش نبود. توی این دو سالی که در حبس بودم هفت هشت باری با چشم بسته من را آورده بودند اینجا. درش چوبی بود. قهوهای روشن. و رویش کنده کاری شده بود. سوراخی هم در وسط داشت که معلوم بود جای چشمی است. دور سوراخ یک حلقه فلزی بود به رنگ مس. هرچه فکر کردم از آن چندباری که من را به اینجا آورده بودند چیزی از این خیابان یادم بیاید، سر و صدائی آشنا، سایه یا رنگ چیزی که از پائین چشم بند دیده میشود، چیزی به ذهنم نیامد. شب بود و زیر نور چراغ سر خیابان، دیوارها و درها و ساختمانهای دور و بر با رنگهای تیره و نارنجی و پنجرههای بستهشان، به اضطرابی که ناگهانی در وجودم راه پیدا کرده بود بیشتر دامن میزد.
سرکار غلامی با همان دستش که آزاد بود، لباسش را کمی مرتب کرد و زنگ در را زد. بعد از مدتی کسی آمد پشت در. معلوم بود دارد از توی چشمی در نگاهمان میکند. کمی سکوت، بعد، صدایی پرسید: کی هستید؟
سرکار غلامی گفت: من سر پاسبان غلامی هستم. از زندان اهواز زندانی آزاد شده آوردهام. باید تحویل شما بدهم.
برای چند لحظه صدای باز کردن قفل و چفت درآمد. بعد در باز شد و جوانی سی، سی و یکساله، توی قاب در پیداش شد. پیراهن قرمز و شلوار جین پوشیده بود و موهای بلند و صافی داشت که ریخته بود روی پیشانی و دور گوشهایش. آدم بیشتر فکر میکرد کلاه گیس سرش گذاشته است.
گفت: جناب سرهنگ نیستند. نمیتوانیم تحویلش بگیریم. باید برگردانیش زندان و صبح بیاوریش.
سرکار غلامی از توی جیبش کاغذی تا شده درآورد و داد دست او و گفت: سرکار، زندانی حبسش تمام شده. جناب سروان قبلاٌ اطلاع دادند به اینجا. طبق دستور ما دیگر نمیتوانیم نگهش داریم. جناب سرهنگ توی جریان هستند. جناب سروان با ایشان هم صحبت کردهاند.
جوانک کاغذ را چند بار خواند و بعد گفت: حالا بیایید تو، بیینم چکار میتوانم بکنم.
و ما را گذاشت توی راهرو و خودش رفت توی یکی از اتاقها. معلوم بود رفته است با سرهنگ تماس بگیرد و کسب تکلیف کند.
از زیر خاک، نسیم خاکسار (نشر دنا)
نسیم خاکسار در داستان «از زیر خاک»، بر سر گورهای کشتهشدگان درمیآید، بر خاک مینشیند و با مهربانی خاک آن گورهای گروهی و بینام و نشان را با پشت دست به نرمی کنار میزند که گوشهای از حقیقت کشتهشدگان را با ما در میان بگذارد.
«از زیر خاک» یک گزارش درونی از حقیقت کشتهشدگان است. در داستان خاکسار مثل این است که همه آن کشتهشدگان یک تناند؛ یک دست که زیر خاک خاوران برون افتاده و ما را به خود میخواند.
خاکسار میگوید: «گزارش درون در تبعید نوشته میشود و گزارش بیرون در داخل. در واقع تاریخ ادبیات داستان معاصر ما این دو گزارش را به هم وصل میکند تا با وصل آن، هم تداوم بیدادی را که از این حکومت بر مردم ما رفته، جائی در دل خود ثبت کند و هم با این کار گسلهای ناشی از فراموشی را بین حافظه مردم که استبداد میکوشد ایجاد کند، از بین ببرد.»
در دنیای کوچکی که خاکسار در این داستان میسازد، مثل این است که «فراموشی» اتفاق افتاده است. اکنون تنها کاری که میتوان کرد، شستن سنگ گوری به آب است که نیست، پس با دست باید خاک را کنار زد. (الاهه نجفی)
پا که گذاشتیم توی راهرو، محل برایم آشنا شد. نیمکتی که بارها پایش سرپا ایستاده بودم هنوز سر جایش بود و راهرو با همان چراغهای مهتابی روشن بود. روزنهای این ساختمان را همیشه کیپ میبستند و تمام وقت همین چراغهای مهتابی روشن بود. وقتی توی آن بودی تفاوت بین شب و روز را حس نمیکردی. سرکار غلامی من را با خودش کشاند تا نزدیک نیمکت و با سر اشاره کرد بنشینیم. حس کردم دوباره زندانی شدم. تمام فضای دلگیر و پر از دلهره و ترس زمان بازجوئی، یکباره وجودم را در برگرفت. سعی کردم با فکر کردن به چیزهای تازهای که توی راه دیده بودم و به لحظات آخری که از زندان بیرون میآمدم این فضای بد را از وجودم دور کنم. هیچ دوست نداشتم این حس بد بر روحم غلبه کند. وقتی آزاد میشدم دوستان همبندم به ردیف در دو سمت راهرو ایستاده بودند و هنگامی که از میانشان میگذشتم کف زنان بدرقهام کرده بودند. یاد حرفهای یک به یکشان افتادم. شوخیها و متلکهای که در دقیقههای آخر بارم میکردند. با فکر کردن به همینها روحیهام کمی قوی شد. از ذهنم گذشت آیا همسایههای بغل این جاکشخانهای که من را الان روی نیمکت توی راهرویش، دستبند به دست، همراه یک پاسبان نشاندهاند، میدانند چقدر آدم را توی همین اتاقهای به ظاهر آرام و بی سر و صدا، زیر مشت و لگد و شلاق گرفتهاند.
دو سال پیش، جلو همان مدرسهای که توش درس میدادم و برای بازداشتم به آنجا آمده بودند، مرا سوار ماشینشان کردند و از همانجا یکراست زدند به راه و آوردنم به اینجا. حتی اجازه ندادند به مادرم خبر بدهم. قول داده بودم بعد از برگشتنم از کار، او را ببرم پیش پزشک. در راه به کومههای نمک در بیابان دو سمت جاده که از دور مثل تودههای روی هم انباشته شده برف بودند نگاه میکردم و حضور آنها و کارهای جیمز باندیشان را که با تلفن بیسیم و زبانهای رمزی چیزهایی به مافوقهاشان میگفتند به تخمم نمیگرفتم. حدس میزدم خبر بازداشتم را میدادند و پیامهائی به رمز میفرستادند از چگونگی بازداشت و مقاومتهای اولیهام از نرفتن با آنها که بالاخره با مداخله مدیر مدرسه ماجرا حل شده بود. وقتی رسیدیم، هنوز در این جاکشخانه را پشت سرم نبسته بودند که افتادند به جانم. اولش چنان کشیدهای خواباندند توی گوشم که از ضربهی آن روی زمین افتادم. از این که بین راه سر به سرشان گذاشته بودم دل پُری داشتند. از فحشهائی که هنگام زدنم به من میدادند متوجه شدم.
در همین فکرها بودم که جوانک دوباره پیداش شد. به سرکار غلامی گفت: سرهنگ نمیتواند بیاید. با خودش تلفنی حرف زدم.
و همان برگهای را که سرکار غلامی به او داده بود امضا کرد و داد دستش. و بی آن که به من رو کند به سرکار غلامی گفت: احتیاجی نیست تو دیگر فردا صبح بیاریش. خودش هم میتواند بیاید.
سرکار غلامی همان وقت جلو چشمان جوانک دستنبدمان را باز کرد و گفت: ببخشید سرکار. من فردا ماموریت دارم والا خودم میآوردمش خدمتتان.
جوانک که داشت تا دم در همراهمان میآمد گفت: نه لازم نیست. خودش هم میتواند بیاید. فقط باید اول صبح اینجا باشد.
از در که بیرون زدیم سرکار غلامی نگاهی کرد به من و گفت: تو این نصفه شب چکار میخواهی میکنی؟ جائی هم داری بروی یا نه؟
گفتم: نه.
واقعاٌ جائی نداشتم. دوستانی هم که در گذشته در این شهر میشناختم نمیدانستم کجا زندگی میکنند.
گفت: خیلی بد شد. درسته که امضای تحویل گرفتنات را زیر این ورقه توی دستم دارم اما نمیتوانم تو را در خیابان تنها بگذارم. زمانی که توی برگ ماموریتم برای این کار نوشتهاند تا صبح است. جناب سروان خودش میدانست ممکن است امشب تحویلت نگیرند. اتفاقی بیافتد برای تو، یقه من را هم ممکن است بگیرند. حداقل باید نشانی جائی که تو را میگذارم داشته باشم. کاش میگذاشتند حداقل روی همان نیمکت تا صبح بخوابی.
من که داشتم کم کم احساس خوش آزاد بودن میکردم محکم گفتم: نه.
هیچ دوست نداشتم شب اول آزادیم را جائی بگذرانم که برایم کابوس بیاورد.
با دلخوری گفت: حالا من چه خاکی به سرم کنم؟ واقعاٌ گیر افتادمها. من الان باید فقط یک نشانی از جایی که تو را میگذارم داشته باشم. همین. ببینم! پول یک شب خوابیدن در هتل را داری یا نه؟
– یک مقدار دارم. اما نمیدانم کافی است یا نه.
و همان وقت به ذهنم رسید چطور است به او پیشنهاد کنم با این پولی که دارم بجای بردن من به هتل، برویم به جائی و چند استکانی با هم عرق بخوریم. به هر حال این طوری دو سه ساعتی طی می شد و چون رو به صبح میرفتیم ماموریت او هم میرسید به آخر. بعد از آن خودم بودم و خودم. گشتی میزدم توی خیابانها تا دم صبح و بعد میرفتم خودم را معرفی میکردم. همینها را به سرکار غلامی گفتم.
– حالش را داری واقعاً؟
– آره. اگر شما دوست داشته باشید و برایتان مشکلی پیش نیاید؟
رفت توی فکر.
– پول عرق برای دوتائیمان داری؟
– آره.
دست کردم توی جیبم و کیسه پول خردهام را درآوردم.
با دلخوری گفت: برویم.
از درهم رفتن چهرهاش حس کردم میخواست به جایی و به کسی یا به بختش فحش بدهد که جرات نکرد یا پشیمان شد.
هنوز چند قدم نرفته بودیم که دیدیم ماشینی سر خیابان برای ما چراغ میزند. نزدیک که شدیم همان تاکسی قبلی را دیدیم.
راننده تاکسی گفت: حدس میزدم کارتان زود تمام میشود. به خودم گفتم یکی دو سیگار میکشم، پیداتان شد، شد. نشد که میروم.
دوباره چپیدیم تو
راننده گفت: برگردم دم زندان؟
سرکار غلامی گفت: نه. برو بغل یکی از کافههای زیر پل. کدامشان تا حالا باز است؟
نسیم خاکسار (متولد ۱۳۲۲ در آبادان) در نخستین تلاشهایش در داستاننویسی از حقوق زنان بیپناه، و کودکان خیابانی و کارگران بیچیز سخن میگوید. داستانهای «بین راه»، «دو صدا» و «ماهی مرده» و همچنین داستان کوتاه «نان و گل» از حساسیت نویسنده نسبت به محیط پیرامونش نشان دارد. در این نخستین دوره آفرینش ادبی، نگاه خاکسار یکسر به بیرون از خودش دوخته شده است. انسانهایی که او در پیرامونش میبیند، به دنیایی پرخطر سقوط میکنند، اما هرگز غرورشان را از دست نمیدهند. در تبعید هم شخصیتهای خاکسار که همواره باشفقت، بخشنده، مهربان اما خشمگیناند، از آرزوها و خاطراتشان سخن میگویند، به افقهای دور نظر دارند و پرخون و با غرورند.
در همه این دورهها خاکسار از تواناییهایی برخوردار است که قلم او را از نظر سرزندگی گفتوگوها و توانایی در وصف دنیای بیرون و درون شخصیتها به نمونههای بسیار خوب داستانهای اجتماعی نزدیک میکند.
بعد از تبعید و لاجرم دورافتادگی از محیط پرتقلای جنوب، فاصلهای بین شخصیتهای تبعیدی داستانهای خاکسار و دیگران به وجود میآید. این فاصله به گستردگی تاریخی است که پشت سر آنها جا مانده است. نسیم خاکسار میگوید:
«غمگینی و اندوه از همین ویران شدن ناشی میشود. ویران شدن فکرها و جهانهایی که خام و ناپخته در ذهن پرورانده بودیم. گاه این اندوه ناشی از فاصلهای است که با دیگران احساس میکنیم.»
و همین فاصله با دیگران است که به داستان «اکواریوم»، یکی از داستانهای مجموعه «از زیر خاک» که اکنون در نشریه بانگ هم منتشر شده جهت میدهد: رابطه یک زندانی سیاسی با نگهبانش در چند ساعت آخری که از دوران محکومیت او باقی مانده: بیاعتمادی درآمیخته با شفقت. اسارت و تنهایی و گریز از بنبستی که انگار تقدیر ما شده.
داستان در سالهای قبل از انقلاب در یک کافه به سرانجام میرسد. چشم راوی داستان به زنی میافتد که بیشباهت با گرتا گاربو، هنرپیشه معروف فیلمهای صامت در سالهای دهه ۱۹۲۰ نیست.
فاصله بین او به عنوان یک زندانی که آخرین ساعتهای محکومیتش را میگذراند با نگهبانش برقرار میماند اما با آن زن، در دنیایی که مانند یک آکواریوم است از بین میرود. این نکته مهمی است که برای درک آن باید به انتخاب نظرگاه داستان توجه کرد.
داستان از منظر اول شخص مفرد روایت میشود. لذا لاجرم مبنا بر «هویت» راوی است که در ضرورت حفظ فاصله با «زندانبان» برقرار میماند. آنچه که در درون او اتفاق میافتد، بیانگر بخشی از واقعیتهای بیرون از اوست. اگر نظرگاه این داستان را مطابق الگوی «چهره مرد هنرمند در جوانی» به دانای کل محدود به سوم شخص تغییر دهیم، بخش مهمی از دنیای درونی راوی که در پاره دوم داستان در کافه میبایست بیانگر هویت او باشد از بین میرود. در این صورت «فاصله» هم به عنوان درونمایه داستان و یک ضرورت برای حفظ هویت راوی مبارز و شکنجهدیده موضوعیت خود را از دست میدهد.
حسین نوشآذر
راننده خندید: همهشان. خیلی از کافههای زیر پل تا صبح هم بازند.
و حرکت کرد.
وقتی توی ماشین بودم فکر کردم ماجرائی که امشب برای من رخ داده تا حالاش عادی پیش رفته، اما از این به بعد دارد کمی مثل سینمای وسترن میشود. تصور این که وقتی بچههای توی زندان خبردار شوند من و سرکار غلامی که هنوز تفنگ “ام یک” اش هم همراهش است، تفنگی که برایم آشنا بود و توی سربازی با آن تمرین تیراندازی کرده بودم، شب اول آزادیم در یک کافه نشسته باشیم و عرق بخوریم چه بازیهائی از خودشان دربیاورند، به خیالهای گوناگون و شادی در وجودم دامن میزد. راستش اینطور که داشت پیش میرفت خودم هم نمیدانستم عاقبت امشبم چه میشود.
من و سرکار غلامی هیچ دنیای مشترکی با هم نداشتیم. ما را تا آن وقت فقط یک دستبند آهنی به هم میبست که آن هم دیگر نبود. گم شده بود توی یکی از جیبهای فرنج پاسبانی او. فکر میکردم گیجی و بیچارهگی او از همان وقتی شروع شد که بانی و حافظ همین پیوند بین ما، که فرق نمیکرد به دستهایمان بسته شده باشد یا در جیب او، دیگر کاربرد قانونی خود را از دست داده بود.
راننده نمیدانست جائی که ما را پیاده کرده بود جلو ساختمان ساواک بود. کنجکاو شده بود بداند. سرکار غلامی هم طفره میرفت و نمیگفت. و هی حرف را میپیچاند به کافههای زیر و دور و بر پل کارون و این که کدامشان با حالتر است برای یک شب عرقخوری و از این حرفها.
پائیز بود و شب خنکی بود. من پنجره عقب طرف خودم را کمی کشیده بودم پائین و داشتم هوای خنک شب را نفس میکشیدم. و فکر میکردم چرا تا ساعتی پیش از این، خنکی دلچسب هوا را حس نکرده بودم. دلم میخواست از ماشین پیاده شوم و در آن هوا بدوم و ریههایم را از آن هوای خنک پر کنم.
پیش از رفتنم به سربازی برای یکماهی در اهواز زندگی کرده بودم. دانشجوی دانشسرای تربیت معلم بودم که زمانش کوتاه بود و ادامه پیدا نکرد. دانشسرا تعطیل شد. من هم رفتم سربازی. در همان یک ماه با چند نفری که همخانه بودم گاهگاهی میرفتم به خیابانگردی و کافهنشینی. اما از خاطرههای آن وقت چیزی به یادم نمیآمد. آدمهائی که با آنها بودم آدمهای معمولی بودند. با آدمهای معمولی هم فقط میشود کارهای معمولی کرد. کارهای معمولی هم در خاطر کسی نمیماند. وقتی از ماشین پیاده شدیم، پول کرایه تاکسی را که از پیش از توی کیسهام درآورده بودم به راننده دادم. سرکار غلامی هم هیچ تعارفی نکرد. حالتی داشت که انگار از این به بعد من دارم او را به اینور آنور میکشم.
تو که رفتیم انگار توده بزرگی از روشنی و نور یکباره در هوا پاشیده باشند همه جا را زیر نور دیدم. دیدن اینهمه روشنی و جمعیتی که دور میزها به شادی میخوردند و مینوشیدند و احساس بو و عطرهای گوناگونی که در هوا پراکنده بود و برایم تازه بودند، یکباره روح زندگی را در وجودم سرازیر کرد. جائی که واردش شده بودیم کافه رستوران تقریبا جا داری بود. یا به نظر من که دو سال تمام توی جاهای تنگ زندگی کرده بودم اینطور مینمود. بی توجه به سرکار غلامی که تفنگش را در آن وقت دستش گرفته بود و لک لک به دنبالم میآمد، از لابلای میزها رد شدم و رفتم جای خالی دنجی بغل پنجره پیدا کردم و نشستم. سرکار غلامی هم نشست روبرویم و تفنگش را دراز به دراز خواباند روی پایش. مردمِ توی کافه آنقدر سرشان به کار خودشان گرم بود که توجهی به ما نداشتند. شاید هم فکر میکردند پاسبانی پستش را موقتی ترک کرده و با یکی از دوستانش آمده اینجا لبی تر کند.
کمی که گذشت، دست کردم توی جیب کتم و کیسهی پولم را درآوردم. محض احتیاط، برای کرایهی تاکسیِ رفتنِ فردا صبحم به ساواک و بعد با مینی بوس به آبادان، اول بیست تومانی را گذاشتم کنار، بعد همه را ریختم روی میز و گفتم: سرکار استوار حالا تا صبح میتوانیم بنشینیم اینجا و ودکا بیاندازیم بالا.
سرکار غلامی که از صورتش پیدا بود، داشت خودش را برای پیشآمدهای بعدی آماده میکرد گفت: پس بزن، برویم ببینیم چه میشود.
– هیچی نمی شود. تو سر ماموریت خودت هستی. من هم کنارت.
– آره. تهاش همین است.
– پس فکرش را نکن.
خندید و گفت: من باید اینرا به تو میگفتم. اما قبول.
من و او شاممان را در زندان خورده بودیم. شام را در زندان زود میدادند. در آن وقت شب یکی دو بشقاب خوراک لوبیا یا کمی نان و پنیر و سبزی تازه برای مزه عرقمان حسابی میچسبید. قیمت هیچکدامشان هم زیاد نبود. سرکار غلامی انتخاب را به عهده من گذاشته بود. پیشخدمت که آمد من خوراک لوبیا و نان و پنیر و سبزی سفارش دادم با دو لیوان بزرگ آبجو. فکر کردم اول با آبجو شروع کنم و بعد بزنم به عرق. کاری نداشتم که سرکار غلامی چطور با من میآید. من آزاد بودم. حبسام را کشیده بودم و به احدی از این دیوثها که من را به خاطر خواندن چندتا کتاب ادبی و پخش چهار پنج تا اعلامیه، در دفاع از اعتصاب معلمهای تهران، که اسمش را گذاشته بودند اقدام علیه امنیت کشور، دو سال زندان کرده بودند، هیچ چیز بدهکار نبودم. فردا هم اگر جناب سرهنگشان میخواست از من چیزی بپرسد تصمیم داشتم همین را به او بگویم.
پیشخدمت با یک سینی از چیزهائی که سفارش داده بودیم، رسید. اول بشقابهای پنیر و سبزی و سبد کوچک پر از تکههای نان تازه را، از آن نانهائی که من کشته مرده شان بودم، گذاشت روی میز. بعد بقیه را اطرافشان چید. من با ولع همه کارهای او را دنبال میکردم. حتی حرکت دستهایش را که یکی یکی ظرفها و لیوانها را از توی سینی بر میداشت. در لذتی که از دیدن همین چیزهای به ظاهر ساده میبردم میتوانستم آن دم برای کسی که روبرویم نشسته بود، ساعتها حرف بزنم و بازی دربیاورم، اما از حس دوری و فاصلهای که بین من و سرکار غلامی بود زبانم بند آمده بود. پیش از نوشیدن آبجو تکهای نان گرم برداشتم، لایش پنیر و سبزی گذاشتم و با گذاشتن آن در دهان یکهو مزههای گوناگونی از نانهائی که در کودکی و نوجوانی میخوردم در دهانم حس کردم. خوشمزه ترینشان، نانهای کوچکی بود که مادرم از خمیرهای ته تاوه در آخرهای کار نان پختناش میپخت. چندتا چانه خمیر کوچک درست می کرد و بعد از پهن کردن میچسباند به دیواره تنور و میگذاشت در گرمای نرمی که از شعلههای سرخ و کوتاه ته تنور برمیخاست، آرام آرام پخته و برشته شوند.
بعد از مدتی حس کردم سکوت بین من و سرکار غلامی، دارد یکجورهائی آزاردهنده میشود. سرکار غلامی در تمام این مدت ضمن خوردن و نوشیدن، سخت مواظب تفنگش بود. وقتی سفارش دور دوم آوردن آبجو را به پیشخدمت میدادم، با نگاه به او و تفنگش یاد عرقخوریهای زمان معلمیام در دهی اطراف آبادان با ژاندارمهای همان دور و بر افتادم. با دو نفر از آنها که صدای بدی نداشتند دوست شده بودم. بچههای کرمانشاه و همدان بودند. آنها در وقت ماموریت شبانهشان، به جای گشتن در ساحل شط و تعقیب دهاتیهائی که با بلمهای کوچکشان در باد و سرما و تاریکی پاروکشان میرفتند به ساحل عراق و از آنجا رادیوهای کوچک ترانزیستوری و چای و زیرپوشهایی با مارک کاپیتان قاچاق میآوردند، میآمدند به اتاق من و تفنگهایشان را هم میگذاشتند کنارشان و بعد مینشستیم و با هم گیلاسی میزدیم. من از این کارشان خوشم میآمد. بطور معمول زود مست میکردند و میافتادند به آوازخوانی و گریه و زاری و شکایت از دور بودن از زادگاهشان و بعد همانجا پشت در اتاق با لباس و پوتین میخوابیدند.
گفتم: سرکار غلامی، با این تفنگ که نمیتوانی سریع نشانه بروی. محض چی شما را زحمت دادهاند؟
گفت: اینطورها هم که فکر میکنی نیست.
گفتم: تو سربازی من با این تفنگ تیراندازی کردهام. بلدم با آن کار کنم.
گفت: تو یکبار باش تیراندازی کردهای. در نهایت دوبار. ما اینجا در سال، دوبار سه بار آموزش تیراندازی داریم. “ام یک” تفنگ محشری است.
گفتم: تا حالا کسی را با آن زدی؟
گفت: نه. پیش نیامده که بزنم.
گفتم: اگر پیش بیاید میزنی. واقعا میزنی طرف را خلاص میکنی؟
گفت: تا کی باشد و چه وقت. اگر زندانی باشد و بخواهد در برود میزنیم تو پاش.
گفتم: اگر من در بروم همین حالا من را میزنی؟
خندید: نه. تو آزادی دیگر. برگهی تحویل دادنت هم در جیبم است. مورد تو یک مشکل ساده اداری است. فردا حل میشود.
– مطمئنی؟
جوابم را نداد و به جای آن گفت: لوبیاش حرف ندارد. قبول داری یا نه؟
گفتم: آره. حق با توست.
آبجوی دومی را که خوردیم من بفهمی نفهمی مست شده بودم. دلم میخواست باز با او حرفی بزنم که دست کم به اندازه یک نخود با غوغای درونم ربط داشته باشد، اما نمیدانستم از چه راهی وارد شوم. اینطوری هم که صم بکم نشسته بودیم یا فقط گاه گاهی با خوردن یک قاشق از خوراک لوبیا از مزه عالی آن حرف بزنیم یا نزنیم به من هیچ نمیچسبید. باید آدم دو سال توی یک هلفدونی باشد و شبانه بیرون آمده باشد و دو لیوانی آبجو نوشیده باشد و همراهش یک تفنگچی باشد تا حس و حال آن وقت و میل مرا برای سر به سر کسی گذاشتن بفهمد.
وقتی پیشخدمت سر میزمان آمد، برای این دور من عرق سگی سفارش دادم. سرکار غلامی روی همان آبجو ماند.
گفت: من همین را ادامه میدهم. بیشتر به من میسازد.
از جا پا شدم و به سرکار غلامی گفتم تا مشروبمان را بیاورند من میروم توالت و برمیگردم.
به شوخی یا جدی گفت: بفرمایید.
گفتم: سرکار خیلی کیف دارد تنهائی رفتن.
خندید و گفت: بپا زمین نخوری!
واقعاٌ هم کیف داشت تنهائی رفتن. کیف داشت از لای میزها گذشتن بدون آن که کسی پشت سرت و یا پهلو به پهلویت لک و لک راه برود؛ حتا اگر کاری به کار تو نداشته باشد و صدای بند قنداق تفنگش را هم نشنوی.
وقتی به راهروی سمت توالتها نزدیک شدم، بیرون، زیر چراغ روشن سقف، زنی را روبرویم دیدم. ایستاده بود کنار دیوار. خوشگل و شیک بود، با کت قهوهای چرمی، دامنی بلند و سیاه و موهائی که به سبک گرتاگاربو دستهایش را از یک طرف صورت انداخته بود روی پیشانیاش. نزدیک به زن و چسبیده به دیوار، یک آکواریوم بزرگ بود. نوری پنهان، از پشت کوزهای کوچک و تپه مانندی سنگی پوشیده از گیاهان و علفهای آبزی، توی آکواریوم را روشن میکرد. سه ماهی کوچک قرمز توی آن بالا و پائین میرفتند. یکی از ماهیها آمده بود بالای آب و با تکان دادن دهانش حبابهای کوچک روی آب را میترکاند. بعد از نگاه به آنها آرام از کنار زن گذشتم. دونفر در وقت شاشیدن داشتند از احتمال آمدن طوفان غلیظ گرد و غبار در یکی دو روز آینده حرف میزدند. رفتم کنارشان ایستادم و به حرفهایشان گوش دادم. وقتی برگشتم دیدم زن هنوز ایستاده است. من را که دید سرش را برگرداند و با صدای نرمی گفت: سیگار دارید آقا؟
معنای حرفش را اول نگرفتم. بعد که به حرکات و حالات او دقت کردم متوجه شدم.
گفتم: نه خانم خوشگل. ببخشید که ندارم. میخواهید بروم از رفیقم بگیرم برایتان؟
با همان صدای نرم گفت: اوه. چه با ادب. پس تنها نیستی آقا پسر.
– نه. متاسفانه.
– رفیقات دیگر کیه، او هم مثل خودت با ادب است؟
– راستش را بخواهی، نمیدانم.
و آمدم بیشتر توضیح بدهم که خودش درآمد: نکند تو همانی که با آن تفنگچیه آمدید تو؟
– آره. همانم
در حالی که رویش را برمیگرداند گفت: نه آقا. نمیخواهد زحمت بکشید.
سرم را انداختم پائین و از کنارش گذشتم.
سرکار غلامی سر میز منتظر من نشسته بود و هنوز لب به لیوان آبجوی سومش نزده بود. تا رسیدم جرعهای از عرق سگیام نوشیدم. تلخ بود و بدمزه و گلویم را سوزاند. چنان اخمی از تلخی آن بر صورتم نشست که سرکار غلامی را خنداند.
گفت: آقا یاسین معلوم است داری زورکی میخوری.
گفتم: نه. اینطورها نیست سرکار غلامی. عرق دوست دارم. همیشه دوست داشتم. اما خوب، تلخ است لامصب.
گفت: عرق ذاتش تلخ است.
گفتم: اولش تلخ است. بعد که پایین میرود. طعمش در دهان برمیگردد.
گفت: آره. حق با توست.
از این که سرکار غلامی به حرف افتاده بود خوشحال شدم.
گفتم: خبر داری ممکن است طوفان گرد و غبار بیاید؟
گفت: آره. بگوش من هم رسیده. اما شایعه است بیشتر. هواشناسی که چیزی نگفته.
گفتم: از کجا میآید معمولا؟
– از بیابانهای عراق یا عربستان.
این را میدانستم. اما مخصوصاٌ پرسیدم که چیزی گفته باشم و حرف ادامه داشته باشد.
یکی دو باری در کودکی شاهد آمدن این طوفانها بودم. آسمان یکباره سیاه میشد و شب و روز تفاوتش را از دست میداد. در آن وقتها چند ساعتی پیش از آمدن طوفان، گاهی هم از یک روز قبلش، ملخها مانند توده ابرهائی سنگین از باران دسته دسته هجوم میآوردند و با هجومشان آسمان را مثل همان طوفانی که قرار بود بیاید یکسر سیاه میکردند. بعد از آن، میآمدند پایین و مینشستند بر سر نخلها و به آنی شروع میکردند به خوردن و جویدن شاخ و برگهای سبز و نازک. هنگام جویدن آنها، شاخ و برگهای ریز ریز شده چون باران سبزی از بالا بر زمین میریخت و زمین گِلی زیر نخلها را، انگار فرش سبزی روی آن پهن کرده باشند، یکسر سبز میکرد. ما بچهها ترکههای سبزی از شاخه نخلها میبریدیم و میرفتیم کمک دهاتیها و با سر و صدا و کوبیدن ترکه بر سعف درختها، ملخها را از روی شاخ و برگ نخلها فراری میدادیم. کاری که بیشتر برایمان تفریح بود.
سرکار غلامی گفت: خدا کند نیاید. ضرر و زیانش به کنار، با خودش هزار مرض میآورد. زنم آسم بدی دارد. خیلی نگرانش هستم. از همان وقتی که این خبر را شنیده، رفته کلی خرید کرده که تا توفان آمد، همه جا را کیپ ببندد و از خانه بیرون نرود.
بی آن که بگذارم تلخی عرق سگرمههایم را درهم کند، جرعهای از عرقم را نوشیدم و گفتم: امیدوارم نیاید.
او هم از آبجویش نوشید و گفت: امیدوارم.
گفتم: سرکار غلامی چندتا بچه دارید؟
لیوان آبجوی توی دستش را آرام گذاشت روی میز و گفت: من بچه ندارم. خدا اینطوری خواسته.
با لحنی گفت که دلم برایش سوخت. دوباره بینمان سکوت شد. میترسیدم پرسیدن بیشتر و حرف زدن از بچه یا هرچیز دیگری بیشتر غمگینش کند. به فکرم رسید ایکاش میتوانستم خانمی را که در راهرو زیر نور ایستاده بود صدا بزنم بیاید کنارمان بنشیند. میدانستم زنها خوب بلدند اینجور وقتها سکوت را بشکنند. اما نمیدانستم هنوز آنجا ایستاده است یا نه، یا با آن امتناعی که از خودش نشان داده بود قبول کند که بیاید. من هم هیچ دوست نداشتم با دعوتی که میدانستم به بن بست میخورد، به این دیواری که بین من و سرکار غلامی بود و گاهی موقتی گُم میشد و باز بوجود میآمد، یکی دیگر هم اضافه کنم. باز سفارش عرق و آبجو دادم. و باز خوردم. اینبار تنهائی، بی آن که او با من همراهی کند. و باز سفارش بعدی را دادم برای خودم. بعد از مدتی، سرکار غلامی خودش سکوت را شکست. گفت چراغش کور است. و هرچه دوا و درمان کرده بیفایده بوده. و نقص از خودش بوده است. و زنش که دختر عمویش است به پای او سوخته است. من گوش میدادم به او و فکر میکردم این حرفها از آن سکوتی که بینمان به وجود آمده و میآمد و آزار دهنده بود، خیلی بهتر است. و با سر تکان دادن و همدردی با او، تشویقش میکردم به حرف زدن از همین چیزها و هرچه دل تنگش میخواهد بگوید که یکدفعه درآمد: آقا یاسین، دارد دیگر خیلی دیر میشود. پاشو، پاشو حساب کن برویم.
– گفتم: ساعت چند است مگر؟
نگاهی کرد به ساعتش و گفت: ربع ساعت مانده به دو.
گفتم: سرکار غلامی من میخواهم هنوز اینجا بمانم. تو هم که دیگر ماموریتت تمام شده.
گفت: آره. اما بیا از اینجا برویم.
گفتم: برویم کجا؟
گفت: بیا! بیا از اینجا برویم. بعدش خوب، یک کاریش میکنیم.
از مستی زبانش سنگین شده بود و حرف توی دهانش غلت میخورد.
گفتم: من اینجا میمانم.
گفت: دلم نمیآید تو را تنها بگذارم. اینجا تا یکی دو ساعت دیگر بسته میشود. بیا برویم به خانهی ما. حداقل این چند ساعتی را که به صبح مانده در خانه ما بخواب. بعد از همانجا برو.
با نگاه به او فکر کردم شاید تمام وقتهایی که سکوت کرده بود، داشت به همین موضوع فکر میکرد. اما من هیچ دوست نداشتم در این لحظه از اینجا بیرون بروم. گرچه خوابیدن در خانه او با خوابیدن در اتاقهای ساواک خیلی تفاوت داشت اما من دوست نداشتم. دوست داشتم این لحظهی بیخود شدن از مستی را که لحظه به لحظه بیشتر احساسش میکردم بازهم ادامه دهم.
گفتم: نگران نباش سرکار غلامی. من صبح زود میروم و خودم را معرفی میکنم.
گفت: هنوز خیلی مانده. دو سه ساعت هم دو سه ساعت است. هم تو استراحت میکنی، هم خیال من راحت است.
گفتم: مگر ماموریت تو تمام نشده؟
گفت: چرا.
گفتم: پس دیگر چرا نگرانی؟
سرش را انداخت پائین و ساکت شد. از آن ساکت شدنهائی که فکر کردم حالا حالاها طول میکشد تا از بند آن بیرون بیاید. با بیمیلی از جا پاشدم.
وقتی پای صندوق ایستاده بودم و داشتم حساب میکردم باز همان خانم را دیدم. ایستاده بود سر جای قبلیاش. از پولی که برای عرقخوری کنار گذاشته بودم هنوز مقدار زیادی مانده بود. رفتم کنار آکواریوم ایستادم و به ماهیها نگاه کردم. آنها هنوز میچرخیدند توی آب و پائین و بالا میرفتند و میگذشتند از همه جا و نمیدانستند دیده میشوند از پشت شیشه و هر جا که میروند زیر نوری هستند که از جائی پنهان رویشان تابیده است. از ذهنم گذشت ایکاش ماهیها میتوانستند در آن لحظه با من حرف بزنند. آن وقت من، در آن حالی که داشتم، به آنها میگفتم ای ماهیهای خوشگل و ناز که هی میچرخید توی آب و میروید پشت این کوزه و خیال میکنید دیده نمیشوید، بیایید بالا و دهان کوچکتان را کمی از آب بیرون بیاورید و با من دو سه کلمه ناز و واقعی حرف بزنید. فقط دو سه کلمه.
رو به خانمه گفتم: گرتا گاربو هنوز که اینجا ایستادهای؟
– گرتا گاربو دیگر کیه؟
– عجیب است خانمی به شیکی شما، ستاره سینمائی به این معروفی را نشناسد.
گفت: اگر میگفتی سوفیالورن، جینالولو بریجیدا یا فروزان و ایرن عاصمی خودمان میشناختم. اما این یکی را نمیشناسم.
گفتم: حالا که شناختی گرتا گاربو کیه، دوست داری با هم گیلاسی بزنیم یا نه؟
گفت: من با مامور جماعت نمیروم.
گفتم: من جزو مامورجماعت نیستم. این آقائی هم که باش نشسته بودم، دارد میرود. تنهام. میائی یا نه؟
گفت: نه.
من هم دستهایم را به نشانه تسلیم بردم بالا و گفتم: خوش داشتم فقط یکی دو استکان با تو مشروب بخورم. همین. جزو مامور جماعت هم نیستم.
باز هم گفت، نه.
من هم برگشتم طرف میزمان.
کافه کمی خلوتتر شده بود. سرکار غلامی تفنگش را انداخته بود گل شانهاش و منتظر من ایستاده بود. صورتش توی نور خسته و رنگپریده به نظر میرسید. من هنوز به رفتن با او راضی نبودم. داشتم فکر میکردم چگونه او را قانع کنم تنها برود یا برای نوشیدن یکی دو استکان دیگر بنشیند که گرتا گاربو پیداش شد. من هم بلافاصله صندلی خالی سرکار غلامی را به او تعارف کردم.
سرکار غلامی نگاهی کرد به او، بعد به من و گفت: میمانی؟
– آره.
– پس یادت باشد. اول صبح باید سر وقت آنجا باشی.
– نگران نباش سرکار غلامی. سر ساعت میروم.
گفت: اصرار نمیکنم دیگر. خودت، خودت میدانی. اما بهتر بود میآمدی.
گفتم: نگران نباش.
با او که دست میدادم توی گوشم گفت: خبر عرقخوری امشبمان را به دوستات میدهم.
گفتم: ممنومم سرکار. خیلی محبت کردید. فراموش نمیکنم.
وقتی میرفت، تا مدتی گوش دادم که از خوردن قنداق تفنگ به پشتش هنگام راه رفتن، صدای بند آن را بشنوم، این بار هیچ صدائی نشنیدم.
گرتا گاربو گفت: من از رابطهی شما دوتا با هم هیچ سر درنیاوردم.
گفتم: من خودم هم سر در نمیآورم. بگو چه میخوری؟
گفت: ویسکی با یخ.
گفتم: همین؟ چیزی نمیخوری همراهش؟
گفت: نه. فعلاٌ تا اینجاش، همین.
وقتی به پیشخدمت علامت دادم بیاید طرف ما در فکر بودم باز برای خودم سفارش عرق سگی بدهم.
اکتبر دوهزار و دوازده. اوترخت. از کتاب مجموعه داستان های،از زیر خاک. این کتاب در تابستان ۲۰۱۹ توسط نشر دنا در هلند منتشر شده است.
در همین زمینه
جین ریس: «بگذار آن را جاز بنامند» به ترجمه نسیم خاکسار