از حصار شوم شب قامت افق پیداست
گرد باد و توفانم ، خانه پشت زین دارم
رمزوراز خورشیدم، ریشه در زمین دارم
همت بلند منِ ، سایه بر نمی تابد.
قله ی دماوندم ، سر در آستین دارم
باغ بی بهار اینجا لب به غنچه بگشاید
تانسیم تاکستان، یار و همنشین دارم
پای عقل و احساسم هیچگه نمیلغزد
رنج شور و شیدایی، نقش برجبین دارم
از حصار شوم شب قامت افق پیداست
من به مرگ تاریکی بی گمان یقین دارم
علی صبوری
۱۴۰۲/۵/۱۵
آه اگر در پرده یک دم
باغ سر سبز مرا، گر باغبانی بود
از بهار و شور و سرمستی نشانی بود
آفتاب از مشرق جانها گذر میکرد
آسمان صبح ما را سایبانی بود
خاک از عطر نسیمی بارور میگشت
باغ را از ابر و باران همزبانی بود
باد با زلف سپیداران سخن میگفت
رقص شورانگیز باران در خزانی بود
دست و بازوی تبر، سروام نمیگردید
بر سرم، بر سرزمینام، آسمانی بود
مرغ توفان یکصدا درگوش شب میخواند
آه اگر در پرده یک دم نغمه خوانی بود
فروردین /۱۴۰۴