رمان «تخته سنگهای عریان» نوشته ریرا عباسی در نشر آفتاب (به مدیریت دکتر عباس شکری، نویسنده و از کوشندگان آزادی بیان) در نروژ در ۲۶۴ صفحه منتشر شده است.
این رمان زندگی مادربزرگ جوانی به نام پریدخت و سارا نوهاش را دنبال میکند که به قصد خرید و زیارت به تجریش میروند و در زیارتگاه هنگام پس گرفتن کفشها از مرد امانتدار با یک تغییر عمومی، ابتدا در همان مکان و بعد در شهر روبرو میشوند. وقتی لنگه کفش یک زن از دست مردِ امانتدار روی سنگ پیشخوان میافتد، مرد امانتدار خمیده در همان حال باقی میماند و این اولین نشانهایست که پریدخت و نوهاش سارا با آن روبرو میشوند: خمشدگی و انجماد عمومی آدمها در شهر.
در این رمان یکی از مکانهای مهم که خود هویت مستقلی دارد، تهران، تجریش، بازار سرپوشیده است و روایتگر دورانیست که هر چیزی از ماهیت نرم و روان خود جدا شده و در پوسته سختی فرو میرود. شکلی از دگردیسی یا مرزی بین هستی و نیستی، فرا واقعیتی که به واقعیتی ملموس و دست یافتنی از جامعه به داستان راه پیدا میکند، مثل خیابان از تردد مردمی نشان دارد که انگار در موزههای تاریخی در حرکت بودهاند و درست مثل آب و پرنده از ماهیت پیشین خود جدا شده، وانمودی از بودن خود شدهاند. در این داستان وجود راوی و چند کودک، به معصومیت از دست رفته کمک میکند و از این منظر با نثری ساده و روان با مخاطب روبرو میشود.
این داستان به ۴ مرداد ۱۳۶۴ اشاره دارد. از شخصیتهای اصلی به جز چند کودکِ بازمانده، دو زن بنام پریدخت و زنی بنام آناهیتا است که هر دو از گذشته میآیند، یکی از گذشتهای دور که به فکر نجات آینده است و دیگری در گذشتهای نزدیک که او هم در اندیشه نجات اکنون است و با عقاید و سنتهایش پیش میرود تا آنجا که چگونگی تسلط نسلی بر نسلی و تاثیر آن بر کوچکترین فرد آشکار میشود، نسلی که خیلی چیزها را دیده و به نوعی بی چون و چرا همه چیز را پذیرفته و یا تحمل کرده و اصرار به ادامه آن بر نسلِ پیشروتر از خود را دارد.
ریرا عباسی این رمان را با شیوه جریان سیال ذهن نوشته است. با این تمهید «زمان» در این اثر تنها عاملیست که ماهیت و معنای خود را حفظ میکند. در این میان آدمها در پوسته سخت زندگی خود گرفتار آمدهاند.
ریرا عباسی نخستین مجموعه داستانش «سی پری چهارشنبهها» را در سال ۱۳۷۹منتشر کرد و در همان سال هم عضو کانون نویسندگان ایران شد. این کتاب خوش اقبال بود و خوانندگان بسیاری یافت. آثار او به چندین زبان ترجمه و در مجلات و آنتولوژیهای معتبر ادبی جهان منتشر شده است. در سال ۲۰۱۱ بورسیه شاهزاده کلاوس را از کشور هلند دریافت کرد. در همان سال عضو جنبش جهانی شعر برای تغییر شد و در بسیاری از جشنوارههای شعر حضور داشت. جایزه پروین اعتصامی و چند جایزه دیگر برای داستانهای کوتاه در کارنامه دارد چاپ شعرهای هایکو در ژاپن و نیز شعر و مقالهاش در سی ان جی ژاپن مورد تقدیر قرار گرفته است.
قبل از این از او رمان «تندادگی» و مجموعه داستان «بیدار شو ماه دولت» منتشر شده است.
فرازی از این رمان
رویاها اگر جای خوبی پرتم میکردند خوب بود. روزنامه پرت شد روی صورتِ تلویزیون: «مگه تو رفتی سر قبر مردههای من که طلبکاری اگه بنز هم داشتی دستِ خالی از قبرستون برمیگشتی در ضمن اگه چشم ِدیدن مالِ مردم وُ نداری چشماتو ببند تهمینه خانم من از دیدن مالِ مردم کور نمیشم»
«آره من چشمِ دیدن مالِ باد آورده مردم وُ ندارم و چشم ندارم بیعُرضگی تو یکی وُ تماشا کنم تو عُرضه هیچ کاری وُ نداری من اشتباه کردم اشتباه اشتباه اشتباه»
پدرم با لبخند گفت: «میخوای طلاقت بدم بری با آقای همسایه زندگی کنی بالا رفتن از دیوارِ مَردُم زن وُ مرد نداره بر منکرش لعنت از درجا زدن ناراحتی بفرما گردنم خُرد وُ خمیر نردبوم میذارم تو از دیوارِ مردم برو بالا بالای بالا»
مادرم رفت توی صورت پدرم زیر چونهاش ایستاد:
«آقا یوسف اگه یه ذره فقط یه ذره ذکاوت داشتی مثال دیگهای می زدی آخه کدوم بدبختِ مادر مردهای از دیوارِ مردم بالا رفته و خوشبخت شده؟ بعضی از آدمها مثل جنابعالی از ناتوانی به سلامتِ اخلاقی رسیدند و… و البته یه چیز دیگه هم هست»
«چی؟ چی داری که سخته گفتنش مگه نمیبینی مثل یابو دارم کار میکنم مشکل تو چیه؟»
مادربزرگ آرام گفت: «سارا جون عزیزم ببین کارتونِ حنا دختری در مزرعه نداره یه بغبغویی یه چیزی بذار»
صدای مادرم بلندتر شد: «یه روزی گفتی از مادر زاییده نشده یکی بگه بالای چشمت ابرو آقا بذار خیالت وُ راحت کنم هر کی زایید ما رو گایید از بقال و چقال وُ رمال گرفته تا ملا و قاضی از صاحبخونهی جاکش که هر بار ترکشش فقط به من میخوره اتفاقن و دقیقن زندگیِ بهتر راه میانبر داره که بعضیها از دکلش تو بگو نفتی هم بالاتر رفتند اما تو یکی لیاقتِ شو نداری معلومه مثل یابو باید کار کنی تو هنوز نفهمیدی توی جنگل زندگی میکنی نه دیگه نمیتونم میفهمی؟»
پدرم یواش لای در را باز کرد: «دخترم مادربزرگت خسته است من میرم او چه گناهی کرده»
پدر هنوز از خانه بیرون نرفته بود که صدای شکستنِ چیزی…. آینهی تمامقد از روی دیوار تکه تکه فرو ریخت. بعد از رفتنِ دایی حسین، آرامش از خانهی ما رفت. این کلمات با من چه میکنند، نردبام، دزدی، ماشین، خونه، بالا رفتن، شادی، پول، مرگ، آرامش. اگر پدرم دزد بود مادرم خوشحال میشد؟
خانهی ما بهشتِ سوختهای بود که عدهای تسلیت میگفتند، عدهای تبریک و مبارک باد. مردانی با ریش وُ پشم و زنانِ سیاهپوشِ روی گرفتهای که هوای تنفسی مادرم را به هم میزدند. بعد از رفتن آنها مادرم تمام روز سیگار میکشید و به جانِ مادربزرگ غُر میزد: «دیگه کسی حق نداره پا توی این خونه بذاره پریدخت خانم در به روی همه میبندم دیگه نمیتونم نقش بازی کنم هی سبد سبد میوه با چشم گریون و دلخون بذارم جلوشون که چی که بگن شهادت برادرت مبارک باشه تو چقدر سادهای مادر این زَنَک چشم نداره با لباسِ خونهگی منو ببینه خیال داره با چادر وُ مقنعه ازش پذیرایی کنم گفته باشم من چشم دیدنشونوُ ندارم به خاطر تو هیچی نمیگم این بار آخره جوابشون کن دیگه بسه این رجز خونی که تو مادرِ شهیدی تو اینی تو اونی صاف وُ پوست کنده بگو ما اسطوره مقاومت نیستیم به جون خودت اگه نگی خودم میگم من حوصله این گردن کلفتهای نکره … نذار کار دست خودم وُ این بچه بدم»
حالا نه کسی به آسمان میرود و نه کسی از آسمان فرود میآید. کلاغی روی سقف ماشینی خوابیده. پرنده هم مثل موش پروازی ندارد. انگار پریدن و پروازی در کار نبوده. روی آخرین پله گربهای کمین کرده تا به گربهای دیگر حمله کند که در همان حالت باقی مانده بود. نکند دشمنی و دوستیِ آدم با آدم، دشمنی موش وُ گربه، شیر و کفتار به بیمعنایی عمیق رسیده و من در این تنهایی، تنها جنبندهی ناآرامی هستم که دنبال هویتِ گمشدهام میگردم، شاید سرِ نخی از اجدادم که ساعتی پیش گم شد پیدا کنم.
نکند مادربزرگ دیوانه شده؟ چه کسی به سنگها سلام میکند؟ «مامان پری بریم بریم از اینجا»
دستم را کنار زد. جلوتر رفت. پشتِ پیشخوان پسرِ حاج کریم خم شده بود که بستهای کبریت را از پایینِ ویترین بردارد و در همان خمیدگی متوقف شده بود. به پسر نگاهی انداخت و زیر لب گفت: «حقا که تو یکی لایق سنگی حیفِ حاجی که تو پسرش هستی»
بچهای که با هراس بخوابد بیداریش هراسِ عمیقتری دارد.
آناهیتا ایستاده و میگوید: «چه مصبیتِ بزرگیست که بینِ جان ندارها راه بروی و منتظر راه رفتن عزیزانتان باشید شما چهها که نکشیدید»
وقتی برمیگردم و به آدمها نگاه میکنم که با لباسهای شبیه بههم از مکتبخانههای سده دوم و سوم هجری، همقدم با ملاباجیها و ملاها راه رفتهاند و در خانهای زندگی کرده و از این نزدیکتر، کنار هم در یک رختخواب خوابیده زاد وُ ولد کردهاند و تا توانستهاند همدیگر را شکست داده و دستِ کم حتا یکبار برای سنگشدگی راهی پیدا نکردهاند، گیج برمیگردم. شکستنِ آدمِ سنگی بسیار دشوار است. چه فرقی دارد همین راننده باشد یا هر آدمی دیگر در هر شغلی. از همه بدتر مردمی ممتاز است که در برابر ما با لباسهای عجیب وُغریب با ریشهای بلندِ جارویی کنارِ زنانِ سیاهپوش با لباسهای بلند و متحدشان در همه جای شهر پراکندهاند و مثل فرشتههای مرگ، حتا تنشان سد راه شده. شاید بالاترین امتیاز مردمِ سیاه و سفید، شکستنِ انسانِ شریف باشد و تبدیل کردنشان به سنگی خالص. چه ساده سخت شدیم. شکستن انسانِ شریف آسان است؟
ما کوچکیم و ناگزیر شاهدِ شکستنهای بزرگ هستیم. صدای شکستنِ مهیبِ مردمی که سد راهمان شدهاند. این صدایِ شکستن و پرت شدنِ تراشههایی از پوست وُ گوشتی به رنگ واقعیست و هنوز شکل جمجمهاش دست نخورده باقی مانده است. موهای جو گندمی که بیشتر سفید است و با هر ضربهای هر تکهاش به گوشهای پرت میشد. آناهیتا تمرکزش فقط به ضربات مهلک و اساسی بود، نه صدای ترسناکِ شکستن این مرد.
دلم نمیخواهد نجات پیدا کنیم، از بس که نفسِ حبس شده در سینه داریم. شکستنِ پنهانی آدمهایِ نرم آسان است. شکستنِ مردمی مثل پدرم، مادرِ زحمتکش و دایی و مادربزرگم. شاید این سنگ شدنِ عمومی، دردهایِ مادر و پدرم را برداشته باشد. کاش کسی به باورِ مادربزرگ دست درازی نمیکرد.
وقتی برمیگردم آناهیتا را بهتر میفهمم. اینجا خونی روی آسفالت ریخته نمیشود. کسی زیر شکنجه نمیمیرد. کسی خودکشی نمیکند. عشق آرام است. خشم صدا ندارد. شکم سیر و گرسنه یکی شده. کسی ضربه مغزی نمیشود مثل زنی که کنار بچهاش با مانتوی سیاه وسط خیابان ایستاده بود.
به پنجره اشاره کرد و بیرون را نشان داد: «شما دیگه نمیتونید تمام مدت نگهبان و اسیر موزههای خیابان و پستوها باشید دیگه نمیشه با خبرهای نکبتبارِ گذشته زندگی کنید انکار گذشته… باید از مرگِ سنگی آدمها گذشت…. ماییم و مشتی آب و گندم باید به غارها پناه برد لعنت به من و شما لعنت به ما اگر این زندگی وُ تغییر ندیم…»
آناهیتا حرف میزد و دستهایش میلریزید.
علی گفت: «خانم اجازه بابام از موزه بدش میاد اجازه خانم انکار یعنی چی باید چی کارش کنیم؟»
منهم نه کابوس را میفهمیدم نه انکار را. موزه آدمها هم نرفته بودم. مریم که فقط جمله آخر را فهمیده بود گفت: «خانم اجازه غلط کردم دیگه دیگه به آینه اِخ اِخ اِختلاص نمیکنم خاله خانم آنا اجازه مامانِ من واسه نوروز گندم به من میداد من خیلی بلدم توی سینی بکارم میخوای توی گلدون بکارم میخوای توی حیاط بکارم؟»
آناهیتا با بغض و آغوشی بازِ باز گفت: «همه بیایین تو بغلِ من بیاین جلو»
ما پنج نفر حلقه در حلقه وارث این هستیِ متفرق و ویران شده بودیم که ناگزیر زیراین سقف جمع شده بودیم و تنها خدایی که دراین حلقه میشناختیم او بود.
درک و سواد ما عمقِ کلماتِ وحشیانه را نمیشناخت. نوشتن ما فقط برای پیدا کردن چند کلمه و تشکیل جملهای با فعل و فاعل و مفعول و قید زمان بود. آناهیتا قیدِ زمان را زد و این نوع سواد را تعطیل کرد. آیا پریدنِ مادربزرگ با آن همه درد، بلوغی برای آینده بود یا هیچ نقشی در آینده ما نداشت؟
ترمیم گذشته یعنی آینده؟ ما فقط تند وُ تند کار میکردیم. لبخند میزدیم. خسته میشدیم. من و مریم و سام دستمال بدست به مردم نزدیک میشدیم و دست وُ پا و صورتشان را از خاک و کثیفی پاک میکردیم. مریم و سام حتا توی چشمهایشان را دستمال میکشیدند. من به زنی که دکمه مانتوی او گِرد و بزرگ بود و لبخندی به لب داشت نزدیک شدم. زن روی نیکمت در انتظارِ اتوبوس نشسته بود. مریم را صدا زدم و گفتم: «مریم یه کم صابون به من میدی؟»
مریم خندید و گفت: «منم بشورم با تو؟»
صابونِ لیمویی رنگی توی دستش بود و من یک بطری آب. صورتِ زن وُ مردی که کنارهم نشسته بودند کف مالی کردیم و با انگشتِ کوچک، سفیدی و مردمک چشمها را با آب و صابون شستیم. مریم دوید و از سبدی که همراهش بود حوله کوچکی درآورد و صورتشان را خشک کرد. چهره هر دو باز و شادتر به نظر میرسید. مریم، صورت زن را بوسید و کنارش نشست و گریه کرد: «من مامانم وُ میخوام مامانم این جوری بود بوی صابون میداد مامانم قشنگِ قشنگ بود مگه نه سارا»
دانستنِ گذشته که تمام نمیشود از بس هر روز در خیابان هست و دیده میشود. اگر به اشتباه چیزی میگفتم، نگران اشتباه نبود. با گفتن چای میخوری؟ خودش برای خودش چای میریخت و استکانش را روی میز میگذاشت و میگفت: «هیچ بچهای ثبت تاریخی نشد بزرگ شدن شما به این بستگی داشت که چیزی از مادربزرگ از قلم نیفتد»
گاهی دراز میکشیدم و برایش تعریف میکردم و او یکباره از جا کنده میشد: «اینو نگفته بودی صبر کن صبر کن» صبر میکردم که دستهایش از لای موهای بلندش کنار برود و صورتش را از پس موها بیرون بیاورد. با دستِ چپ مثل باران روی کاغذ مینوشت. وقتی مینوشت فقط دستهایش پیدا بود»
بگو فردای آن روز چکار کردید: «هیچی من مچاله شده از روی صندلیِ مینیبوس بلند شدم. از بوی بد بچهها حالم به هم میخورد. اولین کاری که کردم پنجرهها را باز کردم. صدای ونگ وُ ونِگشان قطع نمیشد و ما گوشها را گرفته بودیم. چکار کنیم که برای همیشه ساکت بشوند؟ نگاه معنادارِ ما جز این که از پنجره پرتشان کنیم چیز دیگری نبود. مهربانی و معصومیت از ما فاصله گرفته بود و رنگ میباخت. اصلن چیزی معلق نبود، نه زمین نه زمان. تاریکی و روشنایی هست. ماه میآید و میرود. خورشید میآید و میرود. همهی نیستیها هستند و این ما هستیم که در پوستهی سخت ماندهایم.
سام گفت: «آدم شکنی کنیم؟»
مادربزرگ پوزخندی زد: «فکر بدی نیست بگو چه جوری آدم شکنی کنیم و بعد چکارشون کنیم من که برای خطایِ نکرده هزار بار گفتم توبه توبه غلط کردم»
علی در ادامه گفت: « برم چکش بیارم»
«نه علی جان چکش هم دیگه علاجِ درد نیست»
مادربزرگ شاید بیشتر از همه فهمیده بود که خورد و خوراکمان به معنای واقعی آجر شده. کسی چه میداند، شاید ما که زندهایم به نفرین گرفتار شدهایم. آیا ما به اشتباه در حرکتیم؟ دردِ زنده بودن چه دردیست که کسی توان گفتنش را ندارد. نفس کشیدن میان مردگان به چه قیمتی؟ نمیدانم ما آیندهایم یا آنها که متوقف شدهاند؟ چه کسی پلک سنگها را خواهد بست؟
«سارا خانم بالاخره هر چیزی گذشتهای داره ادامه بده تا آب هست آخرِ زمان معنایی ندارد و خیلی چیزها در حالِ تمام شدنه مثل پیوندهای اجباری همزیستی اجباری روابط اجباری و درسته که همه چیز ما اجباری بود اما شما و نسل شما طوری از گذشته گذشتید که کسی جز خودتون نمیتونه کاملش کنه شما نسلی هستید که حتا وقتِ تف کردن به گذشته را ندارید همه چیز چنان با سرعت رو به جلو در حرکته که حتا یک لحظه فکر نکردید منِ باکره کجا؟ شما کجا؟»
برای درخواست و خرید این کتاب میتوانید به آدرس و پست الکترونیکی نشر آفتاب وسایت لولو تماس بگیرید:
aftabpublication@gmail.com
The Bare rocks:
Rira Abbasi
بیشتر بخوانید: