به تازگی فاطمه احمدی آذر داستانهای کوتاه تد چیانگ، یکی از مهمترین نویسندگان علمی – تخیلی جهان را به فارسی ترجمه و در نشر دانوب منتشر کرده است. چیانگ در مجموعه «زندگی تو و چند داستان دیگر» که دربردارندهی هشت داستان کوتاه است، موضوعات اخلاقی، الهیاتی و فلسفی را در قالب داستانهای علمی – تخیلی مطرح میکند با این هدف که پرسشهایی را پیش بکشد و ما را با چالشهایی که ممکن است در آینده با آنها درگیر شویم آشنا کند. داستانها به گونهای نوشته شدهاند که خواننده را به فکر و تأمل وادارند.
تد چیانگ (زادهی ۱۹۶۷)، چهار جایزه نبولا، چهار جایزه هوگو، و شش جایز لوکوس را دریافت کرده است. فیلم ورود (۲۰۱۶) به کارگردانی دنیس ویلنوو اقتباسی است از داستان کوتاه او با عنوان «داستان زندگی تو».
گاردین مجموعه «داستان زندگی تو و چند داستان دیگر» را در فهرست صد کتاب برتر قرن بیست و یکم قرار داده است.
ترجمه فاطمه احمدی آذر روان و خواندنیست. هم دقیق است و هم اینکه مترجم موفق شده زبان داستاننویسی فارسی را با ژانر علمی – تخیلی به خوبی تطبیق دهد. حاصل اثریست ادبی و در همان حال خواندنی و تأملبرانگیز.
«تاجر و دروازهی کیمیاگر» از مهم ترین داستانهای این نویسنده و یک متن مرجع برای شناخت اوست که اکنون برای نخستین بار به ترجمه فاطمه احمدی آذر در اختیار خوانندگان فارسی زبان قرار میگیرد:
ای خلیفهی مقتدر و فرمانروای با ایمان، من در شکوهِ حضور شما، بسیار حقیر هستم؛ یک انسان در طول زندگیاش به موهبتی بزرگتر از این نمیرسد. داستانی که من میخواهم برای شما تعریف کنم، عجیب است، و باید بیکم و کاست در ذهن حک شود. شگفتی بازنمودش نباید از واقعههای روایت شده فراتر رود، زیرا همانند یک هشدار و درس است.
اسم من، فواد ابن عباس[۱] است، و من در اینجا، بغداد[۲]، شهر صلح، متولد شدهام. پدر من، یک تاجر حبوبات بود. اما، من در بیشتر زندگیام، بهعنوان تامینکنندهی پارچههای اعلاء کار کرده بودم؛ من، پارچهی ابریشمی از دمشق[۳]، پارچهی کتانی از مصر[۴]، و شال از مراکش[۵] آورده بودم که با طلا گلدوزی شده بودند. من، خوشبخت بودم. اما، قلبم آشفته بود، و نه خرید تجملات و نه صدقه دادن آرامم میکرد. اکنون که من در مقابل شما ایستادهام، دیناری در جیب ندارم. اما، آرامش دارم.
خدا، خالق همهچیز است. اما، من با اجازهی شما اعلیحضرت، داستان خودم را از روزی شروع میکنم که در منطقهی فلزکارها قدم میزدم. من باید هدیهای برای مردی میخریدم که با آن تجارت داشتم. به من گفته بودند که شاید او از یک سینی نقرهای خوشش بیاید. من پس از نیم ساعت گشت و گذار، متوجه شدم که یک تاجر جدید، صاحب یکی از بزرگترین مغازههای بازار شده است. موقعیت ارزشمندی داشت و حتما قیمت گزافی را برای خرید آنجا پرداخت کرده بود. بنابراین، من وارد شدم تا اجناسش را بررسی کنم.
من تا آن زمان هرگز چنین مجموعهی حیرتآوری از کالاها را ندیده بودم. در نزدیکی در ورودی، یک اسطرلابِ مجهز به هفت صفحهی نقرهکوب، یک ساعت آبی که سر ساعت بهصدا درمیآمد، و یک بلبل برنجی که با وزش باد آواز میخواند، قرار داشتند. دستگاههای بسیار نوآورانهتری در داخل مغازه وجود داشتند، و من همانند کودکی مسحور یک شعبدهباز به آنها خیره شده بودم، تا اینکه پیرمردی از یک درگاه در پشت مغازه بیرون آمد.
او گفت: «سرورم، به مغازهی حقیرانهی من خوشآمدید. اسم من، بشارت[۶] است. چگونه میتوانم کمکتان کنم؟»
«شما، کالاهای استثنایی برای فروش دارید. من با تاجرهای هر گوشه از جهان داد و ستد دارم، و تابحال هرگز کالاهایی همانند اینها ندیدم. آیا میتوانم بپرسم که شما از کجا کالاهای خود را تهیه میکنید؟»
او گفت: «من از حرفهای شیرین شما سپاسگزارم. هرچیزی که شما در اینجا میبینید در کارگاهام، توسط خودم یا دستیارهای تحت هدایتم ساخته شدهاند.»
من تحتتاثیر قرار گرفته بودم که این مرد توانسته بود بهخوبی در چنین هنرهای زیادی به تبحر برسد. من دربارهی ابزارهای گوناگون درون مغازهاش از او پرسیدم، و شنیدم که او چگونه همانند یک دانشمند دربارهی طالعبینی، ریاضیات، غیبگویی، و پزشکی سخن گفت. ما بیش از یک ساعت صحبت کردیم، و شیفتگی و احترام من همانند گلی شکفت که از طلوع خورشید گرم شده باشد؛ تا زمانیکه او به تجربههایش در کیمیاگری اشاره کرد.
من گفتم: «کیمیاگری؟» این موضوع، من را شگفتزده کرد زیرا او شبیه آن دسته از افرادی بهنظر نمیرسید که چنین ادعای دروغینی داشته باشد. «منظورتان این است که شما میتوانید فلز پایه را به طلا تبدیل کنید؟»
«سرورم، من میتوانم. اما، در واقع اغلب افراد در کیمیاگری به دنبال چنین چیزی نیستند.»
«پس بیشتر مردم به دنبال چه چیزی هستند؟»
«آنها بهدنبال منبعی از طلا هستند که ارزانتر از استخراج سنگ معدنی از زمین باشد. کیمیاگری، ابزاری برای ساخت طلا را توصیف میکند. اما، فرآیند آن بهقدری سخت است که، در مقابل، حفر یک کوه بهآسانی هلو چیدن از درخت است.»
من لبخند زدم و گفتم: «چه پاسخ هوشمندانهای. هیچکس نمیتواند تردید داشته باشد که شما انسان فرزانهای هستید. اما، من اعتقادی به کیمیاگری ندارم.»
بشارت به من نگاه کرد و به فکر فرو رفت. سپس او گفت: «من بهتازگی چیزی ساختهام که ممکن است نظر شما را تغییر بدهد. شما نخستین فردی خواهید بود که آن را نشانش میدهم. آیا میخواهید تا آن را ببینید؟»
«باعث افتخار من است.»
«لطفا دنبال من بیایید.» او، من را به درگاهی در پشت مغازهاش راهنمایی کرد. اتاق بعدی، یک کارگاه بود، آراسته با ابزارهایی که من نمیتوانستم کاربردهایشان را حدس بزنم – میلههای فلزی پوشیده شده از رشتههای مسی که سر به آسمان داشتند، آینههایی سوار شده روی یک ورقهی مدور از گرانیت شناور در جیوه. اما، بشارت بدون آنکه نظری به آنها بیاندازد، از کنارشان گذشت.
در عوض او، من را به کنار پایهی ستونِ محکمی برد. ستون، تا قفسهی سینهی یک انسان بالا آمده، و روی آن حلقهی فلزی محکمی بهطور عمود قرار گرفته بود. روزنهی حلقه بهاندازه دو دست دراز شده، و دیوارهی آن بهقدری ضخیم بود که قویترین انسانها نیز نمیتوانستند آن را حمل کنند. فلز آن به سیاهی شب بود. اما، بهقدری صیقل خورده بود که، اگر رنگ دیگری داشت، میتوانست بهعنوان آینه مورد استفاده قرار گیرد. بشارت از من خواست تا بهگونهای بایستم که بتوانم به لبهی حلقه نگاه کنم، در حالیکه خودش در کنار روزنهی آن ایستاد.
او گفت: «لطفا نگاه کنید.»
بشارت دستش را از سمت راست به داخل روزنه فرو برد. اما، از سمت چپ بیرون نیامد. در عوض، انگار دست او از آرنج قطع شده باشد، و او تنهی بریده شدهای را بالا و پایین تکان بدهد، و سپس دستش را صحیح و سالم بیرون کشید.
من انتظار نداشتم مردی به فرزانگی او، حقهای تردستانه اجرا کند. اما، کارش را بهخوبی انجام داد، و من مودبانه کار او را تحسین کردم.
او گفت: «حالا یک لحظه صبر کنید.» و یک قدم عقب رفت.
من صبر کردم، و دیدم که دستی از سمت چپ روزنه بیرون آمد، بدون آن که به بدنی وصل باشد. آستین لباس، با ردای بشارت مو نمیزد. دست، بالا و پایین رفت و سپس به داخل روزنه برگشت و ناپدید شد.
نخستین حقهای که فکر کرده بودم یک تقلید هوشمندانه است. اما، این حقه فراتر از یک تردستی بهنظر میرسید زیرا پایهی ستون و حلقه بهقدری باریک بودند که کسی نمیتوانست پشت آن مخفی بشود. من با تعجب گفتم: «چقدر هوشمندانه!»
«ممنونم. اما، این فقط یه تردستی نیست. سمت راست حلقه، چند ثانیه جلوتر از سمت چپ است. گذشتن از حلقه به معنی عبور یکباره از آن بازهی زمانی است.»
من گفتم: «من متوجه نمیشوم.»
«بگذارید من دوباره نشانتان بدهم.» او، دوباره دستش را به درون حلقه فرو برد، و دستش ناپدید شد. او لبخند زد و دستش را عقب و جلو آورد، انگار که در حال بازی طنابکشی باشد. سپس، او دستش را دوباره بیرون آورد و کف دستش را به من نشان داد. در کف دست او، انگشتری قرار داشت که برایم آشنا بود.
«اون انگشتر منه!» من، دستم را بررسی کردم و دیدم که انگشتر در انگشتم است. «تو با جادو یک کپی ساختی.»
«نه، این انگشتر واقعی توست. صبر کن.»
دوباره، دستی از سمت چپ بیرون آمد. من که میخواستم سازوکار آن حقه را کشف کنم، جلو دویدم تا آن را با دستم بگیرم. آن دست، دروغین نبود، بلکه یک دست کاملا گرم و زنده همانند دست من بود. من، آن را به سمت خودم کشیدم، و دست عقب رفت. سپس، آن دست، همانند جیببری زبردست، انگشتر را از انگشتم قاپید، و دست به درون حلقه فرو رفت و بهطور کامل ناپدید شد.
من با تعجب فریاد زدم: «انگشترم رو برد!»
او گفت: «نه، سرورم. انگشتر شما اینجاست.» و او انگشتری که نگه داشته بود را به من داد. «من را بهخاطر بازیام ببخشید.»
من انگشتر را به انگشتم انداختم. «تو پیش از آنکه انگشتر از من گرفته شود، آن را داشتی.»
در آن لحظه دستی بیرون آمد، اینبار از سمت راست حلقه. من با تعجب گفتم: «این چیه؟» من دوباره، پیش از آنکه ناپدید شود، دست او را از آستینش شناختم. اما، من اینبار ندیده بودم که او دستش را داخل حلقه کرده باشد.
او گفت: «یادتان میآید که سمت راست حلقه از سمت چپ جلوتر است.» و او به سمت چپ حلقه رقت و دستش را از آن سمت داخل کرد، و دوباره دستش ناپدید شد.
بیشک اعلیحضرت تا الان متوجه شدهاند. اما، من آن موقع تازه متوجه شدم: هر رخدادی در سمت راست حلقه، چند ثانیه بعد، با واقعهای در سمت چپ تکمیل میشد. من پرسیدم: «این جادوگری است؟»
«نه، سرورم. من هرگز غول چراغ جادو ندیدهام، و اگر هم میدیدم، برای انجام فرمانهایم به او اعتماد نمیکردم. این، شکلی از کیمیاگری است.»
او توضیح داد، و از جستجوی خود برای منافذ کوچک در پوستهی واقعیت صحبت کرد؛ همانند حفرههایی که کرمها در چوب ایجاد میکنند، و اینکه چگونه او با پیدا کردن یک چنین حفرهای میتوانست آن را بهطریقهی بسط و گسترش دهد که یک شیشهگر، تودهای از شیشهی ذوب شده را به لولهای دسته بلند تبدیل میکند. و اینکه چگونه او بعد از آن اجازه میداد که زمان همانند آب در یک حفره جاری شود، در حالی که باعث شده بود آن همانند شهد در سمت دیگر غلیظ بشود. من اعتراف میکنم که واقعا حرفهای او را نفهمیدم و نمیتوانم حقانیت آنها را تصدیق کنم. من فقط توانستم در جواب بگویم که «شما چیز حیرتآوری خلق کردهاید.»
او گفت: «ممنونم. اما، این فقط پیشدرآمد چیزی بود که میخواستم به شما نشان بدهم.» او از من خواست تا با او به اتاق دیگری بروم، که قدری دورتر بود. در آنجا، درگاهی گِرد قرار داشت که چهارچوب بزرگش از همان فلز سیاه صیقلخورده ساخته شده بود، و در وسط اتاق قرار داشت.
او گفت: «آنچه پیشتر به شما نشان دادم، دروازهی ثانیهها بود. این دروازهی سالها است. دو سمت درگاه با محدودهی بیست سال از یکدیگر جدا شدهاند.»
من اعتراف میکنم که در آن لحظه، متوجه منظور او نشدم. من تصور کردم که او دستش را از سمت راست دراز میکند و بیست سال صبر میکند تا از سمت چپ دیده شود. حقهی جادویی بسیار مبهمی بهنظر میرسید. من این تصور را به زبان آوردم، و او خندید و گفت: «آن کار هم یکی از استفادههایش است. اما، فکر کنید چه میشود اگر شما وارد درگاه بشوید.» او، سمت راست ایستاد، به من اشاره کرد تا نزدیکتر بروم، و سپس به میانهی درگاه اشاره کرد و گفت: «ببینید.»
من نگاه کردم و دیدم که در آنجا فرشها و متکاهای متفاوتی در سمت دیگر اتاق مشاهده میشوند که من به هنگام ورودم آنها را ندیده بودم. من، سرم را به راست و چپ چرخاندم و متوجه شدم که با نگاه از طریق درگاه، در واقع اتاقی متفاوت از آنچه در آن ایستادهام را میبینم.
بشارت گفت: «شما در حال نگاه کردن به بیست سال آیندهی این اتاق هستید.»
من، چشمهایم را باز و بسته کردم. شبیه فردی بودم که در بیابان، سراب آب ببیند. اما، آنچه دیدم، تغییری نکرد. من پرسیدم: «و شما میگویید که من میتوانم وارد آنجا بشوم؟»
«شما میتوانید. و پس از آن میتوانید شهر بغداد در بیست سال آینده را ببینید. شما میتوانید خودِ پیرتر خود را پیدا کنید و با او صحبت کنید. پس از آن، شما میتوانید وارد دروازهی سالها بشوید و به زمان حال بازگردید.»
من با شنیدن حرفهای بشارت احساس کردم که انگار در حال تلوتلو خوردن هستم. من از او پرسیدم: «شما این کار را انجام دادهاید؟ آیا شما وارد شدهاید؟»
«هم من به آینده رفتهام، و هم مشتریهای بسیاری این کار را کردهاند.»
«پیشتر گفتید من نخستین فردی هستم که این را نشانش دادهاید.»
«این دروازه را، بله. اما، من سالهای زیادی، مغازهای در قاهره داشتم، و در آنجا بود که برای نخستین بار یک دروازهی سالها ساختم. افراد بسیاری بودند که دروازه را به آنها نشان دادم، و آنها از آن استفاده کردند.»
«آنها از صحبت با خودِ پیرتر خود چه آموختند؟»
«هر فرد، چیز متفاوتی میآموزد. اگر بخواهید من میتوانم داستان یکی از این افراد را برای شما تعریف کنم.» بشارت شروع به تعریف یک داستان کرد، و اگر مایهی خوشنودی اعلیحضرت باشد، من آن را در اینجا بازگو میکنم.
داستان یک طنابساز خوشبخت
روزگاری، مرد جوانی به نام حسن[۷] بود که طناب میساخت. او وارد دروازهی سالها شد تا بیست سال آیندهی قاهره را ببیند، و او به محض ورود از چگونگی رشد شهر شگفتزده شد. او احساس کرد که انگار وارد صحنهای گلدوزی شده روی یک فرشینه شده است، و با آنکه شهر کم و بیش همان قاهره بود، او به آشناترین چیزها نیز به چشم شگفتی نگاه میکرد. او در حال پرسهزنی در اطراف دروازهی زُویلا بود، جایی که مردها با شمشیر میرقصیدند و مارگیرها برنامه اجرا میکردند، که طالعبینی او را صدا زد و گفت: «مرد جوان! آیا میخواهی آینده را بدانی؟»
حسن خندید و گفت: «من الان نیز آینده را میدانم.»
«حتما میخواهید بدانید که آیا ثروت در انتظار شما است، مگر نه؟»
«من یک طنابساز هستم. میدانم که ثروتی در انتظارم نیست.»
«آیا مطمئنی؟ تاجر پرآوازه، حسن الهوببال[۸] چه؟ او هم قبلا یک طنابساز بود.»
حسن که کنجکاو شده بود، در بازار از افراد دیگر دربارهی این تاجر ثروتمند پرسید و فهمید همه بهخوبی او را میشناسند. آنطور که گفته شد، او در محلهی اعیاننشین در نزدیکی برکات الفیل[۹] زندگی میکرد. از اینرو، حسن به آنجا رفت و از مردم خواست تا خانهی او را نشانش بدهند، که معلوم شد بزرگترین خانهی آن خیابان به آن تاجر تعلق دارد.
او، در زد، و خدمتکار او را به تالار شیک و بزرگی بود که فوارهای در وسط آن داشت. حسن، مدتی صبر کرد تا خدمتکار به ارباب خود خبر بدهد. اما، او با نگاه به آبنوس جلا یافته و سنگ مرمر اطرافش احساس کرد که به چنین محیطی تعلق ندارد و میخواست برود که خودِ پیرترش سر رسید.
مرد گفت: «بالاخره به اینجا آمدید! من منتظر شما بودم.»
حسن حیرتزده پرسید: «منتظر بودید؟»
«البته، زیرا من خودِ پیرترم را همانطور که شما به ملاقاتم آمدید، دیدم. زمان بسیاری گذشته بود و روز دقیق را فراموش کرده بودم. بیایید، با من چیزی میل کنید.»
هر دو نفر به اتاق پذیرایی رفتند، و در آنجا خدمتکارها، مرغ پر شده از مغز پسته، خاگینههای گوشتِ عسلی، و بره بریان شده با چاشنی انار آوردند. حسنِ پیرتر، جزئیات کمی از زندگی خود گفت: او به علاقههای تجاری بسیار متفاوتی اشاره کرد. اما، او نگفت که چگونه تبدیل به یک تاجر شده است؛ او به یک همسر اشاره کرد. اما، او گفت که هنوز زمان ملاقات این نسخهی جوان با او فرا نرسیده است. در عوض، او از حسنِ جوان خواست تا شوخیهای دوران کودکیاش را یادآوری کند، و با شنیدن داستانهایی خندید که از خاطرش محو شده بودند.
عاقبت حسنِ جوان از حسنِ پیر پرسید: «چگونه چنین ثروت بزرگی به دست آوردید؟»
«همهی چیزی که الان به شما میگویم این است: وقتی برای خرید کنف به بازار میروی، و امتداد خیابان سگهای سیاه را طی میکنی، مثل همیشه در امتداد سمت جنوبی راه نرو. از سمت شمالی برو.»
«و این باعث میشود که درآمدم تغییر کند؟»
«فقط کاری را بکن که من گفتم. الان به خانه بازگرد؛ باید طناب بسازی. خودت میفهمی که چه زمانی باید دوباره به ملاقاتم بیایی.»
حسنِ جوان، به زمان خودش برگشت و کارهایی را انجام داد که حسنِ پیرتر گفته بود. او از سمت شمالی خیابان راه میرفت حتی زمانی که هیچ سایهای آنجا نبود. چند روز بعد، او اسبی وحشی را دید که در سمت راست خیابان و دقیقا در جهت مخالف او، رَم کرده بود. او به چند نفر ضربه زد. اسب، به کوزهی سنگینی از روغن خرما خورد و باعث صدمه دیدن یک مرد شد، و حتی فردی را زیر سُمهای خود لگدمال کرد. وقتی جنجال آرام شد، حسن دعا کرد که فرد زخمی شفا یابد، و فردی که از دنیا رفته بود، به آرامش برسد. او، خدا را شکر کرد که آسیبی به او نرسیده است.
روز بعد حسن وارد دروازهی سالها شد و به سراغ خودِ پیرترش رفت. حسن از او پرسید: «آیا تو آن موقع توسط اسب زخمی شدی؟»
«نه، زیرا به هشدار خودِ پیرترم گوش دادم. یادت نرود، تو و من یکی هستیم؛ هر اتفاقی برای تو بیفتد، برای من هم میافتد.»
و سپس حسنِ پیرتر، دستورالعملهایی به حسنِ جوان داد، و حسنِ جوان نیز اطاعت کرد. او از فروشندهی همیشگیاش تخممرغ نخرید، و از اینرو، او به بیماری مبتلا نشد که مشتریهای دیگر از تخممرغهای سبدهای آلوده گرفتند. او، کنف اضافه خرید، و وقتی دیگران بهخاطر تاخیر کاروان در مضیقه بودند، مواد لازم برای انجام کارش را داشت. او با پیروی از دستورالعملهای خودِ پیرترش از بلاهای بسیاری نجات یافت. اما، او با خودش فکر کرد که چرا خودِ پیرترش چیز بیشتری به او نمیگوید. او با چه کسی ازدواج میکند؟ چگونه ثروتمند میشود؟
عاقبت روزی، حسن پس از فروش همهی طنابهای خود در بازار و بهدست آوردن غیرمعمولی یک کیف پر از پول، هنگام راه رفتن در خیابان به پسری خورد. او، دست به سمت کیفش برد و متوجه شد که کیف نیست. او، برگشت و فریاد کشید تا در جمعیت بهدنبال کیفقاپ بگردد. پسر با شنیدن فریاد حسن، بهسرعت به درون جمعیت دوید. حسن دید که لباس پسر در قسمت آرنج دست پاره شده است. اما، بهسرعت او را در میان جمعیت گم کرد.
حسن برای لحظهای شوکه شده بود که چرا این اتفاق بدون هیچ هشداری از سمت خودِ پیرترش رخ داده است. اما، کمی بعد از شگفتی جای خود را به خشم داد، و او به جستجو پرداخت. او به درون جمعیت دوید، و آستین لباسهای پسرها را بررسی میکرد، تا اینکه بهطور تصادفی کیفقاپ را پیدا کرد که زیر یک گاری میوه نشسته بود. حسن، او را گرفت و فریادزنان گفت که دزد گرفته است، و از مردم خواست تا یک نگهبان پیدا کنند. پسر که از دستگیری ترسیده بود، کیف حسن را انداخت و شروع به گریه کرد. حسن مدتی طولانی به پسر خیره شد، و سپس خشماش فروکش کرد، و گذاشت تا او برود.
وقتی او دوباره خودِ پیرترش را دید، از او پرسید: «چرا دربارهی کیفقاپ به من هشدار ندادی؟»
خودِ پیرترش از او پرسید: «از آن تجربه لذت نبردی؟»
حسن میخواست انکار کند. اما، جلوی خودش را گرفت. او اقرار کرد: «از آن لذت بردم.» وقتی او به دنبال پسر بود، هیچ نشانهای نداشت که آیا موفق میشود یا شکست میخورد. قلب او، هفتههای بسیاری آنطور به تپش نیفتاده بود. و اشکهای پسر، آموزههای پیامبر دربارهی ارزش ترحم را به او یادآوری کرده بودند، و حسن با رها کردن پسر، احساس پرهیزکاری کرده بود.
«پس، ترجیح میدهی که تو را از آن محروم کنم؟»
درست همانند وقتی که ما اهمیت رسمهایی را درک میکنیم که در جوانیمان بهظاهر بیمعنی بودند، حسن نیز متوجه شد که همانند فاش شدن واقعههای آینده، خِیری نیز در ندادن اطلاعات بود. او گفت: «نه. خوب شد که به من هشدار ندادید.»
حسنِ پیرتر دید که او متوجه شده است. «اکنون من چیزی مهم به تو میگویم. اسبی کرایه کن. من، مسیر مکانی در دامنهی کوه در سمت غربی شهر را میدهم. تو در آنجا باغستانی میبینی که صاعقه به آن برخورد کرده است. در کنار تنهی درختها به دنبال سنگینترین سنگی بگرد که بتوانی کنار بزنی، و سپس زیر آن را بِکَن.»
«من باید به دنبال چه چیزی باشم؟»
«وقتی پیدایش کنی، متوجه میشوی.»
روز بعد حسن، سوار بر اسب به سمت دامنهی کوه تاخت و آنقدر جستجو کرد تا درخت مورد نظرش را یافت. زمینِ دور آن، پر از سنگ بود. از اینرو، حسن یکی از آنها را کنار زد تا زیر سنگ را بِکند. سپس، او سنگ دیگر، و سنگ دیگری را کنار زد. عاقبت، بیلِ او به چیزی غیر از سنگ و خاک برخورد کرد. او، خاک را از کنار زد و صندوقچهای برنزی پیدا کرد که پر از دینارهای طلا و جواهرهای گوناگون بود. حسن هرگز در تمام زندگیش چیزی شبیه آن ندیده بود. او، صندوق را روی اسب گذاشت و به سمت قاهره تاخت.
دفعهی بعدی که حسن با خودِ پیرترش صحبت میکرد از او پرسید: «از کجا میدانستید که گنجینه کجاست؟»
حسنِ پیرتر گفت: «از طریق خودم فهمیدم. دقیقا همانند تو. همانطور که نمیدانم ما چطور از مکان آن باخبر شدیم، توضیحی نیز برای علت آن ندارم جز این که ارادهی خداوند بر این بوده، و چه توضیحی بهتر از این؟»
حسنِ جوانتر گفت: «من سوگند میخورم از این ثروتی که خداوند به من عطا کرده در راه خیر استفاده کنم.»
حسنِ پیرتر گفت: «و من، این سوگند را تجدید میکنم. این، آخرینباری است که ما با یکدیگر صحبت میکنیم. تو، اکنون راه خودت را پیدا میکنی. به سلامت.»
و از اینرو، حسن به خانه بازگشت. او با آن گنجینه میتوانست مقدار زیادی کنف بخرد، کارگرانی را استخدام کند، دستمزد منصفانهای به آنها بدهد، و طنابها را با سود مناسب به هر فردی بفروشد که آنها را بخواهد. او، با زن زیبا و باهوشی ازدواج کرد، و با پیشنهاد او، تجارت در دیگر کالاها را نیز آغاز کرد، تا زمانی که تبدیل به تاجری ثروتمند و محترم شد. او در تمام این مدت، با سخاوتمندی به فقرا کمک و بهعنوان مردی نیکوکار زندگی کرد. به این ترتیب حسن تا زمانی که مرگ، شکنندهی رابطهها و نابودکنندهی خوشیها، به سراغش بیاید، شادترین زندگی را داشت.
. . .
من میگویم: «داستان خیلی خوبی است. برای فردی که با خودش کلنجار میرود که آیا از دروازه استفاده کند یا نه، انگیزهای بهتر از این پیدا نمیشود.»
بشارت میگوید: «عاقلانه است که شک کنید. خداوند به کسانی پاداش میدهد که سزاوار آن باشند، و افرادی را مجازات میکند که خودش میخواهد مجازات کند. دروازه، نظر خداوند دربارهی شما را تغییر نمیدهد.»
من سرم را به نشانهی تایید تکان دادم، و در حالی که فکر میکردم، متوجه موضوع شدم. من گفتم: «پس حتی اگر از بدبیاریهایی اجتناب کنید که خودِ پیرترتان تجربه کرده است، هیچ تضمینی نیست که شما با بدبیاریهای دیگری مواجه نشوید.»
«نه، این پیرمرد را بهخاطر واضح صحبت نکردنش ببخشید. استفاده از دروازه همانند قرعه انداختن نیست، که ژتون انتخابیتان با هر چرخش تفاوت کند. بلکه، استفاده از دروازه همانند استفاده از راهرویی مخفی در یک قصر است. راهرویی که با شما اجازه میدهد سریعتر از گذشتن از سرسرا به یک اتاق برسید. اتاق، تغییری نمیکند، و فرقی نمیکند که برای ورود به آن از کدام در استفاده کردهاید.»
این موضوع، من را شگفتزده کرد. من پرسیدم: «پس، آینده، ثابت است؟ همانند گذشته، غیرقابلتغییر است؟»
«گفته میشود که پشیمانی و کفاره، گذشته را پاک میکنند.»
«من هم این را شنیده بودم. اما، فکر نمیکردم که حقیقت داشته باشد.»
بشارت گفت: «من از شنیدنش متاسفم. فقط میتوانم بگویم که آینده نیز فرقی با گذشته ندارد.»
من مدتی به این مسئله فکر کردم، و گفتم: «پس اگر شما متوجه بشوید که بیست سال دیگر مردهاید، کاری نیست که بتوانید برای اجتناب از مرگتان انجام بدهید؟» او سرش را به نشانهی تایید تکان داد. این برای من خیلی ناامیدکننده بهنظر میرسید. اما، سپس فکر کردم که شاید تضمینی نیز ندهد. من گفتم: «فرض کنید که شما بفهمید که بیست سال دیگر نیز زنده هستید. پس هیچچیز نمیتواند شما را در بیست سال پیشرو بکشد. از اینرو، شما میتوانید بدون نگرانی در جنگها مبارزه کنید، چون بقای شما تضمین شده است.»
او گفت: «ممکن است. همچنین ممکن است فردی که از چنین تضمینی استفاده کند، خودِ پیرترش را هنگام نخستین استفادهاش از دروازه پیدا نکند.»
من گفتم: «آه. پس در این صورت، فقط افراد دوراندیش با خودِ پیرترشان ملاقات میکنند؟»
«بگذارید داستان فرد دیگری را برایتان تعریف کنم که از دروازه استفاده کرد، و سپس شما میتوانید خودتان تصمیم بگیرید که آیا او دوراندیش بود یا نه.» بشارت شروع به تعریف داستان کرد، و اگر اعلیحضرت نیز مایل باشند، من آن داستان را اینجا نقل میکنم.
داستان بافندهای که از خودش دزدی کرد
بافندهی جوانی به نام اَجیب[۱۰] بود که زندگی آبرومندانهای با بافتن قالی داشت. او در آرزوی چشیدن طعم ناز و نعمت ثروتمندها بود. اَجیب پس از شنیدن داستان حسن بهسرعت وارد دروازهی سالها شد و بهدنبال خودِ پیرترش رفت. او مطمئن بود که او نیز همانند حسنِ پیرتر، سخاوتمند و ثروتمند خواهد بود.
او بهمحض رسیدن به قاهرهی بیست سال آینده، به محلهی اعیاننشین شهر، برکات الفیل رفت و از مردم محل اقامت اَجیب ابن طاهر[۱۱] را پرسید. او خودش را آماده کرد بود تا اگر فردی او را بشناسد و به شباهت آنها اشاره کند، بگوید که پسر اَجیب است و بهتازگی از دمشق آمده است. اما، او هرگز شانسی برای روایت این داستان نداشت، زیرا هیچکس اَجیب ابن طاهر را نمیشناخت.
عاقبت، او تصمیم گرفت که به محلهی قدیمی خودش بازگردد و ببیند آیا کسی در آنجا میداند که او به کجا رفته است. وقتی او به خیابان قدیمیاش رسید، پسری را نگه داشت و از او پرسید که آیا میداند فردی به اسم اَجیب کجا زندگی میکند. پسر، او را به خانهی قدیمی اَجیب راهنمایی کرد.
اَجیب گفت: «او قبلا در اینجا زندگی میکرد. الان او کجا زندگی میکند؟»
پسر گفت: «اگر دیروز اثاثکشی کرده باشد، من نمیدانم کجا رفته است.»
اَجیب، بهتزده بود. آیا خودِ پیرترش هنوز در همان خانه زندگی میکرد، پس از بیست سال؟ این موضوع به معنی آن بود که او هرگز ثروتمند نشده است، و خودِ پیرترش هیچ نصیحتی برای او ندارد، یا حداقل اندرزی که اَجیب با انجامشان سودی عایدش شود. چطور سرنوشت او آنقدر متفاوت از آن طنابساز خوشبخت بود؟ او به امید آن که پسر اشتباه کرده باشد، بیرون خانه ایستاد و نگاه کرد.
عاقبت، مردی را دید که از خانه بیرون آمد، و با دلی پر از غم خودِ پیرترش را تشخیص داد. زنی نیز همراه اَجیب پیرتر بود که حدس زد او باید همسرش باشد. اما، او بهسختی متوجه زن شد. زیرا او فقط شکست خود در پیشرفت را میدید. اَجیب با دلسردی به لباسهای سادهی زوج پیر نگاه کرد تا زمانی که آنها از دیدرس او دور شدند.
همان کنجکاوی که باعث میشود مردم به سر افراد اعدامی نگاه کنند، اَجیب را بر آن داشت تا به کنار در خانهاش برود. کلیدهای خودش هنوز به قفل میخوردند، از اینرو او وارد خانه شد. اثاثیه خانه تغییر کرده بودند. اما، ساده و نخنما بودند، و اَجیب از دیدن آنها احساس شرمندگی کرد. پس از بیست سال، هنوز نمیتوانست بالشهای بهتری بخرد؟
انگیزهای او بر آن داشت که به سراغ صندوقچهی چوبی برود که بهطور معمول پساندازهای خود را در آن نگه میداشت و آن را قفل میکرد. او، قفل آن را گشود و دید که صندوقچه پر از دینارهای طلا است.
اَجیب، شگفتزده شد. خودِ پیرتش، یک صندوق طلا داشت، و با اینحال چنین لباسهای سادهای میپوشید و بهمدت بیست سال در همان خانهی کوچک زندگی کرده بود! اَجیب با خودش فکر کرد که خودِ پیرترش چه مرد خسیس و دلمردهای است که ثروت دارد اما از آن لذت نمیبرد. اَجیب عقیده داشت که هیچکس ثروتش را به گور نمیبرد. آیا او در گذر زمان این موضوع را فراموش کرده بود؟
اَجیب با خودش گفت چنین ثروت زیادی به فردی تعلق دارد که قدر آن را بداند، و آن فرد لایق را خودش دانست. او خودش را متقاعد کرد که برداشتن ثروت خودِ پیرترش، دزدی نخواهد بود. زیرا، او آن پول را برای خودش برمیدارد. او بهسختی صندوقچه را روی دوشش گذاشت، و با تلاش بسیار توانست آن را از دروازهی سالها به زمان حال قاهره بیاورد.
او بخشی از ثروت نوظهورش را به یک صراف سپرد. اما، همیشه کیف سنگینی از طلا به همراه داشت. او، ردای دمشقی و کفشهای کردوبایی پوشید و عمامهی خراسانی جواهرنشان بر سر گذاشت. او، خانهای در محلهی اعیاننشین اجاره کرد، آن را با بهترین فرشها و مبلمان آراست، و آشپزی استخدام کرد تا غذاهای پرزرق و برقی برایش مهیا کند.
سپس او به سراغ مردی رفت که از مدتها پیش دورادور به خواهرش، زنی به اسم طاهیرا[۱۲]علاقهمند شده بود. برادر طاهیرا، داروساز بود. طاهیرا در مغازهاش به او کمک میکرد. اَجیب، گاهی اوقات دارویی میخرید تا شاید با طاهیرا صحبت کند. یکبار، روبند او لیز خورد و اَجیب چشمهای او را دید که همانند چشمهای غزال، زیبا و سیاهرنگ بودند. برادر طاهیرا به ازدواج او با یک بافنده رضایت نمیداد. اما، اکنون اَجیب به خواستگار خوبی تبدیل شده بود.
برادر طاهیرا موافقت کرد، و خودِ طاهیرا نیز بیدرنگ پذیرفت، زیرا او نیز به اَجیب علاقهمند بود. اَجیب در ازدواجشان از هیچچیزی کم نگذاشت. او یکی از کشتیهای بزرگ تفریحی را کرایه کرد که در کانال جنوب شهر شناور بود. سپس، او جشنی با نوازندهها و رقصندهها برگزار کرد، و در آن مراسم گردنبند مروارید شگفتانگیزی به طاهیرا هدیه داد. آن جشن، موضوع شایعهپراکنیهای سرتاسر محله شد.
اَجیب غرق در شادی شد که پول برای او و طاهیرا آورده بود. برای یک هفته، هر دوی آنها شیرینترین زندگی را تجربه کردند. سپس، یک روز اَجیب به خانه آمد و دید که در خانه باز است و همهی وسیلههای نقرهای و طلایی دزدیده شدهاند. آشپز وحشتزده، از پناهگاهش بیرون آمد و به او گفت که دزدها، طاهیرا را بردهاند.
اَجیب آنقدر به درگاه خدا دعا کرد که خسته و نگران، به خواب رفت. صبح روز بعد، صدای در زدن کسی او را بیدار کرد. آن فرد، غریبه بود. مرد گفت: «من پیغامی برای شما دارم.»
اَجیب گفت: «چه پیغامی؟»
«جای همسر شما، امن است.»
اَجیب احساس کرد ترس و خشم همانند صفرای سیاه در معدهاش میجوشند. او پرسید: «بهای آزادی او چیست؟»
«ده هزار دینار.»
اَجیب با تعجب فریاد زد: «کل پولهای من اینقدر هم نیست!»
دزد گفت: «با من چانه نزن. من تو را دیدم که چطور مثل آب خوردن پول خرج میکردی.»
اَجیب روی زانوهایش افتاد و گفت: «من ولخرج بودم. به پیامبر قسم میخورم که اینقدر پول ندارم.»
دزد بادقت به او نگاه کرد. او گفت: «هرچقدر پول داری جمع کن، و تا فردا این موقع همهی آن را به اینجا بیاور. اگر بفهمم که کلک زدهای، همسرت میمیرد. اگر صداقتت اثبات شود، افرادم او را به تو بازمیگردانند.»
اَجیب که چارهی دیگری نداشت، گفت: «قبول.» و دزد رفت.
روز بعد او به نزد صراف رفت و همهی پول باقیمانده را پس گرفت. اَجیب، پول را به دزد داد. دزد، ناامیدی چشمهای اَجیب را سنجید و راضی شد. دزد به وعدهی خود عمل کرد، و بعد از ظهر همان روز طاهیرا بازگشت.
پس از اینکه آنها همدیگر را در آغوش گرفتند، طاهیرا گفت: «من باورم نمیشد که تو چنین پول زیادی برای آزادی من بدهی.»
اَجیب گفت: «من بدون تو از آن پول لذتی نمیبردم.» و خودش نیز از حقیقت آن، شگفتزده شده بود. «اما اکنون حسرت میخورم که نمیتوانم آنچه سزاوارت است را برایت بخرم.»
طاهیرا گفت: «دیگر هیچوقت نیازی نیست چیزی برای من بخری.»
اَجیب، سر خود را پایین انداخت و گفت: «احساس میکنم که انگار بهخاطر گناههایم مجازات شدهام.»
طاهیرا پرسید: «چه گناههایی؟» اما، اَجیب چیزی نگفت.
طاهیرا گفت: «من قبلا چنین چیزی از تو نپرسیدم. اما، من میدانم که آن همه پول، ارثیه نبود. به من بگو: آیا آن را دزدیده بودی؟»
اَجیب گفت: «نه.» او نمیخواست حقیقت را به او یا خودش اعتراف کند. «آن پول به من داده شده بود.»
«پس، قرض بود؟»
«نه، احتیاجی به برگرداندن آن نیست.»
طاهیرا یکه خورد. او گفت: «و نمیخواهی آن را برگردانی؟ پس خوشحالی که آن مرد هزینهی ازدواج ما را پرداخت کرده است؟ بهای آزادی من را نیز او پرداخت؟» اشک در چشمهای طاهیرا حلقه زد. او ادامه داد: «الان من همسر تو هستم، یا آن مرد؟»
اَجیب گفت: «تو همسر من هستی.»
«من چطور میتوانم همسر تو باشم وقتی زندگیام را مدیون فرد دیگری هستم؟»
اَجیب گفت: «من نمیخواهم تو به عشقم شک کنی. قسم میخورم که پول را تا دینار آخر باز میگردانم.»
از اینرو، اَجیب و طاهیرا به خانهی قدیمی اَجیب رفتند و شروع به پسانداز پول کردند. هر دوی آنها در مغازهی داروفروشی برادر طاهیرا کار کردند. عاقبت، وقتی او عطرساز ثروتمندها شد، اَجیب و طاهیرا صاحب شغل داروسازی او شدند و به بیمارها دارو میفروختند. زندگی خوبی بود. اما، آنها تا جای ممکن پول کمی خرج میکردند، زندگی متواضعانهای داشتند و بهجای خریدن اثاثیه نو، وسیلههای آسیب دیده را تعمیر میکردند. برای سالهای متمادی، اَجیب به هنگام انداختن سکهای درون صندوقچه لبخند میزد، و به طاهیرا میگفت که این یادآور ارزش همسرش برای او است. او میگفت که حتی پس از پر شدن صندوق نیز به کار پسانداز ادامه میدهد.
اما، با شغلی کم درآمد نمیتوان در عرض یک شب، صندوقچهای را پر از سکه طلا کرد. از اینرو، آنچه با عنوان صرفهجویی آغاز شد در نهایت به خسیسی رسید، و تصمیمهای محتاطانه، او را تبدیل به فردی پولپرست کرد. بدتر این که، عشق اَجیب و طاهیرا به یکدیگر در طول زمان کمرنگ شد، و هر کدام از آنها بهخاطر پولی که نمیتوانستند خرج کنند از دیگری متنفر میشدند.
به این ترتیب، سالها گذشت و اَجیب پیرتر شد، و منتظر بود که برای بار دوم طلاهایش را از دست بدهد.
. . .
من گفتم: «چه داستان عجیب و ناراحتکنندهای.»
بشارت گفت: «بله. آیا بهنظر شما اَجیب عاقلانه رفتار کرد؟»
من پیش از پاسخ دادن، مکث کردم و سپس گفتم: «من در جایگاهی نیستم که دربارهی او قضاوت کنم. او باید با عواقب کارهایش زندگی کند، درست همانطور که من نیز باید با عواقب کارهایم کنار بیایم.» لحظهای ساکت شدم، و سپس ادامه دادم: «من، صداقت اَجیب را تحسین میکنم، که همهی کارهایش را برای شما تعریف کرده است.»
بشارت گفت: «آه، اما، اَجیب در جوانیاش این داستان را برای من تعریف نکرد. پس از خارج شدن از دروازه با صندوقچهی طلا، من تا بیست سال خبری از او نداشتم. وقتی اَجیب دوباره به دیدنم آمد، پیرتر شده بود. او به خانه آمده و فهمیده بود صندوقچهاش را دزدیدهاند، و پرداخت قرضش به او این احساس را داده بود که میتواند هرچه رخ داده است را برای من تعریف کند.»
«واقعا؟ آیا حسنِ پیرتر در داستان نخست نیز برای دیدن شما آمد؟»
«نه، من داستان حسن را از خودِ جوانترش شنیدم. حسنِ پیرتر هیچگاه به مغازهی من بازنگشت. اما، در عوض مشتری عجیبی داشتم، کسی که داستانی دربارهی حسن داشت که خودِ حسن هرگز نمیتوانست برای من تعریف کند.» بشارت شروع به روایت داستان آن مشتری کرد، و اگر اعلیحضرت بخواهند، من آن ماجرا را اینجا بازگو میکنم.
داستان همسر و معشوقاش
رانیا[۱۳] سالهای زیادی بود که با حسن ازدواج کرده بود، و آنها زندگی شادی داشتند. روزی او همسرش را دید که با مرد جوانی غذا میخورد. آن مرد جوان، دقیقا شبیه حسن در روز ازدواجشان بود. تعجباش به قدری بود که بهسختی جلوی خود را گرفت تا در مکالمهی آنها دخالت نکند. پس از رفتن مرد جوان، او از حسن خواست تا به او بگوید آن مرد جوان چه کسی بود. حسن نیز داستان باورنکردنی برای او تعریف کرد.
رانیا پرسید: «آیا دربارهی من چیزی به او گفتی؟ آیا از نخستین ملاقاتمان میدانستی که چه چیزی در انتظارمان است؟»
حسن لبخندزنان گفت: «من از همان لحظهای که دیدمت میدانستم که با تو ازدواج میکنم. اما، نه بهخاطر این که کسی به من گفته باشد. همسرم، تو که نمیخواهی حسِ آن لحظه را از او بگیری؟»
از اینرو، رانیا با نسخهی جوانتر همسرش صحبت نکرد. اما، او فقط پنهانی به مکالمههای آن دو گوش داد و به نسخهی جوانتر حسن نگاه کرد. دیدن حسنِ جوانتر، او را به وجد آورده بود؛ گاهی اوقات شیرینی خاطرههایمان، ما را گول میزنند. اما، وقتی او به دو مرد نشسته در کنار یکدیگر نگاه کرد، توانست زیبایی فرد جوانتر را بدون اغراق ببیند. رانیا شبها بیدار میماند و به آن فکر میکرد.
چند روز پس از خداحافظی حسن با خودِ جوانترش، او قاهره را برای بستن قرارداد تجاری با تاجری در دمشق ترک کرد. رانیا در غیاب او، مغازهای را پیدا کرد که حسن برایش توصیف کرده بود و از طریق ورود به دروازهی سالها به گذشته سفر کرد.
او بهیاد داشت که حسن در آن زمان در کجا زندگی میکرد. از اینرو، او بهآسانی توانست حسنِ جوان را پیدا و او را دنبال کند. همانطور که به حسنِ جوان نگاه میکرد، تمایلی قویتر نسبت به احساسی که سالها به حسن داشت در قلبش پیدا کرد. او، خاطرات عشقبازی جوانیشان را کاملا بهخاطر داشت. رانیا، همیشه همسر وفادار و وظیفهشناسی بود. اما، اینجا موقعیتی مهیا شده بود که شاید هرگز دوباره نصیبش نشود. رانیا برای انجام خواستهی قلبش، خانهای کرایه کرد، و در روزهای بعدی نیز اثاثیهای برای آن آورد.
وقتی خانه آماده شد، او با احتیاط حسن را دنبال کرد و در عین حال بهدنبال راهی بود تا جرأت نزدیک شدن به او را پیدا کند. او در بازار جواهرفروشها، حسن را دید که به نزد جواهرفروشی رفت، و گردنبندی با ده سنگ قیمتی را به او نشان داد و از او پرسید چه مقدار پول میتواند برای آن پرداخت کند. رانیا، آن گردنبند را شناخت؛ همان گردنبندی بود که حسن چند روز بعد از ازدواج به او هدیه داده بود. رانیا نمیدانست که حسن زمانی میخواست آن را بفروشد. او، کمی دورتر از حسن ایستاد، تظاهر کرد که به انگشترها نگاه میکند و به حرفهای آن دو گوش داد.
جواهرفروش گفت: «فردا گردنبند را بیاورید، و من هزار دینار به شما میدهم.» حسنِ جوان، با این قیمت موافقت کرد، و از آنجا رفت.
همانطور که رانیا رفتن حسن را تماشا میکرد، صدای دو مرد را شنید که در نزدیکی او صحبت میکردند:
«آن گردنبند را دیدی؟ یکی از جواهرهای خودمان بود.»
دیگری پرسید: «مطمئنی؟»
«مطمئنم. او همان حرامزادهای است که گنجینهی ما را پیدا کرد.»
«باید به رئیس بگوییم. بعد از این که این گردنبند را فروخت، هم پولهایش را میگیریم و هم چیزهای بیشتر.»
دو مرد بدون توجه به رانیا از آنجا رفتند. قلبش تند میزد. اما، او نمیتوانست بدنش را تکان بدهد، همانند آهویی که ببری از کنارش بگذرد. او فهمید گنجینهای که حسن پیدا کرده بود باید متعلق به به دستهای دزد باشد، و این دو مرد نیز از اعضای آن گروه بودند. اکنون آنها جواهرفروشهای قاهره را زیر نظر داشتند تا آن شخصی را پیدا کنند که غنیمتهای آنها را برده بود.
رانیا میدانست داشتن گردنبد به این معنی است که حسنِ جوان آن را نفروخته است. همچنین او میدانست که دزدها موفق به کشتن حسن نمیشوند. اما، این خواستهی پروردگار نیست که رانیا کاری انجام ندهد. خداوند حتما او را به اینجا آورده تا به وسیلهی او کاری انجام بدهد.
رانیا به دروازهی سالها بازگشت، و به زمان حال خودش رفت. او به خانهاش بازگشت و گردنبند را در جعبهی جواهراتش پیدا کرد. سپس، او دوباره از دروازهی سالها استفاده کرد. اما، او بهجای ورود به آن از سمت چپ، از سمت راست وارد دروازه شد. او به بیست سال آیندهی شهر قاهره رفت. رانیا در آنجا به سراغ خودِ پیرترش رفت که زنی سالخورده بود. رانیا سالخورده بهگرمی از او استقبال کرد و گردنبند را از جعبهی جواهر خودش بیرون آورد. سپس، دو زن با یکدیگر صحبت کردند که چگونه میتوانند به حسنِ جوان کمک کنند.
روز بعد، دو دزد با مرد سومی بازگشتند که رانیا حدس زد باید رئیسشان باشد. آنها حسن را دیدند که گردنبند را به جواهرفروش نشان داد. وقتی جواهرفروش در حال بررسی آن بود، رانیا وارد شد و گفت: «چه تصادفی! جواهرفروش، من نیز میخواهم گردنبندی درست عین آن را بفروشم.» او گردنبند خودش را از کیفی بیرون آورد که همراهش آورده بود.
جواهرفروش گفت: «فوقالعاده است. من هرگز دو گردنبد ندیده بودم که اینقدر شبیه یکدیگر باشند.»
سپس، رانیا سالخورده وارد مغازه شد و گفت: «چه میبینم؟ حتما چشمهایم اشتباه میبینند!» و او نیز سومین گردنبد همسان را بیرون آورد. او گفت: «فروشندهاش به هنگام فروش به من قول داد که گردنبند منحصربفردی است. این ثابت میکند که او یک دروغگو است.»
رانیا گفت: «شاید بهتر باشد که آن را پس بدهید.»
رانیا سالخورده گفت: «بستگی دارد.» او از حسن پرسید: «او چقدر بابت گردنبند به شما میدهد؟»
حسن با سردرگمی گفت: «هزار دینار.»
«واقعا! جواهرفروش، آیا میخواهید این گردنبند را نیز بخرید؟»
جواهرفروش گفت: «من باید دوباره روی پیشنهادم فکر کنم.»
وقتی حسن و رانیای سالخورده با جواهرفروش چانه میزدند، رانیا کمی عقب رفت تا بتواند صدای سرزنش رئیس با دیگر دزدها را بشنود. رئیس دزدها گفت: «احمقها! یک گردنبند معمولی بود. شما باعث میشدید ما نصف جواهرفروشهای قاهره را بکشیم و باعث دستگیریمان بشوید.» او به صورتشان سیلی زد و آنها را از آنجا برد.
رانیا توجه خود را معطوف به جواهرفروش کرد، که دیگر تمایلی به خرید گردنبند حسن نداشت.
رانیای سالخورده گفت: «خیلی خب. من این را به فروشندهی اصلیاش برمیگردانم.» وقتی زن سالخورده از آنجا رفت، رانیا میتوانست بگوید که او زیر نقابش لبخند زده است.
رانیا به سمت حسن برگشت و گفت: «بهنظر میرسد که هیچیک از ما امروز گردنبندی نمیفروشد.»
حسن گفت: «شاید، روزی دیگر.»
رانیا گفت: «من گردنبند خودم را محض اطمینان به خانهی خودم میبرم. میخواهید با من قدم بزنید؟»
حسن موافقت کرد و تا خانهای که او کرایه کرده بود با رانیا قدم زد. سپس، رانیا او را به داخل دعوت کرد و شراب به او داد. پس از آن که هر دو کمی مست شدند، رانیا او را به اتاقخواب خود برد. او پنجرهها را با پردههای ضخیمی پوشانده و همهی چراغها را خاموش کرده بود تا اتاق همانند شب تاریک باشد. آن زمان بود که او نقاب خود را برداشت و حسن را به رختخواب برد.
رانیا با شوق رسیدن به چنین لحظهای، تعجب کرد که حرکتهای حسن چقدر ناشیانه و عجیب بودند. او شب ازدواجشان را بهوضوح بهخاطر داشت؛ او بیپروا بود، و لمسش، نفس او را بند میآورد. رانیا میدانست که نخستین ملاقات حسن با رانیای جوان خیلی دور نیست. او برای لحظهای درک نمیکرد که چگونه این پسر ناشی میتواند به این سرعت تغییر کند. و البته که سپس، جواب کاملا مشخص بود.
از اینرو، رانیا روزهای زیادی، هر بعد از ظهر، حسن را در خانهی اجارهای خود میدید و هنر عشق ورزیدن را به او میآموخت. او با این کار نشان داد، همانطور که اغلب میگویند، زنها، شگفتانگیزترین خلقت خداوند هستند. او به حسن گفت: «لذتی که میدهی در لذتی که دریافت میکنی به تو بازگردانده میشود،» و با فکر کردن به این موضوع در دلش لبخند میزد که چقدر حرفهایش حقیقت دارند. طولی نکشید که، حسن مهارتی که او بهخاطر داشت را آموخت، و رانیا لذت بالاتری را نسبت به وقتی تجربه کرد که زن جوانی بود.
کمی بعد، روزی فرا رسید که رانیا به حسن جوان گفت که زمان آن است که او برود. حسن بهتر میدانست که نمیتواند دلیل آن را از او بپرسد. اما، از رانیا پرسید که آیا ممکن است دوباره یکدیگر را ببینند. او بهآرامی به او گفت که نه. سپس، رانیا اثاثیه را به صاحب خانه فروخت و از طریق دروازهی سالها به قاهرهی زمان خودش بازگشت.
وقتی حسنِ پیرتر از سفر خود به دمشق بازگشت، رانیا در خانه منتظر او بود. او بهگرمی از حسن استقبال کرد. اما، رازهای خود را پیش خودش نگه داشت.
. . .
من غرق در افکارم بودم که بشارت صحبتهای خود را تمام کرد و گفت: «میبینم که این داستان تاثیر متفاوتی نسبت به دیگران روی شما گذاشته است.»
من اقرار کردم: «شما کاملا درست میگویید. من اکنون میفهمم، با این که گذشته تغییرناپذیر است، فرد ممکن است با آن چیزهای غیرقابل انتظاری در آنجا مواجه شود.»
«بله. اکنون متوجه شدید که چرا من گفتم آینده و گذشته یکی هستند؟ ما نمیتوانیم هیچکدام از آنها را تغییر بدهیم. اما، ما میتوانیم آنها را عمیقتر و کاملتر بدانیم.»
«من متوجهام؛ شما چشمهای من را باز کردید، و اکنون من میخواهم تا از دروازهی سالها استفاده کنم. بهای آن چیست؟»
بشارت دست خود را تکان داد و گفت: «من پولی بابت عبور از دروازهی سالها نمیگیرم. خداوند افرادی که بخواهد را به مغازهی من هدایت میکند، و من خوشحالم که وسیلهی ارادهی او هستم.»
اگر فرد دیگری جای او بود، حرفهای او را به حساب یک ترفند چانهزنی میگذاشتم. اما، من پس از شنیدن همهی صحبتهای بشارت میدانستم که او فرد صادقی است. من گفتم: «سخاوت شما همانند فضل و کمالتان بیحد و حصر است.» و تعظیم کردم. «اگر خدمتی از یک تاجر پارچه برمیآید، لطفا به من خبر بدهید.»
«ممنونم. بگذارید اکنون دربارهی سفر شما صحبت کنیم. چند موضوع است که ما باید پیش از رفتن شما به شهر بغداد بیست سال آینده دربارهی آن صحبت کنیم.»
من به بشارت گفتم: «من نمیخواهم به آینده بروم. من میخواهم وارد سمت دیگر حلقه بشوم، و گذشتهی خودم را ببینم.»
«آه، خیلی متاسفم. این دروازه شما را به گذشته نمیبرد. ببینید، من این دروازه را تازه یک هفته پیش ساختم. در بیست سال گذشته، دروازهای در این مکان وجود ندارد که شما با آن به زمان حال برگردید.»
دلسردیام بهقدری زیاد بود که حتما شبیه کودکی بینوا بهنظر میرسیدم. من گفتم: «اما، سمت دیگر دروازه به کجا میرسد؟» و دور دروازهی مدور راه رفتم تا سمت مخالفش را ببینم.
بشارت دروازه را دور زد تا کنار من بایستد. منظرهی دروازه همانند منظرهی بیرون آن بهنظر میرسید. اما، وقتی دستش را دراز کرد تا آن را داخل کند، دستش متوقف شد، انگار که به دیواری نامرئی خورده باشد. من دقیقتر نگاه کردم و چراغی برنجی روی یک میز را تشخیص دادم. شعلهی آن سوسو نمیزد. اما، بهقدری ثابت و بیحرکت بود که انگار اتاق در کهربایی بیرنگ گیر افتاده است.
بشارت گفت: «آنچه اینجا میبینید اتاقی است که هفتهی پیش ظاهر شده است. بیست سال دیگر، سمت چپ دروازه قابل استفاده میشود، و به مردم اجازه میدهد تا از این سمت وارد بشوند و گذشتهی خود را ببینند. یا،» او، من را به کنار دروازهای هدایت کرد که نخست به من نشان داده بود و گفت: «ما میتوانیم اکنون از سمت راست وارد بشویم و خودمان آنها را ببینیم. اما، متاسفانه این دروازه هرگز به شما اجازهی دیدن گذشتهتان را نمیدهد.»
من پرسیدم: «دروازهی سالهایی که شما در شهر قاهره دارید چه؟»
او سرش را به نشانهی تایید تکان داد و گفت: «آن دروازه برقرار است. اکنون پسرم مغازهی من در آنجا را اداره میکند.»
«پس من میتوانم به شهر قاهره بروم، و از دروازه استفاده کنم تا به شهر قاهرهی بیست سال پیش بروم. من میتوانم از آنجا به شهر بغداد بروم.»
«بله، اگر این خواستهی شماست، میتوانید این سفر را انجام بدهید.»
من گفتم: «من این کار را انجام میدهم. به من میگویید که چطور مغازهی شما در قاهره را پیدا کنم؟»
بشارت گفت: «ما باید نخست دربارهی برخی چیزها صحبت کنیم. من دربارهی هدف شما پرسشی نمیکنم، و صبر میکنم تا شما آمادهی گفتن آن به من بشوید. اما، من به شما یادآوری میکنم که آنچه انجام بشود، نمیتواند تغییر کند.»
من گفتم: «من متوجهام.»
«و این که شما نمیتوانید از آزمونهای تعیین شده برای خودتان اجتناب کنید. خداوند هرچه به شما بدهد، باید آن را بپذیرید.»
«من هر روز از زندگیام، این موضوع را به خودم یادآوری میکنم.»
او گفت: «پس باعث افتخار است که به هر روشی که بتوانم به شما کمک کنم.»
او، قلم و کاغذی و جوهر آورد و شروع به نوشتن کرد. «من نامهای برای شما مینویسم که شما را در سفرتان یاری کند.» او، نامه را تا کرد، مقداری موم شمع روی لبهی آن ریخت، و انگشتر خود را روی آن فشار داد. «وقتی به شهر قاهره رسیدید، این نامه را به پسرم بدهید، و او به شما اجازه خواهد داد تا از دروازهی سالهای آنجا وارد گذشته بشوید.»
تاجری همانند من باید در قدردانی کردن بسیار خبره باشد. اما، من تا پیش از آن تشکر کردن از بشارت، هرگز چنین شور و حرارتی نداشتم، و هر واژه را از تهقلبم میگفتم. او، آدرس مغازهاش در شهر قاهره را به من گفت، و من به بشارت قول دادم تا پس از بازگشت همهچیز را برای او تعریف کنم. وقتی من میخواستم از مغازهاش بروم، فکری از ذهنم گذشت. «از آنجایی که دروازهی سالهای شما در اینجا به آینده باز میشود، مطمئن هستید که این دروازه و مغازه بهمدت بیست سال یا بیشتر در اینجا برقرار خواهند بود.»
بشارت گفت: «بله، درست است.»
من میخواستم بپرسم که آیا او خودِ کهنسالش را دیده است یا نه. اما، من حرفهایم را قورت دادم. اگر جواب نه بود، حتما به این دلیل بود که خودِ کهنسالش از دنیا رفته است، و پرسش من به این معنی است که آیا او تاریخ مرگش را میداند یا نه. من چه جایگاهی داشتم که چنین پرسشی بکنم، آن هم وقتی که این مرد بدون پرسیدن دربارهی اهدافم به من چنین لطفی میکرد؟ من از حالت صورتش فهمیدم که او هدف پرسشم را میداند، و من سرم را در پوزشی فروتنانه خم کردم. او با تکان دادن سرش، پذیرش خود را نشان داد، و من به خانه برگشتم تا مقدمات سفر را فراهم کنم.
کاروان دو ماه بعد به شهر قاهره رسید. اعلیحضرت، من اکنون به شما میگویم که چه چیزی را به بشارت نگفتم، چیزی که همهی ذهنم را طی سفر مشغول کرده بود. من زمانی ازدواج کرده بودم، حدود بیست سال پیش، با زنی به اسم ناجیا[۱۴]. بدن او همانند شاخهی بید بهزیبایی تاب میخورد، و صورتش همانند ماه دوستداشتنی بود. اما، طبیعت مهربان و لطیف او، قلب من را تسخیر کرده بود. وقتی ما ازدواج کردیم، من تازه به شغل تجارت وارد شده بودم، و ما ثروتمند نبودیم. اما، کمبودی نیز نداشتیم.
یک سال بیشتر از ازدواجمان نمیگذشت که من راهی سفری به شهر بصره شدم تا ناخدای یک کشتی را ببینم. من این فرصت را پیدا کرده بودم تا با تجارت برده به سود خوبی برسم. اما، ناجیا موافق این کار نبود. من به او یادآوری کردم که قرآن، بردهداری را به شرط خوشرفتاری با آنها ممنوع نمیکند، و این که خودِ پیامبر نیز برده داشت. اما، ناجیا گفت که من نمیتوانم بفهمم خریدارهایم با بردهها چه رفتاری خواهند داشت، و این که بهتر است من به جای فروختن انسانها به تجارت کالا بچسبم.
صبح عزیمتم، ناجیا و من بحث کردیم. من بهتندی با او صحبت کردم، واژههایی بهکار بردم که از بهیاد آوردنشان شرمسارم، و از اعلیحضرت معذرت میخواهم که آنها را در اینجا بازگو نمیکنم. من با عصبانیت آنجا را ترک کردم، و دیگر هرگز او را ندیدم. او چند روز پس از رفتن من، در حادثهی فرو ریختن دیوار مسجد به شدت آسیب دید. او را به بیمارستان بردند. اما، پزشکها نتوانستند او را نجات بدهند، و ناجیا کمی بعد از دنیا رفت. وقتی من یک هفتهی بعد به خانه بازگشتم، از مرگ او مطلع شدم، و احساس کردم که انگار خودم او را با دستهای خودم کشتهام.
آیا عذابهای جهنم بدتر از چیزی هستند که من در آن روزها متحمل شدم؟ بهنظر میرسید که غم و اندوه من تجربهای نزدیک به مرگ بود. و بهطور حتم تجربهی آن نیز باید مشابه حس من باشد، زیرا سوگ نیز همانند آتش جهنم میسازد. اما، نابود نمیکند؛ در عوض، قلب را برای رنجهای بعدی آسیبپذیر میکند.
عاقبت، دورهی سوگواری من به پایان رسید، و از من مردی تهی، با پوستهای توخالی باقی مانده بود. من، بردههایی که خریده بودم را آزاد کردم و تاجر پارچه شدم. طی سالها، ثروتمند شدم. اما، هرگز ازدواج نکردم. برخی از مردهایی که با آنها تجارت میکردم تلاش کردند تا خواهر یا دختر خود را برای ازدواج با من پیشنهاد بدهند. آنها میگفتند که عشق یک زن میتواند دردهایم را از بین ببرد. شاید آنها درست میگفتند. اما، عشق یک زن دیگر باعث نمیشود شما دردی را فراموش کنید که بر دیگری تحمیل کردهاید. هرگاه به ازدواج با زن دیگری فکر میکردم، نگاه رنجیده در چشمهای ناجیا در آخرین دیدارمان را به یاد میآوردم، و قلبم به روی دیگران بسته میشد.
من با یک روحانی دربارهی کاری صحبت کردم که انجام داده بودم، و او بود که به من گفت توبه و کفاره، گناهِ گذشته را پاک میکند. من به بهترین نحوی که میدانستم توبه کردم و کفاره دادم؛ من بهمدت بیست سال، بهعنوان فردی نیکوکار زندگی کردم، به عبادت و روزه پرداختم، به فقرا صدقه دادم و به زیارت مکه رفتم. با اینحال، حسِ گناه هنوز رهایم نکرده بود. خداوند، بخشندهترین است. از اینرو، من میدانستم که مقصر خودم هستم.
وقتی بشارت از من دربارهی هدفم پرسید، من نمیتوانستم بگویم که امیدوار به چه دستاوردی بودم. از داستانهای او مشخص بود که من نمیتوانستم آنچه رخ داده است را تغییر بدهم. هیچکس خودِ جوانم را از بحث کردن با ناجیا در آخرین مکالمهمان متوقف نکرده بود. اما، داستان رانیا، امید کوچکی به من داده بود چون او بدون دانستن حسن در داستان زندگی او مخفی مانده بود: شاید من نیز بتوانم وقتی خودِ جوانم در سفر است، نقشی در واقعهها داشته باشم.
آیا ممکن نبود اشتباهی رخ داده باشد، و ناجیای من زنده بماند؟ شاید وقتی من نبودم جسد زن دیگری را در کفن پیچیدند و دفنش کردند. شاید من بتوانم ناجیا را نجات بدهم و او را با خودم با زمان حالِ شهر بغداد بیاورم. من میدانستم که چنین چیزی بیفکری بود؛ مردهای باتجربه میگویند: «چهار چیز برنمیگردند: کلمهی گفته شده، تیر رها شده از کمان، زندگی گذشته، و فرصت از دست رفته،» و من حقیقت این واژهها را بهتر از هر فرد دیگری درک کرده بودم. و با اینحال امیدوار بودم که خداوند توبهی بیست سالهی من را کافی بداند و اکنون به من فرصتی بدهد تا آنچه از دست دادهام را بازیابم.
سفر کاروان، بدون حادثه بود، و من پس از شصت طلوع و سیصد نماز، به شهر قاهره رسیدم. من در خیابانهای شهر چرخیدم، که در مقایسه با طرح موزون شهر صلح، هزارتویی گیجکننده بودند. من به خیابان اصلی، بینالقصرین رفتم که از محلهی فاطیمیدِ قاهره میگذشت. من از آنجا خیابانی را پیدا کردم که مغازهی بشارت در آنجا قرار داشت.
من به مغازهدار گفتم که من با پدر او در بغداد صحبت کردهام، و نامهای را به او دادم که بشارت به من داده بود. او پس از خواندن نامه، من را به اتاق پشتی هدایت کرد، که در وسط آن دروازهی سالهای دیگری قرار داشت. او به من نشان داد که از سمت چپ آن وارد بشوم.
وقتی من مقابل آن حلقهی بزرگِ فلزی ایستادم، هراسی به دلم افتاد ولی ترسم را بروز ندادم. من نفس عمیقی کشیدم و وارد دروازه شدم و خودم را اتاق مشابهی با وسیلههای متفاوت دیدم. اگر بهخاطر آن وسیلهها نبود، شاید تفاوتی این دروازه را با درگاهی معمولی تشخیص نمیدادم. سپس، من فهمیدم که سرمایی که احساس کرده بودم، خنکی این اتاق بوده است. زیرا، این روز در گذشته به گرمی روزی نبود که من از زمان حال آمده بودم. من میتوانستم نسیم گرمی را بر کمرم احساس کنم، که همانند آهی از دوازهی سالها به گذشته میآمد.
مغازهدار پشت سر من آمد و فریاد زد: «پدر، مهمان دارید.»
مردی وارد اتاق شد، که کسی جز بشارت نبود؛ مردی که بیست سال جوانتر زمانی بود که من او را در شهر بغداد دیده بودم. او گفت: «خوش آمدید، آقا. من بشارت هستم.»
من پرسیدم: «شما من را میشناسید؟»
«نه، شما حتما نسخهی کهنسالتر من را دیدهاید. من، نخستین باری است که شما را میبینم. اما، کمک به شما باعث افتخار من است.»
اعلیحضرت، این داستان کاملا معایب من را نشان میدهد. باید اعترافی بکنم. من بهقدری در طی سفر به بغداد در پریشانیام غرق بودم که متوجه نشدم بشارت من را به هنگام ورود به مغازهاش شناخته بود. حتی وقتی من در حال تمجید از ساعت آبی و پرندهی آوازخوان برنجیاش بودم، او میدانست که من به شهر قاهره سفر خواهم کرد، و حتما میدانست که آیا به هدفم میرسم یا نه.
بشارتی که اکنون با آن صحبت کردم، هیچکدام از آن چیزها را نمیدانست. من گفتم: «من دو چندان از محبت شما سپاسگزارم، آقا. اسم من، فواد ابن عباس است، و تازه از شهر بغداد به اینجا رسیدهام.»
پسر بشارت از آنجا رفت، و بشارت و من با یکدیگر صحبت کردیم؛ من روز و ماه را از او پرسیدم، و اطمینان حاصل کردم که زمان زیادی برای برگشت به شهر صلح دارم. من به بشارت قول دادم که وقتی برگشتم همهچیز را برایش تعریف کنم. خودِ جوانتر او نیز همانند کهنسالیاش مهربان بود. او گفت: «من منتظرم که پس از بازگشتت با تو صحبت کنم، و در بیست سال آینده نیز به تو کمک کنم.»
واژههایش باعث شد که مکث کنم. من پرسیدم: «آیا شما تا امروز قصد نداشتید مغازهای در بغداد باز کنید؟»
«چرا چنین چیزی میپرسید؟»
«من از این تصادف در شگفتم که ما درست زمانی در شهر بغداد یکدیگر را دیدیم که من قصد سفر به اینجا را داشتم، تا از دروازه استفاده کنم و به گذشته بروم. اما، اکنون با خودم فکر میکنم که شاید اصلا تصادفی در کار نباشد. آیا ورود من به اینجا در این روز، همان دلیلی است که باعث میشود شما بیست سال بعد از الان به شهر بغداد بروید؟»
بشارت لبخند زد و گفت: «تصادف و مراد، دو سمت یک فرشینه هستند، آقا. شاید یک سمت آن برای شما خوشایندتر باشد. اما، نمیتوانید بگویید که یک سمت حقیقی و سمت دیگر تقلبی است.»
من گفتم: «الان نیز مثل قبل، چیزهای زیادی برای فکر کردن به من دادید.»
من از او تشکر و خداحافظی کردم. به هنگام خروج از مغازهاش، زنی شتابان از کنارم گذشت و وارد مغازه شد. من شنیدم که بشارت او را رانیا خطاب کرد، و متعجب شد.
من از آن سوی در میتوانستم صدای زن را بشنوم که میگفت: «گردنبند پیش من است. امیدوارم خودِ پیرترم نیز آن را گم نکرده باشد.»
بشارت گفت: «من مطمئنم که تو در آینده نیز آن را در جای امنی نگه داشتهای، و انتظار این روز را داری.»
من متوجه شدم که او رانیای داستانی است که بشارت برای من تعریف کرده بود. رانیا در حال رفتن به نزد خودِ کهنسالاش بود تا بتوانند به زمان جوانیشان بروند، دزدها را با دو گردنبند دیگر گیج کنند، و همسرشان را نجات بدهند. من برای لحظهای مطمئن نبودم که خواب هستم یا بیدار، زیرا احساس کردم که انگار وارد یک داستان شدهام. این فکر که ممکن است من با بازیگرهای آن صحبت کنم و نقشی در واقعههایش داشته باشم، سرسامآور بود. وسوسه شدم تا صحبت کنم و ببینم که آیا میتوانم نقشی مخفی در آن داستان داشته باشم یا نه. اما، سپس بهخاطر آوردم که هدفم حضوری نامحسوس در داستان خودم بود. بنابراین، بدون یک کلمه حرف از آنجا رفتم تا مقدمات سفر با یک کاروان را مهیا کنم.
اعلیحضرت، میگویند که سرنوشت به نقشههای انسانها میخندد. نخست بهنظر میرسید که من خوششانسترین مرد دنیا هستم، زیرا کاروانی در حال ترک قاهره بود و تا یک ماه دیگر به بغداد میرسید. من توانستم به این کاروان برسم. در هفتههای پس از آن، به شانسم لعنت گفتم. زیرا سفر کاروان با تاخیرهایی مختل شد. چاههای آبی در شهری نزدیک به قاهره خشک شده بودند، و سفر باید بهخاطر آب به تاخیر میافتاد. در روستایی دیگر، سربازهای محافظ کاروان دچار اسهالخونی شدند، و ما مجبور شدیم هفتهها برای بهبود آنها صبر کنیم. من با هر تاخیر، زمان رسیدنمان به شهر بغداد را تخمین میزدم و بیشتر مضطرب میشدم.
سپس، طوفان شن آمد، که انگار هشداری از طرف خداوند بود، و حقیقتا باعث شد تا من به درایت عملهایم شک کنم. ما شانس آوردیم که پیش از شروع طوفان شن، توانستیم در کاروانسرای غرب کوفه[۱۵] استراحت کنیم. اما، اقامت ما از چند روز به چندین هفته رسید. آسمان چندین بار صاف شد، و به محض بستن بار شترها دوباره تاریک میشد. روز حادثهی ناجیا بهسرعت نزدیک میشد، و من مستاصل شده بودم.
من بهترتیب از شتررانها خواهش میکردم؛ من میخواستم تا فردی را استخدام کنم تا من را بهتنهایی به شهر بغداد ببرد. اما، نمیتوانستم هیچ فردی را ترغیب به چنین کاری کنم. عاقبت، فردی را پیدا کردم که حاضر بود شتری به من بفروشد. شتری که در شرایط عادی، قیمتی سرسامآور داشت. اما، من با خوشحالی مبلغ را پرداخت کردم. سپس، خودم بهتنهایی راهی شهر بغداد شدم.
جای تعجب نبود که من فقط کمی در طوفان جلو رفتم. اما، وقتی بادها فروکش کردند، من بهسرعت راهی شهر شدم. اما، من بدون سربازهای همراه کاروان، هدف آسانی برای راهزنها بودم. همانطور که انتظار میرفت، راهزنها پس از دو روز جلوی من را گرفتند. آنها، پول و شتری را از من گرفتند که خیلی گران برایم تمام شده بود. اما، از جان من گذشتند؛ شاید آنها دلشان به رحم آمده بود یا شاید نمیخواستند زحمت کشتن من را به خودشان بدهند. نمیدانم. من با پای پیاده برگشتم تا دوباره به کاروان ملحق بشوم. اما، اکنون آسمان بدون ابر عذابم میداد، و من به مجازات گرما تن در دادم. وقتی کاروان من را پیدا کرد، زبانم ورم کرده و لبهایم همانند گِلی ترک خورده بود که زیر خورشید بپزد. من پس از آن، چارهای نداشتم تا کاروان را با حرکت معمولش همراهی کنم.
همانند گلبرگهایی که دانه دانه از یک گل سرخ پژمرده میافتند، با گذشت هر روز امیدم کمتر میشد. من پس از رسیدن کاروان به شهر صلح میدانستم که خیلی دیر شده است. اما، وقتی ما در حال گذشتن از دروازههای شهر بودیم از نگهبانی پرسیدم که آیا دربارهی فرو ریختن یک مسجد چیزی شنیده است یا نه. نخستین نگهبانی که با او حرف زدم، چیزی در این باره نشنیده بود. من برای یک لحظه امیدوار شدم که شاید تاریخ حادثه را اشتباه بهخاطر سپردهام، و شاید در واقع بهموقع رسیده باشم.
سپس، نگهبان دیگری به من گفت که دقیقا دیروز مسجدی در محله کَرخ[۱۶] فرو ریخته است. واژههایش همانند فرود آمدن تبر اعدام بر من بود. من سفر طولانی را آمده بودم، و فقط بدترین خبر زندگیام را برای بار دوم شنیدم.
من به سمت مسجد رفتم و انبوهی از آجرها را دیدم که زمانی یک دیوار بودند. آن صحنهای بود که بهمدت بیست سال کابوسش را میدیدم. اما، اکنون این صحنه حتی در بیداری نیز رهایم نمیکرد، و وضوحاش آزاردهندهتر از آن بود که من بتوانم تحمل کنم. من رویم را برگرداندم و بیتوجه به آنچه در اطرافم بود، بیهدف از آنجا رفتم. آنقدر رفتم تا خودم را مقابل خانهی قدیمیام پیدا کردم؛ همان خانهای که من و ناجیا در آنجا زندگی کرده بودیم. من همانجا در خیابان، مقابل خانه ایستادم، و خاطرهها و اندوه رهایم نمیکرد.
من نمیدانم چقدر زمان گذشته بود که متوجه شدم زن جوانی به سمتم آمده است. او گفت: «آقا، من دنبال خانهی فواد ابن عباس میگردم.»
من گفتم: «خانهاش اینجاست.»
«آقا، شما فواد ابن عباس هستید؟»
«بله، و لطفا از شما میخواهم که من را تنها بگذارید.»
«آقا، معذرت میخواهم. اسم من میمونا[۱۷] است، و من دستیار پزشکها در بیمارستان هستم. من پرستار همسر شما بودم.»
من به سمت او برگشتم و گفتم: «شما پرستار ناجیا بودید؟»
«بله، آقا. من قسم خوردم تا پیامی را از طرف او به شما برسانم.»
«چه پیامی؟»
«او از من خواست تا به شما بگویم که آخرین چیزی که او به آن فکر میکرد، شما بودید. او میخواست من به شما بگویم که زندگیش کوتاه بود اما، خوشحال بود که آن را در کنار شما سپری کرده است.»
میمونا اشکهای من را دید که از گونههایم سرازیر شده بودند. او گفت: «آقا، ببخشید که حرفهای من موجب رنجش شما شد.»
«چیزی برای بخشیدن وجود ندارد، دخترم. فقط من چیزی ندارم که با بهای این پیام برای من برابری کند. حتی اگر من بهاندازهی یک عمر نیز از شما تشکر کنم، هنوز مدیون شما هستم.»
او گفت: «سوگ، کسی را مدیون نمیکند. خدا به همراه شما، آقا.»
من گفتم: «خدا به همراه شما.»
میمونا رفت، و من چندین ساعت در خیابانها پرسه زدم، و بهخاطر رها شدن از این درد، اشک میریختم. در تمام این مدت به حقیقت حرفهای بشارت فکر کردم: گذشته و آینده، یکی هستند، ما نمیتوانیم هیچکدام را تغییر بدهیم، و فقط میتوانیم به درک عمیقتری از آنها برسیم. سفر من به گذشته، هیچچیز را تغییر نداد. اما، آنچه فهمیدم همهچیز را دگرگون کرد، و من به این درک رسیدم که چیز دیگری نیز در غیر این صورت نمیتوانست رخ بدهد. اگر زندگیهای ما، حکایتهایی هستند که خداوند روایت میکند، پس ما هم شخصیتها و هم مخاطبهای آنها هستیم، و ما با زندگی کردن این داستانها به درس خود پی میبریم.
شب فرا رسید، و آن زمان بود که نگهبانهای شهر من را پیدا کردند. من پس از ساعت منع عبور و مرور با لباسهای خاکآلودم در حال پرسهزنی بودم. آنها از من پرسیدند که چه کسی هستم. من به آنها گفتم چه کسی هستم و کجا زندگی میکنم. نگهبانها، من را به نزد همسایههایم آوردند تا ببینند که آنها را من را میشناسند یا نه. اما، همسایههایم من را نشناختند، و من به زندان افتادم.
من داستانام را برای رئیس نگهبانها تعریف کردم، و او آن را جالب خواند. اما، آن را باور نکرد. اصلا چه کسی باور میکند؟ سپس، من خبرهایی از زمان خودم دربارهی سوگ بیست سال گذشته بهخاطر آوردم، و به رئیس نگهبانها گفتم که نوهی اعلیحضرت، زال بهدنیا میآید. چند روز بعد، خبر نوزاد به رئیس نگهبانها رسید، و او من را به نزد حاکم آورد. حاکم پس از شنیدن داستانم، من را به این قصر آورد. پیشکار قصر نیز پس از شنیدن روایتم، من را به بارگاه سلطنتی آورد، تا من این سعادت را داشته باشم که داستانم را برای اعلیحضرت بازگو کنم.
اکنون داستان من به زندگیام گره خورده است، هر دو درهم تنیده شدهاند، و مسیر بعدی آنها به تصمیم شما اعلیحضرت بستگی دارد. من چیزهای بسیاری میدانم که در طی بیست سال آینده رخ خواهند داد. اما، اکنون چیزی دربارهی سرنوشت خودم نمیدانم. من، پولی برای بازگشت به شهر قاهره و استفاده از دروازهی سالهای آنجا ندارم. اما، من خودم را فردی بینهایت خوشبخت میدانم، زیرا این فرصت به من داده شد تا با اشتباههای گذشتهام دوباره روبهرو بشوم، و بفهمم که تدبیر خداوند چیست. باعث افتخارم است که هرچیزی دربارهی آینده میدانم را به اعلیحضرت بگویم. اما، باارزشترین دانشی که من به آن رسیدم این است:
هیچچیز گذشته را پاک نمیکند. توبه وجود دارد. کفاره وجود دارد. بخشش نیز وجود دارد. فقط همین، اما همین نیز کافی است.
پانویس:
[۱] Fuwaad ibn Abbas
[۲] Baghdad
[۳] Damascus
[۴] Egypt
[۵] Morocco
[۶] Bashaarat
[۷] Hassan
[۸] Hassan al-Hubbaul
[۹] Birkat al-Fil
[۱۰] Ajib
[۱۱] Ajib ibn Taher
[۱۲] Taahira
[۱۳] Raniya
[۱۴] Najya
[۱۵] Kufa
[۱۶] Karkh
[۱۷] Maimuna