در افسانهی کهن غولی از عمق اعصار، ناتوان از رهپویی، به ترفندی رذیلانه بر دوش سلیم نامی مینشیند و پاهای تسمهوار خویش بر بدن او دوال کرده و هرآنچه خواهد فرمان میدهد. بیخود نیست که هراس از این هیولای نسناس گویی از ازل تا هنوزا بر شانه مردمان این بوم سنگینی میکند و در فرهنگ مکتوب ما چهره مینماید، از عجایبالمخلوقات تا عاشقانهی وامق و عذرا و افسانههای سلیم جواهری، سندباد بحری و هزارویکشب (قصه سیف الملوک و بدیع الجمال) و حتی نسناسان و شلپایان شاهنامه و دیگر و دیگر افسانههای مکتوب و شفاهی. گویی از پساپشت قرون و اعصار هشدارمان میدهند که دوالپایان و بهرهکشان در هر کجا و هر زمان در کمیناند تا به فریبی خلق سادهدل را رام کنند و بر دوش آنان بنشینند به حکمرانی جبارانه. این هراس چنان در عمق جان مردمان خلیده که گویا احضار هیولای دوالپای فریبکار مستبد از دل افسانههای قرون و اعصار، به روایتی نوین نیز میتواند تبعاتی غیر منتظره برای نویسنده به ارمغان آورد. بیهوده نیست که بر پیشانی رمان احمد درخشان میخوانیم: «این روایت تقریباً خیالی است. هرکس اسماً، رسماً، شخصاً، جسماً و روحاً شبیه شخصیتهای آن، مخصوصاً دوالپا باشد، تقصیر خودش است.»
در عمل، عذر تقصیر و مفری که بتواند روایت خود را بیدردسر و گرفتوگیر به گوش هوش مخاطب برساند. حکایت دوالپای افسانه اما در برابر دوالپایان تاریخی که همواره از گردهی مردمان تسمه کشیدهاند قصهای سرگرم کننده بیش نیست، دوالپایان تاریخیای که خود مردمان برکشیدهاند و بر سرنوشت خویش حاکم کردهاند و چنانکه دوالپای افسانه روایت میکند، حاصل کوتهفکری و آزمندی و چاپلوسی زیردستان و گاهی اوقات منتج از سبعیت پیشینیاناند. مگر نه یکی از آن دوالپایان مدعی است که «همین که چنگ و دندان بنمایی، مثل مادیانی رام زانو میزنند که بسپوزیشان.» همو، خواجهی تاجدار قجر، آغا محمدخان در رودررویی با غول افسانه در مقام درددل با او مینالد:«من نه بیشتر از دیگران کشتم و نه کمتر، درست به اندازه.» و «صدای هقهقش بلندتر شد… افسوس که همه بر باد بود. هرچه کشتم و هرچه مثله کردم، روحم تهیتر شد و آتشم شعلهورتر.» بیجا نیست که دوالپا پس از این دیدار و همصحبتی و در آشنایی با وقایع تاریخی، رو به شنوندگان «آه میکشد و میگوید: اجازه بدهید، من همچنان به آغا، آقا بگویم که از خیلی از آقاها، آقاتر بود.»
به گمان من اما احمد درخشان نگاه دیگری نیز بر این افسانه دارد. دوالپای احضار شده از دل قرون و اعصار در رجعت خویش به مثابهی «ذات روایت» بر دوش سلیم نامی در زمانهی اکنون مینشیند و حکم میراند و تثلیثی از ذات روایت بر دوش راوی و کاتب شکل میدهد. تثلیثی که حکم یک تن واحد دارد. بیذات روایت نه راوی وجود دارد و نه کاتب و لاجرم نه داستانی پدید میآید. این غول اما شوخوشنگ است و عاشقپیشه، در عین حال آزارگر است و آزاردهنده و حکمران، بیهوده بر شانهی کسی نمینشیند، شخصی سلیم میجوید: «دوالپا میگوید: بیخود که انتخابت نکردم، طوع الجنابی. رکابت حرف ندارد.»
امر به داستانسرایی میکند، هرگاه مرکوب رکاب نمیدهد و معترض است: «اینها افسانه است. میغرد: ابلها مردا که تو هستی. من اساطیر را زیستهام، فرزندم. دویماً مگر زندگی واقعی هم چیزی جز افسانه است؟» پیش میآید که «سلیم از روایتی، بیشتر از بقیه خوشش میآید. دوالپا اما خوشش نمیآید. میگوید: قصه اصلی را بگو. میگوید: همهی قصهها یکیاند و فرعی و اصلی ندارند. میگوید: همان را بگو که بار اول گفتی.» و «همین که شستش خبردار میشود دارد جایی را از قلم میاندازد یا رودهدرازی میکند و از سیب زنخدان میگوید تا حقیقتی را پنهان کند پاهایش را چفت میکند بین پاها و بیضههایش را میفشارد و گوشش را میگزد. سلیم ضجه میزند و میگوید: میگویم، همه را میگویم.»
امر به داستانخوانی میکند و گاه خود نیز داستانی برمیگزیند و میخواند. گونهگون کتابی از پیشینیان خوانده میشود. از داستان پنهلوپهی اودیسهی هومر و رنهی شاتوبریان و آنا کارنینای لیف تولستوی و دن کیشوتِ سروانتس تا افسانهی مکتوب سلیم جواهری و دوالپا. بر دوش هرآن کس که مینشیند او را به روایت حکایت خود وامیدارد. خواه در هرات و سوار بر ملامحمود افغان یا سوار بر لیون، شوالیهی صلیبی، خواه در زمانهی اکنون، سوار بر سلیم. در این میان خود نیز در زمانها و مکانهای گوناگون حکایاتی توأمان استوار بر تخیل و واقعیت، راست یا دروغ، از عاشقیهای شورانگیز و مصایب راست و ناراست خویش در سفرهای سالیان و قرون سر میدهد، توأم با بینامتنیتی با داستانهای خوانده شده. در این میان از هر ترفندی به جلب توجه شنوندگان بهره میجوید و در جهت تحت تأثیر قراردادن نیوشندگان، عزیمه میخواند و لبلاب و حتی از تغزل ابن میمون بهره میجوید. همزمان دیگران را سر شوق میآورد به روایت قصهی خویش، خواه ایوب باشد و خواه سرهنگ و دیگری و دیگران. راویان نیز گویی با روایت خویش در بینامتنیتی با داستانهای خوانده شده روایتی موازی سر میدهند. گاه در یک حکایت، هر کس روایت خود از واقعه دارد در یک زمان و حاصل، روایتی است چند صدایی از یک واقعه با چند دیدگاه و زاویه.
احمد درخشان اما در مقام کاتب، در این معرکه هوشمدانه عمل میکند، دوالپا و سلیم و دیگران را روایت میکند و خود نیز از وقایع روایتی ویژه دارد. به حکم دوالپا وقعی نمینهد. «ذات روایت» اما سعی در مداخله دارد. کاتب در واگویهای خطاب به دوستی میگوید: «حتماً میگویی خیالاتی شدهام. شاید حق با تو باشد اما از وقتی شروع کردهام اینها را بنویسم، انگار گاهی کسی از پشت سرم سرک میکشد و دستم را میپاید. راستش چیزهایی را دیکته میکند و چیزهایی را خط میزند. نوشته بودی که مواردی را از قلم میاندازم و درز میگیرم….. همینجا بگذار خیالت را راحت کنم، به نان و نمکی که خوردهایم قسم که آن چه را دیده و شنیدهام عیناً برایت مینویسم. شاید چیزهایی باشد که من نمیدانم. آن وقت دیگر بر من حرجی نیست. چطور میتوانم از نادانستههایم بنویسم!» شخصیتهای داستان نیز گاه قصد تحمیل خویش بر کاتب دارند: «این دیگر نوبر است. شاید واقعاً زده به سرم. شخصیتهای داستانم این طور راست روبهرویم بایستند و امر و نهیام کنند. در هر حال من تلاشم را میکنم به حقایق پای بند باشم.»
رمان چهارصد و چهارده صفحهای «پنج باب در رجعت سلیم و دوالپا» رمانی چند صدایی است. روایات در طول رمان سیالاند و زمان در وقایع پس و پیش میشود و ابتدا و انتهایی درهم دارد، در کتابت روایات این درهم تنیدگی و پسوپیشی زمان به نرمی و بیهیچ گسستی شکل میگیرد. رمان پنج باب….، در زمانهی عسرت رماننویسی فارسی، اگر چه شاید کاستیهایی دارد و گاه در خلق روایت بهویژه در بخشهای پایانی خود به اندکی تطویل میانجامد، خواننده اما به راحتی و با لذت مطالعه را به پایان میرساند. میتوان گفت در میان آثار منتشرشدهی چند سال اخیر، رمان احمد درخشان، رمانی است قابل تأمل و خبر از سیر صعودی نویسنده در خلق آثاری متفاوت و موفق میدهد.
بیشتر بخوانید: