اکبر گلپایگانی مشهور به گلپا، خواننده ایرانی در ۸۹ سالگی درگذشت. گلپا از مشهورترین خوانندگان موسیقی ایران در سالهای پیش از انقلاب بود و شهرت او به برنامه موسیقی «گلها» در رادیو ملی ایران برمیگشت.
اکبر گلپایگانی ۱۰ بهمن سال ۱۳۱۲ در تهران متولد شد. او در سال ۱۳۱۸ وارد دبستان فرهنگ شد و در سال ۱۳۲۰ بهطور جدی و منظم تعلیم موسیقی و دستگاهها را نزد پدرش آغاز کرد.
اکبر گلپایگانی در سال ۱۳۲۶ اولین تجربه شرکت در یک گروه ارکستر کر را بدست آورد و در سال ۱۳۲۷ به عضویت انجمن موسیقی مدرسه نظام درآمد و از سال ۱۳۲۸ به بعد کمکم با اساتید طراز اول موسیقی آشنا شد.
او در سال ۸۴ دکترای افتخاری از دانشگاه تهران را دریافت کرد. او سالها قبل در مصاحبه با مینو صابری خاطرات آن ایام را نقل کرده است. میخوانید:
گلپایگانی به روایت گلپا
من از سه، چهار سالگی حس کردم که میخوانم. پدر من یک خواننده معروفی بود و صدای بسیار زیبایی داشت. آنزمان که رادیو تلویزیون بهاین شکل نبود، پدرم شبهای ماهرمضان مناجات میکردند و دستگاههای موسیقی را هم خیلی خوب میشناختند و آنقدر خوب میخواند که در محلهمان (تکیه زرگرها) به «حسین بلبل» معروف بود، با این که مکه رفته بود و حاجی بود مردم نمیگفتند حاج حسین میگفتند حسین بلبل. وقتی شبها مناجات میکرد، حتی من که کودک بودم تحت تاثیر قرار میگرفتم.
در دبستان فرهنگ درس میخواندم سپس به مدرسه اقبال رفتم و دوره دبیرستان را در دبیرستان بدِر گذراندم، تا کلاس سوم متوسطه در آن دبیرستان تحصیل کردم و سپس به مدرسه نظام و بعد از آن به دانشکده افسری رفتم. پس از آن به دانشکده نقشهبرداری رفتم و بعد هم دوره کارشناسی، اما اینها من را اقناع نمیکرد.
همه اینها برخلاف میلام بود من دنبال یک چیز دیگر میگشتم، سرگشته چیز دیگری بودم و آن چیزی که من میخواستم جای دیگری بود، عاشق موسیقی بودم.
روزی آقای تجویدی که منزلاش به خانه ما نزدیک بود بهمن گفت اگر بعد از ظهر کار نداری خانه باش میخواهم بیایم و ببرمت یک جایی. آفای تجویدی، هم سناش بیشتر از من بود هم استاد من بود، خیلی هم حرف شنوی از ایشان داشتم چون با او کار میکردم.
ایشان آمدند و من را بردند منزل یک آقایی که فلج بود، از پشت بام افتاده بود و فلج شده بود. این آقا خواننده بود و به نام حسن یکرنگی معروف بود. شاگرد مرحوم اقبال سلطان بود و همان سبک هم میخواند (مکتب تبریز).
همان شب خواند، صدای بسیار دلنشینی داشت و هنرمندان بزرگی هم به دیدارش میآمدند که من اولین بار خانم قمرالملوک وزیری را در منزل ایشان دیدم.
وقتی ما به منزل ایشان رفتیم من دیدم یک آقای موقری عینک زده، خیلی شیک لباس پوشیده و چنان ظاهرش آراسته بود که من اصلا” متوجه نشدم ایشان روشندل هستند. ایشان «استاد نورعلیخان برومند» بودند.
یک سهتار کوچکی داشت که توی آستین لباساش جا داده بود. بعدها فهمیدم آن سه تار اسماش «روشنک» است. سه تار را از آستیناش در آورد و شروع کرد بیات ترک (بیات زند) نواختن و من هم خواندم.
نورعلیخان رو به آقای تجویدی کرد و گفت ایشان یک اسب سرکشی هستند، درست است که یک مقدار ردیفها را میدانند ولی باید یک دهنه زد سر این اسب سرکش و راماش کرد. دوستی من و نورعلیخان از همان جاپا گرفت.
من که عاشق و سرگشتهی این بودم که از یکی چیزی یاد بگیرم و فرق نمیکرد چه کسی باشد، حالا دسترسی پیدا کرده بودم به یک منبعی که این منبع واقعا” معجونی بود از موسیقی ایرانی، موسیقی ایرانیای که سلامت بود، نه این که هر چیزی قاطیاش کرده باشند.
همانروز به من گفت شما من را به منزلام میرسانید؟ گفتم من اتومبیل ندارم گفت با تاکسی میرویم، در اینجا بود که من فهمیدم ایشان نابینا هستند.
همراه هم به منزلشان رفتیم خیابان امیریه کوچه گنجهای. وقتی رسیدیم از من پرسید دوست داری که کار کنی؟ گفتم اگر دوست نداشتم همراه شما نمیآمدم. گفت از فردا ساعت چهار بعدازظهر بیا اینجا شروع میکنیم به کارکردن.
من از همان فردا بعدازظهر رفتم تا هشت سالو نیم این کار طول کشید، اما در آن زمان من با عده زیادی از بزرگان موسیقی مثل مرحوم خالقی، موسی معروفی، اسماعیل خان قهرمانی، امیرقاسمی، مشحون، تاریخنویس معروف که سهتار هم میزد، حاج محمد مجرد ایرانی، تیمسار سرتیپ مختاری، یوسف فروتن و دیگر هنرمندانی که تازه داشتند رشد میکردند.
اینها که نام بردم از بزرگان موسیقی بودند و من در مراسم با آنها آشنا شدم. یکی از شانسهایی که من آوردم این بود که مرحوم اسماعیلخان قهرمانی که یکی از ردیفنویسان و ردیفزنهای قدیم بود روزها میآمد پیش نورعلیخان.
نورعلیخان یک ضبط صوت داشت، مرحوم قهرمانی ردیفها را میزد من باید اینها را ضبط میکردم، حفظ کنم و برای نورعلیخان بخوانم، دوباره تکرار کنم تا نورعلیخان اینها را از حفظ بشود. علاقه عجیبی به این نوع ردیف داشت که اسماعیلخان میزد.
نورعلی خان هم سنتور میزد، شاگرد حبیب سماعی بود، هم تار میزد، شاگرد درویش خان بود، ضرب هم میزد پیش آقای روانبخش که قدیم ضرب میزد و ضربی میخواند (نه غلامحسین روانبخش که خواننده بود). در ضمن دوست صمیمی مرحوم صبا هم بود.
پس من چند بار رابط بودم این وسط، از اینجا درس میگرفتم و از آنسوی تحویل میدادم، میزدیم، میخواندیم و باز تکرار میکردیم. هنرمندان بزرگی هم آنجا رفت و آمد داشتند. مثلا” سهشنبهها با نورعلیخان برومند به منزل آقای ادیب میرفتیم.
از طرفی با مرحوم طاهرزاده رفت و آمد داشت که یکی از بهترین خوانندگان بود که شاگرد حاج رحیم بود، به نظر من استاد طاهرزاده در ادای شعر، تلفیق شعر و موسیقی، مودولاسیون بینظیری بود در آنزمان. اینها که میگویم کسانی بودند که هیچوقت با میکروفن نمیخواندند، صداهای رسا، چه راست کوک چه چپ کوک.
من با این بزرگان آشنا شدم. مثلا” در این جمع هیئت هفت نفره موسیقی بود. وقتی نورعلیخان را میبردم بالطبع در گوشهای روی یک صندلی مینشستم و کِز میکردم، آنها را میدیدم، بحثهاشان را میشنیدم و دوباره نورعلی خان را به خانه برمیگرداندم، من ضمنا” عصای دست نورعلیخان هم شده بودم.
من چیزهای عجیبی غیر از موسیقی هم از نورعلیخان آموختم. مثل هنر لباس پوشیدن، هنر روی سن رفتن. مثلا” نورعلیخان هرجا میخواست ساز بزند اول میپرسید ببین کسی اینجا ریشاش بلند نباشد، حتی نمره دو هم نباشد، همه ادکلن زده، آنوقت ساز میزد.
اگر یکی ریشاش را نتراشیده بود میگفت برو ریشات را بزن بعد بیا ساز گوش کن. اینها اینطور موسیقی را دوست داشتند، موسیقی یعنی تمیزی، موسیقی یعنی راستی، موسیقی یعنی درستی، موسیقی یعنی خوش قلبی و سلامت.
اگر کسی پشتکار داشته باشد ظرف چهار، پنج سال میتواند علم موسیقی را بیاموزد. من در مدت هشت سال و نیم، ده بار ردیف موسیقی ایرانی را دوره کردم. آن هم آن ردیفها را، که موسیخان اینطور ساز میزده، دیگری آنطور میگفته… ما روشهای همه را مطالعه میکردیم.
حالا میشود در عرض چهار، پنج سال موسیقی را آموخت اما در کنار موسیقی باید چیزهای دیگری هم آموخت.
شما اگر عقدهای باشید و بخواهید چوب لای چرخ مردم بگذارید، خب، زمانه است و سن شما بالا میرود، هنرمندان جوان باید روی کار بیایند، باید زیربغل جوانها را بگیری. اگر این کارها را کردی آن وقت تازه میشود به شما بگویند استاد.
استادی که همهاش دنبال این باشد که از این پول بگیرد و از آن پول بگیرد و سر این و آن کلاه بگذارد، این که شیاد است نه استاد! هنرمندان قدیمی خیلی به این چیزها اهمیت میدادند. اگر استادی میدید که این شاگرد کلاهبردار است و حقهباز، او را راه نمیداد.
اصلا” موسیقی تنها ردیف نیست! خیلی چیزهای دیگر هم هست. مرحوم حسین تهرانی همیشه میگفت اول آدم باشید بعد بروید دنبال هنر، بعد موسیقیدان شوید. این حالا یکی از حرفهاست از اینها آن زمان زیاد بود.
اصلا” کسی به خودش اجازه نمیداد بدی کند، چه برسد به این که چوب لای چرخ این و آن بگذارد، یا بسپرد که اگر این آقا بیاید و بخواند ما باید جمع کنیم برویم. اصلا” الآن یک وضعی شده که یک سری از خوانندهها حتی با شاگرهای خودشان، مثل آقای بسطامی (که خدا بیامرزدش) که شاگرد من هم بود و اینجا هم میآمد، صدای او یکی از صداهای زیبایی بود که، خودِ اینرا برایش کلک درست میکردند و چوب لای چرخاش گذاشتند.
هنرمند باید کمک کند نه اینکه بیاید اینکارها را بکند.
نه فقط این…
من تنگ دلم، یا که جهان تنگ شده؟
تیره بصرم یا افق اینرنگ شده؟
گوش من بیحوصله بد میشنود؟
یا ساز طبیعت خشن آهنگ شده؟
ما منزل آقای خواجهنوری مهمان بودیم در گلندوئگ. عدهای از هنرمندان بزرگ هم حضور داشتند، همیشه اینطور بود، مثلا” آقای خواجهنوری یک پیانو در باغ گلندوئگ داشت که وقتی آقای مرتضیخان میآید از انگشتهای ظریف ایشان استفاده کند.
آنروز که آنجا بودیم یکمرتبه دیدیم سکوت شد و بعد گفتند که اعلیحضرت و علیاحضرت از سواری به اینجا آمدهاند. نورعلیخان از من پرسید چرا یکمرتبه همه ساکت شدند؟ گفتم میگویند اعلیحضرت و علیاحضرت آمدند. صندلی گذاشتند اعلیحضرت و علیاحضرت هم آن بالا نشستند.
اعلیحضرت خانواده برومند را میشناخت چون پدرِ برومند، عبدالوهاب جواهری، یکی از جواهرفروشهای معروف بود.
نورعلیخان همینطور که سهتار میزد، توجهی نداشت که کی آمده، یعنی برای او اصلا” شاه و گدا فرقی نمیکرد چون احتیاج نداشت، او فقط به محبت احتیاج داشت. یک آقایی هم آنجا بود به نام موسیو دانیالو که رئیس یونسکو بود همین حالا هم پسر او رئیس یونسکو است.
چون خواجهنوری سفیر بود و سناتور و دارای اینگونه پستها و خیلی هم مورد توجه شاه بود اینها باهاش رفتوآمد داشتند. موسیو دانیالو به من گفت آن بیات اصفهان را شما بخوان. یادم هست که با این شعر خواندم:
مشنوای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
وقتی تمام شد شاه میخواست برود من به نورعلیخان گفتم شاه میخواهد برود و همه از جا بلند شدهاند ایشان هم بلند شدند. شاه آمد پیش نورعلیخان و گفت: «من چه کاری میتوانم برای شما انجام دهم؟»
نورعلیخان هم با همان چهره خندانی که همیشه داشت گفت: من زن ِ خوب دارم، خانواده خوب دارم، از نظر مالی زندگیام خیلی خوب است، رفقای خیلی خوبی دارم، من به هیچ چیز احتیاج ندارم و آن چیزهایی که من از خدا میخواستم همه را به من داده.
شاه دوباره تکرار کرد که: «من چه کاری میتوانم برای شما انجام دهم؟» نورعلیخان یک نگاهی به شاه کرد (چشماش نمیدید اما خب، مخاطبش روبرو بود) گفت: «شما یک بار دیگر دستت را به من بده.»
شاه همینطور متعجب مانده بود. از بس به هرکسی رسیده بود یکی گفته بود زمین میخواهم، ماشین میخواهم، گرفتاری دارم اینرا میخواهم آنرا میخواهم… اصلا” باورش نمیشد مردی چنین وارستهای پیدا شود، واقعا” میشود گفت مرد خدا. فقط دست داد با شاه! ببینید این چه مکتبی است!
شاه رفت و آنشب من در آنجا مردی را دیدم خیلی خوشسیما و خوشقیافه و خوشلباس آمد پیش من و بهمن گفت میخواهی یک ستاره بشوی؟ گفتم اگر استاد من اجازه بدهد بله با کمال میل. گفت استاد شما چه میگوید؟ گفتم به من میگوید اصلا” نخوان.
گفت یعنی این صدایی که خدا به تو داده، استادت به شما میگوید برای مردم نخوان؟! گفتم ایشان هشت سال و نیم برای من زحمت کشیدهاند، هر چه ایشان بگویند من همان کار را میکنم. گفت من با استاد شما صحبت میکنم، خواسته ایشان را من انجام میدهم.
در آن مجلس، هم شاعر معروف «علی دشتی» بود و هم «رهی معیری». من آمدم کناری و از رهی معیری پرسیدم که رهی جان؟ گفت چیه؟ گفتم این آقا کی بود که آمد با من حرف زد؟ گفت مگر نمیشناسیاش؟ گفتم نه.
گفت این «داوود پیرنیا» است، پسر مشیرالسلطنه، سرپرست برنامه گلها.
گفتم این از من دعوت کرد. گفت از تو دعوت کرد؟ ! تو بیست سالت هست، از تو دعوت کرد؟ گفتم آره چطور مگر؟ گفت میدانی در گلهای جاویدان چه غولهایی هستند؟! مثل مرتضیخان محجوبی، احمد عبادی، حسن کسایی، جلیل شهناز، مهدی خالدی، علی تجویدی…
گفتم ولی از من دعوت کرد. گفت عجب شانسی به تو رو کرده، اینرا از دست نده ممکن است دیگر این موقعیت به دستت نیاید. این اولین آشنایی من با مرحوم پیرنیا بود.
این آقا از من دعوت کرد که من به گلهای جاویدان بروم و من این دعوت را پذیرفتم، چون خودم احساس میکردم آنچه که من میخواهم یاد بگیرم دیگر تک و توک خواهد بود، آنهم از جاهای دیگر و منابع دیگر باید بهدست بیاورم و چیزی که آموختهام راحالا باید در خدمت مردم بگذارم. اصلا” هنر برای مردم است.
هرچند اختلافات شدیدی هم بین من و نورعلیخان سر همین موضوع پیش آمد و فاصلهها کمی بیشتر شد. تا هفدهسال قرار ما با نورعلیخان بر این شد که من فقط در گلهای جاویدان بخوانم و اصلا” ترانه نخوانم، ایشان هم رضایت دادند و من هفده سال فقط آواز میخواندم ولی آوازهایی میخواندم که همه مثل ترانه معروف میشدند، مثل مست مستم ساقیا دستم بگیر، پیش ما سوختگان مسجد و میخانه یکیست، ما رند و خراباتی و دیوانه و مستیم…
هر آوازی میخواندم با آواز دیگرم تفاوت داشت. اگر پنج تا سهگاه میخواندم، همه سهگاه بود، ولی با هم فرق میکرد.
این آن خلاقیتی بود که خود ِ نورعلیخان هم میگفت اگر شما میخواهید آواز بخوانید که آقای ادیب دارد میخواند، آقای طاهرزاده به این قشنگی میخواند، آقای فاختهای، آقای بنان میخوانند تو اگر میخواهی بخوانی باید یک چیزی بخوانی غیر از این چیزها باشد آن خلاقیت را پیدا کن برو بخوان.
پس از آن شب ِ آشنایی با مرحوم پیرنیا، طبق قراری که با ایشان داشتم به رادیو رفتم. وقتی که توی راهروی رادیو داشتم میرفتم اطاق گلها، اطاق شورای موسیقی هم در همانجا بود، رئیس اداره موسیقی آقای «مشیرهمایون شهردار» بود که پیانیست بود و سرپرست موسیقی هم بود. آدم خیلی دانشمندی بود و خیلی هم زحمت کشیده بود.
ایشان من را در راهرو دید، گفتم من را آقای پیرنیا دعوت کرده تا برای برنامه گلهای جاویدان آواز بخوانم.
گفت: آواز؟! گفتم خب، بله. گفت دیگر آواز را پشت سر مُردهها میخوانند، اصلا” کسی آواز گوش نمیدهد.
خیلی این حرف روی من اثر گذاشت، از همانجا برگشتم و پیش آقای پیرنیا نرفتم. با خودم فکر کردم که این استاد من یک زمانی خوب حرفی به من زد، گفت آقا اگر میخواهی بخوانی که آقای ادیب به آن خوبی میخواند، آقای بنان و فاختهای به آن خوبی میخوانند، البته آخرهای کار آقای ادیب بود، آقای سیدحسین طاهرزاده که اصلا” نمیخواند و فقط برای خودش در خانه زمزمه میکرد.
وقتی اینها هستند تو میخواهی چه بخوانی؟ تو باید یک چیزی بخوانی که بهتر از آنها باشد، یا اگر بهتر نیست کمتر از آنها نباشد و یک سبک معینی داشته باشی، یک مکتبی را باز کنی. من فکر کردم که ایشان درست میگویند، هرکسی که بود همه خوب میخواندند، پس من باید کاری کنم که یک چیز جدید باشد.
اولین کاری که من شروع کردم، ناخودآگاه یک شبی، یک شوری را شروع کردم، آن «مست مستم ساقیا دستم بگیر… که داستاناش اینطور بود که من آمدم آن مثنوی شور را با شعر دیگری آماده کردم و با مرتضیخان محجوبی کار کردیم که اجرا کنیم اما من دنبال یک شعری میگشتم که نو باشد و در این قالب قرار بگیرد.
یک شبی در منزل آقایی بهنام «حسین فرجاد» مهمان بودیم، آقای پرویز یاحقی، آقای مرتضیخان محجوبی، آقای حسین تهرانی، آقای بدیعی، آقای بیژن ترقی… خیلیها بودند. به آقای بیژن ترقی گفتم بیژن یک ملودیای هست که میخواهم با این مثنوی شور یک چیزی ساخته شود.
تعصب هم نداشتم، هرکدام شعر بهتری میگفتند من از آن استفاده میکردم، به آقای رهی معیری هم گفته بودم. در آنشب بیژن ترقی میخواست از جایش بلند شود نزدیک بود بیافتد که یک مرتبه به پرویز یاحقی (که خیلی با هم دوست و نزدیک بودند) گفت پرویز دست منو بگیر.
همین کلمات کار را درست کرد: دست منو بگیر. بیژن یک ربع بعد گفت من آن شعری را که تو میخواهی پیدا کردم. گفتم کدام شعر را؟ گفت همان شعری که برای مثنوی شور میخواستی من پیدا کردم. دو روز بعد به من زنگ زد گفت گوش کن ببین این شعر چطور است؟
مست مستم ساقیا دستم بگیر
تا نیافتادم ز پا دستم بگیر
من که بر این سینهی چون آینه
میزنم سنگ تو را دستم بگیر
تا نگفتم ایخدا دستم بگیر…
من به بیژن گفته بودم که احساس کردم شبی این ملودی اصلا” از غیب به من رسید.
این شعر را به من داد و من کمی با آن کار کردم و رفتم پیش مرتضیخان، مرتضیخان گفت این اصلا” همان است که من میخواستم!