وبسایت جایزه نوبل از کنزابورو اوئه، نویسنده فقید ژاپنی به عنوان نویسندهای یاد کرده است که در آثارش «با نیرویی شاعرانه در حدفاصل بین واقعیت و اسطوره جهانی را میآفریند که نمایانگر مخمصهها و نگرانیهای انسان در عصر کنونیست.»
اوئه که در سال ۱۹۳۵ در استان اهیمه در غرب ژاپن به دنیا آمد، از نسل اول نویسندگان ژاپن بعد از جنگ جهانی دوم است. او در سال ۱۹۹۴ جایزه نوبل ادبی را دریافت کرد.
او در دورانی بزرگ شده است که ژاپن در جنگ شکست خورد و به همین سبب هم نوشتههایش سخت تحت تأثیر خاطرات دوران کودکی او است.
پسر او از آسیب مغزی رنج میبرد و قدرت تکلم و توانایی برقراری ارتباط با دیگران را نداشت. کنزابورو اوئه در تلاش بود که در برخی آثارش صدای فرزند معلولش را بازتاب دهد.
کنزابورو اوئه، نویسنده ژاپنی برنده جایزه نوبل ادبی و یکی از فعالان صلح در جهان ۳ مارس ۲۰۲۳ در ۸۸ سالگی درگذشت اما خبر درگذشت او ۱۳ مارس در رسانهها بازتاب یافت. مصاحبه با او را می خوانید:
شما کجا به دنیا آمدید و کجا بزرگ شدید؟
در سال ۱۹۳۵ در جزیرهای کوچک از مجمعالجزایر ژاپن به دنیا آمدم. باید گوشزد کنم که وقتی جنگ بین آمریکا و ژاپن شروع شد، شش سال داشتم. در ده سالگی هم شاهد خاتمه جنگ بودم. پس کودکیام در جنگ گذشت. این مسأله خیلی مهمی است.
شما اولین نویسنده در خانوادهتان بودید؟
نکته باریکی در اینجاست. خانواده من بیش از دویست سال در آن جزیره زندگی کردند. کلی روزنامهنگار در میان اجدادم هست. پس اگر آنها قصد انتشار نوشتههایشان را کرده بودند، به نظرم میتوانستهاند اولین نویسندهها باشند. اما متأسفانه یا خوشبختانه منتشر نکردند، به همین خاطر من اولین کسی هستم که نوشتههایم را منتشر کردم؛ اما مادرم همیشه میگفت: «مردان خانواده ما همیشه از یک چیز مینویسند.»
در مصاحبهای گفتهاید: «کار تلاش برای یادآوری و کار خلاقیت وجه اشتراکهایی با هم دارند، به همین دلیل هم هست که من سراغ رماننویسی رفتم.»
بله. این را هم اضافه کنم: من نویسندگی را به سیاق خیالپردازی، در سرزمین خیال و به سوی خیال شروع کردم.
در کودکی چه کتابهایی خواندید؟
تا نه سالگی زیاد کتاب نخواندم. مجذوب قصهگویی مادربزرگم بودم. میشود گفت از همه چیز خانواده و ناحیه زندگیمان حرف میزد؛ همین هم برایم بس بود. آن موقعها کتاب لازم نداشتم. اما یک روز، بحثی بین مادربزرگ و مادرم درگرفت. صبح روز بعد مادرم خیلی زود بلند شد و یک کیلو برنج بستهبندی کرد (ما برنج میخوردیم) و از میان جنگل به شهر کوچک جزیرهمان رفت. دیر وقت شب هم برگشت. عروسک کوچکی به خواهرم و چند تا کلوچه به برادر کوچکترم داد و دو کتاب جیبی هم درآورد. جلد اول، جلد دوم. هاکلبریفین مارک تواین را آن موقع کشف کردم. اسم مارک تواین، تام سایر یا هاکلبریفین را نمیدانستم، مادرم اسمشان را گفت (اولین و آخرین باری که من و مادرم از ادبیات حرف زدیم). مادرم گفت: «پدرت میگفت این بهترین رمان برای بچهها یا بزرگترهاست.» پدرم سال قبل فوت کرده بود. «این کتاب را برای تو گرفتم، اما زنی که کتابها را با برنج تاخت زد گفت: ´مراقب باش. نویسنده کتاب آمریکایی است. حالا که ژاپن با آمریکا در جنگ است، معلم کتاب را از پسرت میگیرد. به پسرت بگو اگر معلم از نویسنده پرسوجو کرد، باید بگوید مارک تواین اسم مستعار یک نویسنده آلمانی است.»
در سخنرانی دریافت جایزه نوبل گفتهاید کتابی به اسم ماجراهای شگفتانگیز نیلس هم خواندهاید.
بله، خانم نویسنده سوئدی خیلی معروفی [سلما لاگرلوف] آن کتاب را نوشته بود تا بچههای سوئد نقشه کشورشان را یاد بگیرند. پسرک زبلی تمام کشور را سوار غاز کوچکی طی میکند. خیلی خیلی هم جذاب بود. به همین خاطر این دو کتاب خیلی عزیز بودند و بارها و بارها خواندمشان. کلمه به کلمه این دو کتاب را از حفظم.
«نیم قرن پیش، وقتی در اعماق آن جنگل زندگی میکردم و کتاب ماجراهای نیلس را خواندم دو پیشگویی را درونم حس کردم. یکی این بود که روزی میتوانم زبان پرندهها را بفهمم. آن یکی این که ممکن است روزی من هم با غاز وحشی محبوبم، ترجیحاً به اسکاندیناوی، پرواز کنم.»
یک سطر از کتاب هم در ذهنتان پررنگتر بود. وقتی مسافر کتاب به خانه برمیگردد میگوید: «باز هم آدم هستم.»
بله، قهرمان با جادوی پریان خیلی ریزه میزه شده بود و باورش نمیشد باز هم به اندازه عادی برگردد. وقتی به خانهاش میرسد، یواشکی وارد آشپزخانه میشود. پدرش او را پیدا میکند. بعد اشتیاق انسانی بسیار لطیفی در قهرمان سربرمیدارد؛ بعد هم خیلی طبیعی قد آدمیزاد درمیآید. بعد فریاد میکشد: «وای مادر، باز هم آدم هستم.» افزودن این نکته خیلی برایم مهم است.
شما خودتان را نویسنده حاشیه خواندهاید. منظورتان تا حدودی خاستگاههای خودتان بوده. اما توضیح دهید منظورتان چیست وقتی میگویید «من نویسندهای از حاشیه هستم.»
من در جزیره کوچکی به دنیا آمدم، خود ژاپن هم در حاشیه آسیاست. این خیلی مهم است. همکاران بسیار برجسته ما ژاپن را مرکز آسیا میدانند. آنها در دل تصور میکنند ژاپن مرکز دنیاست. من همیشه میگویم نویسنده حاشیه هستم- ناحیهای حاشیهای، ژاپن حاشیه آسیا و کشور حاشیه این سیاره. با افتخار هم میگویم.
ادبیات باید از حاشیه به سمت مرکز نوشته شود تا بشود از مرکز انتقاد کرد. عقیده نویسنده، مضمون یا تخیلش از آنِ انسان حاشیهای است. انسان مرکز چیزی برای نوشتن ندارد. ما از حاشیه میتوانیم داستان این انسان را بنویسیم و این داستان میتواند انسانیت مرکز را ابراز کند، پس وقتی کلمه حاشیه را به زبان میآورم، مهمترین عقیده من است.
در شفای خانواده از عادت رماننویس مد نظر فلانری اوکانر نقل میکنید، از انباشت تمرین. یعنی چه؟
اول اینکه، عادت کلمه خوبی برای هنرمند نیست. پس باید این کلمه را دقیقاً طبق معنای مدنظر فلانری اوکانر به کار ببرم. به نظرم اوکانر این کلمه را از استادش، ژاک ماریتن گرفته. ژاک ماریتن در آن دوران در پرینستون بود. فلانری اوکانر در سال ۱۹۳۵ متولد شد و به نظرم اندکی بعد از جنگ با استادش نامهنگاری میکرده و ماریتن از این تصور توماس آکوئیناسی صحبت میکرده که در نظرش چهره بسیار مهمی بوده.
عادت این است: وقتی ده یا سی سال هر روز به نوشتن ادامه بدهم، عادت نویسندگی در وجودم سرشته میشود. نمیتوانم از آن آگاه باشم. یا نمیتوانم ناآگاه باشم. اما در هر صورت، عادت دارم در حکم نویسنده از نو متولد شوم. پس اگر ببینم در بحرانی هستم که قبلاً از سر نگذراندهام، با نیروی عادت میتوانم متولد شوم، یا میتوانم چیزی بنویسم. حتی سرباز یا کشاورز یا ماهیگیر هم در مواجهه با بزرگترین بحرانهای زندگی میتوانند با قدرت عادت از نو متولد شوند. ما انسانها اگر عادتهای خودمان را خلق کنیم متولد میشویم و از نو متولد میشویم، پس فکر میکنم میتوانیم جلوی بحران دربیاییم هرچند قبلاً تجربهاش نکرده باشیم. لابد مقصود فلانری اوکانر همین بوده و من هم شاگرد او هستم.
تولد پسرتان نقطه عطفی بود تا صدای نویسندگی خودتان را پیدا کنید. نوشتهاید: «بیستوپنج سال پیش، اولین پسرم با ضربه مغزی متولد شد. دستکم میشود گفت رویداد غمانگیزی بود. اما من نویسنده باید اقرار کنم مضمون اصلی کارم در عمده مسیر حرفهای نویسندگیام این بوده که خانوادهام چطور از پس زندگی با این کودک معلول برآمد.»
بله، دقیقاً همین طور نوشتم.
بیستوهشت سالم بود که پسرم به دنیا آمد. بیستوهشت سالم بود که نویسنده بودم، نویسندهای کمابیش معروف در صحنه ادبیات ژاپن و شاگرد ادبیات فرانسه. و با صدای ژان پل سارتر یا موریس مرلو پونتی حرف میزدم. همیشه درباره همه چیز این کار حرف میزدم. اما وقتی پسرم با آسیب خیلی شدید در مغزش به دنیا آمد، یک شب دستگیرم شد که میخواهم دلگرمیای پیدا کنم، پس به سراغ خواندن کتابم رفتم- اولین بارم بود که کتاب خودم را میخواندم. تنها کتابی که تا آن زمان نوشته بودم- و چند روز بعد فهمیدم از کتابم دلگرمی نمیگیرم؛ پس هیچ کس نمیتوانست از کتابم دلگرمی بگیرد. بنابراین فکر کردم: «من هیچم و کتابم هیچ است.» به همین خاطر از صمیم قلب ماتم گرفتم؛ بعد روزنامهنگاری که ویراستار مجلهای سیاسی در ژاپن بود از من خواست به هیروشیما بروم، به جایی که بمب اتمی انداخته بودند. در آن سال آنجا در هیروشیما، جنبش صلح (جنبش ضد بمب اتمی) گردهمآیی داشت و در آن گردهمآییها گروه چینی و گروه روسی با هم زدوخورد شدیدی داشتند. من هم تنها روزنامهنگار مستقل آنجا بودم. پس از هر دو انتقاد کردم.
بیمارستان بازماندگان هیروشیما را پیدا کردم و دکتر فومیو شیگتو را یافتم. در گفتوگو با شیگتو و بیماران بیمارستان بهتدریج دریافتم چیزی هست که دلگرمام میکند، پس دلم میخواست این حس را که چیزی دلگرمم میکند دنبال کنم. پس به توکیو برگشتم و به بیمارستانی رفتم که پسر نوزادم آنجا بود و با دکترها درباره نجات پسرم صحبت کردم. بعد رفتم سراغ نوشتن درباره هیروشیما و این نقطه عطف زندگیام بود. نوعی تولد دوباره خودم.
پس آنچه در قربانیان هیروشیما دیدید بهخصوص با آنچه در پزشکان معالج قربانیان دیدید تأثیر متقابلی روی هم داشتند. این مشاهدات بهنوعی شما را به مرحله دیگری از برخورد با تراژدی شخصی خودتان برد؟
بله. شیگتو به من گفت: «کاری برای بازماندگان از دستمان برنمیآید. حتی امروز هم از ماهیت بیماری بازماندگان خبر نداریم. حتی امروز که مدت خیلی کمی از بمباران گذشته، هیچ نمیدانیم اما هر کاری از دستمان برمیآمد انجام دادیم. هر روز هزار نفر میمیرند. اما در میان بدنهای مردگان، کارم را ادامه دادم. کنزوبورو، وقتی آنها به کمک ما احتیاج دارند، غیر از این چه کاری از دستم برمیآید؟ پسرت حالا به تو نیاز دارد. لابد میفهمی که هیچکس غیر از پسرت روی این سیاره به تو نیاز ندارد.» بعد فهمیدم. برگشتم به توکیو و رفتم سروقت اینکه کاری برای پسرم بکنم، برای خودم و برای زنم.
رمان شما درباره تولد پسر معلولتان به نام یک مسأله شخصی و نوشتههایتان درباره هیروشیما در یادداشتهای هیروشیما گرد آمدهاند. شما در این یادداشتها نوشتهاید: «وقتی دکترهای هیروشیما فاجعه بمب اتمی را در خیالهای خودشان دنبال میکنند، سعی میکنند با دقت و وضوح بیشتر عمق جهنمی را ببینند که خودشان هم گرفتارشان هستند. در این نگرانی دوگانه برای خود و دیگران حالت رقتانگیزی است؛ اما این حالت فقط خلوص و اصالتی را که حس میکنیم تشدید میکند…» آنجا میگویید دیدن این دوگانگی در دکتر کمکتان کرد تا پیچیدگی مخمصهای را ببینید که قهرمان رمان یک مسأله شخصی، پرنده، گرفتار آن است.
بله. تا آن موقع اندک مضمونی که در نظر داشتم دوگانگی یا ابهام موجودات انسانی بود. این مفهوم از اگزیستانسیالیسم فرانسه میآمد. فکر کنم دوگانگی واقعی را کشف کردم و اینکه چطور میتوانم بهاصطلاح «اصیل» باشم. اما کلمه «اصیل» در مورد من نباید آنقدرها ایستا باشد. این کلمه را از ژان پل سارتر داشتم. امروز کلمه دیگری به کار میبردم. خیلی ساده است. میخواستم راست باشم. ییتس، شاعر ایرلندی، در شعرش گفته: «مردان جوانی که راست میایستند.» درستی. راستی. میخواستم این طور جوانی باشم، اما آن موقع از کلمه «اصالت» استفاده کردم.
لیونل تریلینگ نوشته که اعتراف به احساسات یکی از شجاعانهترین و ارزشمندترین کارهایی است که از نویسنده برمیآید. شما در یک مسأله شخصی همین کار را کردید.
بله. میخواستم این کار را بکنم. در آن زمان در فکر ارزش درستی نبودم. حس میکردم باید از خودم بنویسم. چرا ننویسم؟ حس میکردم اگر از خودم ننویسم، نمیتوانم از نو زاده شوم و پسرم نمیتواند از نو زاده شود. پس وقتی کنار دریا بودم به این نتیجه رسیدم که باید خودم را نجات بدهم و باید پسرم را نجات بدهم. فکر کنم به همین خاطر آن کتاب را نوشتم.
پسرتان آهنگساز شد. خانوادهتان (همسر، فرزندان و خودتان) به مرور با مراقبت از او تواناییاش را در برقراری ارتباط کشف کرد. تعریف کنید چطور اتفاق افتاد.
پسرم تا چهار پنج سالگی هیچ ارتباطی با ما نگرفت. فکر میکردیم درکی از خانواده ندارد. به همین خاطر خیلی خیلی تکافتاده به نظر میرسید (عین سنگریزهای که لای علفها افتاده باشد). اما یک روز به صدای پرندهای که از رادیو پخش میشد علاقمند شد. به همین خاطر صفحه صدای پرندههای وحشی ژاپن را خریدم. نواری از پنجاه گونه پرنده، یعنی آوازشان، درست کردم. آواز پرندهها و صدای بسیار یکنواخت زنی که اسم پرندهها را میگفت. چهچه میآمد، بعد صدای زن میگفت «بلبل». صدای جیکجیک و صدای زن میگفت: «گنجشک». «این بلبل است؛ این گنجشک است.» ما سه سال تمام به این نوار گوش دادیم. در این سه سال، وقتی آواز پرندهها را پخش میکردیم پسرم خیلی ساکت میشد. لازم بود ساکتش کنیم. همسرم باید کارش را میکرد، من هم باید کارم را میکردم. پس ما سه تا با صدای پرندهها زندگی میکردیم.
تابستانی که پسرم شش ساله شد، به خانهمان در کوهستان رفتیم و در مدتی که همسرم خانه کوچکمان را تمیز میکرد، در بیشه کوچکی پسرم را قلمدوش گرفته بودم. آن نزدیکی دریاچه کوچکی بود. پرندهای خواند. یکی از جفتها. ناگهان صدای روشن یکنواختی گفت: «این یلوه آبی است.» یکه خوردم. در بیشه سکوت مطلق بود. پنج دقیقهای ساکت ماندیم و دعایی از ذهنم گذشت. دعا کردم: «خواهش میکنم، اگر خیالات و توهمات من نبود، آن پرنده باز بخواند و پسرم باز به زبان بیاید.» بعد از پنج دقیقه، ماده آن جفت خواند. بعد پسرم گفت: «این یلوه آبی است.» بعد با پسرم به خانه برگشتم و با همسرم صحبت کردم.
مدت مدیدی منتظر صدای دیگری ماندیم، اما آن شب صدایی در کار نبود. ما نخوابیدیم. صبح زود، گنجشک کوچکی روی درخت کوچک جلوی پنجره آمد. جیکجیک کوتاهی سر داد و پسرم گفت: «این گنجشک است.» بعد همه چیز شروع شد و ما صدای پرندهای را پخش کردیم و پسرم جواب داد. صدای پرندههای زیادی را ضبط کردیم، حتی پرندههای آمریکا و اروپا. پسرم بعد از اینکه دو سه بار اسم پرندهای را میشنید، به آرامی و کاملاً درست جواب میداد. با اسامی پرندهها شروع به برقراری ارتباط کردیم.
«پوچان» (پسرم را از کارتون وینی دپو پوچان صدا میزدیم) «این کدوم پرنده است؟» نوار را که پخش میکردم جواب میداد: «گنجشک.» «پوچان، میخوای به چی گوش بدی؟» فکر میکرد و جواب میداد: «یلوه آبی. بلبل.» بعد من صدای آنها را پخش میکردم.
بعد از اینکه پسرم به حرف آمد، در مدرسه معلولین پذیرفته شد. بعد چند معلم دیدند نمیتوانند از او مراقبت کنند. معلمها همیشه موسیقی هندل، باخ رادیو را پخش میکردند. پسرم به موسیقی گوش داد. بعد از اینکه توجهاش به موسیقی جلب شد، ناگهان اسم همه پرندهها یادش رفت. در شانزده سالگی حمله بسیار شدیدی به او دست داد و بینایی با هر دو چشمش را از دست داد. با تک تک چشمهایش میبیند، اما با هر دو نه. به همین خاطر نمیتواند به پیانو و نتهای نوشته شده نگاه کند و به همین خاطر هم نتها را جا میاندازد و همین خیلی ناراحتش میکند. پس پیانو را کنار گذاشت و مادرش نتنویسی یادش داد. در عرض پنج هفته، نتهای باخ را نوشت. اولش موسیقی خیلی ساده. در عرض یک سال خودش سراغ نوشتن موسیقی رفت.
«پرندهها بانی و میانجی آّهنگسازی هیکاری شدند. هیکاری به جای من این پیشگویی را تحقق بخشیده بود که روزی زبان پرندهها را خواهم فهمید.»
حالا او هم دو سیدی دارد که توانستید در خیابان تلگراف برکلی بخرید.
بله، هجده سال قبل که اینجا بودم به پسرم فکر میکردم. حالا دو روز قبل در فکر سخنرانیام بودم. به فروشگاه تاور رکوردز رفتم و چند سیدی پیسارو را خریدم. دو سیدی از پسرم هم پیدا کردم و امروز صبح به آنها گوش دادم.
پسرتان رؤیای نیلس را عملی کرد- اینکه سوار بال پرندگان شود یا در مورد خودش، صدای پرندگان.
بله، به همین خاطر علاوه بر یادگیری از پرندگان، پسرم میتواند مثل نیلس بگوید: «بله، من باز آدم هستم، من آدم هستم.» کنار صفحات پسرم در فروشگاه، پیش خودم فکر کردم: «من آدم هستم.»
در شفای خانواده مینویسید موسیقی پسرتان به شما نشان داده در عمل بیان خویشتن «قدرتی شفابخش، قدرت التیام قلبی» هست و بعد هم میگویید: «چون در موسیقی یا ادبیات دست به کار خلاقیت میزنیم، هرچند با نومیدی (آن شب تاریک روح که از خلالش میگذریم) هم آشنا میشویم، درمییابیم که با بیان خلاقانه واقعی میتوانیم شفا یابیم و با شادی بهبودی آشنا شویم؛ وقتی هم این تجربههای درد و شفا که با هم پیوند دارند لایه لایه به همدیگر اضافه میشوند، نه فقط کار هنرمند غنی میشود بلکه دیگران هم از آن بهره میبرند…»
اینجا مطلب دیگری را هم اضافه میکنم. بعد از نوشتن آن مقاله، سؤالات زیادی از من پرسیدند. منتقدان هم گفتند: «اوئه خیلی محافظهکار شده. او مرد خیلی ساکتی است؛ میگوید موسیقی پسرش او را شفا داده و خودش میتواند با سیدی موسیقی شفا یابد. این خیلی سلبی است و خیلی محافظهکارانه است.» باید جوابش را بدهم. در زبان ژاپنی نمیگوییم شفا یافتن. کلمه «شفا» را باید فاعلانه به کار ببریم. میگوییم من خودم را شفا میدهم. انسان با چیزی شفا را مییابد. این کار انسانی خیلی سازندهای است. وقتی به موسیقی پسرم گوش میکنم، عمل منفعلانهای را تجربه نمیکنم. حس میکنم با پسرم کار خیلی سازندهای میکنم. سمتوسوی نگاه ما یکی است. پس اگر کسی حس میکند با موسیقی پسرم شفا مییابد، در آن صورت به نظرم سمتوسوی نگاهش با پسرم یکی است. پس با پسرم خودش را شفای سازندهای میدهد.
پس پسرتان به قول شما «زندگیاش را میکند». سرمشق او میتواند الهامبخش دیگران هم باشد، کمکشان کند «زندگیشان را بکنند» و در این جریان خودشان را شفا بدهند.
بله، دقیقاً، من هم میخواهم همین کار را بکنم. موسیقی پسرم الگوی ادبیات من است. میخواهم همان کار را بکنم.
به نظرتان نویسنده مضامینش را انتخاب میکند یا مضامین هستند که به سراغش میآیند؟
نادین گوردیمر نوشته ما نیستیم که مضمون یا موقعیت یا داستانی را انتخاب میکنیم. مقصود گوردیمر این است که مضامین ما را انتخاب میکنند. روزگار، روزها انتخاب میکنند ما نویسنده باشیم. ما باید پاسخگوی زمان خودمان باشیم. من هم میتوانم براساس تجاربم حرف نادین گوردیمر را بزنم: من داستان پسری معلول را انتخاب نکردم، یا ما مضمون خانواده پسری معلول را انتخاب نکردیم. اگر میشد، میخواستم از این مضمون فرار کنم، اما چیزی مرا انتخاب کرد تا از آن بنویسم. پسرم مرا انتخاب کرد. به همین دلیل مسلم است که هنوز مینویسم.
در مقاله دیگری مینویسید: «سبک اصلی نویسندگی من این بود که مسائل شخصیام نقطه عزیمتم باشند و بعد آن مسائل را با جامعه و کشور و جهان پیوند بزنم.»
فکر میکنم کارهایم را برای این انجام میدهم که خودم، خانوادهام را با جامعه با کائنات پیوند بدهم. پیوند خود و خانوادهام با کائنات راحت است، چون کل ادبیات نوعی تمایل عارفانه دارد. پس وقتی از خانوادهمان مینویسیم، میتوانیم خودمان را به کائنات پیوند بدهیم. اما من میخواستم خودم و خانوادهام را به جامعه پیوند بزنم. وقتی خودمان را به جامعه پیوند میزنیم، مسائل خیلی شخصی را نمینویسیم بلکه رمانی مستقل مینویسیم.
در شفای خانواده میگویید درسی که از شریک ساختن فرزندی معلول در خانوادهتان گرفتهاید الگوی رفتاری است که جامعه در سطح بزرگتر باید با معلولان داشته باشد و از آنها درس بگیرد. در اصل، میشود با آفریدن شفای خانواده جامعهای آفرید که در حال شفا یافتن است.
بله، امیدوارم، اما نمیخواهم روی نقش خانواده این پسر معلول تأکید کنم. نمیخواهم روی فردیت تأکید کنم. ارزش اجتماعی همیشه در این است که خانواده منفرد خودمان را به جامعه پیوند بزنیم؛ وگرنه فکر میکنم میتوانیم با تجربههای خودمان فقط از مسائل خیلی شخصی بنویسیم. وقتی اسم اولین رمانم را درباره پسرم یک مسأله شخصی گذاشتم، به نظرم از مهمترین چیز خبر داشتم: هیچ مسأله شخصیای در میان نیست؛ ما باید ربط بین خودمان، «مسأله شخصی» خودمان و جامعه را پیدا کنیم.
نویسنده باید چه نقشی در سیاست روزگار خودش ایفا کند؟
خدمت نویسنده باید با جامعه آمیخته باشد- سیاست این است. من نیازی به ایفای نقش سیاستگذار ندارم. چند نفری از دوستانم هستند که سیاستگذار شدهاند.
نمیخواهید هنری کیسینجر باشید.
با آقای کیسینجر در سمیناری بودم. آقای کیسینجر در مهمانی خداحافظی با لبخندی بسیار کینهتوزانه گفت: «در کارتونها خرگوش شرور است که لبخند به لب میآورد، لبخند شرور آقای اوئه.» آقای کیسینجر این را گفت. من آدم شروری نیستم. برخلاف این سیاستگذار، من گاهی لبخند شرورانهای به لبها میآورم. من مرد سیاست نیستم که کار سیاسی بکنم. اما براساس زندگی انسانهای نوشتههایم، میخواهم کاری برای سیاست بکنم. پس باید با ادبیات یا مقالههایم کاری انجام بدهم.
لطفاً توضیح بدهید.
شخصاً میتوانم با صدای خیلی ضعیف خودم بگویم که حالا در حال انجام همین کار هستم.
نویسنده ژاپنی باید چه چیزی را به گفتمان ژاپن اضافه کند؟ کشوری که ظاهراً خیلی ماتریالیستی و فاقد ارزشهای انسانی است؟
قبل از بحران اقتصادی در ژاپن، من از برخورد ژاپن با آسیا، با دنیا انتقاد کردهام. حتی وقتی فقیر بودیم سراغ انتقاد از برخوردمان با آسیا رفتم. در زمان رونق اقتصادی هم کارم را ادامه دادم. بعد از آن، حالا در بحران اقتصادی هستیم و من باید به انتقاداتم ادامه دهم.
در ژاپن، بعد از شکست در جنگ میخواستیم نگرش ملی واقعاً جدیدی به وجود بیاوریم. سالیان سال میخواستیم دموکراسی به وجود بیاوریم، انسان دمکراتیک، کشور دمکراتیک. فکر میکنم دست از این کار کشیدیم. پنجاه سال گذشته. حالا جوّی از ضددموکراسی در ژاپن هست. پس میگویند ملیگرایی افراطی باید به صورتی قریبالوقوع برگردد، اما من احساس خیلی گنگی دارم. جوّ خطرناکی از ملیگرایی به جامعه ما وارد میشود. پس حالا میخواهم از این گرایش انتقاد کنم و میخواهم کاری برای جلوگیری از پیشروی فاشیسم در جامعه ژاپنی بکنم.
رمانها و مضامین انسانی که در کانون توجه شما هستند سهمی در عقاید عمومی دارند تا احتمال پیشروی فاشیسم کمتر شود؟
در هیروشیما که بودم، دکتر شیگتو گفت: «وقتی فکرت کار نمیکند باید عمل بکنی.» پس فکر میکنم اگر قدرتی داشته باشم تا روی متفکران جوان تأثیر بگذارم، میشود قدرت متفاوتی را سازماندهی کرد. چون بحران امروز یکی از احساسات ناخودآگاه ملیگرایی افراطی در ژاپن است. احساس و جوّی بسیار اغراقآمیز. اگر با دقت از آن بنویسیم، متفکران جوان از این احساس آگاه میشوند. در ابتدای راه این خیلی مهم است.
ممکن است این متفکران با این مسائل مواجه شوند و کمک کنند بحثی عمومی در این مسیر شکل بگیرد. در یک مسأله شخصی، مرد جوان به نام پرنده با واقعیت موقعیت خودش رویارو میشود.
بله، میخواهم از مردان جوان ژاپن، از متفکران جوان، بخواهم با واقعیت خودشان مواجه شوند.
چند کار شما روی جوانی تمرکز دارد؛ برای مثال، جوانهها را بزن، کودکان را بکش درباره دارودستههای جوان است که به هیچ ارزشی قائل نیستند و شهر خالی از سکنه شده. جوانان چه نقشی در شکلگیری تصورات ما از دنیا ایفا میکنند؟
در پایان رمان جدیدم، قهرمان داستان نیکاندیشی نویی خلق میکند که نه مسیحی است و نه بودایی، بلکه برای روح او کاری میکنند، روح انجمن مردان جوان. یک روز رهبر گروه جلوی افرادش نامه به افسسیان را از انجیل میخواند. در افسسیان دو کلمه است: «انسان نو». عیسی مسیح روی صلیب انسانی نو شده. ما باید لباس کهنه انسان کهنه را دربیاوریم. باید این انسان نو شویم. فقط انسان نو میتواند کاری صورت بدهد، پس باید انسان نو شد. قهرمانم هیچ برنامهای برای آینده ندارد، اما باور دارد که ما باید انسان نو را بسازیم. جوانان باید نو شوند. پیرها باید میانجی خلق انسان نو باشند. عقیده من همین است. همیشه درباره نقش جوانان در ژاپن فکر میکنم.
دانشآموزان چطور باید مهیای آتیه شوند؟ اول اینکه چطور مهیای نویسندگی شوند؟ چطور مهیای تأثیری سازنده در تعریف انسان نو شوند؟
اول اینکه امیدوارم جوانان راست و درست باشند، مستقل باشند.
مثل پرنده.
بله. دوماً امیدوارم تخیل داشته باشند. قوه خیال این نیست که تصور دیگری را بپذیری، بلکه خلق تصور خودت و دقیقتر، اصلاح خیالی است که به ما داده شده است. درستی و برخورداری از قوه خیال: همین کافی است تا جوان خیلی خوبی باشی.
دکتر شیگتو را این طور توصیف میکنید: «امید زیادی یا نومیدی زیادی نداشت، فقط به بهترین صورتی که میتوانست با رنج مقابله کرده بود» و در ادامه میگویید: «او مرد واقعاً راستینی بود.»
استادی داشتم که متخصص اومانیسم فرانسوی بود و همیشه میگفت: «اومانیستم چیست؟ اومانیسم یعنی امیدواری زیادی و نومیدی زیادی نداشته باشی.» نه امید زیادی و نه نومیدی زیادی. الگوی اومانیست امروزی همین است. نظر معلمم این بود و من هم به دکتر شیگتو گفتم، او هم گفت: «بله، زندگی همین را یادم داده.»
بیشتر بخوانید: