یاسمین سارال رویین: گالری ۴۷۲۸

یاسمین سارال رویین، پوستر: ساعد

افتاده‌ام روی سینه‌‌ش و برنامه‌ی ضبط فیلمم هنوز کار می‌کند. جمعیتی بالای سرم در رفت ‌‌و‌آمدند، لنگ‌هایشان کش‌آمده‌اند از این پایین که من هستم. بعد از آن هیاهو و صدای وحشتناک و گرومپی افتادنمان، صدای جیغ و دادهای این‌ها، بیشتر مدارهایم را مرتعش می‌کند، خِش خِشَم می‌گیرد، یک چیز گرمی دارد از زیر کاورم شره می‌کند و می‌دانم اگر برسد به سوراخ شارژم کارم تمام است. باطری‌‌م می‌سوزد با مایعات، حالا هرچه می‌خواهد باشد. مثل آن روزی که رفته بود ایستاده بود روی یک تخته سنگ لق و پق نوک قله و مرا روبروی صورتش گرفته بود و جلو وعقب می‌برد، بِهِش نشان دادم این‌طور که از پایین، لنزِ جلو را می‌گیری رو به صورتت، دماغت بزرگتر می‌شود. چند‌بار گرداندَم این‌ور و آن‌ور و کلیک کرد و بعد بی‌هوا انداخت توی جیب بغل شلوارش. نصف سرم هنوز از جیب بیرون بود؛ چند دقیقه بعد که آمد بپرد از یک‌جایی، صدای مرد را شنیدم که گفت: «دستِت رو بده من، ِایییی ماشالله رد شدی دختر» اما انگار پایش لغزید، گرومپی سُر خورد و من با شدت از جیبش پرت شدم توی یک مایع سرد یخزده. سیاه شد همه جا چون بعدش را دیگر یادم نمی‌آید تا توی یک مغازه تعمیراتی دوباره روشن شدم. پسرهمین‌طور که مرا توی دستانش می‌چرخاند، گرفتَم رو بهش و گفت: «بفرما خانم ردیف شد، باطری‌ش رو به فنا داده بودیا. بیا یه کاور از این لاستیکیا ببر بنداز روش هم عایقه هم طرحاش خیلی کیوته». دست کرد یکی را برداشت آبی بود و وسطش طرح اندام سیاه کشیده‌ی زنی بود با یک رز سرخ روی سینه‌ش، انداخت بهم.

   یکی برم داشت دکمه‌ی استاپ را زد و انداخت توی کیفش. حالا مامان هر دم و دقیقه می‌زنَدَم به شارژ، می‌ترسد هَنگ کنم خاموش شوم لابد. مایع روی کاورم هم خشکه زده پاکش نمی‌کند چرا؟! شب‌ها می‌گیردَم جلوی صورتش و گالری‌م را بالا و پایین می‌کند، نور صفحه‌م در تاریکِ اتاق، گردی صورتش را پُر می‌کند که خیس و سرخ شده. به سلفی‌ها که می‌رسد، اغلب اوقات صفحه را می‌چسباند به لب‌هایش ‌و مایع گرمی دوباره می‌لغزد که برسد به سوراخ شارژم، سریع از روی صورتش وَرَم می‌دارد و می‌چسباند به سینه‌ش که تند تند بالا و پایین می‌رود و صدای عجیبی از داخلش تنوره می‌کشد، ناله نیست جیغ هم نیست، مثل پیچیدن صدای باد داغ سرخرنگ کویر است که بی‌هوا به میکروفونم می‌کوبید، پارسال وسط کلوت‌های آن بیابان. آنقدر توی آن هوای آشفته از خودش و دوستانش عکس گرفت که مجبور شد برگشتنی یک هارد تازه رویم سوار کند.


بشنوید: با صدا و اجرای نویسنده:

    


 

خالی نمی‌کرد حافظه‌م را هیچ‌وقت روی دستگاه دیگری، همه‌ی عکس‌هایش را هنوز دارم. توی این سه سال که مال او بودم مرا با خودش همه جا برده، ژست‌هایش را از حفظم دیگر.  ولی این چند روز آخر همه‌ی ژست‌ها و عکس‌‌ها و فیلم‌هایش عجیب و غریب شده بودند، در خیابان‌های شلوغ همراه با جمعیت می‌دوید فریاد می‌کشید، هیچی هم روی سرش نبود حتی همان کلاه کوه. اما یک برقی توی چشم‌هایش بود که پیکسل‌های دوربینم نمی‌توانستند ثبتش کنند، نور نبود، اگر نور بود می‌گرفتمش و با یک شات در لحظه ثبتش می‌کردم. یک‌بارهم که توی پناهگاه نشست بغل چندتا سگ لاغر وارفته که نازشان کند، همین برق توی چشمهایش بود اما خیلی محوتر. این‌بار تیز بود و یک حسی توی خودش داشت که برنامه‌ش روی من نصب نشده است. از دستش افتادم، یکی از سگ‌ها پنجه‌هایش را کشید روی صفحه‌م و خَش‌های بدی رویم انداخت، اما خب اوعین خیالش نبود، چشم‌هایش هم اذیت نمی‌شد وقت خواندن، شب‌ها که کتابخانه‌م را باز می‌کرد و تا شارژم را تمام نمی‌کرد ول کن نبود. قرمزِ باطری‌م را که می‌دید، می‌زَدَم به شارژ و خودش با چشمان پف کرده سرش را می‌کرد زیر لحاف تا صبح زود آلارمم را پنج یا شش بار خاموش کند و به زور بیدار بشود.  توی شرکت اما کمتر حواسش بِهِم بود، سرش را می‌کرد توی آن مانیتور تخت و بزرگ و عددها را در جدول‌ها بالا و پایین می‌کرد. من هم با خیال آسوده چُرتَم را می‌زدم. 

     مامان تنظیم آلارمم را گذاشته هما‌ن‌طور بماند، صبح‌ها ساعت شش بیدار می‌شود، صفحه‌م را نگاه می‌کند، بَغَلَم می‌کند و دوباره می‌خوابد.آخرین فیلمم را هیچ‌وقت باز نکرد. آجی چندبار فیلم را پلی کرده بود: «بذا بفرستمش، بذا همه ببینن غزاله چه قهرمانیه، بذا همه شجاعتش رو ببینن» مامان هق‌هق می‌کرد ضجه زد: «که همه ببینن غزاله‌ی منو چطور به تیر ناحق کشتن». آجی زد روی دکمه‌ی پلی و صفحه‌م رو گرفت جلوی مامان.

    روبروی ساختمان فرمانداری همهمه است، تاریک است و نورهای نارنجی و سرخ می‌پیچند توی لنزم. مرد کوچک روی سکوی پشت نرده‌ها ایستاده و اسلحه‌ش را گرفته‌است رو به ما، همه یک صدا یک جمله را می‌گویند، غزاله راه می‌رود وسط جمعیت، مرا گرفته بالا، داد می زند «نترسید نترسید ما همه با هم هستیم» صدای شلیک گرومپی مرا می‌پراند از توی دستش، می اُفتم روی سینه‌ش.

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی