بانگ از اکرم پدرامنیا خواهش کرد که فرازهایی از یولسیز (اولیس) جیمز جویس را که بیش از سایر فرازها میپسندد انتخاب کند.
رمان یولسیز (اولیس) جیمز جویس با ترجمه اکرم پدرامنیا اولین ترجمه فارسیزبانی است که برگزیده بنیاد ادبیات ایرلند شده است.
این بنیاد از سال ۱۹۹۴ تا امروز از ترجمههای آثار ایرلندی به ۵۶ زبان دنیا حمایت کرده است. به گفته مدیر نشر نوگام از معیارهای این بنیاد برای انتخاب، علاوه بر تسلط کامل مترجم بر ترجمه، داشتن سابقه ترجمه آثار انگلیسی به زبان مقصد و انتشار مقالات یا آثاری به زبان انگلیسی است. ترجمه فارسی یولسیز جیمز جویس زیر نظر داوران جویسشناس و مسلط به زبان فارسی و انگلیسی بررسی و انتخاب شده است.
رمان یولسیز (اولیس) جیمز جویس با ترجمه اکرم پدرامنیا اولین ترجمه فارسیزبانی است که بنیاد ادبیات ایرلند برای حمایت مالی و معنوی برگزیده است.بدین ترتیب از انتشار هر شش جلد یولسیز تا سال ۲۰۲۲ حمایت خواهد کرد.
جلد اول یولسیز در نیمه ماه مه ۲۰۱۹ و جلد دوم هم در نوامبر ۲۰۲۰ در لندن منتشر شد این رمان قرار است به مرور و در شش جلد منتشر شود.
رمان یولسیز جیمز جویس نزدیک به ۱۰۰ سال پیش در پاریس منتشر شد. بانگ از خانم پدرامنیا خواهش کرد که فرازهایی از این اثر را که بیش از سایر فرازها میپسندد انتخاب کند.
حاصل این گزینش همراه با مقدمهای از اکرم پدرامنیا مقابل دیدگان خوانندگان بانگ قرار دارد:
قصه گویی و حتا داستانگویی از فعالیتهای ناگزیر ذهن انسان است و هر فردی بالقوه یک قصهگو و یا داستانگوست، اما زمانی این فعالیت ذهنی به تولید ادبیاتی متفاوت و برجسته منجر میشود و دههها پس از تولید، همچنان خوانده میشود که از ساختار، فرم و تکنیکهای خاص و هماهنگ برخوردار باشد. از آن مهمتر وقتی این سه عنصر از بیرون بر داستان سوار نمیشود، بلکه از درون و متناسب با موقعیتها از دل اثر میجوشد و با محتوا و زبان روایی موافق میشود. بهنظر من چیزی که رمان یولسیز را در عصر خودش منحصربهفرد و ماندگار کرد، داشتن ساختار، فرم و تکنیکهای نو با حفظ تعادل با دیگر عناصر داستانی بود و مخدوش کردن تمام مرزها و خطوط ترسیمشده در ادبیات، از جمله خطوط واقعیتگرایی.
این داستان بهلحاظ خط سیر داستانی نیز قواعد را زیر پا میگذارد تا آنجا که برخی از نویسندگان موج نو فرانسه به تأثیرپذیری از او اعتراف میکنند، مثلاً کلود موریاک در مصاحبهای با آندره بورن، که بخشی از مجموعهای ارزشمند دربارهی رماننویسان موج نو را میسازد، بر تأثیرپذیریاش از جویس تأکید میکند و میگوید:
«من چهلوپنجسالهام [در سال ۱۹۵۹]؛ شانزدهساله بودم وقتی پدرم پروست را به من معرفی کرد و آن را خواندم. بعد یولسیز جیمز جویس را کشف کردم. از آن لحظه (حدود ۱۹۳۷-۳۸) متقاعد شدم که آدم باید نوشتن را از همانجا شروع کند.» (ژورنال Les Nouvelles Litteraires)
با این مقدمه، انتخاب یک بخش به سلیقهی منِ مترجم از متن به چند دلیل کار آسانی نیست، یکی آنکه شمار این پاساژها که به دلایل مختلف، از جمله تکنیکهای بدیع، شیوهی روایت و محتوای خاص بسیار است، دیگر اینکه رابطهی معنایی تقریباً هر جمله با جمله و حوادث پیش و پس از خودش آنقدر پیچیده است که برای خوانندهای که آنها را نخوانده و یا اطلاعی از آنها ندارد، میتواند مشتی جملههای بیربط تلقی شود. وقتی به منِ مترجمم رجوع میکنم، فصولی که از نوآوریهای ادبی برخوردارند و ترجمه را به چالش بدل میکنند توجهم را جلب میکنند، مثلاً فصل نه که میتوان آن را نوعی نزاع با شکسپیر وصف کرد. در این فصلِ کوتاه، جویس تمام آثار او را از زاویه دیدی نو روایت میکند. یا فصل سه، استیون، شخصیت رمان، سعی میکند نشان دهد که در وجه گریزناپذیر مرئیات نوعی عنصر مرموز جاری است و با آزمودن از طریق بینایی به این نتیجه میرسد که چشم برای درک اطلاعات بیرونی دارای محدودیت است. مثلا چیزی را که میتوان از طریق شنوایی درک کرد بینایی قادر به درک آن نیست و حتا کیفیت بینایی دارای محدودیت است.
ولی منِ نویسندهام مسحور فصلهای هشت، پانزده و هجده میشود. دربارهی فصل هشت، در ادامه بههمراه پارهای که از این فصل میآورم شرح مختصری آمده است. فصل پانزده عمدتاً محصول خیال و توهم و هالوسیشن دو شخصیت داستان، استیون و بلوم است. اما اهمیت آن در این است که جویس برای خلق توهم از عوامل بیرونی استفاده نمیکند تا بهواسطهی آن دنیای متوهم و خیالی خلقشدهاش را باورپذیر سازد. شاید برخی بگویند استیون مست است و از این رو در عالم خیالات متوهم سیر میکند، اما بلوم چه؟ بلوم نه مست است و نه تحت تأثیر دیگر مواد توهمزا، اما میبینیم که استیون کتکخوردهی بیهوش را با نوزاد مردهاش، رودی، همتصویر و یکی میکند. یا در عالم توهم از سوراخی، معاشقهی زنش با «فاسقش» را تصویر و تماشا میکند. فصل هجده سراسر تکگویی درونی مالی، زن بلوم، است، فصلی مملو از اعترافات.
حال صرفنظر از موانعی که در بالا به آنها اشاره شد و موانع دیگر، اگر بخواهم پارهای از این اثر را انتخاب کنم، یکی از پاساژهایی خواهد بود که از تکنیک روایی هنری و بدیع برخوردار است و آن صحنهای است که در پایان فصل هشتم (لستریگونها) میخوانیم. این قسمت علاوه بر آنکه نمایشنامهای است کوتاه به سبکی از پیش نیازموده اما موفق، در روایتش تکنیکی بهکار میرود که میتوان با تکنیک عکاسی مقایسهاش کرد. گرچه جویس به مفهومی غیرواقعگرایانه از عکاسی اعتقاد دارد، در ارائهی تصاویر به سیالیت معتقد است و یا به عبارتی دیگر، سبکی از روایت سینمایی مد نظر اوست؛ سبکی که روی ریتم و نوعی پیشبرد درونزاد روایت تأکید دارد، نه یک تصویر چشمگیر ساکن و مکانیکی. جویس معتقد بود که «عکاسی نمیتواند ریتمی را که به سوژه فردیت میبخشد» ثبت کند و یا «خمیدگی یک حس» را به مخاطبش منتقل کند. جویس اینها را ضرورتی برای هنر میدانست. ایدهی او مشابه نظر نقاشهای امپرسیونیست دربارهی عکاسی است. آنها معتقد بودند که دوربین یک دروغگوست. دقتش کاذب است، زیرا واقعیت از تصاویر ثابت و غیرپویا تشکیل نشده؛ دوربین زمان را از حرکت بازمیدارد و زمان نمیتواند از حرکت بازداشته شود؛ همهچیز را با کانونِ میزانشده ارائه میدهد…، اما چشم لنز نیست و ذهن ماشین نیست.»
پرسش جویس این است که «آیا یک عکس میتواند یک قطعهی هنری باشد؟» و پاسخ میدهد: «هر عکس آراستهی یک جسم محسوس است و شاید چنان آراسته که به نهایت زیبایی هم نزدیک شود، ولی نه آن آراستگی انسان از جسم محسوس. پس عکس یک قطعهی هنری نیست.» به عبارت دیگر عکس یک پرسپکتیو مکانیکی عرضه میکند و ناپایداری احساس را بهطور کامل منتقل نمیکند؛ چیزی که محور کار جویس است. بلوم در فصل شانزده یولسیز میگوید: عکس «در یک کلمه هنر نیست؛» عکس میتواند به پایانههای زیبایی برسد، ولی چون نمیتواند حرکات احساسی ریتمیک دنیای انسانی را به نمایش بگذارد، هنر نیست. جویس عکاسی را مورد پرسش قرار میدهد تا بگوید معنای انسان بودن چیست.
در قطعهی زیر از رمان یولسیز، تکنیک عرضهی حرکات احساسی ریتمیک دنیای انسانی و خمیده شدن احساسات شخصیت را در نقطهی اوجش داریم. بلوم در رستورانی ناهار سبکی خورده و بهسمت کتابخانهی ملی دابلن میرود. روبهروی ساختمان موزه، که از نظر معماری قرینهی کتابخانهی ملی است، بلیزس بویلن، معشوق زنش، را میبیند و میداند که قرار است بویلن تا یکی دو ساعت دیگر به خانهاش برود و برای زنش، مالی، شرح برنامهی تور کنسرتی را ببرد که خود بویلن مدیر آن است و مالی خوانندهاش. بلوم که به نوع رابطهی بویلن با مالی شک دارد، با دیدنش دستپاچه میشود و سعی میکند از رویارویی با او خودداری کند. از روی کلاه حصیری، کفش و لباس زرقوبرقدار و طرز راه رفتن او مطمئن میشود که خود بویلن است. از اینکه با ناهارش شراب قوی نوشیده و تأثیرش در صورتش و در سرخی گونههایش نمایان است سرآسیمهتر میشود و خود را سرزنش میکند. سعی میکند برای فرار از این دیدار خود را به چیزی مشغول کند. دنبال صابونی میگردد که چند ساعت پیش خریده و با آن حمام کرده و بقیهاش را لای کاغذی پیچیده و در جیب شلوارش گذاشته است. از زبان راوی داستان میشنویم که «دست شتابانش تند به داخل جیبی رفت، آگنداث نتاییمِ [آگهی تبلیغاتی یهودیان آلمانی برای فروش زمینهای فلسطین] خواندهی تانشده را بیرون آورد.» اما بلومِ مضطرب کلام راوی را قطع میکند و از خود میپرسد: «کجا گذاش.» ولی جملهی خودش را هم کامل نمیکند. سپس به خود میگوید که «مشغول گشتن» شو. بهدلیل اضطراب، کلامش را بریده بریده میگوید. در همین جیب یا جیبی دیگر، روزنامهی فریمن ژورنال، دستمال جیبی و کیف پولی هم گذاشته است با یک سیبزمینی برای شگونش، که مادرش به او داده و نمادی از ادامهی زندگی است. در آخرین سطر، این احساسات ریتمیک انسانی به حدی میرسد که بلوم یکسره کلام راوی سوم شخص را قطع میکند. راوی میگوید: «دستش دنبال» بلوم در قالب تکگویی درونی از خود میپرسد: «کجا گذاشتم، پیدا کرد[م]» راوی ادامه میدهد: «در جیب عقبش صابون» بلوم به یاد میآورد که برای زنش «کرِم» لوسیون سفارش داده و «باید زنگ بزنم» راوی در ادامه صفت یا حرارت صابون داخل جیب بلوم را توضیح میدهد: «نیمگرم» و در همین لحظه بلوم فکر میکند که «کاغذ چسبیده» به صابون. و بعد با چند کلمه که هرکدام جملههای ناقصاند «آ صابون من آنجا آره. در بزرگ» وارد موزه میشود بدون آنکه با بویلن روبهرو شود. و در این ثانیه، احساس امنیت و رهایی خود را از این رویارویی شکنجهآور اعلام میکند: «امن.»
آن حرکات احساسی ریتمیک دنیای انسانی در قطعهی زیر از فصل هشتم یولسیز نمایان است. آن احساسات و هیجاناتی که عکس نمیتواند بهطور کامل منتقل کند.
«آقای بلوم وارد خیابان کیلدیر شد. اول باید. کتابخانه.
کلاه حصیری در نور خورشید. کفشهای برنزی. شلوار دمپاپاکتی. خودش است. خودش است.
قلبش ملایم به تپش افتاد. بهسمت راست. موزه. الههگان. ناگهان بهسمت راست تغییر جهت داد.
خودش است؟ تقریباً مطمئنم. نگاه نمیکنم. شراب روی صورتم. چرا من؟ زیادی قوی. آره. خودش است. راه رفتن. نبین.برو جلو.
با قدمهای بلند سراسیمه که بهسمت در بزرگ موزه میرفت نگاهش را بلند کرد. ساختمان زیبا. سِر تامس دین طراحیاش کرد. دنبالم نمیآید؟
شاید من را ندید. نور تو چشمهایش.
لرزش نفسش با آههای کوتاه بیرون میآمد. تند. مجسمههای سرد: ساکت آنجا. تا یک دقیقه دیگر امن و امان.
نه. ندید من را. از ساعت دو گذشته. درست دم در.
قلبم!
چشمهایش تپنده به انحناهای کرمرنگِ سنگ ثابت نگاه میکرد. آقای تامس دین معماری یونانی بود.
دنبال چیزی میگردم من.
دست شتابانش تند به داخل جیبی رفت، آگنداث نتاییم خواندهی تانشده را بیرون آورد. کجا گذاش؟
مشغول گشتن.
تند آگنداث را در جایش چپاند.
مالی گفت بعد از ظهر.
دنبال آن چیز میگردم. آره، چیز. همهی جیبها را بگرد. دستما. فریمن. کجا گذاش؟ آهان، آره. شلوار. سیبزمینی. کیف پول. کجا؟
عجله کن. آرام راه برو. لحظهی دیگر. قلبم.
دستش دنبال کجا گذاشتم پیدا کرد در جیب عقبش صابون کرم باید زنگ بزنم نیمگرم کاغذ چسبیده. آ صابون من آنجا آره. در بزرگ.
امن!»