روایتی از یک خواب که ممکن است در بیداری هم اتفاق افتاده باشد. واهمه از آنچه که در راه است؟
میترا الیاتی (متولد ۱۳۲۹، تهران) فعالیت ادبیاش را از سال ۱۳۵۴ با چاپ شعر در مطبوعات آغاز کرد. از ۱۳۵۷ به بعد داستانهایش را در مجلات به چاپ سپرد. برای مجموعه داستان «مادمازل کتی و چند داستان دیگر» (۱۳۸۰) به طور مشترک با مرجان شیرمحمدی برنده جایزه گلشیری شد. مجموعه داستان «کافه پری دریایی» را در سال ۱۳۸۷ توسط نشر چشمه منتشر کرده است.
«گمشده» روایتی است از یک خواب که ممکن است در بیداری هم اتفاق افتاده باشد. واهمه از آنچه که در راه است؟
بانگ
دیشب خواب عجیبی دیدم؛ خوابها همیشه عجیباند. در خواب شنیدم که مردهام. انگار خواهرم پروین بود یا کسی دیگری این خبر را به من داد. من که نفس میکشیدم. مثل همه راه میرفتم. و عجیبتر اینکه خواهرم پروین که حتی برای مردن پرندهای زارزار گریه میکند، خیلی عادی رو به به من گفت باید قبرت را از اینجا به جای دیگری منتقل کنیم. نگاهی به قبرم که در راه پلهای متروک بود انداختم و گفتم: خواهرم مرا ببر جایی که دلم نگیرد. گفت هر جا تو بگویی. گفتم: جنازهام را در امامزاده طاهر دفن کن وگفتم خواهرم تو که میدانی از غربت بهشت زهرا میترسم. دلم میخواهد کنار هوشنگ و جعفر و محمد و بقیه باشم. جوابش را نشنیدم. حواسم پی گوشیم بود تا به آنکه همچنان بی تابانه میخواستمش زنگ بزنم. میدانستم هنوز شمارهاش را دارم. بهانه خوبی بود تا صدایش را بشنوم. با خودم گفتم شاید دوباره از نو شروع کنیم به ساختن چیزهایی که به مرور خرابش کردهایم و فکر کردم آیا از شنیدن صدایم خوشحال خواهد شد؟ از این بابت شک داشتم. فکر کردم تا گوشی را برداشت به او خواهم گفت رفتهام. مردهام و دیگر هیچ نشانی از من نخواهد بود. چه حالی میشد از شنیدن این خبر چه؟ چه فرقی میکرد. در آن لحظات مهم شنیدن صدایش بود: الو گفتنش با آن صدای خش دار بم. گوشی لعنتی آب شده بود و رفته بود زمین. مثل ابر بهار اشک میریختم و میگفتم: گوشیم. گوشیم؟ نگار بود که زیر گوشم گفت: من با خودم بردمش زردبند. حالا اگر میخواهی به کسی زنگ بزنی این گوشی من. او که شمارهاش را نداشت. با این همه گفتم تو شمارهاش را داری؟ گفت: توی باغ زیر درخت گیلاس است، فقط حواست باشد عباس را بیدار نکنی.
کوچه پس کوچهها را دنبال خانه نگار میدویدم. به پلاک زنگ زدهای شماره ۵ که رسیدم در زدم. به خودی خود باز شد. خانهای متروکه با اتاق هایی تودرتو. بی اراده در یکی از اتاقها را باز کردم. سیمین روی تختی در خواب ناز بود و گوشی من روبه رویش روی صندلی چرخان. چنان عجلهای داشتم که نرفتم تنگ بغلش کنم و بگویم وای سیمین جان چقدر دلتنگ تو و شعرهای عاشقانهات بودم. حتی یادم رفته بود مردهام و به زودی او را خواهم دید. به سرعت گوشیام را برداشتم و زدم بیرون. اما موفق نشدم زنگ بزنم. صفحه گوشی سفید بود. همه چیز از روی صفحه محو شده بود. شاید باید میرفتم به در خانهاش. راننده تاکسی گفت باید عجله کنیم. من گوشی بی تصویرم را خاموش کردم و از نو کار انداختم. تا بلکه به کار بیفتد. انگار مرده بود. راننده بکوب به سمت بهشت زهرا میرفت که گوشی زنگ زد. آیا خودش بود؟ آن خودش، چی کسی بود. در بیداری هر چه فکر کردم یادم نیامد.