علی حسینی: چهل درجه

علی حسینی، پوستر: ساعد

می ترسم خسته‌ات کنم، اما حرف‌هایی دارم که باید برایت بگویم. حتما می‌پرسی اینبار از آن سمت دنیا و از آن وطن به هم ریخته، چه دارد که برایم بگوید. خدا کند این‌ها را که می‌خواهم بگویم پیش از این نگفته باشم. شاید هم گفته‌ باشم. نمی‌دانم ــ امان از این پریشانی. تا آنجا که یادم هست، نباید گفته باشم، به هیچکس نگفته‌ام، دیگر کسی نیست، یعنی نمانده، هرکس به سمتی رفته و یا به سمتی کشانده شده. . . می‌خواهم از نتیجه آزمایش دختربچه‌های دبستان مهر برایت بنویسم، نه، خدایا، دبستان زهرا، اسم‌اش عوض شده. شاید قبلا برایت نوشته‌ام، نمی‌دانم. . . خدایا دیگر حواسی نمانده، باز همان خواب‌‌ها، همان گرفتاری‌ها و نیمه‌های شب از خواب پریدان‌ها، مثل دیشب، یا پریشب و یا پس پریشب. همان تا پشت در رسیدن‌‌ها، و همینکه می‌خواهم توی سالن را نگاه بکنم، بیدار شدن‌ها. نه خدایا، انگار کسی از خواب می‌پرانَدَم، همان مدیر مدرسه، همان خانم اخمویی که همیشه می‌آید توی خوابم و با فریادش از خواب می‌پرانَدَم. فکر کنم این‌ها را پیش از این برایت گفته باشم. یادت که نرفته؟ دیشب اما خوابم جلوتر رفت و چیزهایی دور از چشم مدیر که همیشه خدا همه جا را می‌پاید، دستگیرم شد. امیدوارم با این حرف‌ها خسته‌ات نکنم. راستی یک چیز دیگر، بگذار تا یادم نرفته این را هم بگویم… وای چی بود. چه تشویشی… آه، یادم آمد. دکتر صفاریان یادت هست؟ این چه سوالی است که می‌پرسم. مگر من و تو دکتر را فراموش می‌کنیم. اما من مدتی هست که فراموش کار شده‌ام. یادم می‌رود چکار می‌خواستم بکنم، یا مثلا چه داشتم می‌گفتم. من تنها نیستم‌ها… انگار همه این‌جوری شده‌ایم. مثلا روسری‌ات رامی‌کشی روی سرت، مانتوات را می‌پوشی، دمپایی‌ات را می‌اندازی دم پایت و از خانه می‌زنی بیرون. می‌روی توی کوچه، خودت را می‌رسانی به خیابان، سر چهارراه می‌ایستی تا چراغ راهنما راهت بدهد، ولی یکهو از خودت می‌پرسی که آنجا چه می‌کنی و در آن گرمای جهنمی چه می‌خواهی، آنهم توی مانتو سیاه و عرقی که از چهار بندت راه انداخته و دارد در تبی ۴۰ درجه می‌سوزاندت. اطرافت را نگاه می‌کنی، گره روسری‌ات را محکم‌تر می‌کنی تا خدایی ناکرده تار مویی بیرون نیافتاده باشد. همینطور که دور و برت را می‌پایی، می‌بینی که دیگران هم انگار مثل تواَند، پریشانند. نمی‌دانند دنبال چه هستند. گویی چیزی گم کرده‌اند که نمی‌دانند چیست. می‌فهمی چه می‌گویم؟ اما کسی اینها را به زبان نمی‌آورد که. باور کن همه اینجور شده‌ایم. اگر از من بپرسی، می‌گویم گرفتار یک اپدمیک، یک ناخوشی همه‌گیر شده‌ایم… بگذریم… چه داشتم می‌گفتم… ببین، همین الان هم یادم رفت چه می‌خواستم بگویم، امان از این حواسپرتی… آه، یادم آمد. پیشترها، اشاره‌ای کردم به پژوهشی که تازه شروع کرده بودم، مثل همان پروژه‌ای که سال‌ها پیش، سال آخر دانشکده با دکتر صفاریان برداشته بودیم. باید یادت باشد. همان که از طرف ”یونسف“ برنامه‌ریزی شده بود. سال آخر دانشکده و دکتر چقدر ازمان کار کشید. همان موضوع تپش قلب و نبض و شماره دم و بازدم دختربچه‌ها و تناسب‌اش با رشد و سن و سال آنها. دختربچه‌های دبستان مهر را می‌گویم ــ وای خدایا، دوباره گفتم مهر، اسمش شده زهرا — مقنعه و روسری حتی برا یک دقیقه هم از سر دانش‌آموزها پس نمی‌افتد. آنهم در چهار دیواری دبستان و آن گرمای جهنمی. همین دو هفته پیش آزمایش را تمام کردم، شایدهم بیشتر. نتیجه‌اش اما بدجوری دلواپسم کرده. این کابوس‌ها و رویاهایی هم که شب و روزم را به هم ریخته، ریشه در اتفاق‌هایی دارد که در همان مدرسه اتفاق می‌افتد. خوابی که هرشب می‌آید سراغم ــ خواب کامل که نه ــ گفتم که وسط‌هاش، درست زمانی که پشت در می‌رسم و می‌خواهم توی سالن را نگاه بکنم که بلکه بینم با دختربچه‌ها چه می‌کنند، مدیر مدرسه یکهو جلوم ظاهر می‌شود و نعره‌ای می‌کشد که نفسم بند می‌آید و سراسیمه از خواب می پرم و بعد هم دیگر تا صبح بیخوابی است و خیالات. اما همین دیشب بود که خوابم جلوتر رفت و دور از چشم خانم مدیر پا توی سالن گذاشتم و هنوز تب و لرز دارم. چه واهمه‌هایی. این خواب‌ دیدنها و نتیجه آزمایش چنان گیجم کرده که مرز خواب و رویا و واقعیت را قاطی کرده‌ام… وای، من را بگو که با چه حرف‌هایی دارم سرت را درد می‌آورم، بهتر است بروم سر مطلب اصلی. مطلب اصلی، چی بود… آه، یادت هست می‌رفتیم دانش آموزان را آزمایش می‌کردیم؟ همان موضع تپش قلب و نبض و شماره دم و بازدم دختربچه‌ها در وضع عادی و غیر عادی. باید یادت باشد.

دکتر صفاریان با آن چشم‌های درشت و پیشانی بلندش وقتی به هیجان می‌آمد، برّوبر به آدم زل می‌زد، دست‌هایش را در هوا تکان می‌داد و تند تند می‌گفت: ”آقااااا جااااان، آقااااا جااااان اصل مطلب اکسیژژژژژنه، اکسیژژژن… ضربان قلب، تعداد نبض، حرارت بدن، تنفس… همه، همه بسته به مقدار اکسیژنی‌ دارد که وارد شش‌ها می‌شود. اگر اکسیژن کافی به قلب نرسد، به مغز نرسد، همه ول معطلیم…“

بیچاره دکتر، اول فکر کردیم دارد شوخی می کند. مدتی طول کشید تا منظورش از اکسیژن را بفهمیم… ییرمرد از آزادی حرف میزد، از نسلی که در ناآرامی‌ سالهای کودتا سوخته بود. احساس می کرد که باید به ما هشدار بدهد که اشتباهات مشابه را مرتکب نشویم… اما نسل ما فکر کنم آنقدرها هوشیار نبود، وحالا داریم می‌بینیم… نمی‌دانم برایت نوشتم که بلاخره چه بر سر دکتر آمد؟ یک سال پیش بود – یا شاید هم دو سال پیش؟ یادم نیست. یک روز در راهرو بیمارستان به همه لبخند می‌زد و صبح به خیر می‌گفت که چه روز با صفایی، در حالی که هوا خاکستری بود و رعد و برق پنجره‌ها را می‌لرزاند. بعد از ظهر بود که تمام لباس‌هایش را کنده بود و همینطور که لخت مادرزاد در راهرو‌ بیمارستان می‌رقصید، از پله‌ها پاییین رفت، در حیاط ‌چرخی زد و زیر باران سرد و رعد و برق رفت توی خیابان و سر چهارراه. . .  باورت می شود، برهنه رقصیدن در خیابان‌های شهری که رقصیدن در آن ممنوع است؟

هیچ اثری از دکتر نیست و بعد از سالها من هنوز نگرانش هستم، دلتنگش هستم. پیرمرد شجاعی بود که به روش خودش سعی می‌کرد ما را از چیزی‌هایی حالی کند که اشتناه نسل او را نکنیم. . . و من همیشه به این فکر می‌کنم چه می‌شد اگر همه ما، در این شهر ده میلیونی، لباس هایمان را می‌کندیم و در خیابان‌ها شروع به رقصیدن می‌کردیم. آیا فکر می‌کنی پلیس اخلاق می‌تواند شورش رقصیدن را کنترل کند؟ بارها به ذهنم خطور کرده که کاری را که او انجام داد، انجام بدهم. . . به هر حال، بگذریم… این را هم بگویم که شاید روزی یادداشت و یا تلفنی از دکتر دریافت کنی که نه فقط در آمریکا هست، بلکه در شهر تو و یا حتی در همسایگی تو، و کاری هم در بیمارستانی که تو کار می‌کنی، پیدا کرده است. اما اگر از من بپرسی، او را نگذاشته‌اند که از محدوده این شهر پا بیرون بگذارد.

خدایا، من را بگو که دوباره شروع کردم، نمی‌دانم چرا اینها را برایت می نویسم، خواستم بگویم، چه شد که دوباره به سراغ آن پروژه رفتم. چند ماه پیش داشتم چندتا جعبه را جا به جا می‌کردم. این روزها همه اینجور شده‌ایم. هرچی که داریم، برمی‌داریم و هی این ور و آنور می کنیم. خانه تکانی می‌کنیم، گرد گیری می‌کنیم، تمیزکاری و شست و شو می‌کنیم. نذر و نیاز می‌کنیم. این کارها شده یک نوع سرگرمی… داشتم جعبه‌ها را جا به جا می‌کردم که چشمم افتاد به پرونده‌ها. همان پرونده‌های آزمایش دختربچه‌های دبستان مهر را می‌گویم. نگاهشان که کردم چهره کوچک یک یک دانش‌آموزان جلو چشمم ظاهر شدند. صف کشیده بودند تا نبض و فشار خون‌شان را بگیرم. یادت هست روزهایی که برای آزمایش به دبستان می‌رفتیم؟ چه نشاطی داشتند دختربچه‌ها؟ با دامن‌های رنگین همه جا می‌دویدند و سر و صداشان دبستان را پر می‌‌کرد ــ عمو زنجیر باف؟ بعله. زنجیر منو بافتی؟ بعله. پشت کوه انداختی؟ بعله… و یا آن ترانه دیگر، خدایا چه بود؟ آه، اتل متل تتوله، گاو حسن چه جوره… حالا که فکرش را می‌کنم، می‌بینم، بچه‌ها این روزها اصلا ترانه‌ای نمی‌خوانند. در حقیقت هیچ جا، خواندن ترانه‌ای را نمی‌شنوی. آخرین بار همان روزها، توی همان دبستان مهر بود که بچه‌های می‌خواندند… چه خاطره‌هایی، روزهای آخر دانشکده، فارغ‌التحصیل شدن… بگذریم… همینطور که به پرونده‌‌ها و نتیجه آزمایش‌ها نگاه می‌کردم، به این فکر افتادم که شاید بد نباشد سری به دبستان مهر بزنم و همان آزمایش‌ها را تکرار کنم. خب ده سال گذشته، نسل دیگری آمده، شرایط دیگری و این همه اتفاق و دگرگونی. با یکی از پرستارهای بیمارستان راه افتادم و رفتیم به همان دبستان که حالا اسمش شده زهرا. رفتیم، آنهم در این بحبوحه که بیمارستان پر شده از بیمار تنگی نفس، ضعف قلب و فشار خون و… روز به روز هم شلوغ‌تر می‌شود. باورت نمی‌شود که این روزها چقدر مشغول مراقبت از آدم‌هایی هستیم که نه فقط از بیماری‌های جسمی رنج می‌برند، بلکه از اضطراب، خستگی، و آشفتگی روحی می‌نالند. خیلی وقتها فقط می‌خواهند کسی به صحبت‌هاشان گوش بدهد. زن و مرد، پیر و جوان، حتی کودکان، همه به سراغ ما می‌آیند، انگار که وضع ما بهتر از آنهاست.

از انبوه آثار هنری جنبش زنف زندگی، آزادی

در طول چند هفته، هر روزی که فرصتی پیش می‌آمد، همراه با پرستار خودم را به دبستان می‌رساندم، تا بالاخره آزمایش‌ها را تمام کردیم. حالا … حالا نتیجه‌اش بدجوری گیجم کرده… امان از صحنه‌های این خواب که نمی‌گذارند یک دقیقه به حال عادی بمانم و مدام درهم و برهم یورش می‌آورند، صدای خانم مدیر هم توی سرم می‌پیچد، دختربچه‌ها را می‌بینم که این ور آن ور روی زمین ولو شده‌اند و دارند تند تند نفس نفس می‌زنند… خدایا از دست این صحنه‌ها گریزی ندارم… چه داشتم می‌گفتم… آها، نتیجه آزمایش. واقعا شگفت آور هست. قلب و نبض دختربچه‌ها در حالت عادی ۲ تا ۴ بار بیشتر می‌زند و دمای بدنشان ۲ تا ۳ درجه بالاتر از حد معمول است. در حقیقت دارند مدام در تبی چهل درجه می‌سوزند. لابد باورت نمی‌شود و فکر می‌کنی که همه این‌ها ساخته ذهنم است، وهم و خیال است. نه، اینطور نیست، باور کن اشتباهی هم در کار نیست. با وجود وقت کمی که داشتم و کار شکنی‌های خانم مدیر، آزمایش‌ها را چند بار تکرار کردم.  نتیجه‌ها همه همسان بود. یک چیز تعجب آورتر اینکه دختربچه‌ها توی حیاط دبستان در حین بازی یکهو از حال می‌روند. یکی بعد از دیگری. اول به هم نگاه می‌کنند، بعد یکی‌شان غش می‌کند و پهن می‌شود روی زمین، بعد یکی دیگر و یکی دیگر. چند بار با چشم‌های خودم دیدم. اما خانم مدیر نگذاشت که جلو بروم. بعد هم که آب روی صورتشان می‌پاشند و حالشان جا می‌آید، می‌بینی که دارند له‌له می‌زنند…

همه را با چشم دیده‌ام و خواب را از چشمانم بریده. شب‌ها وقتی از خواب می‌پرم، به تو فکر می‌کنم، به زمان دانشجویی و کار در بیمارستان. دلم می‌خواهد اینجا باشی، نزدیک باشی تا کنار هم حرف‌ بزنیم. چند شب پیش، تا صبح بشود، به تو فکر کردم. تو هم آنجا، در آن دیار غربت انگار خسته‌ای، از نامه‌ات . . . نمی‌دانم کی بود که نامه‌ای ازت داشتم، شاید نه چندان دور، فکر کنم نوشته بودی که تحقیق و کارت خوب پیش می‌رود، با آخرین تجهیزات کامپیوتری، با کمک مالی از مراکز پزشکی و دولت، سخنرانی‌ها، مجلات علمی و چه و چه… ما هم اینجا تا دلت بخواهد، سخنران و سخنرانی داریم، و شب و روز  زیر بمباران صحبت‌هاشان هستیم. در روزنامه‌ها و مجلات، در رادیو و تلویزیون و از بلندگوها در سراسر شهر که گوش‌ آدم را در مورد پیشرفت و برنامه‌های آینده پر می‌کنند، برنامه‌هایی برای مدیریت نه فقط اینجا، بلکه برای جوامع جهانی. جهانی که به قول آنها گمراه است و فقط آنها هستند که می دانند چگونه نجات‌اش بدهند.

از این هم بگذریم… این خواب دیدن‌ها، از خواب پریدن‌ها و وهم و خیال‌ها از همان روزهایی که دنبال آزمایش را گرفتم شروع شد. خوابیدن که باید عالم استراحت و فراموشی و سبکی باشد، آن هم دیگر وضیفه‌اش را یادش رفته و شب و روز مرا بهم ریخته. دلهره عجیبی برای دختربچه‌ها پیدا کرده‌ام. نمی‌دانم چه بکنم، به چه کسی بگویم. این روزها کسی به این حرف‌ها گوش نمی‌دهد که…

به هر حال یک روز در بیمارستان بدجوری نگران دختربچه‌ها شدم و با وجود اینکه سرم شلوغ بود، آشفته به سمت دبستان راه افتادم. آفتاب وسط آسمان رسیده و چنان تیز و داغ می‌تابید که التهاب پوستم را زیر حجاب سنگین و سیاه حس می‌کردم و مثل اینکه تب داشته باشم، قلبم تند تند می‌زند. مجبور شدم که چند خیابان نرفته، گوشه پیاده رو  بایستم. سرم گیج می‌رفت و منتظر بودم که هرچه زودتر راه بیافتم، اما چشمم مات مناره‌ه‌های آبی و سبز مسجد سمت دیگر میدان بود که دوتا فواره شده‌ بودند توی آسمان بی‌ ابر. یکهو با همهمه چندتا زن که سراسیمه انگار از چیزی فرار می‌کردند به خود آمدم و همراه آنها به جلو هول خوردم. گویی از خواب بدی بیدار شده باشم، دیدم که دوتا پلیس حجاب ــ مردی ریشو و زنی در حجاب کامل ــ دارند دختر جوانی را می‌زنند و می‌کشند توی ماشین گشت. وحشت زده فوری پشت دستم را روی لب‌هام کشیدم، هرچند که می‌دانستم ماتیکی روی آنها نیست، روسری‌ام را سفت کردم و همراه زنها از آنجا دور شدم… دلم هنوز با آن زن جوان هست، که چه به سرش آمد، چه به سرش آوردند. از این چیزها زیاد هست این روزها و هر روز هم دارد شدت پیدا می‌کند.

ببخش، دوباره از آنچه می‌خواستم بگویم دور شدم… وقتیکه به مدرسه رسیدم، ساعت ورزش بود. در کمال تعجب دیدم که هیچکس دم در نیست و وارد مدرسه شدم. دختربچه‌ها را در حیاط به صف کرده بودند، بعضی‌شان با مقنعه و بعضی‌شان با روسری، در آن گرما و آفتاب شدید. از نی نی چشم‌هاشان معلوم بود که حال رفتن به سالن ورزش را ندارند. اول ربع ساعتی به سخنرانی خانم مدیر گوش دادند، خانمی که یک زن معمولی به نظر می‌آید، اما بر همه چیز کنترل کامل دارد و هیچ چیزی از زیر چشمانش در نمی‌رود. الان همه چیز آن روز دارد توی سرم دور می‌زند. دختربچه‌ها سلانه سلانه وارد سالن ورزش شدند. سالنی کوچک و تاریک با دیوارهای سیمانی و پنجره‌های باریک و پرده‌های کشیده. مدیر به دخترها دستور داد که هر کدام لباس سفیدی را که به آنها داد، بپوشند. باید می دیدی. لباسی با دو بال که به بازوی بچه‌ها بسته می‌شد. به نظر بیاور در آن صلات ظهر، ساختمانی قدیمی با پنکه‌های سقفی که به سختی می‌چرخیدند و دختربچه‌هایی که از نگاه توی چشم‌هاشان می‌شد فهمید که دوست ندارند آنجا باشند، انگار از آنچه در انتظارشان بود آگاه بودند. بعد با صدای طبل و شیپور شروع به بال زدن کردند و خانم مدیر هم مرتب داد می‌زد: ”تندتر، تند‌تر فرشته‌های من. تندتر، بال بزنید تا به بهشت ​​پرواز کنید.“ فکر کردم که نمایشی در کار هست. حیران زده داشتم بچه‌ها را که عرق از سر و روی‌شان راه افتاده بود وبال می‌زدند نگاه می‌کردم و می‌ترسیدم که هرآن است که در آن گرما از حال بروند. می‌خواستم بدوم و یکی یکی بغل‌شان کنم و از سالن دورشان کنم، که یکمرتبه با صدای مدیر مدرسه سر جایم خشکم زد. فریاد کشید: ”تو اینجا چه می‌کنی؟ کی تو رو راه داده. برو بیرون. همین الان.“

حالا، شب و روز دلهره دختربچه‌ها را دارم. نمی‌دانم چه کنم یا به چه کسی مراجعه کنم. کسی به این حرف‌ها گوش نمی‌دهد که. دیگر نمی‌توانم بخوابم. تا چشم بهم می‌گذارم، آن کوچلوها را توی آن سالن و گرما می‌بینم که دارند بال می‌زنند، درست همان طور که آنها را توی سالن ورزش دیدم…

این را هم بگویم که یک روز توی مدرسه مشغول معاینه کردن دخترها بودم، که زن جوانی آمد و شروع کرد با مدیر گفتگو کردن. مدیر فوری او را به کناری کشید. شنیدم، که مادر یکی از دخترها بود و در مورد کبودی روی بازوهای دخترش پرس و جو می‌کرد. گفتگوی آنها زود به مشاجره کشیده شد.

دیگر خواب و رویا بودن تمام اینها از دستم در رفته. نمی‌دانم اینها را در خواب می‌بینم و یا در بیداری. من تنها نیستم‌ها… همه این جور شده‌ایم، رویا و واقعیت را قاطی کرده‌ایم. این را توی چشم‌های همدیگر می بینیم، همه انگار گرفتارش هستیم ــ پرستار، دکتر، معلم، نانوا، قصاب در بازار محله، مردم توی تاکسی، توی اتوبوس، همه، همه ــ گویی دنیای رویا و دنیای واقعی را داریم اشتباه می گیریم، در طول روز شاهد چیزهایی هستیم که شب در رویاها و کابوس‌هایمان جان می‌گیرند.

من تازگی‌ها بی قرار و نگران و آدمی پر از ترس و دلهره شده‌ام، پر از حسی که دیگر نمی‌دانی کی هستی، هدف از این زندگی چی هست. خودت را می کاوی تا بفهمی کجا هستی در این دنیا. دنیایی که مرز بین زندگی و مرگ را از تیغ نازکتر کرده است و نمی‌دانی چه بایدت… خدایا، می‌ترسم که اذیتت کرده باشم، باور کن نمی‌خواستم این‌ حرف‌ها را بزنم، از هدف اصلی دور شدم. . .  هدف اصلی؟. . . چی بود؟ . . . آه، راجع به سلامتی دخترهای دبستان بود، همان ضربان قلب ونبض و دمای بدنشان. این فرشته‌های کوچک دارند در یک تب دائمی می‌سوزند.

کاش اینجا می‌بودی تا بتوانیم با هم صحبت کنیم. یادت هست چطور در مورد آینده حرف می‌زدیم؟ خب، که تو رفتی، راهی باز شد و من هم تشویق‌ات کردم. سرنوشت تو این بود که بروی. نه، نه، نباید بگویم سرنوشت. شاید همه‌اش دست خود آدم هست. رفتن، آیا واقعاً چیزی به نام رفتن وجود دارد؟ این روزها همه از رفتن می‌گویند، رفتن به هر جایی که بهتر از اینجا باشد. مردم توی تاکسی یا اتوبوس به سمت‌ات رو برمی‌گردانند و می پرسند که آیا راهی برای رفتن می‌دانی. فکر نمی‌کنند که اگر می‌دانستی، آنجا کنار آنها ننشسته بودی؟ تا دلت بخواهد اینجا حرف از رفتن‌ها‌ و ریشه کن شدن‌‌ها زیاد هست این روزها. توی روزنامه‌ها و مجله‌ها، رادیو و تلویزیون، آدم‌هایی داریم که مرتب می‌گویند و می‌نویسند که آنهایی که رفته‌اند، مثل درختان ریشه کن شده‌‌اند که در سرزمین‌های بیگانه پژمرده می شوند و آخرش می‌میرند. اما هیچکس نمی‌گوید که در سرزمین خودت، در خاک خودت، وقتی شاخه‌ها را دارند می‌بُرَند، برگ‌ها را می‌چینند، هر چقدر هم که ریشه قوی و عمیق باشد، در آخر درخت می‌میرد. آیا نمی‌دانند و یا خودشان را به نفهمی می‌زنند که برگ‌ها، ریه‌های درخت و راه رسیدن اکسیژن به ریشه‌اند؟ بیچاره دکتر صفاریان درست می‌گفت: ”آقاااا جااااان، اصل مطلب اکسیژژژژژژنه.“

اینجور مواقع، یا شبها که کابوس‌ها راحتم نمی‌گذارند، به تو فکر می‌کنم. سعی می‌کنم تو را در آمریکا و در آن بیمارستانی که کار می‌کنی تصورکنم، با شرکت در سخنرانی‌ها، پژوهش‌ها و انتشار نتایج. ما هم اینجا هر چقدر دلت بخواهد چیزهای داریم که شما ندارید… به هر حال تو رفتی. فرصتی پیش آمد و موفق شدی بروی. در این سرزمین همیشه درها به روی مردها بازتر بوده تا برای ما زنها. آن را بسته نگه داشته‌اند برای ما، اگرچه من معتقدم که این‌طور نخواهد ماند. اما در حال حاضر، حتی درب آن ورزشگاه را هم تو صورتم می‌بندند. هنوز دخترها را می‌بینم که بال‌های سفیدشان را به بازوهایشان بسته‌اند، به حرفهای مدیر گوش می‌دهند که از جایگا‌ه‌ آنها بر روی زمین می گوید، که بزرگ خواهند شد، همسران خوبی خواهند بود و فرزندان زیادی به دنیا خواهند آورد. صدای طبل و شیپور بلند است و دخترها بال می‌زنند. روی انگشتان پاهاشان می‌ایستند، بالا می‌پرند تا بلکه از زمین کنده شوند. بعد خسته و نفس زنان، یکی بعد از دیگری روی زمین می‌افتند، دهان‌شان نیمه باز و مثل پرنده‌های گرمازده غش می‌کنند. شاهد همه اینها بوده‌ام، و هر شب هم به خوابم می‌آیند… می‌دانم امشب هم می‌آیند، فردا شب و شب‌های دیگر. دیگر خوابیدنی در کار نیست، همه‌اش بیداری… دیشب خودم را در میان دخترها دیدم، با لباس‌های سفید و بالهای فرشته،‌ دور سالن می چرخیدیم، می‌رقصیدیم، می‌خندیدیم و ترانه می‌خواندیم که یکهو از پرده‌های سالن آتش بلند شد و در چشم به زدنی همه جا شعله‌های آتش بود و طوفان دود و صدای طبل و شیپور. اما ما بال زدیم و بال زدیم، یکی یکی روی نوک انگشت پا بلند شدیم و از کف آن ساختمان قدیمی و کهنه جدا شدیم و یکی بعد از دیگری در هوا بودیم. بال زدیم تا رسیدیم بالای ورزشگاه که در دود و آتش می‌سوخت، و زود بالای مدرسه رسیدیم و بعد بالای پارک تا جایی که از فراز مناره‌ها و گنبدهای شهر گذشتیم و در آسمان آبی، سبک و بی‌پروا بالا و بالاتر رفتیم.

این داستان به انگلیسی با عنوان Earth Angels در مجله اَپُک، شماره ۲، مجلد شماره ۶۰، در تاریخ ۲۰۱۱ به چاپ رسیده است.

Epoch Magazine (Cornell University), V60, No 2 – 2011

از همین نویسنده:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی