بعد از آنکه اسم نویسندگان معاصر (نویسندگان زندهای که نفس میکشند و ممکن است در کتابفروشیها و کافهها و دورهمیهای کتابخوانی آنها را از نزدیک به صورت اتفاقی ببینید.) را در لیست کتابهای منتخبم نوشتم اتفاقهای غریبی در فضای مجازی و واقعی برایم رخ داد.
ماجرا از اینجا شروع شد که مجلهی وینش در طرحی پیشنهادی، از نویسندگان درخواست کرده بود نام ده کتاب را که دوست دارند با خودشان به قرن بعدی ببرند را بنویسند. در لیست کتابهای اکثر نویسندگان، قلههای بیبدیل ادبیات حضور داشتند؛ داستانهای استخوانداری مثل رازهای سرزمین من، روزگار دوزخی آقای ایاز، همسایهها و سووشون و… کتابهایی که نخواندشان بدون شک، گناهی نابخشودنیست و نام نبردن از آنها حرام کردن حظیست که کتابخوانهای واقعی میتوانند ببرند.
اما به نیمهی طرح پیشنهادی که رسید لیستها همه تکراری شدند و چمدانهای نویسندگان پر شد از کتابهایی که اگرچه تکرارشان از جنس طراوت باران بود اما همه مشابه همدیگر بودند. یه یکباره جزیرهی خیالی کلمات و چمدانهای نویسندگان پر شد از کتابهای همیشه زنده و بدون تاریخ مصرفی که عین هم بودند. تصمیم گرفتم توشهی سفرم به قرن بعدی را پر کنم از مجموعه داستانهایی که نویسندگان معاصر نوشته بودند (همان انسانهای زنده که از جنس گوشت و پوست و استخواناند.)
بعد از اینکه لیست انتخابیام منتشر شد تدریجا کامنتهای فحش و آنفالو کردن و تگ کردن به توهین و افترا به سفارشی بودنِ لیست پیشنهادیام از راه رسید. بعد از فضای مجازی نوبت به دنیای واقعی شد. دوستانم میگفتند چرا از فلانی و فلانی نام بردهای؟ نویسندهی مزخرفیست. آدم بیاخلاقی ست. نگاه از بالا دارد. فکر میکند از دماغ فیل افتاده است. جواب سلام نمیدهد و…
دوستانم در مواردی راست میگفتند. اتفاقهای مشابهای برای من هم رخ داده بود اما حذف کردن کتابشان از لیست انتخابیام به این دلیل که نویسندگانشان از خرطوم فیل لیز خوردهاند یک خیانت بزرگ به اصل مرگ مولف محسوب میشد. زیرا کتابهایشان موجودات زنده و پویایی بودند که قرار بود جدا از آنها زیست کنند. زیرا نویسنده وقتی مینویسد آن آدمِ دماغ سربالای بینزاکت نیست. یک فرد دیگر است. حساب او که مینویسد را باید از حساب آن آدم دیگر در زمانی که نمینویسد و جواب سلام نمیدهد و بضاعت کمی در رفتارهای اجتماعی و آداب فضای مجازی دارد و همهی هستی و هویتش را از فشردن انگشت شصت به دست میآورد که لایک کند یا نکند، دنبال کند یا نکند و… جدا کرد.
فرناندو پسوا نویسندهی پرتغالی گفته است من کتابهای منسوب به من را ننوشتهام. نویسندهای به اسم فرناندو پسوا نوشته است. اینها با هم تفاوت دارند. خود نویسنده از من نویسای او متفاوت است. من و دیگری – آن که مینویسد فردیست مجزا از آنکه زندگی میکند.
نویسندهای که روی کاغذ شما را تحت تاثیر قرار میدهد ممکن است در ملاقات حضوری الزاما نتواند این کار را بکند. نویسنده لازم نیست خوشصحبت باشد. مثلا ویلیام هزلیت (مقالهنویس و منتقد ادبی و نقاش و فیلسوف انگلیسی قرن نوزدهم که بزرگترین منتقد هنری در زمان خود بود.) مطلقا رفتار اجتماعی خوشایندی نداشت. زیرا نویسنده ناگزیر از نوشتن است-خوش یا ناخوش، خردمندانه یا ابلهانه- اما فکر نمیکنم ناگزیر باشد بهتر از بقیه حرف بزند همانطور که لازم نیست بهتر از بقیه برقصد یا اسبسواری و شمشیربازی کند. مطالعه و تحقیق و تفکر و سکوت برای نوشتن، مقدمات خوبی برای پرگویی نیستند.
آرتور کریستال جستارنویس آمریکایی در کتاب فقط روزهایی که مینویسم از ناباکوف میگوید: نویسندهی آمریکایی که لولیتا را نوشت. در یوتویپ فیلمی از او میبیند که در جواب مجری، یک سری کارتها پشت و رو میکند. به یادداشتهایش نگاه میکند تا حرفهایش را از روی آنها بخواند و بتواند پاسخ دهد. به سه زبان مسلط است اما برای حرف زدن راجع به کتابی که نوشته است به پاسخهای آماده احتیاج دارد. نویسندهها مجبور نیستند آدمهای خوشصحبتی باشد. تیزهوشی جزو وظایفشان نیست البته به جز زمانی که مینویسند.
در زمانهی ما با حضور چشمگیر نویسندگان در رسانههای گوناگون فیسبوک و توئیتر و ولاگهای یوتیوب و اینستاگرام و… خوانندگان و مخاطبان ادبیات، دچار توقعات و قضاوتهای فرامتنی نسبت به نویسندگان میشوند در صورتیکه نویسندگان هیچ دلیلی به جز دلایل صرفا تجاری برای حرف زدن دربارهی کارشان ندارند. زیرا همان موقع که متنشان را نوشتهاند حرفشان را زدهاند و کارشان را انجام دادهاند. این ماجرا مخصوصا وقتی پای نویسندگان جوان وسط باشد آشکارا ناعادلانه است. نویسندهای که با اولین کارش پا به فضای عمومی و جامعهی ادبیات میگذارد مهاجر تازه واردیست که چون هنر قسر در رفتن را نیاموخته گستاخ و ابله و متزلزل به نظر میرسد.
رولان بارت در مقدمهی ساختار روایت گفته است: آنکه حرف میزند همانی نیست که مینویسد و آنکه مینویسد همانی نیست که هست: “شکی نیست که زندگی نویسنده بر اثرش تاثیر میگذارد و بخشی از اثر، از درونیترین خود نویسنده بیرون میجوشد اما به نظر مارسل پروست: “کتاب، محصول خود دیگریست، متفاوت با خودی که در عادتها و ضعفها و زندگی اجتماعیمان نمود پیدا میکند. “
مونتنی جستارنویس بزرگ فرانسوی میگوید: “مردم دربارهی نوشتن حرف میزنند و من به جز وقتهایی که مینویسم نمیتوانم فکر کنم.” علتش فقط این نیست که نوشتن به مرتب شدن فکرها کمک میکند یا احساسات را دربارهی چیزی برملا میکند. علتش این است که نوشتن واقعا فکر میآفریند یا حداقل ظرفی برای پیدایش آن فراهم میکند. در نوشتن، نکتهها و نظراتی ظریف را بیان میکنیم که هرگز در گفتوگو به ذهنمان نمیرسد و به همین دلیل موقع نوشتن باهوشتر به نظر میآییم زیرا عامدانه در مسیر وضوح و دقت قدم میگذاریم؛ موهبتی که معمولا در گفت و گو از آن بهرهمند نمیشویم.
پس دفعهی بعدی که صدای نویسندهای را از رادیو شنیدید یا در مترو به او برخوردید یا او را اتفاقی در کافهای دیدید یادتان باشد که او نویسندهی کتابهای محبوبتان نیست. صرفا آدمی ست که به دیدن جهان بیرون از اتاق کار یا دفترش آمده است. انتظار نداشته باشید آداب شهر را بداند و خطاها و جفاهایش را ببخشید.
به گفتهی سقراط، خدایان، انسان نویسا را محکوم به این کردهاند که در اعماق دخمهای در کنج تاریکی زندگی کند. و در نهایت به یاد داشته باشید پیشینان ما گفتهاند اگر بخواهند به کسی نفرین کنند آرزو میکنند که او نویسنده شود زیرا که عرقریزی روح و جسم توامان است. پس بهتر نیست با این نفرینشدگان مهربانتر باشیم؟!
این مقاله پیش از این در سایت ادبی «وینش» منتشر شده است.
بیشتر بخوانید:
از همین نویسنده: