انقلاب بهمن ۵۷ – غلام‌حسین ساعدی: سنگ روی سنگ (بخش آخر)

داستان گزارش‌گونه یا گزارش داستان‌واری که می‌خوانید طرحی است که غلام‌حسین ساعدی برای یک فیلمنامه نوشته بود. این طرح چنان که از متنِ دست‌نویس، برمی‌آید، در شش بخش نوشته شده و در بخش هفتم متوقف مانده گویا ساعدی فرصتِ به پایان رساندن آن را نیافته است. «سنگ روی سنگ» نخستین بار در دفتر نخست «نامه کانون» (انتشارات شما، آبان ۱۳۶۸) منتشر شد. «نامه کانون» در پیشانی‌نوشت داستان یادآوری می‌کند که این اثر را همسر ساعدی در اختیار نشریه کانون نویسندگان ایران (در تبعید) نهاد و بنا به پیشنهاد او برای رعایت نام کسان، برخی از اسامی ـ بی‌کمترین افزایش و کاهش در متن اصلی ـ تغییر یافته است. اکنون «بانگ» این اثر را که سندی است بی‌همتا از برخی رویدادهای ماه‌های نخست بعد از پیروزی انقلاب در چهل و یکمین سالگرد انقلاب بهمن ۵۷ در چند بخش منتشر می‌کند. بخش پایانی را می خوانید:

کاری از همایون فاتح

سنگ روی سنگ، بخش نخست (+)

سنگ روی سنگ، بخش دوم(+)

سنگ روی سنگ، بخش سوم (+)

بخش آخر

داستان بیرون بردن نخچیان از خانه از زبان نرگس:

        تلفن که زدند و گفتند ریخته‌اند و بربچه‌های بازاری را لت و پار کرده‌اند، نخچیان خیلی برآشفته بود، پیش‌ترک هم آشفته بود و مدام فحش به داداش ما می‌داد. و بعد دید چاره‌ای نداره. جز این که جاکن بشه و گوشه‌ای خودش را حفظ بکنه. و من خیلی راحت گفتم که بلدم، سوار ماشینش کردم. مضطرب و آشفته‌حال بود، حرف نمی‌زد، فقط دو بار گفت: “میان بلایی سر بچه‌ها بیارن؟” و من گفتم: “خیالتان آسوده، جای مطمئنی هستی.” و بعد بردمش دم برج‌ها. گفت: “این‌جا که خطرناک‌تره.” و من محلش نذاشتم و سوار آسانسورش کردم. و در را باز کردم و بردمش خانه گیتی که در طبقه ۲۱ بود. پرسید: “اینجا کجاس؟” گفتم:” شما کارتون نباشه. همه چی اینجاس. نه چراغ روشن می‌کنین، نه رادیو باز می‌کنین، بزارین بهتون سخت بگذره. و من میام سراغتون. نخچیان گفت: “اگه در زدن؟” گفتم: “اصلا باز نکنید.” برق‌آسا پریدم و اومدم پائین و تازه رسیده بودم به دم ماشین که نگران شدم. دوباره آسانسور زدم و رفتم بالا و زنگ را زدم، نخچیان در را باز نکرد، دوباره و سه باره زدم باز نکرد. و یک مرتبه یادم آمد که سفارش مرا مراعات می‌کند. کلیدی درآوردم و در را باز کردم. چراغ را زدم از نخچیان خبری نبود. گفتم: “آقای نخچیان، خودم هستم، نرگس.”از پشت مبلی بلند شد و گفت :”خودتان گفتین که درو باز نکنم. “

گفتم:” آقای نخچیان فردا یکی از بچه‌ها را می‌آورم پیش شما که تنها نمونین، در ضمن می‌خواستم جای چای و قهوه را نشونت بدم.” گفت: “ای بابا تو هم که بدتر از مایی.” می‌خواستم بیرون بیام که گفت: “خانم، من آدم عوضی شدم، ولی این چک را بده به دکتر امیر که درمانگاهش بگرده.” و من خداحافظی کردم و اومدم پائین. بعد خاله نرگس از من پرسید: “این چک رو می‌دین به دکتر؟” گفتم: “من صبح زود کار دارم، خودتون رد کنین.” خاله نرگس با خنده گفت: “امان از دست تو، پاشو کپه مرگتو بزار.” خاله نرگس رفت بالا و من روی مبلی نشستم درست کنار علی که بدجوری خروپف می‌کرد. و یک مرتبه خواب مرا در چنگول خودش گرفت. ولی زود بیدار شدم. و زدم به چاک و یک یادداشت گذاشتم روی میز امیر که به سعید خبر بدهد عصر در دفتر منتظرش هستم. سوار یک تاکسی‌بار شدم. جوان لاغر و خوش خنده‌ای راننده وانت بار بود، روی ماشینش نوشته بود مرغ عشق. بیست تومان طی کرده بودیم که مرا برساند دم بازار. وسط‌های راه پرسید: “بازار که امروز تعطیله، شما واسه چی میرین؟” گفتم: “میریم دیگه، یا باز می‌کنیم یا نمی‌کنیم.” گاز داد از وسط ماشین‌ها که رد می‌شد گفت: “چرا هیشکی به هیشکی اعتماد نمی‌کنه آقا!” پرسیدم:” چطور؟” گفت:” من اینجوری خیال می‌کنم.” به طرف خیابان اصلی که راه افتادیم، ترافیک زیاده از حد شلوغ شده بود، کامیون‌های پر آدم به طرف بازار روان بودند، و از دور دست صدای بلندگوئی بلند بود که داد می‌زد: “سرمایه‌دار جلاد، نخچیان رباخوار، اعدام باید گردد.” پرسیدم:” چی می‌گن؟” گفت:” گوش کن آقا، حاج نخچیان را می‌گن.” و چیزی نگفتم، پشت سر ما کامیونی که بود مدام بوق می‌زد. و راننده وانت بار خودش را کشید کنار و راه می‌داد. کامیون پر بود از فریاد، از آدم‌هائی که شکل و شمایلشان پیدا نبود، انگار انباشته شده بود از حنجره‌های بریده که فریاد می‌زدند، نخچیان مخالف، نخچیان منافق و … مدام می‌گفتند و می‌گفتند. و داد می‌زدند، من خودم را جمع کرده بودم. رسیدیم دم بازار، همه چوب بدست و زنجیر بدست همه جارا گرفته بودند، و راننده گفت: “زود بپر پائین” و پول را گرفت و از لای ماشین‌ها رد شد و رفت. من وارد بازار شدم، جماعت کثیری همه جا را پر کرده بودند، و روی دوش چند نفر مرد ریشوئی نشسته بود، و بلندگوئی به دست داشت و مدام داد می‌زد: “سرمایه‌دار خائن،” و جماعت داد می‌زدند:” اعدام باید گردد.” وقتی مدتی جلو رفتیم، من هم مجبور بودم همراه دیگران باشم، بسیاری از حجره‌ها بسته بود و بعضی‌ها را باز کرده بودند، زیر گنبدی ایستادیم، و آن که بلندگو بدست داشت گفت: “دشمنان انقلاب راه به جائی نخواهند برد، به حکم حاکم شرع، هر مغازه‌ای که بسته بود، می‌توانید جزو غنائم اسلام بشمارید. و حمله کردند و تمام دکان‌ها را به غارت کشیدند، پارچه و ظرف و ظروف، و کسی نمی‌دانست چه کار بکند.

غلامحسین ساعدی (کاری از همایون فاتح)

          و بعد رسیدیم دم حجره حاج آقا نخچیان، که بیچاره رمضان پای در نشسته بود و می‌گفت: “کلیدها پیش من نیست، وسط راه گم شده.” پاسداری مغزش را داغون کرد و من به حال استفراغ افتادم و بعد با شلیک تیرباری در را باز کردند و آنوقت یک ریشو با بلندگو رفت روی سکو، گفت: “برادران انقلابی، صبر داشته باشید، صبر انقلابی داشته باشید، و در این مغازه صهیونیستی هم باز میشه. مواظب خودتون باشین که فریب نخورین.” یک نفر از دوردست پرسید: “فریب چی چی؟” که یارو با عصبانیت گفت:” فریب دسته بیل.” و بعد لب و لوچه خودش را جمع کرد و گفت: “امروز یک اقدام انقلابی می‌کنیم. من از همه خواهش می‌کنم که تا می‌توانند از این جا فاصله بگیرند.” و همه خود را کشیدند کنار، خود بابا هم آمد پائین و رفت و در گوشه‌ای پنهان شد. و آنوقت شعله‌ای برخاست و تمام حجره‌های نخچیان به آتش کشیده شد، از بین جماعت که بیرون آمدم و خود را به خارج بازار رساندم، همه خوشحالی می‌کردند و فریاد شادی از همه جا بلند بود که داد می‌زدند: “سرمایه‌دار ملی نخچیان صهیونیست، اعدام باید گردد.” و بعد یک بلندگـــو با صدای نخراشیده‌ای داد کشید:” برادرهــا، تمام مغازه‌ها و حجره‌هائی که بسته است، درش را می‌شکنید و مغازه را اشغال می‌کنید. تحریم اقتصادی را این جوری باید از بین برد.” که جماعت کثیری داخل بازار حمله بردند و من کم مانده بود که زیر دست و پای آنها له شوم، با هزار زحمت خودم را رساندم به خیابان و با عجله می‌دویدم که ماشینی وسط راه ترمز کرد و گفت: “شکری بیا بالا.” از دوستان قدیمی بود،  پرسید:” تو این جا چه کار می‌کنی؟” گفتم:” اومده بودم تماشای آتش‌بازی.” خندید و چیزی نگفت.

         مدتی راندیم و بعد پرسید: “کجا می‌خوای بری.” گفتم: “اولین چار راهی که بتونم ماشین بگیرم.” و بعد دیگر چیزی نگفت، اخم‌هاش تو هم رفته بود و سر یک چارراه نگه داشت و من پیدا شدم، آرام گفت:” یه کاری بکن که خودتو تو هچل نندازی.” چشمکی بهش زدم و گفتم: “قیمت سیما چنده.” و خیلی جدی گفت: “چارده تومن.” گفتم:” پیدات می‌کنم.” و پیاده شدم و سلانه سلانه راه افتادم. و قصدم این بود که هرچه زودتر سعید را پیدا کنم.

داستان از زبان سعید:

عصر، اداره روزنامه جلسه هیأت تحریریه بود، تمام بچه‌ها دور هم جمع بودند. گوران، قائد، احمد، من، شکرالله، و خیلی‌های دیگر. بچه‌ها به شدت نگران بودند، روی میز بزرگ آخر سالن فراوان کاغذ و شماره‌های گذشته روزنامه تل انبار شده بود. بیشتر بچه‌ها نگران بودند. از یک هفته پیش همه شاهد بودند که چگونه می‌ریزند و روزنامه ما را غارت می‌کنند. گوران گفت: “خطر بزرگی تهدیدیمان می‌کنه. یه فکری باید به حال روزنامه بکنیم. دیروز در تظاهرات جلو دانشگاه شماره روز قبل را به آتش کشیدند.” من پرسیدم: “تظاهرات کی ها؟” قائد گفت: “همین لات و لوت‌ها.” گفتم: “اون که تظاهرات نبود مقدمه‌چینی بود، من خودم شاهد بودم. به زودی درِ روزنامه را خواهند بست.” قائد گفت: “توروخدا این‌قدر آیه یأس نخوان.” [ این تکه می‌تواند تصویری نشان داده شود. سعید شاهد این قضیه بوده است.] گوران گفت: “راستی نگران عمده سر قضیه آقای نخچیان است. اگر کمک مالی ایشان قطع بشه، واقعاً کار روزنامه زار خواهد بود.” قائد گفت:” مهم‌تر این که جان خودش در خطره. یه فکری باید براش کرد.” من گفتم:” اون یه مسأله دیگه‌س، که کار چندانی از دست ما ساخته نیست، اول فکری به حال روزنامه بکنیم. به نظرم در شرایط فعلی ما نباید عنوان درشت تو روزنامه می‌زدیم.” چند روزنامه از روی میز برداشتم و گفتم: “نگاه کنید، همه عنوان‌ها طبق دلخواه ما بوده.” قائد پرسید: “چه کــار باید می‌کردی؟” گفتم: “گذشته که گذشت، ما می‌خواهیم اطلاعات دقیق بیرون بدهیم. و بهتر است ستون‌بندی روزنامه را عوض کنیم، عنوان‌ها همه یک‌نواخت و ریز باشند، سانسورچی‌ها می‌دانند که فقط عنوان روزنامه‌ها را می‌خوانند. ولی خواننده‌ها خود مطلب را.” گوران گفت: “فکر درستیه، من یکی قبول دارم، درست مثل روزنامه لوموند.” که در باز شد و اصغر آقا آمد تو و به من گفت: “آقا چند نفر تو اتاق منتظر شما هستن. عجله هم دارن.” از بچه‌ها عذرخواهی کردم و رفتم پائین. تو اتاق سه نفر نشسته بودند، هیچکدام را نمی‌شناختم. یکی از آن‌ها بلند شد و گفت: “چند سؤال می‌خواستیم از شما بکنیم.” کیفش را باز کرد و یک دسته عکس کشید بیرون و یک عکس داد دست من و گفت: “شما اینو می‌شناسین.” نگاه کردم و دیدم مأمور ساواک سلیمی است. عکس دیگری داد که باز سلیمی بود، منتهی با ریش و پشم. گفتم:” خودشه.” عکس سومی سلیمی را نشان می‌داد که دارد برای عده‌ای سخنرانی می‌کند، عده‌ای که همه مسلح‌اند. و او ریش بلندی دارد. یک مرتبه گفتم: “مگه ممکنه؟” یکی از آن سه نفر گفت:” صداش هم که لابد آشناست.” و از توی کیف ضبط صوتی درآوردند و دگمه را زدند و صدای سلیمی بلند شد که می‌گفت: “برای تداوم انقلاب، تنها یک راه وجود دارد، و آن از بین بردن ضد انقلاب است.” با دست اشاره کردم، ضبط صوت را خاموش کردند، و سیگاری روشن کردم و در اتاق بالا و پائین رفتم و پرسیدم: “شما کی هستین؟” ازلحن من جا خوردند. گفتم: “این مرتیکه ساواکی الان این کاره‌‌س؟” یکی‌شان با خنده گفت: “بله، ما می‌دونستیم و چون شما با ایشان سروکار داشتید، خواستیم مطمئن بشیم.” بساطشان را جمع و جور کردند، و سومی که صدای بمی داشت گفت: “این مطلب را در روزنامه‌تان ننویسین، پدرشو درمی‌آریم.” اولی گفت: “بله آقا، او فعلا مسئول ایده‌ئولوژی چاقوکش‌هاس.” خداحافظی گرمی کردند و رفتند بیرون. حسابی گیج شده بودم، می‌خواستم با دست خود خودم را خفه کنم. سیگارم را خاموش کردم و مشت روی مشت کوبیدم. و یادم آمد که باید آرام باشم. و از اتاق رفتم بیرون که برم پیش هیئت تحریریه. و درست سهیلا را سینه به سینه خودم دیدم. پرسیدم: “تو این جا چه کار می‌کنی؟” گفت: “خودتون گفته بودین.” برگشتم توی اتاق، و سهیلا هم آمد. بزک دوزک زیادی نداشت، نشست روی مبل و گفت: “قرار بود بابا هم بیاید که خود من اومدم.” گفتم: ” آره، حواسم خیلی پرته، می‌خواستم بگم که تو با فوزیه و خواهرش بهتره معاشرت نکنی. معلوم نیست چه کلکی تو کارشونه.” با نیم لبخندی گفت: “منظورتان باباشونه؟” گفتم:” دوباره میان سر کار، چیزی فرق نکرده.” سهیلا گفت: “من می‌خوام با شما کار بکنم. می‌تونم بیام تو تئاتر.” گفتم: “صبر کن ببینم چی میشه. ولی تو بیشترش با خاله نرگس باش. اون بهرحال مواظب همه چی هست.” و گفتم: “من باید برم بالا، می‌خوای برو خونه ما، من شب میام و بیشتر حرف می‌زنیم.” و او بلند شد که برود، تلفن زنگ زد، فوزیه بود که از خیابان زنگ می‌زد و اصرار داشت که هرطوری شده مرا ببیند، و من جواب رد دادم. و او مدام اصرار می‌کرد که من از اداره برم بیرون و اونو ببینم. و به سهیلا گفتم که فوزیه بود. سهیلا گفت: “او که بیشتر با شما معاشرت می‌کنه.” گفتم:” بابت باباشه. خر که نیستم. خیال می‌کنه مثلا امثال من هم کاره‌ای هستند.” سهیلا که سرپا ایستاده بود، میلی به رفتن نداشت و دوباره نشست روی دسته مبل. سهیلا گفت: “من به شما خیلی اعتقاد دارم. نمی‌دونم چرا.” نیم‌لبخندی زدم و پرسیدم:” اعتماد داری یا اعتقاد.” گفت”: هردو.” گفتم:” ای کاش من هم این جوری بودم.” سهیلا پرسید:” به من اعتماد ندارید، امتحانم کنید.” می‌دانستم خرده برده‌ای در کارش نیست . و راستش ته دلم اعتماد هم داشتم، دستم را گذاشتم روی شانه‌اش و او با هر دو دست دست مرا محکم گرفت و چسباند به صورتش. آهسته دستم را بیرون کشیدم و پرسیدم: “راستی از عمویت خبر داری؟” گفت: “دیشب تلفنی بهش شد و از خانه بیرون رفت.” پرسیدم:” هاشم آقا هم اونجا بود؟” گفت:” خیلی دمغ شد. برای خودش کلی محافظ و پاسدار داره. موقع رفتن یک ماشین جلو یک ماشین عقب مواظبش بودند.” که در باز شد و شکرالله اومد تو و گفت:” بازارو داغون کردن.”  که سهیلا از جا بلند شد و گفت:” عمو جانم اونجا بود؟” شکرالله گفت:” نه نگران نباش. فقط حجره‌ها را غارت می‌کردن.” من به سهیلا گفتم:” تو برو خونه‌تون، به نرگس گفتم که باهات تماس بگیره.” سهیلا خداحافظی کرد و رفت. سروصدای فراوانی از بیرون می‌آمد. رفتیم دم پنجره اتاق من که فقط حیاط انبار چاپخانه پیدا بود، بعد رفتیم طبقه بالا، اتاق هیئت تحریریه، بچه‌ها پشت پنجره ایستاده بودند و بیرون را تماشا می‌کردند، ما هم رفتیم جلو، دسته‌های طولانی موتورسوار، نعره‌کشان از خیابان رد می‌شدند، بسیاری از آنها پرچم سبزی به موتور خود بسته بودند. خشم آمیخته به شادی داشتند و مدام مشت به هوا حواله می‌کردند، گوران زیر لب گفت:” از غارت بازار برمی‌گردند.”

          من گفتم:” تو تحلیل اقتصادی می‌نویسی از ما می‌پرسی.” جواب داد:” آره، وقتی رقمی را روی کاغذ می‌آوری، نمی‌فهمی که یعنی چه. وقتی با چشم می‌بینی تازه متوجه‌اش می‌شوی.” صف موتورسوارها تمام شد و آنوقت ما دیدیم، در گوشه و کنار عده‌ای جمع شده‌اند و چشم به اداره روزنامه دوخته‌‌‌‌‌‌‌‌اند و مدام عین تجمع کلاغ‌ها بر تعدادشان اضافه می‌شود. یکی از بچه‌ها گفت: “چه خبره؟” قائد گفت: “اگر غلط نکرده باشم، به شکار طعمه آمده‌ن.” اصغر آمد تو و گفت: “آقا تو رو می‌خوان.” گفتم:” هرکی هست بگو من امروز گرفتارم.” جواب داد: ” کار واجبی دارن.” علی درمانگاه بود که گفت: “دکتــر پائین منتظرتونن.” با آسانسور که پائین می‌رفتیم پرسیدم: “طوری شده؟” گفت:” نه، نگران نباشین.” امیر تو خیابان پشت فرمان ماشین نشسته بود، تا مرا دید گفت:” سوار شو.” سوار شدم و علی پیاده راه افتاد طرف پائین. پرسیدم :” چی شده!” راه افتاد و پیچید تو یک خیابان فرعی و سرعت گرفت و گفت:”میریم خونه ما.”عبوس و اخم‌آلود بود. گفتم:” من وسایل کارمو روی میز جمع و جور نکرده‌ام. گفت:” لازم نکرده. نیم ساعت پیش ریخته بودن خونه‌تون و دنبالت می‌گشتن.” شستم خبردار شد که کار جدی است، پرسیدم: “با پدر که کار نداشتن؟” جواب داد:” نه، مقداری از وسایل خونه و کتابها را برده‌ان.” [این قسمت می‌تواند به صورت تصویری نشان داده شود.] و ساکت شد، جعبه سیگارش را داد به من که سیگاری آتش زدم. و پرسیدم:” خونه شما برم که چه کار کنم.” گفت:” یه مدت نباید آفتابی بشی. می‌فهمی؟” به خیابان اصلی که افتادیم صف‌های طویلی به طرف اداره روزنامه می‌رفتند و بر علیه روزنامه شعار می‌دادند، بیشتر آن‌ها چوب و چماق به دست داشتند، که فهمیدم کار بچه‌ها زار است. به دکتر گفتم: “پای کیوسک تلفن نگر دار.” پرسید:” می‌خوای چه کـار کنی؟” با عصبانیت مشت به کاپوت ماشین کوبیدم و گفتم: “مگه نمی‌بینی چه خبره؟ بچه ها تو اداره ن، شکری، فیروز، قائد، و همه‌شان.” چند ماشین پر مردان ریش و پشم دار مسلح رد شدند و بطرف اداره روزنامه پیچیدند. گفتم:” می‌بینی که.” دم کیوسک تلفن نگه داشت. پریدم پائین و شماره گرفتم، دل تو دلم نبود، گوشی را اصغر برداشت، گفتم: “دارن حمله می‌کنن، به بچه‌ها بگو دربرن.” اصغر گفت: “نگران نباش آقا.” که یک مرتبه سروصدا بلند شد و تلفن قطع شد. دوباره شماره گرفتم. دیگر کسی جواب نداد. برگشتم و سوار ماشین شدم. گفتم: “کار انگار خیلی زاره.” امیر سیگاری روشن کرده بود. به صف تظاهرکنندگان خیره بود، صف مردها تمام شده بود، زن‌ها دسته جمعی، همه در حجاب جلو می‌آمدند و روی پلاکاردی خواستار تعطیل روزنامه بودند. امیر گفت:” نگاه کن ببین اون دوتا دخترو می‌شناسی.” صف اول دو تا دختر عینک به چشم کنار به کنار هم راه می‌رفتند، گفتم:” فوزیه و خواهرش، دخترهای تیمسار؟”

          ماشین را روشن کرد و گفت:” بله، اونوقت با ماشین کورسی این ور و آن ور می‌رفتند که واسه اون کثافت‌خونه جاسوسی کنن و حالام که می‌بینی.” و دوباره پیچید به یک خیابان فرعی و گفت: “می‌خوام بالا بیارم.” گفتم:” بدجوری داره پیش میره. انگار ظرف عوض شده مظروف همان هست که بوده.”

          به خانه امیر که رسیدیم نرگس در را بروی ما باز کرد. مثل همیشه آرام و خندان بود. من تعجب کردم و پرسیدم: “شما این جا چکار می‌کنین؟” نرگس گفت: “می‌خواستم خودم درو بروت باز کنم.” زن امیر رفته بود بیرون، بچه‌هایش را برده بود هواخوری. امیر عصبانی شد و گفت:” آخه این ابله چرا نمی‌فهمد. حالا چه موقع گردشه.” نرگس گفت:” بچه‌ها گناهی نکرده‌ن که از حالا زندانی باشن.” و برای ما چائی آورد. من بدجوری کلافه بودم و بالا و پائین می‌رفتم. نرگس گفت: “نگران نباش تو راهه.” پرسیدم :” کی؟” چشمکی زد و گفت: ” همین الان می‌رسه.” امیر دندان قروچه می‌رفت و چائی تلخ را سر می‌کشید. در را زدند. شکرالله آمد تو. نرگس گفت:” نگفتم.” خیالم آسوده شد، [این قسمت می‌تواند به صورت تصویری نشان داده شود.] و پرسیدم:” بچه‌ها همه در رفتند؟” گفت:” نه، خیلی ها را گرفتند، حتی اصغر را هم گرفتند. چند نفری در رفتیم. اونهم از پشت بام چاپخانه. و وقتی پریدیم تو حیاط لات و لوت‌ها وارد شده بودند، قاطی آن‌ها شدیم و کسی اصلاً متوجه ما نشد، پاسدارها همه جا را لاک و موم می‌کردند، درها را می‌بستند.” گفتم: “پس تمام مطالب و یادداشت‌ها لو رفت؟” گفت:” طوری نمیشه.” گفتم:” چطور طوری نمیشه، از فردا بازار افشاگری‌شان راه می ‌افته.” نرگس به من گفت:” فکر یه جائی باید برات باشیم.” گفتم:” من مهم نیستم.”

          که زنگ در را زدند و زن امیر با دوتا پسر کوچولو آمدند تو، امیر با عصبانیت گفت:” حالا تو این هیر و ویر رفته بودی بیرون که چی؟” زنش کلافه گفت:” داد نزن. رفته بودم از بیرون تلفن بکنم. حاج آقا نخچیان را گرفتند.” که همه مبهوت و هاج و واج به یکدیگر خیره شدیم.

داستان دستگیری نخچیان به صورت سوم شخص:

دو روز تلفن‌های تمام دوستان و فامیل نخچیان را قطع کردند. برای دستگیری نخچیان برنامه وسیعی چیده شده بود. همه کمیته بسیج شده بودند. و در یک شب ریختند توی خانه‌ها که حدس می‌زدند ممکن است نخچیان در یکی از آن‌ها مخفی شده باشد. بازرسی غریبی بود از سوراخ سمبه زیرزمینی‌ها گرفته، تا پستوی اتاق‌ها، از کمد لباس گرفته تا زیر مبل‌ها. همه جا را گشتند. و او را پیدا نکردند. مسئول دستگیری او حاج هاشم آقا بود، در اتاقی نشسته بود با چند نفر آخوند و پاسدار. دفتر تلفنش کنارش بود و به پاسداری مرتب شماره تلفن و آدرس دیکته می‌کرد، و او می‌نوشت ومی‌داد دست پاسدار دیگری که پشت تلفن نشسته بود وبه کمیته‌های مختلف تلفن می‌کرد. پاسدار دیگری پشت تلفن نشسته بود و مدام به تلفن‌ها جواب می‌داد. و مدام خبر می‌دادند که خانه چه کسی را گشتند ولی نخچیان را پیدا نکردند. و پاسدار مدام تکرار می‌کرد، مواظب باشید. همه چیز زیر نظرتان باشد. ممکن است در حال رفت و آمد است. پاسدار گردن کلفتی وارد میشود. عکس نخچیان را که روی کاغذی چاپ شده است و بالای کاغذ نوشته‌اند این محارب با خدا را هرجا دیدید دستگیر کنید، به آخوند نشان می‌دهد و می‌گوید:” آقا عکسش حاضر شده، الان از چاپخانه آوردن. بدیم بزنن به در و دیوار.” آخوند می‌گوید:” اجازه بدهید، آخرین مشورت هم بشود. و به یکی از تلفن‌چی‌ها می‌گوید:” شماره حاج هاشم آقا را بگیرد. تلفن‌چی شماره می‌گیرد و بعد سلام علیک گوشی را به آخوند می‌دهد، بعد از سلام علیک و اظهار ارادت غلیظ ماجرا را تعریف می‌کند و صحیح صحیح می‌گوید و گوشی را می‌گذارد و رو به پاسدار می‌گوید:” حاج آقا صلاح مصلحت کرده‌اند و این کار اصلاً صلاح نیست، ممکن است آنهائی که قیافتاً وی را نمی‌شناسند، بشناسند و پناهش دهند. عکس‌ها در دست برادران پاسدار باید باشد.”

 نخچیان در خانه یکی از دوستان بازاری قایم شده بود، پرده اتاق را کشیده بودند، پدر سهیلا و عده‌ای آنجا بودند. عده‌ای در رفت و آمد بودند، بالا و پائین می‌رفتند، نرگس روی زمین کاغذ روزنامه پهن کرده و بعد یک صندلی وسط آن‌ها گذاشت، و به نخچیان گفت:” حالا بفرمائید.” حالت شادی به خود گرفته بود. نخچیان گفت:” کار آدمیزاد به کجا باید بکشد، و بلند شد و روی صندلی نشست، دیگران نزدیک آمدند و دور آنها حلقه زدند و نرگس شروع کردن به کوتاه کردن موهای حاجی، تند تند قیچی می‌کرد و می‌ریخت روی کاغذ روزنامه. و گاه گداری شوخی می‌کرد و می‌گفت:” حاج آقا پنجاه سال جوان‌تر شدین.” یکی از زن‌ها گفت:” آقای نخچیان مگه چند سالشونه.” و مردی گفت:” با این حساب آقای نخچیان باید پنج سال دیگه بدنیا بیان.” و نخچیان گفت:” بله دیگه، واسه جوانی این کار رو می‌کنیم.” نرگس کارش را تمام کرد و گفت:” حالا باید سبیل‌هاتونم بزنین.” نخچیان که بلند شده بود و دست به سر می‌کشید گفت:” این کا را هم می‌کنیم.” رفت طرف دستشوئی و در را بست. نرگس کاغذهای روزنامه را جمع کرد که تلفن زنگ زد و رفیقِ نخچیان گوشی را برداشت و سلام کرد و یک مرتبه دستپاچه شد و گوشی را گذاشت. همه پرسیدند چه خبر شده، رفیق نخچیان گفت:” دو طرف کوچه را بسته‌اند و دارند خانه‌ها را می‌گردند که زن صاحب‌ خانه زد به سینه‌اش و گفت:” یا امام زمان، چه خاکی به سر کنیم؟”

          دوست نخچیان دوید و زد به در دستشوئی و گفت:” کریم آقا، کریم آقا…” نخچیان در دستشوئی را باز کرد، نصف سبیلش را زده بود. پرسید:” چی شده؟” دوست نخچیان من و من کرد و گفت:” دارن خانه ها را می‌گردن.” نخچیان پرسید:” دنبال من؟” دوستش گفت:” معلوم نیس. شاید هم همین جوری می‌گردن.” دیگران جمع شده بودند جلو دستشوئی. نرگس گفت:” دست و پاتونو گم نکنین. زود بقیه سبیل تان را بزنید. این دیگه بدتره.” و کاغذهای آغشته به مو را داد دست بچه‌ای و گفت:” برو تو حیاط سر به نیستش کن.” بچه روزنامه را گرفت و دوید توی حیاط و توی بشکه آشغال انداخت و رویش خاک ریخت و شلنگ آب را از پای استخر برداشت و آهسته در را باز کرد و بی‌آنکه دست و پای خود را گم کند مدتی ایستاد جلو در و این‌ور و آنور را نگاه کرد. شروع کرد به آب دادن پای درخت‌های پشت خانه. در انتهای کوچه چند ماشین ایستاده بود، سر و صدا و همهمه می‌آمد. طرف دیگر کوچه چند نفری مسلح به دیوار تکیه داده بودند و حرف می‌زدند. آرام برگشت و در را بست و شلنگ آب را گذاشت پای باغچه، چراغ بسیاری از همسایه‌ها روشن بود، بعضی‌ها پشت پنجره ایستاده بودند. وارد راهرو شد. نخچیان داشت لباس می‌پوشید و بقیه ریشش را زده بود. و همه باهم حرف می‌زدند، و پسرک دوید وسط حرف آن‌ها و گفت:” هنوز خیلی مانده به این جا برسن، سر کوچه ن.” دوست نخچیان گفت: ” از در نمی‌تونی بری.”

           نرگس گفت:” ممکنه پشت‌ بام‌‌ها هم باشند.” زن رفیق نخچیان به شوهرش گفت:” کولر سقف اتاق خواب‌ها خالیه، موتورشو داده بودیم تعمیر.” شوهرش گفت چاره‌ای نیست و زد رو شانه نخچیان. و با هم دویدند بالا. روی سقف اتاق خواب‌ها، کولر بزرگی بود، و نخچیان رفت توی کولر و رویش را بستند و محکم کردند، رفیق نخچیان با عجله دوید پائین. هرکس گوشه‌ای نشسته بود، زن‌ها با لباس اسلامی بافتنی می‌بافتند. یک نفر در آشپزخانه ظرف‌ها را می‌شست، بچه‌ها پای تلویزیون نشسته بودند و صحبت یک آخوند را نگاه می‌کردند، انگار دارند در یک تئاتر بازی می‌کنند. زنگ در را زدند و پاسدارها وارد شدند، همه جا را گشتند. به پشت بام رفتند و پائین آمدند، و اسم و رسم و روابط آدم‌ها را از هم پرسیدند، و عذرخواهی کردند و بیرون رفتند. پشت بام‌ها فراوان پاسدار بودند، در کولرها را باز می‌کردند و تفتیش می‌کردند. دو پاسدار در کولر خانه رفیقِ نخچیان را باز کردند و با چراغ قوه داخل کولر را نگاه کردند و نخچیان را بیرون کشیدند، عکسی دستشان بود، با خنده گفتند:” سلمانی هم که رفته.”

ماجرای دار زدن نخچیان:

           صف طویلی از موتورسواران از خیابان‌ها و کوچه‌ها به دم بازار سرازیر می‌شوند. و در پیاده‌ روها موتورها را پارک می‌کنند. همه چیز از پیش ترتیب داده شده است. عده کثیری در گوشه و کنار مواظب موتورها هستند، مأمورین انتظامی مواظب رفت و آمد جمعیت هستند از یک خیابان صف طویلی از کفن‌پوش‌ها وارد می‌شوند. پیشاپیش آن‌ها ده‌ها نفر طبال هستند که مدام به طبل می‌کوبند، و آخر صف کفن ‌پوش‌ها، عده ای سنج می‌زنند، همه در میدان جلو بازار( سبزه میدان) جمع می‌شوند و نظم و ترتیبی دارند، و از خیابان‌های اطراف صف‌های متعدد ژنده‌ پوش‌ها، لات و لوت‌ها، زنان مقنعه پوش، با لباس‌های عجیب و غریب، انگار که به بالماسکه آمده‌اند، وارد میدان می‌شوند، صدای بلندگوها بلند است. که مدام شعار می‌دهند، و مردم شعارها را تکرار می‌کنند، و صدا در صدا می‌افتد، مطلقاً چیزی مفهوم نیست. بلندگوها دستور خاموشی می‌دهند، و همه ساکت می‌شوند، و از بلندگوئی صدای قرآن بلند می‌شود. سوزناک و نالان:” انا اکرمکم عندالله اتقاکم …” همه مبهوت اند، از خیابان وسیعی همه کنار می‌روند و جرثقیل بزرگی جلو می‌آید و درست دم مدخل بازار، ترمز می‌کند، چهار پنج پاسدار ریش دار پیاده می‌شوند. و با جا گرفتن جرثقیل در مقر خود، صدای قرآن بریده می‌شود. و از بلندگوها شعار پخش می‌شود، و مردم مدام تکرار می‌کنند، تکرار می‌کنند. و دوباره صدای بلندگوها که امر به سکوت می‌کنند، جماعت ساکت می‌شوند و صدای پیر رهبر بلند می‌شود:” من سلام می‌کنم به شما مردم باایمان، من تعظیم می‌کنم به شما، که امروز در صحنه حاضرید. شما باید باشید، و هستید که نگذارید، همه چیز از بین برود، نگذارید خراب بشود و در دین مبین نیز چنین است که نگذارند انحصار پیش بیاید، منصرین خفه می‌کنند، نگذارید، و مهم اینست که نیافتاد آن اتفاق. و قصاص دارد آن که اقتصاد را تحریم می‌کند، بکشید آن‌ها را…” مردم همه گریه می‌کنند. صحبت رهبر ادامه دارد:” این که گفته اند هست که نباید باشد هست، بکش تو آن را، همه بکشند آن‌ها را.” مشت‌ها بالا می‌رود و شعار می‌دهند. ادامه صحبت رهبر:” امروز و دیگر دیروز نیست، همه حرف‌ها نابود باید بشود. همه گذشته نابود بشود. نگذارید دیگر بشود که بوده است از آن‌ها…” و همه مشت بلند می‌کنند، فریاد می‌زنند، گریه می‌کنند، می‌خندند. از یک خیابان‌آمبولانسی وارد می‌شود. داخل آمبولانس نخچیان است، بیست و چند نفر پاسدار او را در محاصره گرفته‌اند. و هاشم آقا در لباس پاسداری رو در روی نخچیان نشسته است و غمگین است. هاشم آقا مدام زیر لب لاالله الاالله می‌گوید، و بعد به نخچیان می‌گوید:” مرد حسابی چقدر به شما گفتم و آخر ناسلامتی، فامیلیم و عرق خانوادگی داریم، مدام گفتم نکن این‌کارها را و تو گوش نکردی. آخه مرد ناحسابی تو میایی و از پشت خنجر می‌زنی. فکر می‌کنی آخر عاقبت کار به این آسانی است حالا…” و چند قطره‌ای اشک می‌ریزد و دست به شانه نخچیان می‌زند:” به هرحال ما را حلال کن.” و نخچیان چیزی نمی‌گوید. هاشم آقا می‌گوید:” من یکی فقط شرکت موتورسیکلت را اداره می‌کنم. و خیالت راحت باشه. به ورثه هم می‌رسم. وصیت دیگری نداری.” نخچیان جواب نمی‌دهد. دم جرثقیل می‌رسند و آمبولانس ترمز می‌کند. هاشم آقا به راننده می‌گوید:” صبر کن.” صدای آخوندی بلند است. آخوندی روی جـرثقیل ایستاده است و صحبت می‌کند: ” و در این‌جا، یک نفر نیست که به مجازات می‌رسد، یک عقیده و یک فکر است، یک خلاف کار نیست، خود خلاف باید به مجازات برسد. این امر خدشه بردار نیست. امر الهی است، امر ازلی است.” آخوند حرفش را نیمه تمام می‌گذارد چرا که آمبولانس سر رسیده است. نخچیان را از آمبولانس بیرون می‌آورند، پای چوبه دار می‌برند، او را زیر اهرم جرثقیل نگه می‌دارند. هاشم آقا طناب به گردن وی می‌اندازد، راننده که یک پاسدار است، پشت فرمان می‌نشیند، دوباره فریادها و شعارها بلند است. الله اکبر می‌گویند. و جرثقیل کار می‌افتد، موقعی که نخچیان را بالا می‌کشند، هاشم آقا می‌پرد و روی کول نخچیان آویزان می‌شود. زور هاشم آقا و زور اهرم جرثقیل، باعث کشمکش می‌شود، هاشم آقا سوار کول نخچیان چند متری بالا می‌رود، و بعد می‌پرد پائین، جسد سیاه شده، با گلوی پاره بالا می‌رود، و صدای آخوند بلند می‌شود:” و اینست جزای دنیوی و بدانید که جزای اخروی اقتصاد چیست.” جماعت شعار می‌دهند، هاشم آقا و پاسداران سوار آمبولانس می‌شوند و فرار می‌کنند. پاسداران و آخوند روی جرثقیل جا می‌گیرند، جرثقیل راه می‌افتد، دار ثابت به دار متحرک تبدیل می‍شود، از این خیابان به آن خیابان و از این کوچه به ان کوچه، هرجا ازدحامی هست، جرثقیل نگه می‌دارد. و آخوند شروع به صحبت می‌کند. زن و بچه نخچیان روی بالکن ایستاده‌اند و مبهوت نگاه می‌کنند. و نخچیان را که بشدت سیاه شده و تغییر قیافه داده است نمی‌شناسند، و آخوند شروع می‌کند به صحبت:” جزای محتکرین و ضد انقلابی‌ها چنین است. فرزندانش او را نگاه کنند، اهل و عیالش عبرت بگیرند. برای راحتی خویش باید خانه را ترک کنند و تن به تمکین الهی بدهند. برای رضایت خاطــر خدا چنین باید کنند.” از پشت بامی گلــوله‌‌ای در می‌رود و کله آخـوند متلاشی می‌شود و تکه پاره‌هایش روی جسد متلاشی شده نخچیان پخش می‌شود.

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی