سپاسگزاری از دوستم ناصر زراعتی نمیتواند زحمتهای بیدریغ و بدون چشمداشت او را در تمام این سالها ادا کند. آنچه ناصر برای من میکند بالاتر از ویراستاریِ کتابهای من است.
به مادرم و تمام مادرانی که یک عمر زندانی بودند.
بازیگران:
زندانی یک (زن)، زندانی دو (زن)، زندانی سه (زن)، زندانی چهار (مرد)، زندانی پنج (مرد)، زندانی شش (مرد)
شکنجهگر یک (مرد)، شکنجهگر دو (مرد)، شکنجهگر سه (مرد)
راوی، دختر، زنِ عریان، زنِ الکن، خیاطِ پریشان (مرد) کارگر رنگکار (مرد)
متهم (مرد)
یک صدا
زنِ پریشان
موسیقی ۱
شش چهارپایه در انتهای صحنه در نیمدایرهای قرار دارد و یک چهارپایه چرخان یک متری جلوتر از آنها.
بازیگرها روی صحنه در هم میلولند؛ هر کدام برای خود راه میرود؛ انگار در یک کوچهی شلوغ؛ کسی با کسی نیست؛ بعضی ترانهای را که پخش میشود زمزمه میکنند، بعضی فقط راه میروند.
در سراسر نمایش دیالوگها بنابر احساس بازیگرها محاورهای یا نوشتاری (کتابی) نوشته شده. بعضی جملهها محاورهای شروع میشود و گویی بازیگر کمکم شیفتهی کلام خود شده و کتابی ادامه میدهد.]
گنجیشککِ اشی، مشی،
لبِ بومِ ما مَشین،
بارون میآد، خیس میشی،
برف میآد، گوله میشی،
میافتی تو حوضِ نقاشی.
کی میگیره؟
فراشباشی.
کی میکُشه؟
قصابباشی.
کی میپزه؟
آشپزباشی.
کی میخوره؟
حاکمباشی.
گنجیشککِ اشی، مشی،
لبِ بومِ ما مَشین،
بارون میآد، خیس میشی،
برف میآد، گوله میشی،
میافتی تو حوضِ نقاشی.
کی میگیره؟
فراشباشی.
کی میکُشه؟
قصابباشی.
کی میپزه؟
آشپزباشی.
کی میخوره؟
حاکمباشی.
راوی: چراغها خاموش میشود. [بازیگران میروند در قسمت تماشاچیها مینشینند.] چراغها روشن میشود.
موسیقی ۲
[خیاطِ پریشان، روی صندلی چرخان با حالتی زار نشسته است؛ شکنجهگرِ یک در نقش زنجیرزن و شلاقزن، گاهی به پشت خود زنجیر میزند گاهی شلاق میزند بههرجای خیاطِ پریشان. پس از دقیقهای صدای نوحه آرام شده قطع میشود.]
برکشتگان نینوا اربعین آمد؛ اربعین آمد.
بر کشتگان کربلا اربعین آمد؛ اربعین آمد.
بر کشتگان نینوا،
نینوااااااااااااا
برکشتگان نینوا، اربعین آمد.
آل پیمبر کربلا، دلغمین آمد.
جانم حسین جان،
ای جان جانان.
جانم حسین جان،
ای جان جانان.
بر کشتگان نینوا، اربعین آمد.
راوی: چراغها خاموش میشود. چراغها روشن میشود.
موسیقی ۳
یه شبِ مهتاب،
ماه میآد تو خواب،
[زن عریان آرام به خیاطِ پریشان نزدیک میشود، نوازشش میکند؛ سرش را روی سینه میگیرد. بازیگرها، بهجز زنِ عریان و خیاط در حینِ زمزمه کردن، میروند در قسمت تماشاچی مینشینند.]
منو میبره کوچه به کوچه،
باغ انگوری، باغ آلوچه
دره به دره، صحرا به صحرا،
اونجا که شبا، پُشت بیشهها
یه پری میآد ترسون و لرزون،
پاشو میذاره رو لب چشمه،
شونه میکنه، موی پریشون.
راوی: چراغها خاموش میشود. چراغها روشن میشود.
[بازیگران، یکی یکی، همانطور که کلمهای یا جملهای را میگویند میآیند روی سن.]
زندانیِ یک: آدمه و خاطراتش.
زندانی چهار: خاطرات خوب.
زندانیِ دو: خاطرات بد.
زندانیِ پنج: خاطرات زشت.
زندانی سه: شادیآور
زندانی شش: بدون خاطرات من هیچم.
زندانی یک: بدون خاطرات مرده است آدمی که منم!
زندانیِ دو: سالهاست که خاطرات من فقط از زندان است.
زندانی سه: و زندان؛
زندانیِ یک: و شلاق؛
زندانیِ دو: و شکنجه؛
زندانیِ سه: و تحقیر مُداوم است.
[همه رسیدهاند روی سن]
شکنجهگرِ یک: پتیارههای منافق!
شکنجهگرِ دو: دگوریهای اشتراکیِ جنده!
شکنجهگرِ سه: شهرنو رو خیلی وقته آتیش زدیم پتیاره خانوم! این مملکت جای منافق و اشتراکی نیست جونم!
شکنجهگرِ یک: کاری کنم که کلمهی بهایی و بهاءالله یادت بره انتر!
شکنجهگرِ دو: کاری کنم که هر روز برینی به قدّ و قامت خودت و اجدات و جنابِ شاه و جنابِ شهبانوت!
شکنجهگرِ سه: همهتونو از دم توّاب میکنم جندهخانوما. کاری میکنم که به یادِ دادنِ غریبونت زار بزنی شب و روز؛ دگوریهای منافق و اشتراکی و کونی!
راوی: چراغها خاموش میشود.[زندانیها از آن حالت بیرون میآیند] چراغها روشن میشود.
[همه در هم میلولند انگار در میدان یا خیاباناند. سه زندانی خطاب به هیچکس، صدایشان را توی هوا رها میکنند.]
زندانیِ یک: ما قرنها زن بودیم و به ما گفتند جندهای.
زندانیِ دو: ما قرنها مادر بودیم و به ما گفتند جندهای.
زندانیِ سه: ما که خواهرشان بودیم چپ و راست جندهایم.
زندانیِ یک: ما که دختر و خواهر و مادر بودیم و قرنهاست بیوقفه جندهایم!
زندانیِ دو: دختر بزرگ کردم یک جندهی جدید شد توی این خاکِ گند و گوز.
زندانیِ سه: پسر بزرگ کردم تبدیلش کردند به یکی از جاکشهای این سرزمینِ گند، این سرزمین گوز.
زندانیِ یک: برادرِ بیمادر بزرگ کردم، تو این زندان شد یکی از پفیوزهای روی خاک!
زندانیِ دو: یک عمر بدبختی و فلاکت کشیدم و خواهرم توی این زندان شد یک دگوریِ عهدِ بوق عینِ خودم.
زندانی سه: هی گُل نثار این خاک کردم و هی شد همان گند، همان گوزِ اجدادی که من خودم هستم!
راوی: موسیقی ۴
یه شبِ مهتاب،
ماه میآد تو خواب،
منو میبره، کوچه به کوچه،
باغ انگوری، باغ آلوچه
راوی: [صدای آنها را قطع میکند.] از سال ۳- ۱۳۶۲ گاهگاه تصویر زنی عریان کنار دیواری در زندان زنان جلو چشم من زنده میشود. این تصویر برای من زیباست. نه مثل مجسمههای عریانِ هنرمندان یونان باستان. قصدم از زیبایی، اندام زیبا نیست؛ نمیخوام ذهنتون بره دنبال زیباییهای ازلی ابدی، یا اصطلاحات مزخرفی مثل زن اثیری. برای این که تصویر مشخصی داشته باشید فکر کنید ویدا موحد است که روسریِ سفید زد سر چوب. فکر کنید نسرین ستوده است؛ انسان زیبای خاک ما. نرگس محمدی است؛ سپیده قُلیان.
زندانی یک: پرستو فروهر.
زندانی چهار: شهرنوش پارسی پور.
زندانی دو: مسیح علینژاد.
زندانی پنج: دلجو آبادی.
زندانی سه: زینب فراشیانی
زندانی شش: اون خانومه، چی بود اسمش؟
زندانی یک: لادن برومند؟
زندانی چهار: رویا برومند.
زندانی دو: آدم است و خاطراتش.
زندانی پنج: خاطرات شیرین و بامزه.
راوی: خونهی دوستم بودم تو یوتوبوری. پسرِ هفت سالهش عاشق من بود. چون با من بهش خیلی خوش میگذشت. شلنگ دستش بود. گفت عمو میشه یه کمی آب بریزم تو جیبات؟ گفتم بریز. سرِ شلنگ رو گذاشت تو جیبم و پر آبش کرد. بعد گفت عمو میخوای نقاشیهامو ببینی؟ گفتم آره. منو بُرد تو اتاقش. پنجاه، شصتتا نقاشی آورد. گفت عمو هر کدومو خواستی میدم بهت. یکی دوتا رو نگاه کردم. سومی قشنگ بود. گفتم اینو بده من. گفت این؟ عمو، میدونی؟ اینو خودم خیلی دوستش دارم. برداشت گذاشت کنار، گفت یکی دیگه رو پیدا کن. من دوباره چندتا رو نگاه کردم و گفتم این خیلی قشنگه؛ مال من. گفت این؟ عمو، میدونی؟ اینو خودم خیلی دوستش دارم؛ یکی دیگه پیدا کن. دوباره من گشتم یکی دیگه پیدا کردم. گفت این؟ عمو، میدونی؟ اینو خودم خیلی دوست دارم؛ یکی دیگه پیدا کن. دیدم من هر چی رو انتخاب میکنم این دلش نمیآد بهم بده. گفتم هر کدومو خودت میخوای بهم بده. گفت نه. عمو، میدونی؟ خودت باید بگی. باز ما یه کمی ورق زدیم و گفتیم این. باز همون ماجرا. گفتم هر کدومو که خودت میخوای بده.
این یکییکی همه رو نگاه کرد و گذاشت کنار، بعد یه تیکه کاغذ که کنار اتاق افتاده بود و چروک شده بود و گوشهشم پاره بود برداشت گفت این مال تو باشه.
من نگاه کردم دیدم فقط دوتا خط کج سفید و سیاه کشیده روش. [قاه قاه خنده.]
زندانی یک: خاطرات اندوهبارِ و دردناک؛ قتلهای زنجیرهای توی داخل و خارج.
[همه در هم میلولند.]
زندانی چهار: احمد میرعلایی کنار پیاده رو با بطری مشروب و درد و درد.
زندانی دو: غفار حسینی که کپسول توی مقعدش کردند.
زندانی پنج: سعیدی سیرجانی که سکتهاش دادند.
زندانی سه: کاظم سامی که اولینش بود؟
زندانی شش: طاطاوس میکائیلیان که بعد از او کشتند.
زندانی یک: سیامک سنجری چندمین نفر بودش؟
زندانی چهار: فرج سرکوهی که بارها او را کشتند و زنده شد.
زندانی دو: ابراهیم زالزاده که تنش را [ادای چاقو زدن درمیآورد.]چاقو! چاقو! چاقو!
زندانی پنج: سعیدی سیرجانی که اول جاسوس و لواطکارش کردند و بعد سکته و سکته.
زندانی سه: پیروز دوانی که نامهی تاریخی فرج سرکوهی را به ما رساند.
زندانی شش: حمید حاجی زاده، [ادای چاقو زدن درمیآورد.]! چاقو! چاقو! کارون ۹ سالهاش چاقو! چاقو! چاقو!
زندانی یک: مجید شریف عزیز ما!
زندانی چهار: محمد مختاری که گفت اکبر جون، وجه تسمیهی سردوزامی چییه؟
زندانی دو: آخی! پروانهی فروهر نازنین ما!
زندانی پنج: محمد جعفر پوینده رو یادم نره یه وقت.
زندانی سه: داریوش فروهر که یک تار موی سبیلِ قشنگش میارزید به هستیِ تمام جاکشهای آن سرزمینِ گُه!
زندانی شش: اون دانشجوئه اسمش چی بود؟ اون که چندتا جاکش زدن لَتوپارش کردند و از پنجره پرتش کردند توی حیاط کوی دانشگاه.
زندانی یک: شاپور بختیار و شُرشُرِ خون روی سینهاش، فریدون فرخزاد و کارد در کتفش.
زندانی چهار: بهروز وثوقی؟
همه: بهروز وثوقی؟
زندانی دو: آذر شیوا؟
همه: آذر شیوا؟
زندانی پنج: برنج، نخودلوبیا؟
همه: برنج، نخودلوبیا؟
زندانی سه: ایرنِ چشم عسلی؟
همه: ایرن؟
زندانی شش: بیک ایمانوردی؟
همه: بیک ایمانوردی؟
زندانی یک: گوشت، تخم مرغ، خیار، پیاز، سیبزمینی؟
همه: گوشت، تخم مرغ، خیار، پیاز، سیبزمینی؟
زندانی چهار: آذز فخر؟
همه: آذر فخر؟
زندانی دو: نخودلوبیا، عدس، ماش؟
همه: نخودلوبیا، عدس، ماش؟
زندانی پنج: نصرتالله کریمی؟
همه: نصرتالله کریمی؟
زندانی سه: نمک، فلفل، زردچوبه؟
همه: نمک، فلفل، زردچوبه؟
زندانی شش: نعمتالله آغاسی.
همه: نعمتالله آغاسی.
زندانی یک: بادوم، مغز گردو، آجیل؟
همه: بادوم، مغز گردو، آجیل؟
زندانی چهار: پوری بنایی؟
همه: پوری بنایی؟
زندانی دو: کبرا سعیدی، همان شهرزادِ شاعر و رقاص؛ انسان بینظیر!
همه: کبرا سعیدی!
زندانی پنج: خیارشور، زیتون؟
همه: خیارشور، زیتون؟
زندانی شش: بهرام بیضایی؟
همه: بهرام بیضایی؟
زندانی یک: بادمجون، کدو، جعفری؟
همه: بادمجون، کدو، جعفری؟
زندانی چهار: امیر نادری؟
همه: امیر نادری؟
زندانی دو: صابون، پودر رختشویی؟
همه: صابون پودر رختشویی؟
زندانی پنج: بهمن قبادی؟
همه: بهمن قبادی؟
راوی: آب، برق، هوا! هوا! زندگی!
راوی: موسیقی 5
[بهجز دختر بقیه مینشینند.]
دختر: [در حال خواندن، ادای مادربزرگش را درمیآورد، که هم لنگ است هم لقوهای. راه که میرود، برای این که نیفتد دستهاش را لنگر میکند به اینور و آنور، طوری که اندامش بیشترین فضا را اشغال میکند و لحن شاد صدایش با ریتم کُندِ اندامش نمیخواند. موسیقی همراهیاش میکند.]: یه دونه انار…
همه: [با صدایی پایینتر از خواننده.] دو دونه انار، سیصد دونه مرواری؛ میشکُفه گل و میپاشه گُل دختر قوچانی.
دختر: [میایستد]: مادرم یک ماه پیش مُرد.
مادرم تا وقتیکه زنده بود توی زندان بود.
ما هم تا وقتی که زنده بود با او بودیم و توی زندان بودیم.
این حق مادرم نبود.
این حقِ هیچ موجود زنده نیست.
ما این را نمیخواستیم.
مادرم هم نخواسته بود؛ نمیخواست؛ بااینهمه هر روز توی زندان بود.
من از زندان خستهام، از زندان و زندانیها و مادرم.
باید خودم را رها کنم از زندان مادر، از زندانیهای اندوهبار مادرم.
از زندانیهای بیارادهشده، زشتشده، و بعضی زیبای مادرم.
اما برای رها شدن از زندان باید برگردم بهزندان و مادرم.
این دست من نیست.
این ساختار هستی من و توست.
برای رهایی از شرّ، هی ناچاریم تکثیرِ شّر کنیم.
در این سالها هر وقت دست داده، این ماجرا رو در جمعهای مختلف تکرار کردهم. هر بار تلاش کردهم که کلماتم سیاه و سفید نباشه، اما نتونستهم.
دست من نبوده است این سیاه و سفید بودن دنیایی که من در آن هستم.
حتی وقتی که روزنهای از نور پیدا میشه گرفتار سیاهییه.
گاهی احساس میکنم نقاشِ درموندهای هستم که فقط دو رنگ در اختیارش بوده.
نقاشی که ذهنش مُدام تشنهی رنگست و رنگ میبیند، اما ناتوان از تصویر کردن اونهاس و ناچاره زیباترین تصویرها رو با سیاه و سفید نقش بزنه، و هر بار که بهنقشهای خودش نگاه میکنه با حسرت تکرار کنه: روزی ما دوباره کبوتر هایمان را پیدا خواهیم کرد…
همه: و مهربانی دستِ زیبایی را خواهد گرفت؛
روزی که کمترین سرود، بوسه است؛
و هر انسانی با انسان دیگر برابر است.
دختر: و ما تا آن روز توی زندانیم.
زندانی دو: زندانیایم؛ در همشکسته؛
زندانی سه: توبهکرده؛ خُرد شده؛
زندانی چهار: کاش خُردشده بودم و هر تکهام، تکهتکه در هرسو و تبدیل نمیشدم به توّاب ذلیل امروزی.
شکنجهگر یک: [شاد و شنگول] خوبیِ توّابا اینه که همه یکدستتند و با هم برابرند و زن و مردش یه جور گُهه، توفیر نداره هیچ و هیچ و هیچ؛ اصلاً.
شکنجهگر دو: [شاد و شنگول] تواب زن ببخشیدها، جندهست!
شکنجهگر سه: و مردشم، برنخوره یه وقت؛ کونیست خوشگلم!
زندانی یک: توّاب یعنی هر کسی که در خاک ایران زندگی کنه.
زندانی دو: که ایرانی باشه؛
زندانی سه: افغانشم همون؛ تاجیک هم فرقی نمیکنه.
زندانی یک: فرانسوی هم باشه با اون زبان قشنگش بله، بله.
زندانی دو: انگلیسی رو بگو که یادآور شکسپیر کبیر جهانه.
زندانی سه: کاناداییش زیبا کاظمی باشه و غیر کاظمی فرقی، نهخیر، نداره.
زندانی یک: امریکایی رو هم بگو.
زندانی دو: گذرت به ایران که بیفته فقط زندانی هستی و توّابی و جنده و کونی و جاسوس و سوس و سوس.
زندانی سه: ایران ترکیبی از بندهای انفرادی و بندهای عمومی است.
زندانی یک: من توی بند انفرادیِ شمارهی گوز بودم و هستم تا همین هنوز.
زندانی دو: من توی بندهای انفرادی و عمومی شمارهی گُه بودم و هستم تا همین هنوز.
زندانی سه: من خونهم خودش یک بند انفرادی است و تک تکِ کوچهها و خیابانها بند عمومی است برام.
زندانی یک: منم همین که تو گفتی، درست عینِ خودت.
زندانی دو: تو انفرادی به من گفت:
شکنجهگر یک: کاری میکنم که دادن یادت بره جندهخانوم.
زندانی دو: توی عمومی جلو همه داد زد:
شکنجهگر دو: چی خیال کردی دگوری! اینجا کُس و کون پاره میکنیم ما.
زندانی سه: تو پیاده رو، جلو بچهم [ادای کشیده زدن درمیآورد] این جوری کوبید تو صورتم:
شکنجهگر سه: تا کی بگم حجاب و حجاب و حجابِتو؛ ای بینمار! پتی جون؛ پیتاره جون؛ ننهجنده!
راوی: موسیقی ۶
توکلت علی الحی الذی لایموت و الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی لَمْ یَتَّخِذْ [صدای موسیقی کم شده محو میشود.]
زن عریان: [جملههایش را توی هوا ول میکند.] چه شد که شلاق به دستی پسر، پسر، پسرم؟
چه شد که نفرت از چشمهات شعله میکشد پسرم؟
چه شد که به هلاکِ تنِ برادر و خواهر و مادرت شلاق میکشی پسرم؟ من؟ مادرت! که شیرهی جانش در رگانِ توست پسر!
مرا بهعزای دخترها، بهعزای پسرهایم نشاندی پسر، پسر، پسرم!
ببین! ببین! تو زندهای و مادرت بهعزایت نشستهاست پسر!
تو ای نَفَسم، زندگیم، هستیِ من! چه شد که نگاهت شلاق میزند؛ کلماتت ضربههای شلاق است و ادامهی دستت همیشه شلاق است؟
با کدام چاه بگوید این درد را مادر بینفس شده؛ تنگدل شده پسرم؟مه
چه کرد جز مهربانی با تو این مادرِ امروز ذلیلِ امروز خاکبرسرت؟
تو برای من اشرفِ مخلوقاتِ جهان بودی!
تو برای این مادر انسانی بودی که هیئتِ خدا را داشت!
تو دستِ من بودی پسرم که دستگیرِ ناتوانهابود؛
زبانِ من بودی پسرم که مهربان بود و آهنگِ مهربانی داشت؛
ای قلب من، قلبِ مادرت۟ مفلوک! چه شد که خدای مادرت را به گُه کشیدی پسر، پسر، پسرم؟
راوی: [چراغها خاموش میشود. چراغها روشن میشود.]
موسیقی ۷
همه: آفتاب سر کوه نور افشونه،
سماور جوشه؛
یارم تنگِ طلا دوش گرفته،
غمزه میفروشه؛
یارم تنگِ طلا دوش گرفته،
غمزه میفروشه.
یه دونه انار، دو دونه انار،
سیصد دونه مرواری؛
میشکُفه گل، میپاشه گل،
دختر قوچانی.
میشکُفه گل، میپاشه گل،
دختر قوچانی.
دختر: اولینبار که مادرم اسم اونو اُوُرد و گفت یه دختر، من یه دختر کوچولو رو میدیدم. یه دخترِ کوچولوی قشنگ که با کاراش همه رو ذّله میکرد. یه دختر که عینِ بعضی دخترای قصههای مادر بزرگ بود که من از وجودشون و کارهاشون کیف میکردم. اما مادرم با توضیحاتِ دقیق و طنینِ کلامش تصویر منو تبدیل کرد به یک زن زیبا. خُب کسی که راجعبه یه دختر کوچولو، اینجوری حرف نمیزنه که بگه: او زیباترین ماها بود!
و مادرم اونقدر تکرار کرده بود او زیباترین ماها بود که برای من هم او یکی از زیباترین ماها بود.
و کاری که میکرد اونقدر ساده، اونقدر ناچیز، اونقدر کودکانه بود که من از شنیدنش کیف میکردم و هنوز که هنوره، سالهاست توی ذهن من مونده. زنی که انگار کر و لال باشه، یک کلمه بهزبون نمیاُوُرد، با کسی حرف نمیزد، و تنها کاری که میکرد پاره کردن لباسش بود. زنی که فقط میخواست لُخت باشد، آن هم توی زندانِ جمهوریِ گوزِ اسلامی، آن هم در میانِ آن همه زنِ بهاجبار با حجاب و پوشیده.
حضور این زن، دلپذیرترین هوایِ هواخوریِ ما توی زندان ما و زندان مادرِ ما بود.
تا وقتی مادرم نبود، ما نمیدونستیم مادر چیه و زندان چهجور گندوگُهیست.
مادر ما، مادربزرگ خوشخنده بود و ما، من و برادرم، خدمتکارای کوچیکش بودیم و اون خدمتکار بزرگ ما. خدمتکار مادربزرگ بودن برای ما خیلی قشنگ۟ زیبا بود. آخه توی این دنیایی که ما بودیم و مادربزرگمون، همه چیز عینِ یک بازیِ کودکانه بود و قشنگ۟ زیبا بود.
صُوبا با آواز مادربزرگ بیدار میشدیم، شبا با آوازش میخوابیدیم. من اینورش میخوابیدم برادرماونور.
خونهی ما تا قبل از اومدنِ مادر، همیشه پُر از آوازِ مادربزرگ بود.
مادربزرگ که خیلی قشنگ، خیلی بینظیر۟ زیبا بود.
مادربزرگ با یک پای کوتاه و یکی بلند و با لَقلَقش شکوه و جلالِ خانهی ما بود.
ما کوچولو بودیم. من هشتساله و برادرم ششسالونیمه بود و راه رفتنمون کودکانه، کوچیک بود. جثهی مادربزرگ همچین بزرگ نبود اما وقتی را میرفت انگار اونقدر سنگین بود که زمین هی از زیر پاش درمیرفت و تا کُنترلِشو حفظ کنه، تمام فضا پُر میشد از اندام قشنگ او. من کیف میکردم از راه رفتنِ باشکوهِ او.
مادربزرگ بیشتر نشسته بود و من و برادرم کارای خونه رو میکردیم. اما کارایی بود که از ما برنمیاومد و مادربزرگ همونطور نشسته و سر و سامونی بهشون میداد.
بلند شدن مادربزرگ همیشه همراه این ترانهی او بود:
راوی: موسیقی ۸
دختر: [ادای مادربزرگ را درمیآورد، لنگان و لقوهای میلقود و برای نیفتادن دستهاش لق میخورد از اینور و آنور، و همراه خواننده میخواند.] یه دونه انار
همه: دو دونه انار، سیصد دونه مرواری، میشکُفه گُل میپاشه گُل دختر قوچانی.
دختر: من آرزوم این بود که عین مادربزرگ باشم، با دستوپا و تنم عینِ اون تمامِ فضا رو پُر کنم. گاهی که مادر بزرگ اونقدر خسته بود که دیرتر از من و برادرم بلند میشد، ما عینِ خودش راه میرفتیم و ترانهی صبگاهیشو میخوندیم و بیدارش میکردیم.
مادربزرگ آوازَش باشُکوه بود!
مادربزرگ راه رفتَنَش باشُکوه بود!
مادربزرگ دردهایش هم باشُکوه بود:
ای خدا! وای خدا!
همه: ای خدا مُرده شدم بس کمرم درد گرفت.
کمرم درد گرفت و کَپَلَم درد گرفت.
یه روزی من بغلم درد گرفت؛
روز بعدش ولیکن باز کَپَلَم درد گرفت؛
ای خدا مُرده شدم بس کمرم درد گرفت.
کمرم با بغلم با کَپَلَم درد گرفت.
دختر: اون وقت ما میدونستیم که مادربزرگ مشتومال میخواد، و من و برادرم میافتادیم به جونش و بهشیوهی خودمون مشتومالش میدادیم؛
و مُشت و مال ما همیشه همراه غلغلکهای کودکانه بود.
مادربزرگ آوازَش باشُکوه بود!
مادربزرگ راه رفتَنَش باشُکوه بود!
مادربزرگ دردهایش هم باشُکوه بود و قاهقاهش باشُکوهتر.
مادربزرگ حتی غلتیدنش روی شکم باشُکوه بود.
وقتی بالاخره بعد از صدسال روی شکمش میغلتید ما اول روی پشتش را میرفتیم، بعد کون و کپلِشو تا پنجهی پاهاش مشتومال میدادیم. بعدم میدونستیم که امروز ما باید صبحونه رو آماده کنیم.
بعد از صبحونه مادر بزرگ میگفت حالا چه کار کنیم؟
بچهی یک: قصه بگیم.
بچهی دو: گُل یا پوچ بازی کنیم.
بچهی یک: نقاشی کنیم.
بچهی دو: آواز بخونیم! آواز بخونیم!
دختر: ای خدا! وای خدا!
همه: ای خدا مُرده شدم بس کمرم درد گرفت.
کمرم درد گرفت و کَپَلَم درد گرفت.
یه روزی من بغلم درد گرفت؛
روز بعدش ولیکن باز کَپَلَم درد گرفت.
ای خدا مُرده شدم بس کمرم درد گرفت.
کمرم با بغلم با کَپَلَم درد گرفت.
دختر: وقتی که مادرم اومد تازه فهمیدیم مادر چییه و زندون جایییه که مادرمونو پنج سال و نیم از ما دور کرده و تو همون چند روز اول فهمیدیم مادر یعنی زندان و درد؛ دردِ بیدرمان!
مادرمون آزاد نشده بود. زندونو ورداشته بود با خودش اُوُرده بود تو خونهی ما. و کمکم صدای آوازهای قشنگِ مادربزرگ میانِ زندانِ اندوهبارِ مادرم گم شد. اول آوازش گم شد و بعد هم خودش.
یه روز که از مدرسه برگشتیم برای اولین بار دیدیم مادربزرگ نیست. مادربزرگ که پادرد داشت و بدندرد داشت و بهندرت بلند میشد و نشسته برای ما غذا درست میکرد، ناگهان رفته بود و گم شده بود و جای آوازهای قشنگش را صدای چرخِ خیاطی و کابوسهای مُدام مادر گرفته بود.
شب کابوس میدید؛ روز کابوس میدید.
شب زندان بود و روز زندان بود.
بعدها فهمیدم مادربزرگ طاقتِ زندان نداشته.
مام طاقتِ زندون نداشتیم. اما ما مادربزرگ نبودیم که بتونیم بریم بیرون و گم بشیم. من هشت سالم بود و برادرم شش سال و نیم داشت. ولی بهمحض این که مادر با کولهبارِ زندونش اومد، ما در طول یک هفته، ده روز، دوتا بچهی بزرگ شدیم.
زندانی که با مادر بود و مادر را درهمشکسته بود و خُرد کرده بود، ما را درهمشکست و بزرگ کرد.
آنقدر بزرگمان کرد که بتوانیم در زندانِ مادر هم یک چیز زیبا پیدا کنیم.
زنی که هی لباسش را پاره میکرد و دور میانداخت؛ لُختِ لُخت.
زندان مادرِ ما یک روزنهی زیبای امید داشت.
یک فرشتهی تنهای بیمثال!
کافی بود اسم آن فرشته بیاید تا تمام ستونهای زندان برای ما درهم بریزد و باد، بادِ هوا شود.
زنی که مادر میگفت او زیباترین ماها بود.
میگفت او فرشتهی تنهای توی زندان بود.
او که کارش تنها پاره کردن لباسهایش بود.
میگفت یه روز صبح که بیدار شدم، تو رختخواب نشستم، دیدم لُختِ لُخت کنار دیوار، زیر پنجره وایستاده. اول فکر کردم خوابم، رویاست؛ اما خواب نبود؛ خواب نبودم. یه زن بود، لُختِ لُخت۟ کنار دیوار زندان ایستاده بود. یکی دیگهم که مثل من بیدار شده بود، با دیدنش هاج و واج مونده بود.
بعد بغلدستیشو بیدار کرد، و اون بغل دستیشو، و بعد تکتکِ زندونیهای بند بیدار شدن و بُهتزده خیره شدند به او، به اندامِ لُخت او که برای برای تکتکِ ما در زندان نه زیبا که پاک وحشت بود.
راوی: و شما، هر کدوم با کلماتتون سنگی انداختید بهسوی قامت عریان و آزاد و استوار او.
زندانی یک: سنگ؟
زندانی دو: گفتی سنگ؟ زندونی سنگش کجا بوده مردک.
زندانی سه: سنگها همه دست جاکشهای زمانه است.
زندانی چهار: سنگهای بزرگ.
زندانی پنج: سنگهای کوچک؛ حتی کلوخ و خِشت و گِل هم دست جاکشهای زمانه است.
زندانی شش: چیزی که من انداختم یک گُلِ آزالیای قشنگ بود.
زندانی یک: آن که من انداختم فلاکتِ من بود و درد من.
زندانی دو: همه شاهد بودند که من عشقم را نثار او کردم.
زندانی سه: تو که از ترس داشتی میریدی توی خودت.
زندانی چهار: ریدنِ من توی خودم هیچ جای جهان جُرم نیست خواهرم.
زندانی پنج: من که فقط مبهوت بودم از اول تا به آخرش.
دختر: ما اینقدر شکنجه شدیم که دیگه لازم نیست خودمونم شکنجهگرِ خودمون بشیم.
من اصلاً دوست نداشتم از این جلوتر برم.
برادرمم اصلاً نمیخواست بیش از این.
حتی وقتی که مادرم ادامه میداد، نمیخواستیم بشنویم.
ما با مادربزرگ زندگی کرده بودیم و همهچیز برای ما بازی بود.
اما ادامهی حرفهای مادر بازی نبود؛ درد و فلاکت بود و برای ما لذّتی نداشت.
و کیست که بتواند تا آخرِ این داستان پیش برود و برای آن زن عریان و زنان دیگرِ زندانی زارِ زار نگرید؟
راوی: بیخیالش عزیزِ من. بهاندازهی کافی گریه کردهایم ما.
موسیقی ۹
همه: آیییییی
آی بانو ،
آی بانو بانو بانو؛
بنشین به روی زانو؛
غوغا بهپا کن؛
از اون ناز و کرشمه؛
دلم شد چشمه چشمه،
دلم شد چشمه چشمه؛
های، های، های…
نازیبانوچه، گُل من؛
سروِ کوچه، گُلِ من؛
دختر غنچه، گُل من؛
کوچه به کوچه، گُل من؛
نازلی و نازلی و ناز گُل من؛
نازنین دلبرِ خوشگل من؛
غوغا بهپا کن؛
از اون ناز و کرشمه؛
دلم شد چشمه چشمه؛
دلم شد چشمه چشمه؛
های، های، های…
[صدای ترانه قطع میشود. بازیگرها مینشینند. زنِ عریان شاد است، حیوانی را که تو بغلش دارد ناز میکند. در طولِ مونولوگِ خیاطِ پریشان، زنِ عریان همچنان در حال و هوای خود، گاهی که از کنار او رد میشود، میایستد و بهجای حیوانش او را نوازش میکند. کمکم حیوانش را [که شالِ اوست] میاندازد روی شانهاش و بهجای آن گهگاه سرِ خیاطِ پریشان را نوازش میکند و شانهاش را میمالد و نازش میکند. خیاطِ پریشان در دنیای خود است و اصلاً متوجه حضور او نیست.]
خیاطِ پریشان: چند ثانیه سرگردان روی صحنه راه میرود. راه رفتنش جهت ندارد. کمی به راست، کمی به چپ. به دیوار تکیه میدهد. میخواهد بنشیند، ولی میان نشستن بلند میشود؛ دوباره راه میافتد. میایستد. بدنش تیک دارد؛ اعضای بدنش گاهگاه میپرد.]
راوی: این کشتیِ شکسته به ساحل، روزی عروس دریاها بود.
خیاطِ پریشان: هرچه بیشتر میگذرد بهقدرتِ درهم-شکستهی خودم بیشتر ایمان میآورم.
من خداوندگار استقامتم!
من بازیگر تمام قُرونم!
اما امروز فقط خستهم! خسته! و این پفیوزها هى برنامه اجرا میکنن.
منو توی کوههاى دربند میچرخونن و میگن مرزه.
من لبخند میزنم.
منو سوار یک قاطر مُردنى میکنن بهجاى اسب.
من لبخند میزنم.
منو از کوه بهزیر میاندازن.
من با دستِ شکسته لبخند میزنم.
من فقط خستهم. چشمهامو میبندم؛ میگن آلمان شرقىیه. چشمهامو میبندم؛ میگن آلمان غربىیه. اما من فقط خستهم.
[زن عریان به او نزدیک میشود. انگار او را میشناسد. انگار هر روز با او بوده و هست. و انگار هر روز کارش نوازش اوست. عینِ یک خواهر، مادر، معشوقه، عینِ یک کودک که در حینِ بازی متوجهِ سگ دوستداشتنیِ خود است گاهگاه او را نوازش میکند.]
من خستهم و این پفیوزها میگن اینجا دانمارکه. منو سوار ماشین میکنن؛ توى خیابونها میچرخونن؛ میگن جزیرهی فونه.
یه دریاچه درست کردهن بهچه بزرگى. قوهاى زیبا رو رها کردهن توش. قوهاى زیبا رو هم بهبازى گرفتهن.
من بهقوها دلخوش میکنم.
اینها دیگه معصومیّت مطلقاند.
براشون نون خُرد میکنم.
از دور میآن.
صداى بالهاشون رُپ رُپ رُپ، چه با شکوه است!
بعد رفیقم را میفرستند، جلو چشمهاى من قوى زیباى منو که از اون دورها، بهعشق تکهاى نون خشک اومده، سر میبُره.
من نعره میزنم دیوث!
منو کُتک میزند.
دندونهام!
چونهم!
میگن اینجا کمپِ سَندْ هُلمه. اینجا کشتى نورِناست. اینجا هُندىیه. منو هى جابهجا میکنن؛ از این شهر به اون شهر. ازین خونه بهاون خونه. برام کلاس درست کردهن. پس از اونهمه مدرسه و دبیرستان و دانشگاه، میگن باید از صفر شروع کنى.
بهزبان یأجوج و مأجوج حرف میزنند.
کلمات مرا حتّى از من گرفتهاند.
اما ترجیعبندشون همچنان همونه که بود.
و ترجیعبند من دیگر بر زبانم جارى نمیشود.
من، زبانم را، دیگر، از کف دادهام و آنها هى ادامه میدهند.
اینجا ایسْهُوىْ است.
اینجاکپنهاگ است.
اینجا سوئد است. استکهلم است. اینجا دادگاه دادخواهی توست.
و من فقط خستهم. چشماموم میبندم. تاریخ ورقخورده. امروز ماه نوامبره؛ فردا ماه دیگرىست. من فقط میخوام بخوابم، اما آنها هى کلمات عجیبغریب را بهمن حُقنه میکنن. من فقط میخوام بخوابم، اما هى تلفن زنگ میزنه.
کیه؟
حسین.
کیه؟
حسن.
کیه؟
پَر.
اِى پُر بههرچه نهبدترت، چى چی میخواى؟
نامه مینویسند.
بهاسم رفقام نامه مینویسند.
تمبر ایران میزنن. تمبر فرانسه میزنن. تمبر سوئد و آلمان میزنن و میاندزن توى خونهی من.
چرا پرده رو نمیاندازند؟ چرا ادامه میدن؟ من که دیگه درهم شکستهم.
اینهمه بازیگر!
هیچ تئاترى اینهمه بازیگر نداشته!
یکىشون گفت اینجا دانمارکه آقا، آزادىیه! گفتم آزادىیه؟ خیلی خُب! و نوشتم آهاى جاکشها! و نوشتم دندونهام! تخمهام!
نه، دست برنمیدارن. پرده رو نمیاندزن. و من دیگه اختیار از دستم رها شده. آخه اینهمه؟
در عرض چند روز سالها رو بر من گذروندهن.
این منصفانه نیست.
برای منى که اوّلین جامه را براى بشر دوختهام، این منصفانه نیست.
حتّى براى یک سیاهىلشکر، براى یک نعش، این منصفانه نیست!
آخرین حربه رو بهکار گرفتهن.
سریع پیش میرن.
قبلاً روزبهروز بود.
حاﻻ ساعتبهساعته.
دقیقهبهدقیقهست.
اما من،
دیگه،
نه ساعتها رو میشناسم،
نه دقایقو.
حاﻻ،
من،
فقط یک مُشت سایه میبینم،
و یک مُشت کلمه که بر سرم هوار میشه.
هرچه هست. یک مُشت آدم دورهم کردهن.
گفتم آدم؟
کاش یک آدم در میانشان بود؛ یک انسان.
[خسته و درهمشکسته مینشیند، زن عریان کنارش خم میشود، سرش را به سینهی خود میچسبانَد.]
هست!
مطمئنم که هست!
من صداشو میشنوم.
شعرى میخونه. چى میخونه؟
میگه: خدایان را بگذار با فرشتههایشان جلق بزنند!
میگه: من اگر درهمشکسته، اگر ویران، اما هنوز هستم!
میگه: آهاى! با شما هستم!
صداى مرا بشنوید!
صداى مرا، اى همهی پفیوزهاىِ همهی این زمینِ پهناور!
من از درون گور با شما سخن میگویم؛ از درونِ گورى که این جهانِ شماست!
راوی: چراغها خاموش میشود. چراغها روشن.
مـوسیقی ۱۰
دختر: [زنِ اَلکن را روی چهارپایهی جلو مینشانَد. و همانطور که میخواند او را ناز و نوازش و آرایش میکند.] من از اون آسمون آبی میخوام؛
من از اون شبهای مهتابی میخوام؛
دلم از خاطرههای بد جدا؛
من از اون وقتای بیتابی میخوام؛
من از اون وقتای بیتابی میخوام؛
دختر: میخوایم بریم تو جمع دختران مدرسهی محل عزیزم.
[دورش میگردد و نوازشش میکند.]
راوی: چراغها خاموش میشود. چراغها روشن میشود.
موسیقی ۱۱
دختر: [در حال نوازش خواهرش، میخوانَد، میرقصد.]
نرمک نرمک از لب چشمه میآید؛
رعنا،
خندون خندون ناز و کرشمه میآید؛
رعنا،
دلبر.
رعنا،
ستمگر.
رعنا،
مایهی نازی، عمرِ درازی، گلِ مایی؛
رعنا،
چه بلایی.
دختر: امشب شمعِ جمعِ مجلسِ زنانی خواهر نازنین من.
راوی: چراغها خاموش میشود. چراغها روشن میشود.
راوی: موسیقی ۱۲
دختر: [در حال خواندن و رقصیدن، تمام هنرش را به کار میبرد تا زنِ اَلکن زیباتر جلوه کند.]
دختر شیرازی، جونم دختر شیرازی
ابروتو به من بنما، تا شووم راضی
ابرومو میخوای چه کنی، بیحیا پسر
کمون تو بازار ندیدی، اینم مثل اونه
ولیکن نرخش گرونه.
دختر: امروز تصویر قشنگت در سراسر جهان پخش میشه عزیزم!
راوی: چراغهای خاموش میشود. چراغها روشن میشود.
موسیقی ۱۳
دختر: [در عینِ حال که به زنِ اَلکن میرسد، سرو رویش را نوازش میکند میخوانَد و میرقصد و او را به نحو چشمگیری آرایش میکند.]
قهر تو مال غریب؛
درد تو مال طبیب؛
گوشهی تنهایی و هجر تو مال رقیب
نازِ تو مال دلم،
وای بهحالِ دلم،
دختر: باید زود راه بیفتیم خواهری. باید سر ساعت توی دادگاه دادخواهی باشیم. تو سمبلِ تمام دادخواهانِ جهانی عزیز من! [زیر بغلش را میگیرد که بلندش کند. زنِ اَلکن نمیخواهد اما انگار حتی توانایی ندارد که دختر را پس بِزنَد. آنها چرخی در صحنه میزنند و دختر، زنِ الکن را روی همان چهارپایه مینشاند.]
راوی: این کشتیِ شکسته به ساحل روزی عروس دریاها بود.
زنِ الکن: کجا؟ کجا؟ دوباره؟
دختر: دادگاهه خواهرم. دادخواهیست خواهرم.
راوی: دادگاه شلاق است و دادخواهی شلاق، و تمامِ بودن ما چرک و خون ز شلاق است.
زنِ اَلکَن: [انگار دست و پاش در تارِ عنکبوت گیر کرده، تمام تلاششش را میکند تا خود را رها کند.]
دختر: گل میریزم رو سرت؛
همه: سنبل میریزم رو سرت؛
تو فقط حرف بزن تا گل بریزم رو سرت.
زنِ اَلکَن [درمانده، تلاش میکند، پارهپاره حرف میزنَد و گاهگاه انگار یادش میافتد باید خودش را از این وضعیت آزاد کند، اما همچنان مایوس بهحرف زدن ادامه میدهد.]
من…
میگم…
دادگاه…
عمومی…
خصوصی…
من خوابِ خوب…
بخوابم برای دستم درد…
دردم؛ درد…
برای لُختش…
لُخت…
برای اون پاهاشک؛ هاشک؛ هاشک…
لاشِ لاشک…
فقط بخوابم و خواب…
نه…
اصلاً…
هیچ…
دیدن که چی؟
که لُخت…
چی؟
لگنم؛ دردِ صندلی…
دستش که درد؛ نالههاش زخم.
اونجا…
نشسته…
تن؛ دردِ…
لُخت…
تنِ…
منم که…
وای!
پاهاش!
زخمیِ چرکم.
نه… نه…
نهدادگاهخواهی…
دادخواه…
انفرادیام…
عُمُوم؛ با عُموم؛ مُرس…
بهمُرسِ چشم…
که چشم؛ بنَدم بهچشم.
ببین چه چی؟
کردند چی؛
منم، دخترم؛ ببین.
چه خنجِ خنجِ خنج؛
چه پستون…بهبچه…پستونش.
تنش…
تنم؛ دستهام؛ من سَرَکَم کَم…
تو خدایی که؛ کم کنی…
بگو بخواب! خواب!
پایان نمیشود…
پایان؛ نفس…
نفس؛ نفسم…
دگورمم…
ای هی…
دگوری است…
ای…ای جنده است مادرِ شلاق!
که دردِ زخم؛ درد؛ درد…
مشترکش…
منفرد؛ که مُرس؛ عموم…
ای انفرادِ منفردم…
ای فلاکتی که…
نگَمگَفت…
من اشتراکی…ی…ی…
کونیِ شلاق؛ شَرق؛ شَرق…
قحبهی هستی…
هست…
مُرسم؛ تَتق؛ تَتق؛ اع اع…
هستی که بسته چشم…
گریه گریه؛ هستیِ…ی..ی …
گریه؛ دخترم؛ موهاش؛ بلندی بُرید؛ پنجهی پا…
آیه آیه؛ گیج گیجش؛ تا سرم؛ پری؛ پسری…
دختر چرا؟
چرا؟
بسیار؛ هی؛ چه شد؟
چه شد؛ شدنش؟
لُختم…
که لُختَکَیم…
منم؛ لگد به سرش…
فرشتهی رحمت کنم یکی…
هی رشته.
رشتهی شلاق؛ لَق لَقِ لُختش…
دمپاییام؛ دردِ مچالهام…
جای زخمِ دل…
آتشِ کف…
پایِ کیسهی…
بودی سیاهی خدا؛ تنش…
تنشکه سیاهِ تنشکیسه…
رشته رشته چشمبندِکی تو…
مو گُلی؛ سرخی…
تنت که…
تن…تنم؛ تنش…
زمین سردِ آتشی گو…
زخمهای تنش؛ تحملتو تا کی؛ چرا خدا؟
نکن؛ کنی…
اگه تحمّلکردن…
اگه بره؛ که بره…
فقط… فقط… فقط مهربونیام…
حرف است؛ اینور اونور…
تاریخ. ریخت؛ ریخته شُرشخ…
جمعت که جم…
من گَم؛ بگُم که هی…
خُب آدمی…
آدمه؛ همدردِ تحمّله.
من شاعرانِ شعر…
راوی: این کشتیِ شکسته به ساحل، روزی عروس دریاها بود.
مهربون بودنیم…
باترس؛ اضطرابی که…
چه جور؛ گَم؛گَم؛ گُم؟
میشه که…
موقعیّت؛ دردت…
زخمی است؛ تن؛ تنم…
تَنَنانا؛ تنم؛ تنانا…
جهنمِ خاموش؛ تلخ؛ سفت؟
اگه خاموش می…
اشکهای شلاقک…
جاکشی کشان؛ درد است…
این شُعله؛ شعلهی اندوه؛ عینِ شُعلهی…
زخمِ من؛ نه من…
شاداب…
شادابِ گُل؛ گلاب.
اما چی شد؟
کردیم با خودم؛ تن او…
موقعیـّتِ اجبار؛ محترم…
که بودنم…
آفتاب؛ تابِ سرد…
پنجهی؛ پنجه؛ ابرِش سیاه؛ دل…
چرک دردهام سرخ…
بوی گلابِگند…
تحمّلی که قشنگ…
صبر یعنی؛ صبرم اگه عطرِ خواهری…
خرید؛ خرامیدنم…
امیدم…
قُمگُم؛ قُمگُم.
شد؛ شا امیدکم…
هی همیشه؛ اکنون؛ من. [مستاصل از گفتن راه فرار میجوید ولی نمییابد.]
دررفت رفت؛ چرکِ دمپایی…
درخششِ بوی چروک؛ پا؛ پاها…
دلم که تنگیِ گریان…
شُکُوهِ درد؛ که هی…
من؛ تنت.؛که زیبای…
شعرم؛ بهرفت؟ رفت…
متهم: اینا یه مشت حقهبازن؛ بازیگرن؛ ببین چهجوری تِتِهپِتِه میکنه؟
یک صدا: نوبت شما چند…
متهم: کدوم آدمی میتونه اینجوری حرف بزنه بهجز بازیگر تئاتر؟ همهشون بازیگرن. از اون مصداقی بگیر تا این کجوکولهها…
یک صدا: ساکت! نظم دادگاه…
متهم: چرا ساکت باشم؟غریب گیر آووردن. من باید از خودم دفاع کنم؛حقهبازن؛ بازیگرن همهشون؛ همینو ولش کنین بره بیرون ببینین چه خوشگل شعار میده علیه من و رهبر…
یک صدا: مکروفنشو قطع کنین!
زنِ الکن: که لُخت.
تک؛ ببوشی.
میون؛ میون؛
ما یعنی؛ ارادهبی.
بی بی.
زندان؛ سیاهیِ جلاّق؛
جادههای طولانی.
سر دردِ پیرِ ؛
قدملُخت؛ سر بافشارِ فشاری؛ شما؛ منم.
خدا نبخش؛ نبخشد.
من.
گُهِ من.
من عرشِ توت؛ بودی؛ بهبوی گُه.
که سنده؛ انفرادیِ من؛ برو.
بشم؛ برَوِیدَم.
نفس؛ نفس نهبیاید.
تنِ تنگش.
تَتق؛ تق، تق..
عزیز؛ من به فدایم. فدام دخترکم.
من و نفسِ گَمنِ شلاق.
این دلم؛ شَر؛ شَق.
و درد.
درمان کجاش؛ عینِ کجا؟
چرا. چرا؟ کجاست؟ چُرکهی شمارهی دیوث.
دم؛ بهدمپاها.
که بوی گُه بهدماغم شوی؛ شود؛ بهشبانم.
من. بو؛ بهبویِ بو؛ زیبای من پُر از شلاق.
این گُه که؛ بوی گُه که کی.
خدا. تو؛ بوگرفته منم؛ گند و گُه؛ خدا.
من. تا ابد! ابداً! منِ انفرادی است؛ عُمُومی.
منم که هستی، شب، شب.
انفرادیام؛ گُم گُور.
زندان من. عمومیِم. هرکجا؟ هی؟
چه آیهها؛ همه ذهنم.
چه آیهها؛ دهنم.
هی؛ نفس؛ نفسی.
خیابان و کوچهی دردم،
چرک؛ شعر؛ چرکابه.
بخواب دخترکی کوچکی که خوابم. خوب. [مستاصل با اشارهی دست و سر میخواهد خودش را خلاص کند از این شکنجه و وصف.]
دختر: گل میریزم رو سرت
همه: سُنبل میریزم رو سرت
تو فقط حرف بزن تا گل بریزم رو سرت.
گل میریزم رو سرت
سُنبل میریزم رو سرت…
راوی: چراغها خاموش میشود. چراغها روشن میشود.
کارگر رنگکار: هی اعتراف کنم؛ هی اعتراف کنم؛ بازم هی اعتراف؟
حاج آقا، من به کی بگم؟ به کی؟ حاج آقا من به کدوم جاکشی بگم آخه؟
کجای این اسلامه؟ کجاش فرمان الهییه آخه؟
والله خدا اگه رو زمین بود دهن تکتکِتون رو گاییده بود تا امروز.
صدبار هی گفتهم بابا من یه رنگ کارم، کارگرم. ول نکردن، ول نمیکنن. اینقدر هی زدن توی دَک و پوزم که گفتم اصلاً من مجاهدم، من فداییام، بهایی، یهودیام، جاسوس امریکا و تمام آفریقام.
گفتم اصلاً از انگلیس اومدم تا انگشت تو کون جمهوری اسلامیتون کنم.
من چاک و ماک ندارم. عصبانی بشم به قد و قامت جناب خدام میرینم.
حالا بگو دوباره شلاق بیارن. بگو حاج آقا، پنجاهتای دیگهم روش؛ به تخمهام؛ به پشمهای سفید و سیاهِ خایههای از حالرفتهم.
آدمِ چشمبسته، دستوپابسته رو هر دیوثی میتونه بزنه از امروز تا ابد. تا دهن باز کردم هی منو زدن حاج آقا. من عصبانی بشم فحش میدم حتی به خدا به پیغمبر.
خدا که مال شما نیست. پیغمبرتونو خاک و خاکستر میریختن رو سرش، راهشو میکشید و میرفت. اینها که دیگه مستنده و توی کتابهای خودِ شماست. البته مطمئن نیستم، اینها رو مادرم میگفت و من بچه بودم و کیف میکرد و میگفتم عجب بزرگی بوده این حضرت!
الان دیگه باور نمیکنم.
با این کارهایی که با من کردین تمام حرفهای مادرم هم بادِ هواست برام.
حاجی، من به خدای خودم اگر ریدم، بین من و خدای منه. یعنی خدای قادر و سمیع و بصیری که همه جا هست و هزار و یک اسم داره اینقدر ناتوان و خاکبرسر و پیزورییه که شما بهجاش انتقام میگیرین؟ اگه خدا از من خشمگین بشه بازم بین من و خدای منه.
شیش ماهه هی میگم بابا من یه رنگکار ساده، کارگرم. آخه کدوم خدا ،کدوم اسلام گفته هر روز منو تبدیل کنین به جاکش و خوارکسده و مادر جنده و کونی؟
منِ چشمبسته، دستبسته، هی به من بگین کونی؟ هزار دفعه با شلاق که هیچی، با کلماتشون کونِ منو پاره کردن جناب حاج آقا.
هزار بار کُس و کونِ خواهر بدختمو پاره کردن جناب حاج آقا.
آخه این چه اسلامییه که روزی صد بار مادر و خواهر و جدّ و آبادِ من بدبخت رو هی بگان؟
تا حرف زدم سی ضربه، پنجاه ضربه بازم هی اضافه شد.
حاجی آقا خودت اگه من همین الان بیدلیل بزنم توی گوشت نمیگی جاکش چرا زدی؟ نه؟ نمیگی چرا؟ نمیگی مادر قحبه بیخودی نزن؟ بار اول نگی اگه، بار دوم نمیگی واسهی چی میزنی منو جاکش؟
شیش ماهه کیری کیری منو شلاق میزنن به اسم اسلام و خدا و پیغمیر.
مولام علی اگه زنده بود همهشونو از دم گاییده بود تا الان. والله صد و بیست و چهار هزار پیغمبر اگه الان اینجا بودن، همهشون، تک به تکشون، اینجا مدافع من بود.
به ناموس فاطمهی زهرا اینقدر منو زدهن به اسم مجاهد که گاهی فکر میکنم نکنه واقعاً من مجاهدم. حاج آقا من یه آدم صاف و سادهام، یه کارگرم، رنگکارم، ولی این قدر منو زدهن که گاهی در نقش اون مجاهده کی بودش؟ میرم دفترِ حزبِ جمهوریِ اسلامی رو منفجر میکنم و هفتاد و چهار تن رو آش و لاش، بعدششَم قاهقاه میخندم.
حاجی به شرفت قسم، من که هیچ پخی نیستم، بارها تصمیم گرفتهم از اینجا که برم بیرون دهتا دهتا بفرستمشون رو هوا. درست مثل اون شاگرد نونوای بیچاره که بمب گذاشتن زیر خایهش و فرستادند رو هوا و پیرهنش یا شورتش هنوز روی سیمِ چراغ برقِ کوچهی آبمنگل ما تاب میخوره.
حاجی به فاطمهی زهرا، به زینبِ کبرا، به حضرت معصومه، به امام حسینتون، شما خودتون مجاهد تکثیر میکنین.
هزار بار گفتم بابا من داشتم از خیابون رد میشدم، شلوغ شد و تخمیتخمی منو گرفتن آوردنم زندون. و تخمیِتخمی شدم مجاهد و خودم و خواهر و مادر و اجدادمو گاییدن و بازم دوباره، هی از نو.
راوی: چراغها خاموش میشود. چراغها روشن میشود.
موسیقی ۱۴
توکلت علی الحی الذی لایموت و الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی لَمْ یَتَّخِذْ صَاحِبَهً وَ لا وَلَدا وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ شَرِیکٌ فِی الْمُلْکِ وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ وَلِیٌّ مِنَ الذُّلِّ وَ کَبِّرْهُ تَکْبِیرا.
زن عریان: [این جملهها را انگار فقط رها میکند تو هوا.] چه شد که شلاق به دستی پسر، پسر، پسرم؟
چه شد که نفرت از چشمهایت شعله میکشد پسرم؟
چه شد که به هلاکِ تنِ برادر و خواهر و مادرت شلاق میکشی پسرم؟ من؟ مادرت که شیرهی جانش در رگانِ توست پسر؟
مرا به عزای دخترها، بهعزای پسرهایم نشاندی پسر، پسر، پسرم!
ببین! ببین! تو زندهای و مادرت بهعزایت نشستهاست پسر!
تو ای نَفَسم، زندگیم، هستیِ من، چه شد که نگاهت شلاق میزند، کلماتت شلاق میزند و ادامهی دستت ضربههای شلاق است؟
با کدام چاه بگوید این درد را این مادرِ بیدل، بینفسشده؟
چه کرد جز مهربانی با تو این مادرِ امروز ذلیلِ امروز خاکبرسرت پسرم؟
تو برای این مادر انسانی بودی که هیئت خدا را داشت!
تو دستِ من بودی پسرم که دستگیرِ ناتوانهابود؛
زبانِ من بودی پسرم که مهربان بود و آهنگِ مهربانی داشت؛
ای قلب من؛ قلبِ مادرت۟ مفلوک؛ چه شد که خدای مادرت را به گُه کشیدی پسر، پسر، پسرم؟
راوی: چراغها خاموش میشود. چراغها روشن میشود.
متهم: [سرحال و بشاش، با خودش و گاه با تماشاچی حرف میزند.] دادگاه!
دادخواهی!
ولمعطلین!
از قاضی گرفته تا شاهد و شاکی ولمعطلین!
زنجیر زدنتون به دست و پام خالیبندییه؛ انفرادیتون خالیبندییه؛ عمومیتون هم به همچنین.
والله در تموم سالهای زندگیم از این بهتر حال نکردهم!
چی میخوام بهتر از این؟
غذامو خودم اُرد میدم؛ قوانینِ زندان رو خودم تعیین میکنم؛ قوانین دادگاه رو هم این منم که تعیین میکنم!
زنده باد دموکراس که پاشنهی آشیل اروپا و امریکا و افریقاست!
دموکراسییه که کار ما رو ساده کرده؛ که میتونیم بیاییم توی برلین و دشمنامونو ببندیم بهمسلسل و راهیِ قبرستونشون کنیم و آب از آب و خاک از خاک هیچ اصلاً تِکون مِکون نخوره.
دموکراسییه که باعث میشه بیاییم تو ناف پاریس بختیارها رو ترتیب بدیم و دستِ هیچ کس به تخممون نرسه. دموکراسی فقط زر میزنه در سراسر دنیا.
ما اهل زر زدن نیستیم؛ عمل میکنیم!
شما، همهتون، از قاضی و دادستان و شاکی و شاهد فقط بازیچهاین از دم برای ما.
نیم قرنه که همهتون مَنتَر مایین از دم.
بیشترین هزینهتون کنترل کارهای ماست و حاصلش گوزه.
پلیستون علاف ماست و حقوق بشرِ تخمیتون هم بههمچنین.
تو ایران باشین یا تو امریکا، ماییم که تعیین کنندهی هستیِ تکتکِ شما هستیم.
ریزریزِ گفتار و رفتارِ همهتون پیش ماست.
کافییه اراده کنیم توی خونهتون خفه میشین با یک اشارهمون.
کافییه اراده کنیم جلو خونهتون فاتحهتون خونده میشه، عین اویسی.
یه کمی زارت و زورت کنین، یه کارد آشپزخونه فرو میره تا بیخِ حَلقِتون، عینِ اون هنرمندِ کونیتون، جناب فرخزاد.
تمام کوچهها و خیابانهای غرب و شرق کروکیش دست ماست.
از واجبیفروش و بقال و چقال بگیر تا اپوزیسون سیاسی و فرهنگی براتون روونه کردیم در سراسر دنیا، از صدقهی سر همین دموکراسیِ خوشگلِ شما.
از روحالله زم بگیر تا عبدالکریم سروش، از ابرام نبوی بگیر تا عطاالله مهاجرانی همهشون سفت و سخت در اختیار ما هستن.
ما اهل عملایم!
در هر زمینهای کار میکنیم!
از ضعف و قدرتِ تمامِ امّت در سراسرِ جهان استفاده میکنیم!
کافییه پول یه کیوسک بدیم به کسی و بشه بندهی پولشوییِ ما.
کافییه یه رستوران به کسی بدیم و بشه مسئولِ تهیهی مقدماتِ نفلهکردنِ شرفکندی و کی و کی و کیکی.
ایرانی و عرب و امریکایی و افریقایی هم همه لهله میزنن برای پول که مقدمهی زندگی کردنه و عشق و حال.
یه دخترِ خوشگل، یه زنِ مامانی میفرستیم سراغ این انچوچکهای اپوزیونیست، کیرشونو میگیرن دستشون و یه راست شیرجه میزنن تا توی خودِ اوین.
بعد، شما مشنگها دلِتون به یه مسیحِ علینژاد خوشه و به یه نسرین ستوده و یه نرگس محمدی.
راوی: چراغها خاموش میشود. چراغها روشن میشود. سه ماه بعد.
متهم: [پریشان و درمانده] باطل اباطیل؛
همه چیز باطل است؛
بیهودگی است؛
تکرار است؛
انسان را از تمام رنج و زحمتی که زیر آسمان میکشد چه منفعت است؟
هیچ!
ببین چه شاعرم کردند جاکشا!
مصداقی! ای مصداقیِ دیوث!
تو عینِ خودمونی دیوث! از خودمونی؛ درست عینِ عینِ ما هستی!
خوشم میآد ازت جاکش! خیلی خوشم میآد!
کارت هیچ حرف نداره؛ کارت هیچ حرف نداشت!
جمالتو گوشکوب ای پفیوزتر از هر کدومِ ما!
ولی چرا منو انتخاب کردی؟
چرا منو؟
همیشه همینطوره.
از ازل تا ابد هی همین گُهه.
ما هم بدبختترین، مفلوکترین رو انتخاب میکردیم.
کسانی که تا خودِ گور میرفتند و درد و فلاکت و صداشون به هیچ احدالّناسی نمیرسید.
هر کس که کسی رو داشت پاک رها شد؛ با سی هزار تومن؛ با پنجاه هزار تومن زندگیشو خرید و سامان گرفت و رفت که رفت. و اون که بیکس بود و ناتوان، مهرههای گردنش شکست و شاشید و رید توی خودش.
دنیا همیشه این بوده؛ تا ابد این است!
هر کی پول داره، موقعیت داره، همهچی داره؛ اون که نداره کُلاش همیشه پسِ تمام معرکههاست.
از ازل همین بوده و تا ابد هم همین؛ همین!
ای مقیسهی دیوث! ای رئیسیِ جاکشتر از هر مقیسهی دیوث! ای رهبر پفیوز که من به تخمت هم نیست.
یه عمر به شما دیوثها خدمت کردم و حالا که درمونده و مفلوکم پشمِ خایهتونم حسابم نمیکنین و وجودمو نفی میکنین؟ میگین چنین کسی تو بساط ما وجود اصلاً نداشته؟
همین [دستش را حواله میدهد.] توی وجودِ تکتکِ شما از مقیسه تا اون رهبر دیوث بیمثال!
راوی: چراغها خاموش میشود. چراغها روشن میشود. سه ماه بعد.
متهم: دموکراسی، دموکراسی. [بشکن میزند و میخواند] ماشین مشدی ممدلی، نه بوق نه هیچی صندلی. ماشین مشدی ممدلی بوقش کجاس و صندلی؟
من هیچ غمی ندارم.
تمامِ عمرم از پسِ خودم براومدهم، از این بهبعدش هم برمیآم. درسته که تو اون مملکت هیچ گُهی نبودم و زیرِ دستِ هر جاکشی بودم، اما اینجا اروپاست، سوئده. تو این انفرادی پنجاه سال میشه زندگی کرد بهتر از ایران.
راوی: چراغها خاموش میشود. چراغها روشن میشود. سه ماه بعد.
موسیقی ۱۵
[متهم مُدام بهپیشانیاش میکوبد، اول آرام، بعد به شدیدتر و شدیدتر.]
بر کشتگانِ نینوا،
نینواااااااااااا
بر کشتگان نینوا، اربعین آمد، اربعین آمد.
آل پیمبر کربلا، دل غمین آمد، دل غمین آمد.
جانم حسین جان
ای جان جانان
[متهم زانو میزند و زار میگرید. زن عریان وارد میشود؛ میرود طرفش؛ در دوقدمیاش میایستد؛ بهچهرهاش خیره میشود؛ پس میرود؛ میایستد؛ دوباره قدمی به طرف او میرود؛ میایستد به او خیره میشود.]
راوی: چراغها خاموش میشود. چراغها روشن میشود.
زنِ پریشان: [صدایی است منتشر شونده در تنِ هوا. در طول پخش شدن این مونولوگ بازیگرها فضای زمانِ حال را که در غرب است میسازند و فضای گذشته را که در زندان است.] دخترم! دخترم! دخترم!
خواهرم! خواهرم! خواهرم!
دخترم خواهرمه، خواهرم دخترمه. تمومشدنی هم نیست. فراموششدنی هم نیست.
تموم زندگیم شده این دوتا همهش با هم.
هی با هم جا عوض میکنن. این جانشینِ اون میشه، اون جانشینِ این.
چرا تموم نمیشه؟
چرا فراموش نمیشه؟
[به تماشاچی] شما چطور زندگی میکنین؟
شما چطور فراموش میکنین؟
شما که با من بودین؟ شما که بهتر از من نبودین.
تو که بدتر از من بودی.
با توام که موهاشو گرفتی، زدیش زمین.
با توام که عینِ خرچنگ، چنگ زدی روی پستونش.
شما رو بهخدا بهمن یاد بدین چهطوری!
چهطوری فراموش کنم سیلیای رو که از بدبختی و وحشت زدم تو گوشِ خواهرِ نازنینِ خودم؟
خسته شدم از این تکرارِ مُدامِ هر روزه.
از این بغضِ روز و شب که با من است و بیانتهاست؛ بیپایان.
اوّلا با یادش میتونستم یه دل سیر گریه کنم! حالا فقط بغضه [با دست به گلویش میکوبد] بغضه! بغضه! بغضه! بغضه! [دستهاش را میگذارد روی سرش، سرش را سه چهار بار فشار میدهد توی سینهاش تا کمی آرام شود.]
گریه خوبه! باریدن اشک خوبه! آدم مثل آسمونِ گرفته دلباز میکنه.
اما این بغض، این بغض بیپیرِ لعنتی؟
میگم مگه تقصیر من بود؟ میگم مگه من خواستم؟ من چه چیزی رو خواستم که این یکی رو بخوام؟
خواهرکم! خواهرک نازنین من!
[به تماشاچی] از همهی ما زیباتر بودی تو خواهرم!
[با خودش] از همهی ما مظلومتر بود خواهرم!
بیحرف، باسکوت؛ با دستهای قشنگ، پاهای لُخت و بیصدا، انگار خورشیدی که میسُرید تویِ تنِ هوا.
چه کس، چهجوری میتونه دادخواهی کنه از من؛ از دخترم از خواهرم؛ چهجور؟
چیزی از ما باقی نذاشت این بندِ عمومی، این بندِ انفرادیِ پفیوزهایی دوران زندگیم.
این بندِ انفرادیِ همه عمر؛ این بندِ انفرادی هر روز و روز و روز.
هر وقت نگاهم بهدخترم میافته، دردم دوباره تازهی تازه.
اسمش بیاد همین؛
عکسش همین؛
صدای قشنگش همین، همین.
چهکار کردم بهجز کاری که هر انسانی، زنی، مادری میکرد؟
برادرم چه کرده بود جز پناه دادنِ بک انسانِ بیپناه که کشتند.
شوهرمو که فقط صدتومن داده بود به یه دخترِ نیازمند، بهاسم یکی از مجاهدین کشتند.
تنها برای من همین بچه مونده بود؛ دختر نازم که توی بغلم و با من در بند بندِ انفرادی و عمومی بود و هنوز شاید هست.
یهماه از کشتن برادرم نگذشته بود که شوهرمو گرفتن که مجاهد گرفتهایم.
اینقدر شوهرمو جلوم شلاق و مشت و لگد زدن که داستانی ساختم بهخاطر اون و دخترم.
اما شوهرم که یه دستفروش ساده بود و عشقم بود، رو دستم زد و داستانی ساخت واقعیتر از من و هر داستاننویسِ دیگهای و رفت اونجا که جای عشق هیچ زنی، هیچ مادری هرگز نبوده است.
دیگه کسی رو نداشتم مگه همین دختر سهسالهی بیکَس.
باد میاومد، گلبوتهمو بغل میزدم من از وحشت.
بارون میاومد، گلبوتهمو بغل میزدم از ترس و بیپناهی و وحشت.
برای نجات گلبوتهم آیهی توبه خوندم و از بیخ شدم توّابی که داستانگوی ناب ِنابی بود.
آخه شوهرم، عشقم به جای دستبد و گوشواره و گردنبدِ طلا، برام هی کتاب میآورد.
چنان داستان میساختم که حاجی و ماجی انگشتبهماتحت میشدند.
هر روز گزارش دقیق میدادم عینِ عکس، عینِ فیلم، عینِ سینما.
داستان میساختم از کف پاهای ترکخوردهی مُنیره، از چرکِ کفِ پاهای گلرخِ عزیزِ خودم، از اندوهِ شهرنوش برای بچهاش که امروز دیگه یادم نمونده چی بودش.
با توّاب شدن بود که کشف کردم توّابِ واقعیِ زندونِ ما کییه.
خاکبرسرِ حقیری که حقارت انگار جزئی از وجودش بود و میتونست زندگیِ عدهای رو سیاه و تلخ کنه. چنان داستانی براش ساختم که رفت اونجا که عرب نرفته هرگز که نی بیندازد.
من توّابی رو به جون خریدم تا دخترمو حفظ کنم و خواهران خودمو.
تنها گناه من فقط این بود که یک بار ناچار شدم سیلی بزنم به صورت زیباترین خواهر خودم.
سیلیای که چهل سال است صدایش توی گوش من مانده.
سیلیای که زندان انفرادیِ من و عمومیِ من است تا وقتی که زندهام.
سیلیای که باعث شد نگاهش بشود درست عین نگاهِ گلبوتهی سهسالهی من.
نگاه خواهرِ من چون نگاه دخترِ من.
همه: «ای همهی ماهیانِ مرکبِ همهی دریا، مرکبهاتان را بدهید!
ای همهی پرندگان همهی آسمان پهناور، شاهپرهاتان را بدهید!
ای همهی کفنهای همهی شهیدان، سفیدیتان را بگسترانید!
اما ای همهی تاریخنویسان همهی تاریخ [این زمین گند، این زمین گُه] هرگز گمان نبرید که میتوانید یک خطِ این نگاه را بنویسید.»۱
[چند ثانیه سکوت، پس از کف زدن تماشاچی.]
راوی: موسیقی ۱۶
[با ترانهی هپی، هرکس برای خودش بههر شکل که دوست دارد عکسالعمل نشان میدهد و میرقصد.]
به تاریخِ گوزِ گوزِ گوز
- از داستان «روز بد، روز عاشورا»، ناصر تقوایی، با اضافه کردن چند کلمه در گیومه.
- اصل جملههای ناصر تقوایی این است:
«ای همه ماهیانِ مرکبِ همهی دریا، مرکبهاتان را بدهید!
ای همهی پرندگان همهی آسمان پهناور، شاهپرهاتان را بدهید!
ای همهی کفنهای همهی شهیدان، سفیدیتان را بگسترانید!
اما ای همهی تاریخنویسان همهی تاریخ، هرگز گمان نبرید که میتوانید یک خطِ این نگاه را بنویسید!»