رُستن میان ما، مرثیه است.
و آن که به قبرستان میرود
روزی، روزیِ ما را میآورد.
سهم بردار
بر سنگ
لمیزرع بیسر
شیب گرفته سینههام
بخشکان!
این تعالی مادری
خونخواه که نه
دلخون است.
جناغ شکستهام
بعیدِ لایتناهی
غاشیهی آتش
از سختی بزرگ به رنجی ساده، امانام بده.
لاشهها را ببین
میان هُبوطِ دو بزرگراه
گرتههای دود
به صحنی غلیظ
و سینهریز چراغ
بگو مخاطب خاص، در تزریق کدام لب بود؟
و پیشانیِ تهران در نبود چه تاریخی، چین بر میداشت.
طهران !
نوسنگی، با ابزار بزرگ
و گسلهایی فرسوده
چاله و میدان!
سهم بردار
صاحبقِران خمار قلیانها
متوالیِ دود
و زیورهای بینام
خونی بپران
به
اشارهای
مراد بی مرادیست.
تن به تاریکی، گیاه میشود؛
و
«آب»
«آب»
شهیدِ همهی تاریخ است.
از همین شاعر:
الهام گُردی: هیهات از صبح ریزش