مریم عربی: حقیقتِ واقعیت – رمان «بالاپوشی از قطار»ِ مهدیه کوهی‌کار

مهدیه کوهی‌کار، پوستر: ساعد

جووانی ماکیا در مقالۀ استعارۀ توفان می‌گوید: «مارسل پروست هراسان بود از این فکر که رویایش وضوح آگاهی را داشت. پس آیا در مقابل، آگاهی هم می‌توانست همچون رویا غیرواقعی باشد؟» این که چه چیزی واقعیت نباشد راهی به سوی کشف رمز حقیقت است. رولان بارت در مقالۀ مدتی مدید زود به بستر می‌رفتم… که در آن به پروست و آثارش پرداخته، می‌گوید: «لحظۀ حقیقت هیچ ارتباطی با واقع‌گرایی ندارد.» او ادبیات را در این لحظات همگام با یک شکست عاطفی، با یک فریاد در نظر می‌گیرد.

در رمان «بالاپوشی از قطار» خواننده مدام در پی وضوح آگاهی خویش از واقعیاتی است که بر راویان داستان گذشته است، اما چقدر می‌توان به وضوح آگاهی راوی اطمینان کرد و تا چه حد می‌توان به شرح او از وقایع باور داشت؟ آنچه بیش از هرچیز در این داستان وجود دارد- در عین اینکه به وضوح رخ نمی‌نمایاند- وضوح فاصله و مرز آگاهی و خیال است و زیباترین لحظات رمان زمانی است که «منِ» راوی بین آگاهی از واقعیت و خیال در نوسان است.

طلوع، شخصیت مرکزی داستان، از ابتدا با ترس‌هایی روبه‌روست که برای دیگر اطرافیان او قابل پذیرش نیست. او مدت‌ها درگیر بیماری فراموشی پدر بوده و پدر را، به‌دلیل بیماری جسماتی که هم‌اکنون عارضش شده، در نزدیکترین بیمارستان بستری کرده است.

متن «من» تقسیم‌شدۀ راوی است به افرادی که هریک به نوعی او را متاثر ساخته‎‌اند، اما دو من در وجود راوی از دیگر من‌ها برجسته‌ترند. من وجودی طلوع منی است بین بانو و یحیی، منی که ابتدا برای راوی ناشناخته است. تمام فصل «کتانی‌های سفید این مرد و کفش‌های سیاه من» بازی دست‌به‌دست شدن خیال و واقعیت است و واقعیت میان «من» واقعی راوی و «من» ذهنی او و واقعیت خاطره (تصویر، خیالی، انتزاعی) شده در ذهن من واقعی سرگردان است و معلوم نیست حقیقت برخاسته از کدامیک از آنهاست. این مسیر اگرچه در داستان شکل می‌گیرد اما سوالی بنیادین است دربارۀ واقعیت جهان یا حقیقت امر واقع. همین فرایند در فصل «به عشق دیدن قطارها» یکبار دیگر تکرار می‌شود و در فصل پایانی کتاب به اوج خود می‌رسد؛ این اوج، مکان واقعیت را نشان می‌دهد. حقیقت در مکانی یافتنی است که در پیوند عالم بیرون و درون است، حدی نازک و نادیدنی در نقطۀ تلاقی عین و ذهن، عین و تصور و خیال. درک این حد یا در توان هنر است یا در شکستن مرزهای منطق که نویسنده با دستمایه قرار دادن هنر (خطاطی و خراطی و مجسمه‌سازی) و انتخاب راوی مبتلا به اختلال روانی توانسته است به این حدود نزدیک شود. هنرمند در پی خلاقیت قدم به مرزهای ناشناختۀ واقعیت می‌گذارد همانگونه که بیماری که روانش رنجور است مرزهای واقعیت را جابه‌جا می‌کند.

رمان «بالاپوشی از قطار» نوشتۀ مهدیه کوهی‌کار

روایت داستان علاوه بر روایت طلوع، توسط راوی دیگری نیز بیان می‌شود، راوی دانای کل که محدود به ذهن سرهنگ یحیی، پدر طلوع، است و بخش‌هایی از گذشتۀ داستان را روایت می‌کند. سرهنگ مردی است دل‌بستۀ زن و زندگی و در عین شغل سختی که دارد عاشق کار با چوب و خراطی است، عشقی رها شده و کنار گذاشته شده که گه‌گاه حسرتش آتش شوقی در درون سرهنگ برمی‌افروزد که توسط سردی حرفۀ او خیلی سریع فرومی‌نشیند ولی خاموش نمی‌شود. این علاقه به هنر برای او کافی نیست تا او را، از سلبیت اکتسابی‌ای که به سبب شغل خود پیدا کرده، رها کند. روایت سرهنگ نیز روایت مواجهۀ او با خود درونی اوست که در خلال آن خواننده به اتفاقات پیرامون سرهنگ نیز آگاهی می‌یابد، اتفاقات بیرونی‌ای که همچون روایت طلوع از ذهن و زبان درونی سرهنگ بیان می‌شود. جزمیت سرهنگ به واسطۀ شغل و شخصیتی که از او نشان داده می‌شود به‌مرور در روند رمان کاسته و به حدود بیماری فراموشی‌ای که داستان با آن شروع می‌شود نزدیک می‌گردد. در مقابل، نگرانی‌های طلوع نسبت به وضعیت پدر در روند داستان تبدیل به وضعیتی نهادینه برای خودش می‌شود. این روند موازی و معکوس میزان اطمینان خواننده به روایت راوی را دچار لغزندگی میان واقعیت و ذهن و خیال می‌گرداند، امری که موضوع محوری ناگفتۀ داستان است و یکی از ابهامات زیبایی نوشته.

بالاپوشی از قطار نشان از «انسان نشانه‌ساز» بارت دارد، انسانی در پی آزادی خویش در راه آفریدن نشانه‌ها. متن سرشار از نشانه‌هایی است که با نوشتن کلمات به اقتدار زبان می‌رسد. در زمان‌هایی که کلمات توسط انگشت راوی روی ملافه‌ها، دیوار، هوا و گاه حتی بدون هیچ حرکتی در ذهن او نوشته می‌شود، خواننده این توانایی را پیدا می‌کند که کلمه را موکدشده در متن ببیند، کلماتی برخاسته از واقعیت بیرون و گزیده شده توسط راوی که خط سیر فکری او را نشانه‌گذاری می‌کند. حتی گاه خواننده همراه راوی کلمات را می‌نویسد، بدون اینکه متوجه باشد آنها او را به چه سویی می‌کشانند، به سوی وضوح خیال.

این را می‌توان همان اقتدار کلمه در متن دانست. کلماتی که نشان از پریشانی و هراس راوی دارد و از هر نقطه‌ای به سوی کلمۀ «هیچ» پرتاب می‌شوند، به «هیچ» می‌رسند و معنای «هیچ» را برمی‌سازند، «هیچ»ی که پایان بازی واقعیت و خیال را اعلام می‌کند. هرجا خواننده با کمال اطمینان در پی راوی دل به روایت او می‌سپارد، راوی دست سرد «هیچ» خود را بر نهاد گرم خواننده می‌گذارد و او را بین واقعیت و خیالی که در ذهن راوی درهم آمیخته معلق نگه می‌دارد و در پایان همین هیچ است که طلوع را به انتخاب زندگی با خیال و تصور برمی‌انگیزد. همین «هیچ پاسخ»ی نیافتن، برای سوال حقیقتِ واقعیت، تعیین کنندۀ مرزهای زندگی راوی است که مدام پرسش دارد و در خواننده نیز پرسش می‌انگیزد.

داستان، روایت دختری به نام طلوع است که از خاطرات خود قصه می‌گوید. هرچند زمان داستانی زمان حال است، ولی واقعیت قبلاً رخ داده و همانطور که سارتر می‌گوید واقعیت قصه‌گو نیست. این فاصله از واقعیت است که قصه می‌سازد. راوی-طلوع، که از ابتدا سعی می‌کنیم به او اعتماد داشته باشیم، خود سرشار است از نگرانی و بی‌اعتمادی و زبان تصاویری که ارائه می‌دهد زبان فاصله است، زبانی با فاصلۀ دور از بیرون و در حال حرکت به سوی درون. او حتی زمانی که به دیگران، به موضوعی که توجهش را در بیرون جلب کرده، نزدیک می‌شود هم فاصلۀ خود را با آن نگاه می‌دارد، از بیرون دست می‌کشد و به درون خود پناه می‌برد. عالم بیرون برای راوی زبان تصویری است. جهانی تکه‌تکه چون تصاویر یک آلبوم یا اسلایدهای جداجدا از یک فیلم. این تصاویر تک‌افتاده هربار با حرکت چشم راوی از جایی به جایی دیگر بریده می‌شوند پیش از آنکه دیر زمانی کافی بر روی موضوعی بمانند تا وضوح واقعیت ساخته شود. سپس بلافاصله راوی از تصاویر تکه‌تکۀ دنیای بیرونی جدا می‌شود، به عالم ذهن خود برمی‌گردد و در آنجا تصاویر با زبانی پاره‌شده و کلمه‌کلمه، واقعیت را آنطور که می‌خواهد چینش می‌کنند. در این میان خواننده شاهد این چینش است نه اتفاقات محضی که در بیرون به وقوع پیوسته است و ما یادگرفته‌ایم آنها را واقعیت بنامیم. تلاش طلوع برای پرداختن به جزییات تجربۀ شخصی خود از دنیای بیرون، زبانی است که گویای جستجوی او برای یافتن مرزهای واقعیت است.

و در پایان پرسش‌هایی که در هر سطر رمان و با هر پیش‌روی، در مقابل خواننده قرار گرفته‌اند بار دیگر خود را عیان می‌کنند، پرسش‌هایی که پس از خواندن «در جستجو»ی پروست بر ذهن سایه می‌افکند: بیمار کیست؟ چه چیزی مرز واقعیت و خیال را نشان می‌دهد؟ بر اساس چه معیاری این مرزبندی و بیمار نامیدن صورت می‌گیرد؟ آیا می‌توان به این معیار باور داشت؟ آیا زمانی نخواهد رسید که حقیقت نه در عالم بیرون که در درون هر فرد وجود یابد؟ پرسش‌هایی که پاسخ به آنها می‌تواند بسیاری از تعاریف انسان از پدیده‌های جهان، ازجمله معنای بیمار و بیماری را تغییر دهد.

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی