این مقاله به قلم اسماعیل فصیح در شماره ۳ از دوره نهم فصلنامه جهان سوم در ژوئیه ۱۹۸۷ صفحه های ۸۲۵ تا ۸۴۷ منتشر شده بود. (۱). یک سند بینطیر اجتماعی – فرهنگی از سالهای نخست بعد از انقلاب در دوران تثبیت حاکمیت جمهوری اسلامی که با اعدامها در سالهای ۶۱ تا ۶۷ و جنگ هشت ساله اتفاق افتاد. اسماعیل فصیح با هوشمندی انقلاب ایران را در ادامه کودتای ۲۸ مرداد میبیند و باز زبان و لحنی گزنده مینویسد:
«وقتی نویسنده معاصر هجده ساله بود و تازه داشت دوره دبیرستان را به پایان میرساند کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ به وقوع پیوست و حاصلِ آن سقوطِ دولتِ ملّیِ دکتر مصدق، بازگشتِ محمد رضا شاه پهلوی پس از فرارِ کوتاه مدتی به ایتالیا، و ورودِ دستاندرکارانِ دولتِ آیزنهاور بود تا طلایهدارِ ورود آمریکا به تاریخِ مرزِ پُرگهر شوند.»
همزمان با سالگرد کودتا این مقاله را به ترجمه بسیار شیوا و روان جمشید شیرانی در ستون «بازخوانی» نشریه ادبی بانگ میخوانید:
در مرزِ پُر گُهرِ پارس (به طورِ سنتی شاهنشاهیِ)، نویسندهی خوب نویسندهای است که مُرده باشد. بنابراین، رماننویسِ معاصرِ زنده و پویا بودن در صحنهی ادبیِ جمهوری اسلامی ایران (آیتاللهی)، در چنگالِ جنگی هفت ساله، مقدس، خفقانآور و جانکاه، قطعاً آش دهنسوزی نخواهد بود. توماس وُلف زمانی دربارهی سرزمین خود نوشته بود: “مکانی است که در آن معجزه نه تنها به طورِ عام بلکه به صورتِ روزمره در پیادهروها به وقوع میپیوندد”. او احتمالاً آخرِ هفتهی یک سال نوری را در کرمانشاه گذرانده بوده است. در این جا، امّا، آن معجزهی اساطیری ملغمهای است از سَردرگمیِ سازمان یافته و سازماندهیِ سَر در گم که نه تنها به طور عام واقع میشود بلکه در هر ثانیهای در آب روهای تاریخِ پُرشکوهِ شش هزار ساله جاری میشود. یکی از این ثانیهها:
۱
نویسندهی معاصرِ ایرانیِ حاضر در صحنهی ادبی، ساعتِ چهار ونیمِ صبح از خواب برمیخیزد و در خیابانِ شهیدِ مظلوم آیتالله دکتر سید محمد بهشتی پانزده دقیقهای میدود. دوندهای تنها در خیابانی تاریک. بعد از شست و شویی آرام در پرتو نور یک شمع (به دلیلِ جیرهبندی چرخشیِ برق)، نویسندهی معاصر زیرِ کتریِ آب را روشن میکند و هر شش مدادش را میتراشد. باید سی و هفت صفحهی پراکنده از رُمانِ تازهاش را که هنوز منتشر نشده است مرور کند. هفت ماهیست که این رُمان منتظرِ کسب مجوزِ انتشار از سوی وزارتِ ارشادِ اسلامی است. او مجبور بوده که بسیاری از مطالب را دوبارهنویسی یا حذف کند یا در مورد برخی عبارات، جملهها یا واژههایی که حاوی اشاراتِ مبهم هستند، و یا با اهدافِ جمهوری اسلامی در تضاد، تجدید نظر نماید. پیش از آن که بنشیند نگاهی به اتاق پسرش میاندازد. پسر ظاهراً در آرامش کامل آرمیده است و دارد از طریقِ سیاهرگ یکی از دو نوبتِ دوساعتهی روزانهی داروی کمبود گلبولهای سفید را دریافت میکند. این داروی وارداتی حالا به علتِ محدودیتهای اقتصادی دورانِ جنگ به زحمت در تهران پیدا میشود. به همین علت وقتی هم که پیدا شود در مصرف آن صرفهجویی میشود. همسرِ تکیده و رنجورِ او روی زیراندازی کفِ اتاق دراز کشیده، با یک چراغ قوه در کنار دستش که مبادا برق را هنگام حملهی هواییِ شبانه خاموش کنند و آنها مجبور شوند به زیرزمین پناه ببرند. آپارتمان هنوز آرام است و گرگ و میشِ سحر است که نویسنده معاصر با قهوهاش در گوشهای از میز ناهارخوری مینشیند تا به کار مشغول شود.
نویسنده معاصر، از میانِ عواملِ مختلف، از فرهنگ و ادبیات آمریکا هم تأثیر پذیرفته است، درست مثل نویسندگانِ نسلِ پیش از او در اوایلِ دورانِ پهلوی که از فرهنگ و ادبیاتِ فرانسه یا دیگر کشورهای اروپایی تأثیر پذیرفته بودند. وقتی نویسنده معاصر هجده ساله بود و تازه داشت دوره دبیرستان را به پایان میرساند کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ به وقوع پیوست و حاصلِ آن سقوطِ دولتِ ملّیِ دکتر مصدق، بازگشتِ محمد رضا شاه پهلوی پس از فرارِ کوتاه مدتی به ایتالیا، و ورودِ دست اندرکارانِ دولتِ آیزنهاور بود تا طلایهدارِ ورود آمریکا به تاریخِ مرزِ پُرگهر شوند و برای بیست و پنج سال پس از آن، تا انقلابِ اسلامی، بر آن تأثیر بگذارند. او شیفتهی سرگذشت و ایدههای جهانِ تازه شد و برای تحصیلاتِ عالی به آمریکا رفت، مدرک گرفت و آموخت که چگونه بنویسد و چگونه شکسپیر و فالکنر را در یابد و یاد-اندوه (نوستالژی) بیاموزد و عشق ورزیدن را فرا گیرد و فاجعه را تجربه نماید.
نویسنده معاصر حالا گِرِهی روی تارهای صوتیاش دارد که صدایش را بند آورده است. خوشخیم است و قرار است آن را یازده ماه و هشت روز دیگر درست سَرِ ساعتِ هشت در بیاورند. به جز این مشکلی ندارد، چهل و نه ساله است با تن و قلبی ورزیده. باریک اندام امّا نه لاغر مردنی است، با چند چروک سطحی روی بخش پایینیِ گونه و بر گردنش به نشانی از تغذیهای اندکی ناکافی. موی سَر و گونههای تراشیدهاش به رنگِ خاکستر است. دستانش نازک و نرم و بیچروک است شاید به این علت که هرگز جز کار با مداد و گچ و تخته پاککن کار دیگری انجام ندادهاند. در ابتدای روز یک ساعت و نیم با ویراستاریها کلنجار میرود. هدف: ضربآهنگ و بُنمایهی رُمان دست نخورده بماند در حالی که واژهها، عبارات و صُورِ خیالی که به طرز چشمگیری توهین آمیز هستند حذف گردند و یا تغییر داده شوند تا رُمان از ممیزیِ “برادران” بگذرد و منتشر شود. واژههایی مثلِ نارضایتی، شکنجه و اعدام باید بازنگری شوند. عبارتهایی مانند “یک ملّتِ شهیدپرور” باید حذف شوند. تصاویری مانند “سرزمینِ تباه شده”، یا رؤیتِ “تاخت و تازِ مُلّایی با عبای سبز بر اسبی سپید در جبهههای جنگ” باید زدوده شوند. هیچ تماسی نباید بینِ زن و مرد صورت بگیرد. او در مخیّلهاش فحشهای رکیکی میدهد. نویسنده معاصر در ناسزاگویی در کاسهی سرش خبره است. این دیگر ویرایش نیست؛ مسخ کردن و فاحشگی است. او نیم استکان C2H50H نود و شش در صد به قهوهاش اضافه میکند و اولین نوبتِ [قرصِ] کوردارون و دو آسپیرین را همراه آن بالا میاندازد.
۲
ساعتِ شش و نیمِ صبح، نویسندهی معاصر به دنبالِ خرید شیر میرود چرا که روزِ چهارشنبه است. این روزی است که محلّهی آنها سهمیهی شیر خود را دریافت میکند. او دو بطری خالی و کتابچهی دریافتِ سهمیه بسیج (مستضعفین) را همراه میبرد. همسرش میتواند شیر را از بازار آزاد خریداری کند ولی آن نوع شیر معمولاً پاستوریزه نیست. حتا اگر آن را بجوشانی هنوز نمیتوانی به سلامت آن اعتماد کنی. یک بار پسرک [با خوردن شیر] دچار یک التهابِ عفونی پوست شد. امروز روزِ دریافتِ سهمیهی ماهیانه گوشت هم هست. هفتهی دیگر هم، اگر خدا بخواهد، مهلتِ سهمیهی پنیر. از سهمیهی ماهیانه کره خبری نیست چون در جمهوری اسلامیِ درگیرِ جنگ، کره جزو کالاهای تجملی محسوب میشود. وقتی از کوچه میگذرد آن قدر زود است که زبالهگردها هنوز مشغول کار خود هستند، جستجویی سختگیرانه در کیسههای زباله برای یافتنِ: پارههای کاغذ برای ساختنِ جعبه شیرینی، بطریهای پلاستیکی برای استفاده مجدد، نان خشک برای خمیر کردن و آشغالهای دیگر برای خوراندن به گوسفندها در جنوبِ تهران.
نویسنده معاصر صفِ طولانی در برابرِ قصابی را که تا ساعتِ ۹ دکان را باز نخواهد کرد برانداز میکند. این کار سادهای نیست که بتوانی در اواسطِ صبح جایی در صفِ گوشت برای همسرت دست و پا کنی و بعد خودت بلافاصله برای گرفتنِ شیر اقدام نمایی. امّا نویسنده معاصر در جمهوری اسلامی بازیگری کارکشته در عرصهی بندبازیِ دشوارِ جیرهبندی است. قرار و مداری با یک پیرزنِ موقرِ آمریکایی در حجابِ اسلامی و یک افسر بازنشستهی زار و نزارِ ارتش که شلوارِ جینِ رنگ و رو رفتهای به تن دارد میگذارد. کسی نامش را نمیداند. هیچ کس نام هیچ کسِ دیگری را که در این صفها ایستاده نمیداند. نویسنده معاصر و خانوادهاش به تازگی به آپارتمانِ اجارهایشان در این ناحیه شمال شهرِ تهران نقل مکان کردهاند تا به بیمارستان نزدیک باشند. او میتوانست پسر را برای درمان قطعی به خارج از کشور ببرد اگر در تلهی ۱۹-۱۵ نمیافتادند. اگر مذکّر و پانزده ساله باشی تا سنِ نوزده سالگی و احضار به خدمتِ سربازی اجازه خروج از کشور را نخواهی داشت و تا آن سن هم نمیتوانی معافیتِ پزشکی دریافت کنی.
در راهِ برگشتن به کوچه برنامه امروز را در ذهنش مرور میکند: تدریس در دانشگاه، فروشگاهِ ناصر خان، ارشاد، ناهار با فریدون، دیدار با حمید پیش از ملاقات با آقا رضا و عاقبت کلاسِ آموزشِ زبانِ انگلیسی در شرکت ملّی نفت ایران. کابوسِ مکرّری را به یاد میآورد که درست پیش از بیدار شدن دیده بود. دوباره در آن اتاق بود. تاریکیِ مطلق. یا شاید کور بود. یا هر دو. یک خروار کاغذ را به کول میکشید و دنبالِ دری میگشت. دری وجود نداشت. در جوفِ دیوار، درگیری، تمسخر، هل دادن، دزدی و گرسنکی بود. در بیرون، زندگانیِ نوشین بر دیوار میوزید. سرگشتگی، بی ثباتی و دردِ جانکاهِ حاصل از این کابوس چندان بود که مغزش او را با تکان شدیدی، تقریباً فریاد کشان، به هوش آورد و البتّه قلبش را به انقباضهای بطنیِ پیش هنگام واداشت.
۳
با تاکسیِ کرایهای آژانس به دانشکده ادبیات فارسی و زبانهای خارجی رفت، جایی که به تازگی دو درسِ پیشرفته نگارش به زبان انگلیسی را به پایان رسانده بود (ظاهراً بر اساس یک قراردادِ ساعتی). در حالِ رانندگی در بزرگراهِ پارکوِی، حالا شهید چمران، در هوای سرد امّا آفتابیِ صبح تهران، افرادی را دید که با کپسولهای خالیِ گاز در کنارِ جدولِ سیمانیِ خیابان امیدوارانه منتظرِ آمدنِ کامیونِ حملِ گاز، یا گودو، نشستهاند. تا مقصد در سعادتآباد (دهکده خوشبختی)، در حومهی غربی شهر تهران بر کوهپایههای البرز، ده مایلی مانده بود. آن جا، کلاسها، و به خصوص دانشجویان را دوست داشت. آنها بخشی از ارتباطِ دایمالعمر او با ریشههای این سرزمین بودند. البته به پول آن نیز نیاز داشت (اگر میدادند!). تا حالا که به علتِ “مشکلات مالی” مبلغی را دریافت نکرده بود. سرِ مسائلِ کوچک قشقرق راه نمیانداخت. چیزی را که به هیچ وجه نمیپسندید ریاستِ بخش توسطِ برادر دکتر بیرجندیان بود.
در حالی که پاکتهای حاوی برگهها و نمرههای امتحانِ نهایی را در دست داشت مسیر پیاده رویِ طولانیِ باغی به سبک ایرانی را تا مقابلِ ساختمانی باصفا، دَرَندشت و پنج طبقه طی کرد. باغ، مثل هر چیزِ دیگری، پیرایش نشده بود. این مدرسه در گذشته خصوصی بود، در دوره شاهنشاهی مدرسه عالی ترجمه توسط زبان شناس برجسته و فقید دکتر عباس آریانپور تاًسیس شده بود. بعد از به اصطلاح انقلاب فرهنگیِ اسلامی این مدرسه هم به همراه بی شماری مدرسههای خصوصی دیگر در آن زمان تحتِ مدیریتی واحد قرار گرفت. مجموعهی پیچیده (بسیار پیچیده) جدید را به نامِ روحانیِ گوشه گیر و دانشمند، آیت اللهِ فقید محمد طباطبایی، دانشگاهِ علامه طباطبایی نام نهادند.
در کنار استخرِ سپید و فیروزهای رنگ با طراحی مدرن، نورافکنهای زیرآبی و سنگپایهای در مرکز که بر آن پرنده سفید عظیم الجثهای نهاده بودند ایستاد تا نفسی تازه کند. به جز لایهی نازکی از لای و لجن بر کفِ آن تقریباً چیز دیگری در آن نبود، با تکه پارههای کاغذ و کیسههای پلاستیکی و زبالههای دیگر از جمله برگهای فصولِ چندی که همه در لجن فرورفته بودند. نویسندهی معاصر صدای لرزیدن استخوانهای زبان شناسِ برجسته و آیت اللهِ بنده خدا را در گورهایشان میشنید. از تالارِ تحتانی، دفاترِ جهادِ دانشگاهی و نمازخانهای که بر آستانهاش نیم دوجین دمپاییِ چرکین ردیف شده بود گذشت و از پنج ردیف پلّه بالا رفت تا به بخشِ زبان برسد. در راه از بخشِ متروکهی زبانِ فارسی گذشت. هیچ یک از استادانِ (معمولاً پیمانی) او را نمیشناخت – آنها اغلب شغلهای تمام وقت در جاهای دیگر داشتند – به هر حال او نیز هیچ یک از آنها را نمیشناخت. این جا محلّی برای سریع آمدن و سریع رفتن بود. در آن جا تنها بود و بعد از درگیری لفظی با برادر دکتر بیرجندیان خُلقش هم حسابی تنگ شده بود. نویسنده معاصر عادت نداشت که از رؤسای بخشِ دانشگاه دروغ بشنود و ببیند سرش کلاه میگذارند.
از دفترِ امور اداری برگهی ثبتِ نمراتِ نهایی را دریافت کرد و چون دفترکارِ شخصی نداشت در یک کلاس خالی نشست و نمرهها را وارد کرد. به محض آن که نمرهها را تحویل بدهد میتواند از آن جا خارج شود. کلاس، پُر نور و گل و گشاد بود، با نمایی آرامش بخش از کوهستانِ البرز، تنها یادداشتِ تکان دهنده، شعارِ جنگ، جنگ تا پیروزی در کنارِ تختهی سبزِ روی دیوار بود. بالای تخته، تمثالِ همیشه حاضرِ آیت الله خمینی و آیت الله منتطری در کنارِ قابی قرار داشت که بر آن نوشته بودند: “کلمه الله”. اعلامیههای دیگری نیز وجود داشت. یک توضیح مصوّر نشان میداد که چگونه و کجا باید پسرها و دخترها در کلاس درس، در سمتِ مخالف همدیگر قرار بگیرند. همچنین بر روی دیوار، دو دعا نوشته شده بود؛ یکی برای “آغاز” و دیگری برای “پایانِ” جلسه آموزشی. روزی را به خاطر آورد که نزدیک بود به خاطرِ آن که در کلاسِ مقاله نویسی مقالهای در باره فروغ فرخزاد ارائه کرده بود اخراج شود. بیرجندیان مثل سگ هاری دنبالش گشته بود و او را در راهرو یافته بود، کشان کشان او را به دفترش برده بود، و او را به خاطر صحبت کردن درباره یک زن، یک شاعره، در کلاس سرزنش کرده بود. یک دانشجوی خواهرِ اسلامیِ خبرچین (که به او لقبِ آبجی اللّهی میداد) موضوع را گزارش داده بود! آه،ای روزهای درخشان در راهروهای ادبیاتِ معاصرِ فارسی!
نویسنده معاصر برگه نمرات را با دقّتِ زیاد و با شتاب پُر میکند تا بتواند در اسرع وقت آن جا را ترک کند. بخشی از حواسش در منزل است، جایی که پسرک تنها مانده چون مادرش در صفِ شیر است. بخش دیگری از حواسش هم در دفترِ امورِ مالی، به امید آن که حوالهی دستمزد بالاخره آماده دریافت باشد. نخستین باری را که برای دیدار با برادر دکتر بیرجندیان به این جا آمده بود به خاطر آورد. در باره دروسی که میتوانست درس بدهد و کمکی که میتوانست بکند گفتگو کرده بودند. (ما بسیار مفتخر و سربلند خواهیم بود از این که ببری مانند شما را در میان مدرسینِ خود داشته باشیم.) دربارهی جزییات صحبت کرده بودند. چون میزانِ پرداختِ رسمی بسیار کم بود و او میبایست از راه دور و با تاکسی کرایهای آژانس به آن جا بیاید، دکتر بیرجندیان برای جبران یک اضافه پرداختِ شصت در صدی را در قرارداد محاسبه کرده بود. (بینِ خودمان بماند ولی من به خاطرِ تو سرِ جمهوری را کلاه میگذارم.) قرارداد باید بعداً نوشته و امضا میشد و دلیلی هم برای کج فهمی یا تردید وجود نداشت چرا که او رییسِ بخش بود و از آمریکا دکترا گرفته بود و نیز از سوی شخص شرافتمند و دوست معتمدی معرفی شده بود. نویسنده معاصر کارِ تدریس را آغاز کرده بود و سه هفته بعد برای بار دومّ دکتر بیرجندیان را ملاقات کرد تا قرارداد را امضا کند ولی او [بیرجندیان] هیچ یک از قول و قرارهای قبلی را به یاد نمیآورد.
دکترِ با انصاف تازه از دستشویی بیرون آمده بود و داشت دستهای خیسش را با دو برگه کاغذِ نوشتاریِ گرانبها که از روی میزش برداشته بود خشک میکرد. وقت نداشت. در واقع امروز جز عصبیت هیچ نداشت. خود او هم دلخور بود و داشت زیر تمثالِ خمینی و منتظری پهلوی تابلوی کلمه الله وول میخورد و غُر میزد. حتی ریشِ وزوزی او، که با مدلِ کازانوا اطرافش را تراشیده بود، به نظر میرسید معترض و شاکی است. شلوارش، که اغلب نمیتوانست آن را درست روی شکمِ گندهاش نگه دارد و زیپش را بالا بکشد، به نظر بیش از همیشه در تحرّک و نافرمانی بود. صدایش را برای دانشیارش بلند کرده بود (چون منشیاش داشت گوش میداد) و او را سرزنش میکرد. “فکر میکنی میتوانی از بیت المالِ امّت پول بالا بکشی؟ ” (“من سرِ هر کسی را به نفع جمهوری کلاه میگذارم”.) نویسنده معاصر بلند شد، برای خداحافظی با او دست داد و آن جا را ترک کرد و هرگز دیگر پا در آن دفتر نگذاشت. او امّا تا پایانِ دوره تدریسِ کلاسهایش در آن جا دوام آورد. دانشجویان نباید تقاص پس بدهند. برای نویسنده معاصر امّا در دور و بَرِ دانشکده ادبیات و زبان در دانشگاهِ علامه طباطبایی سعادت آبادی وجود نداشت.
درست پیش از آن که از محوطه دانشگاه خارج شود، به اتاق تنگ و تاریکی که برچسب “مدیر امور مالی” را بر خود داشت سر میزند. خواهرکی به او میگوید: “هنوز هیچ حوالهای آماده نیست. ” شاید این بدان معنا باشد که برخی از برادرها تنبانشان را بالا نکشیدهاند تا بتوانند پرداختها را به جریان بیاندازند یا اعتبار لازم را اختصاص بدهند”. “با ما در تماس باشید”. “بله، البته”. “انشاالله فردا آماده خواهد شد”. یا فرداهایی دیگر! امّا این ماجرا آنقدر هم که تصوّر میکرد فاجعه بار نبود. چند ماه پیش، او یک دوره گزارش نویسیِ فشرده را به گروهی متخصص در بخشِ آموزشِ وزارتِ برنامه و بودجه درس داده بود. چکِ حقوقیاش، قابلِ پرداخت در بانکِ مرکزی جمهوری اسلامی بود، امّا برگشت خورد! یک نفر در بخشِ حسابداریِ کل به خودش زحمت نداده بود تا ببیند آیا در آن شماره حساب موجودی کافی هست یا نه.
۴
نویسنده معاصر به تنهایی به سمت بزرگراهِ بادگیر گام برمی دارد تا تاکسی را از بزرگراهِ شهید چمران به سمتِ شرق، بعد در بزرگراهِ آیت الله مدرّس به سمتِ جنوب، سپس از خیابانِ جمهوری به سمتِ شرق به مقصد برساند چرا که تاکسیها این روزها، در حالی که پنج مسافر بار زدهاند، در مسیرهای مستقیم حرکت میکنند. تاکسیها هنوز همان مدلهای قدیمیِ هیلمن بریتانیایی هستند و دو مسافری که به زور در ردیف جلو پهلوی راننده قرار میگیرند باید روی زانوی همدیگر بنشینند. این کم و بیش پانزده مایل را، از سعادت آباد تا وزارتِ ارشاد در میدان بهارستان که در عمقِ جنوبِ مرکزی تهران قرار دارد، در حدود یک ساعت و نیم طی میکند. از میانِ وظایفِ روزمرّه این یکی از خوشایندترینها نیست.
بخشهای جنوبی و مرکزی خیابانهای تهران، این سوی و آن سوی در سوگِ سربازان یا بسیجی هایی که در جبههی جنگِ حق بر علیه باطل شهید شدهاند حجله باران شده است. کوچه یا خیابانی به نام هر یک از اینها نامیده (تغییر نام داده) خواهد شد چرا که در ایرانِ شگفت انگیز، برای خدمت به خلق، ما باید تاریخ را دوباره بنویسیم و آن چه از دولتهای پیشین بازمانده و با عقاید کنونی همخوانی ندارد بزداییم و به زباله دانِ تاریخ بفرستیم. این روزها ما حتی از این مرحلهی اعجاب فرا تر رفتهایم و میخواهیم جغرافیای خود را نیز دوباره بنویسیم. روزِ پیش، حملهی مرگباری در شهر باختران، که نامش پیش از این برای سدهها کرمانشاه بود، به وقوع پیوست و صدها مرد و زن و کودک در خانههای خود به شهادت رسیدند.
در مسیر طولانی تا رسیدن به [وزارتِ] ارشاد، نویسنده معاصر با درد و تشویش به آینده فکر میکند. امّا این سئوال را، که چرا باید اصلاً این کار را انجام بدهد، از خود نمیپرسد. تنها سعی میکند بیاد بیاورد که چند بار تا کنون این مسیر را تا وزارت طی کرده است: هفت ماه فقط برای همین رُمان (تا به حال)، بیست و سه ماه برای مجموعهی داستانهای کوتاه (تا به حال)، و هشت ماه برای آن رُمانِ دیگر که عاقبت به طرز معجزه آسایی به چاپ رسیده است. چند بار، چند روز، چند ساعت، چند دقیقه انتظار؟ خُب، ارزشِ سی و هشت ماه چقدر است؟ با سی و شش میلیون دقیقه و توان چه کارهایی که نمیتوان کرد! چند دقیقه طول میکشد تا مردی را با انتظار کشیدن در یک اتاق تاریک به قتل رساند؟ اصلاً چنین چیزی را طلب میکند؟ امّا برای نویسنده معاصر نوشتن یک امر ارادی نیست، یا حتی یک نیاز، یا یک دلخوشی. غریزهای دردآلود است، نوعی وسواس، پاسخی است به رؤیتِ فرشتهای زخم خورده، آسیب دیده و در هم شکسته – یک رنج، یک انگیزه ریشه دار. برای استراحت و یک استکان چایی به کتابفروشی دوستش ناصرخان میرود. در [وزارتِ] ارشاد خبری از چای نخواهد بود.
خنده بر سیمای تکیدهی ناصر خان، و چای مرغوب، کمی نویسنده معاصر را سرحال میآورد و کمی هم دریچهی دولَختی [قلب]اش را گشاد میکند. ناصر خانِ باوفا و سختکوش، همیشه در حال خنده است، حتی در این شرایط که کسب و کارش کاملاً کساد شده و قصد دارد که این محل بزرگ را بفروشد و به جای کوچکتری کوچ کند. چایی را از یک قوری که روی یک علاالدین نفتی کوچک [در استکان] میریزد. نویسنده معاصر میپرسد: “وضعیتِ کاغذ در چه حال است؟ ” ناصر خان پاسخ میدهد: “هنوز در عذابِ جهنم. ” “امروز قیمتِ کاغذ چقدر است؟ ” “دو هزار و چهارصد تومان برای یک بستهی پانصد تایی. “
درست مثل هر کالای ضروری دیگر، کاغذ آرام آرام با تسلطِ کاملِ دولت بر تولید و عرضهی آن از دسترس چاپخانهها و مؤسسههای انتشاراتی دورتر میشود. سه سال پیش چاپخانهها یک بسته کاغذ را با قیمتی حدود ۲۸۰ تومان تهیه میکردند. بعد از آن هم چاپخانهها و مؤسسههای انتشاراتی سهمیه ناچیزی دریافت میکردند که ربطی به مقرراتِ زمانِ جنگ نداشت، کاغذ امّا وارد بازارِ آزاد شده بود و اگر اصلاً پیدا میشد قیمتِ آن به تدریج تا ۹۰۰ درصد بالاتر رفته بود. و از آن جا که قیمتِ کتاب ثابت بود و از طرفِ وزارت ارشاد تعیین میشد حاصل کار تلهی ۲۴۰۰ – ۲۸۰ بود: کاغذ با قیمتِ دولتیِ بستهای ۲۸۰ تومان نمیتوانستی گیر بیاوری چون قیمت آن در بازارِ آزاد بستهای ۲۴۰۰ تومان بود ولی کتابت را هم نمیتوانستی بر اساس بهای کاغذ در بازار آزاد قیمت گذاری کنی چون قیمتِ رسمی آن بستهای ۲۸۰ تومان بود. برخی تصوّر میکردند که این حربهای برای ممانعت از اقدام به انتشار کتاب هایی بود که ازسوی مؤسسههای انتشاراتی غیروابسته منتشر میشد و بابِ میلِ “آن ها” نبود، گرچه بهانهای هم برای جلوگیری از انتشار آنها نداشتند. ناصر خان زمانی گفته بود که دریغ کردن کاغذ از مؤسسههای انتشاراتی مثل بیرون کشیدنِ سِرُمِ آب قندِ ۶ درصد از رگ بیمار بیهوش است. این گفته او، با یادآوریِ شرایطِ پسرش، نویسنده معاصر را حسابی تحت تاًثیر قرار داده بود.
امّا تنها بخشی از این اظهار نظر صحیح بود. خوشبختانه تمام بنگاههای انتشاراتی شاهرگِ حیاتیشان قطع نشده بود؛ بسیاری از آنها در واقع از غائلهی کاغذ سودهای کلانی به جیب زده بودند. بنگاههای انتشاراتی متعلق به انجمن اسلامیِ ناشرین هر قدر کاغذ برای تولید انبوه مطالبِ بنیادگرایانه یا تبلیغاتی میخواستند در اختیار داشتند. حوزه اندیشه و هنر اسلامی امکانات گسترده تر و غنی تری دارد و در قلمرو کتاب، برنامههای تلویزیونی و فیلمهای موضوعی، برای پاس داشتن، تبلیغ و انتشار “عقاید اسلامی”، فعالیت میکند. سازمان تبلیغاتِ اسلامی سیاست نافذتر و جهانی تری دارد: زمانی، در سه یا چهار سال پیش، آنها بیش از سه هزار عنوان کتاب را به زبانهای عربی، اردو و انگلیسی منتشر کرده بودند تا در سراسر جهان توزیع شود. اینها مؤسسههای عمدهی تازه تاًسیس شده بودند. از میانِ مؤسسه هایی که پس از انقلاب توسط دولت مصادره شد یکی هم انتشاراتِ عظیمِ امیر کبیر بود که هفت کتابفروشی و یک چاپخانه بزرگ به نام سپهر داشت. امیرکبیر در حال حاضر منحصراً برای تبلیغات اسلامی مورد استفاده قرار نمیگیرد و عناوینِ خاصی در تاریخ و علم، واژه نامه و داستان را نیز منتشر میکند گرچه هدف اصلی آن تولید کتابهای اسلامی است: قرآن، نهج البلاغه، سخنان امام (در بیست و هفت مجلّد) و غیره… داستانِ فجر (سحرگاه) اسلام، نوشتهم الف فجر، که از یک سده پیش از تولد محمد پیامبر آغاز میشود یک بار در ۱۱۰۰۰ نسخه به چاپ رسیده است. مؤسسه دیگری در میان مصادره شدهها کانون پرورش فکری کودکان است که هزاران نسخه کتاب کودکان را بر اساس اهداف موضوعی خودمنتشر میکند. آنها کاغذ هم برای چاپ و هم برای فروش در بازارِ آزاد در اختیار دارند. یکی از مدیرانِ انتشاراتِ بعثت به جرمِ سوء استفاده از کاغذِ سهمیه دولتی، در میان جرمهای دیگر، زندانی شده است.
امروز ناصر خان از این که نمیتواند کاری برای نویسنده معاصر انجام دهد صرفاً عذرخواهی میکند. ناصر خان حتا قادر نبوده که پُر فروش ترین کتابهای خود را، از جمله رُمانی از نویسنده معاصر که چاپ نخست آن در مدت چند ماه نایاب شده بود، مجدداً منتشر کند. بنگاه او صرفاً مشغولِ فروختن کتاب بدون پُر کردن دوبارهی انبار بوده است. آنها برای تأمین مخارج روزمره بسیاری از کتابهای خوب و کمیاب خود را به طور فحلهای فروختهاند. چهار برادرِ همدانی از معتبرترین پژوهشگران/ناشرها/چاپگرهای پنجاه سال گذشته بودهاند. یکی از این برادرها حالا از بیماری قلبی رنج میبرد. یکی دیگر از برادران به بیماری روانی و عارضه کلیوی مبتلا شده است که با مشکلات سخت بی خوابی همراه است. تولید کنونی آنها حتی کمتر از کاهش ۸۰ درصدی است که روزنامه اطلاعات به عنوان یک رقم کلی عنوان کرده است. این یکی از بهترین سالهای فعالیت آنها محسوب نمیشود.
البته مشکلاتِ آنها تنها نمونه و یا بدترین وضعیتِ موجود نیست. آنها هنوز مشغولِ فعالیت هستند در حالی که ۲۱ در صد از کل ناشرانِ تهران کسب و کار خود را از دست دادهاند و تنها چند بنیاد دولتی مانند بنیاد شهید توانستهاند به کار خود ادامه دهند. البته بزرگترین بنگاه انتشاراتی که از میان رفته انتشارات امیرکبیر است که مؤسس و صاحبِ آن را هم به زندان انداختند. خوشبختانه، پس از یازده ماه او از تمامی اتهامها بر علیه میهنِ اسلامی تبرئه شد. او را آزاد کردند، امّا از وی خواستند تا توافقتامهای را امضا کند که بر اساس آن تمام تأسیساتش به طور قانونی مصادره شود.
بعد از چایی و ابراز همدردی، نویسنده معاصر اینک توانِ لازم برای رویارویی با برادران در ارشاد را دارد. بعد از خداحافظی و درست هنگامی که در آستانهی ورودی مغازه است، “آژیر قرمز” از رادیو ترانزیستوری کوچک ناصرخان پخش میشود. این روزها “آژیر قرمزِ” ساعتِ ده صبح در تهران به این معنا است که عراقیها یا پالایشگاه تهران را بمباران میکنند، یا مکانهای صنعتی در اراکِ نه چندان دور، یا مناطق مسکونی کرمانشاه، اصفهان، تبریز؛ کودکان را در مدارس، کارگران را در کارخانهها، زنان را در خانهها قتل عام میکنند – یک عملِ روزانهی مقدّس در جنگ خونین سگهای سیاه مست. مانند اکثر شهروندان تهرانی، نویسنده معاصر فقط از “آژیر قرمز” به طرز اندوهناکی نگران میشود. برمی گردد و به ناصرخان نگاه میکند. او هم به همان شیوه اندوهبار پوزخند میزند و سرش را تکان میدهد. یکی دیگر از مراکز اقتصادی، “صنعتی و نظامی” به آتش کشیده شده است. و ده درصد افزایش به قیمت کاغذ. “بدرود”. “وقتی از آن جا بیرون آمدی، به من خبر بده اوضاع در چه حال است. ” “و اگر بیرون نیامدم؟ ” “به زندان اوین میآیم و برایت سیگار میآورم”.
بیرون که میآید چشمش به عکسی میافتد که در گوشهای از ویترین ناصرخان چسبانده شده است – یک منظره خیرهکننده که وضعیت نامناسب کتابفروشی در تهران را به تصویر میکشد: نمایی خارجی از کتاب فروشی بزرگ رستگار در خیابان شاه عباس قدیم که حالا به قائم مقام فراهانی تغییر نام داده است. هنوز تابلوی بزرگ نئون را در بالای آن به دو زبان فارسی و انگلیسی میتوان دید. اما در داخل، پشت پنجرههای شیشهای بزرگ، میوه و سبزیجات میفروشند.
۵
یک ورودی باریک از میانِ یک لنگه در برای آقایان وجود دارد، و نویسنده معاصر از آن عبور میکند یا سعی میکند عبور کند. او پس از دریافت برگهی اجازه بازدید و بعد از جستجوی بدنی تا انتهای مسیر طولانیِ قفس مانندی که به حیاط و ساختمانهای اطرافش منتهی میشود را طی میکند. تنها چیزی که جایش خالیست یک تعلیم دهنده با زنجیر و شلاق است. و امّا جستجوی بدنی چیزی بیش از این که یک پسرکِ ریشو با لباس شبه نظامی و دمپایی قهوهای پُر دوام دستانش را روی سینه و باسن شما بگذارد و بعد بگوید “بفرمایید حاج آقا” نیست. [حاج آقا] نه به این دلیل که بازدید کننده یک ملا یا دستِ کم ریشو است، بلکه به این دلیل که طرف لباسِ شیک پوشیده است و نگاهی رام دارد و او را پیش از این بارها بدون داشتنِ موادِ منفجره در آن جا دیدهاند. بیش از آن که باید میداند که چگونه بخش انتشارات را در طبقه اوّل پیدا کند و به زودی به گوشهای میرود که در آن سه اتاق برای بررسی کتاب قرار دارد.
روی در یک اتاق علامت “ورود ممنوع” زدهاند. بازدیدکنندگان را با استفاده از پیکانک راهنمایی کردهاند که به اتاقی در سمت راست رجوع کنند. معمولاً کسی در اتاقِ سمت راست نیست. چیزی به جز چهار یا پنج صندلی زمخت و دو میز محقر با تصویری از خمینی در آن جا وجود ندارد. تصویرِ کوچک را روی یک تکه مقوای ساده چسباندهاند و آن را تا کردهاند تا صاف بایستد. در کنار تصویر با خط نستعلیق زیبا نوشته شده است: «بی عشقِ خمینی نتوان عاشق مهدی شد”.
نویسنده معاصر روی صندلی زمخت منتظر نشسته است. او میداند که برادران دوست ندارند کسی در اتاق ممنوعه به سراغشان برود و مزاحمشان شود؛ یک بار آنها را اواسط صبح در حالی که مشغول خوردن صبحانهی نان و کباب جگر بودند غافلگیرشان کرده بود. امّا نویسنده معاصر آنها را دوست دارد زیرا آنها از اقشار پایین و از کوچه پس کوچههای شهرهای کوچک هستند. همه را به جز یک نفر – یک مردِ مسن تر و بد عنق تر که به شکنجه گران ساواک شباهت دارد و مثل همانها بازجویی میکند و احتمالاً زمانی یکی از آنها بوده است. بقیه ساده لوح، خاکی، و گرسنه مانند خود خاک هستند. در زمان شاه، زمانی که نویسنده معاصر را برای مصاحبه در ساعت ۱۱ فرا میخواندند، یک منشی با دامن کوتاه او را به دفتری بزرگ (در وزارت فرهنگ و هنر آن زمان) میبرد تا با با جناب زندی پور با ریشِ تراشیده، صورتِ ادکلن زده در کت و شلوار فلانلِ دست دوز و با کراواتِ ابریشمی کریستین دیور رو در رو شود. آنها در بارهی واژهها یا عبارت هایی که “توهین آمیز” یا “در تضاد با” سلطنت به نظر میرسید بحث میکردند. احتمال داشت که آن صاحب منصب فاسد یا شاید ساواکی، یا هر دو، باشد و تازه از سر زدن به بنگاه شخصی فروش خودروهای دستِ دومِ خودش باز گشته باشد. این برادران امّا شاید تا به حال نام کریستین دیور را هم نشنیده باشند. آنها فروتن، متدین، و اهل قرآنهای بی هویتی هستند که به زحمت صلاحیتِ گرفتنِ دیپلم دبیرستان را داشتهاند و حالا مأموریتشان (در میانِ وظایف دیگر) آن است که رُمانها را بررسی و نویسنده را ارشاد نمایند. امّا آنها هم همان کار را در همان وزارتخانه انجام میدادند: بستن دهانها یا ترساندن دشمنان ستیزه جو، و چانه زنی با، اَنگ زدن به، و آهسته مجازات و شکنجه کردنِ منتقدان سازشکارشان.
یکی از برادران واردِ اتاق میشود. نیم نگاهی به نویسنده معاصر میاندازد انگار از قبل میدانسته که او در آن جاست. بعد پشت میزی که طلسمِ «عشق خمینی» روی آن است خودش را مشغول میکند. همه او را میشناسند. او تنها گردن کلفتی است که مدام به داخل میآید و میرود. در سکوت، با لجاجت. امّا نمیداند که آیا از او متنفرند، از او میترسند، تحسینش میکنند یا فقط برای یکی از آنها، پسر بهمنزاد، مدرک جمع میکنند. لبخند پسرانهای دارد و با او حرف میزند و با احترام با او برخورد میکند و سلام و لبخندش آن جا را کمی قابل تحمل تر میکند. برادر در پشتِ میز ساکت است. سرش را بلند میکند و به نویسنده معاصر نگاه میکند. “میخواهی چه کسی را ببینی؟ برادر فروغی؟ ” نویسنده معاصر در پاسخ به این سوال بی مورد میگوید: “بله آقای فروغی را. ” برادر اتاق را ترک میکند در حالی که میتوانست با تلفنش با هر کسی که کی خواست تماس بگیرد. نویسنده معاصر دوباره تنها، تنها و منتظر میماند. یکی دیگر از مراجعان بی سر و صدا وارد میشود و روی یک صندلی زمخت جا میگیرد. او یک نسخه از کتابِ راهنمای حل مسائل فیزیک و جبر برای شرکت کنندگان در کنکور سراسری را در دست دارد و میخواهد برای آن مجوز چاپ بگیرد. یک مراجعه کننده دیگر هم با سرگشتگی وارد میشود و روی صندلی زمخت مینشیند. او طرح جدیدی برای ساختن جعبه شیرینی برای قنّادی خود در دست دارد. بد جوری اشتباهی آمده است!
فروغی به آرامی از در نیمه باز کجکی وارد میشود. دمپایی سیاهِ همیشگیاش را به پا دارد، تسبیح سیاه بلندش از دست راستش آویزان است به نشان آن که نمیتواند با شما دست بدهد. به سرعت دست به کار میشوند. نویسنده معاصر متن ویراستاری شده را تقدیم میکند. “بسیار عالی. فرمایش دیگری هست؟ ” “آنها را بررسی خواهیم کرد”. “پاسخ نهایی چه زمانی ابلاغ میشود؟ ” “انشاالله به زودی”. “کِی؟ ” تمام کارهای لازم انجام شده است. نویسنده معاصر به دنبالِ پاسخ است. “کِی؟ “. “بعداً با ما تماس بگیرید”. “شنبه آینده؟ “. “بله، شنبه آینده، انشالله… ” نویسنده معاصر احساس میکند از نخ باریکی در خلاء آویزان شده است. شنبه آتی شنبه آینده نخواهد بود. و نه لزوماً شنبهی هفتهی بعدش. در سرزمینی که به برکتِ انشاءالله متبرّک شده است زمان کالایی است که به سستی شناور شده و اندکی به خواب فرو رفته است. این جا شنبه میتواند پنجشنبه باشد یا چنپنبه. و حتی اگر روز شنبهای یا پنج شنبهای در آینده به او اجازه ملاقات بدهند قطعاً دوباره چند مشکل “بسیار جزئی” وجود خواهد داشت که نیاز به بررسی مجدد دارد. آن وقت حتا اگر به حول و قوّتِ الهی جوابِ مثبت بدهند آن گاه خداییاش کجا میشود کاغذ برای چاپ آن به دست آورد؟ در ضمن پاسخ هم شفاهی خواهد بود. هیچ مجوز رسمی وجود نخواهد داشت. هیچ چیز روی کاغذ نوشته نخواهد شد. حالا برو و کتاب را در هزار نسخه چاپ کن و بعد پنج نسخه را برای قیمت گزاری و کسب مجوز نهایی پخش بیاور.ها،ها. به پیش.
۶
در زیر آسمان روشن اواخرِ صبح تهران – با پایان یافتن “آژیر قرمزِ” حمله هوایی عراق، نویسنده معاصر با تاکسی دیگری به بخش پایینیِ خیابان شاه عباس و رستوران آرارات میرود. او با فریدون، یار دبیرستانی، دوست همیشگی و شاعر مورد علاقهاش در مکان مورد علاقهاش قرار ناهار دارد. این مکانِ ارمنی تمیز امّا سرد و دلمرده و خالی است. بیرون، در گوشهی پیاده رو، رفتگرِ سرد و گرمِ روزگار چشیده و میوه فروشِ دوره گرد دستهایشان را روی دلّهی حلبی بزرگی گرم میکنند که تکههای چوبِ جعبههای شکسته در آن میسوزد.
در حال انتظار، نویسنده معاصر داروی ظهر خود را با یک لیوان آب میخورد و به خانه زنگ میزند، جایی که خواهر زنش (حسابدارِ فارغ التحصیلِ دانشگاه، حالا از کار بیکار شده) از پسر مراقبت میکند در حالی که مادرِ پسر در صفها ایستاده است. سپس در گوشهای خلوت مینشیند، آه میکشد و شروع به خواندن نامهی یکی از هوادارانی میکند که توسط کتابفروشی ناصرخان به دستش رسیده است. خوانندهی آخرین رمان او که خود شاعرهای است که هنوز سرودههایش منتشر نشده، مینویسد: «… دوستِ ژرف یابِ من، میخواهم از این بابت به شما تبریک بگویم، امیدوارم و میبینم که چگونه نویسندگان ایرانی (امروز) علیرغم امکانات محدود خود، خوشبختی، زندگی سعادتمندانه را اشاعه میدهند. این به اندازهی دو کوردارون و یک نیترولینگوال کارآیی دارد و دریچههای دولختی را کمی بیشتر باز میکند.
سیگاری روشن میکند، پاهایش را روی هم میاندازد و به عقب لم میدهد، رو به در و چشم به راه. چشمانِ غریبِ او چشمانی خوشبخت نیستند. در واقع آنها اینک چشمانی دردآلودهاند – نماد تنهایی، خشمی خاموش، شیرِ کوهی زخمی در حال لیسیدنِ زخمهایش آرمیده در کنامی دنج. به جز یکی دو دوست، در تمام این سالها، او تنها توانسته با تعداد اندکی از روشنفکران و اهلِ ادب ارتباط برقرار کند. مردمِ او مردمی واقعی هستند، با دردهای واقعی. او یک نویسنده سیاسی یا حتی یک نویسنده انقلابی نیست. او تنها یک قصه گوی ذاتیِ کوچه پس کوچهها با دردی در دل و گرهای در گلو است. او هرگز در باور نکردنی ترین رؤیاها (یا کابوس هایش) هم به فکر ارسالِ درخواستِ عضویت در انجمن هنرمندان و نویسندگان نیافتاده است. او به کلام مقدسِ فریدون اعتقاد دارد که میگوید هنرمندان و روشنفکران ایران پرندگان کمیابِ این سرزمین هستند. تنها زمانی میتوانند آواز بخوانند که دمای هوا و نوعی مشخص از غذا و نوشیدنی برایشان مهیّا باشد. در غیر این صورت به سمت غرب پرواز میکنند. نویسنده معاصرِ ایران پرندهی وحشیِ تنهای ایران است و پرندهی وحشیِ تنها تا ابد در میان طوفان پرواز میکند. فریدون باید به زودی از یک لنگه در به درون بیاید، هیکل لاغر و بلندش تلو تلو بخورد و چهرهی آفتاب سوختهاش – آخ! در چند سال گذشته، همیشه این طور به نظر میآمد که وقتی از در باریک رد میشود سرش را محکم به چارچوب میکوبد. او شاعر، استادِ دانشگاه و مقاله نویس است و بلافاصله بعد از انقلاب دو کتاب با ارزش نوشته است. او همچنین یک سوسیالیست است. به همین دلیل هم بیشتر درب و داغون به نظر میرسد! او دردهای شخصی دیگری نیز دارد. یک سال پیش دخترش در امتحانات ورودی دانشگاه (کنکور) در میان ۷۰۰۰۰۰ شرکت کننده در سراسر کشور رتبه ششم را کسب کرد. رشته انتخابیاش زبان و ادبیات بود. او را نپذیرفتند زیرا یکی از برادران در واحد تحقیقاتِ گزینش، او را “فاقدِ صلاحیت” برای ورود به دانشگاه جمهوری اسلامی اعلام کرد. پس از پایانِ آزمونهای تحصیلی، برادرانِ مسئولِ گزینش به معنای واقعی کلمه برای بررسی “شخصیت یا شایستگی اخلاقی» دانشآموزانِ برتر اقدام به جاسوسی میکنند. (در واقع آنها در اطراف محلهی سکونتِ آنها تجسس میکنند و این جا و آن جا سئوال هایی میپرسند. آیا او به نماز جمعه میرود؟ آیا حجاب را رعایت میکند؟ آیا با صدای بلند موسیقی پخش میکند؟) دخترک اینک بیمار روانی است و چندین بار با علائم شیزوفرنی حاد در بیمارستان بستری شده است. فریدون درست سرِ وقت میرسد، یعنی تقریباً با نیم ساعت تأخیر. با هم دست میدهند، مینشینند، غذا سفارش میدهند و پرسشهای معمول زندگی را مطرح میکنند: خانواده، پسرِ بیمار، دختر رنج کشیده. کدام یک کمتر وحشتناک است؟ – خونریزی تا مرز خشک شدن با سرطانِ خون یا عذاب کشیدن تا شیرهی جان با شیزوفرنی؟ فریدون جعبه کوچک خود را با ذخایرِ ناچیزِ گوی هایِ بنزدرین-کوکائین که برادرزادهی جراح مغز و اعصابش مرتباً از فرانکفورت به عنوان آرام بخش مغزی میآورد، باز میکند. این مقداری داروی تقویتی است! پیش از آن که کباب ماهی بیاید، آنها کمی از آن را بالا میاندازند. نویسنده معاصر و شاعر معاصر ایران هر کدام یک گویِ [سعادت] میبرند.
نمیخواهند از همدیگر یا از خودشان بپرسند که چرا اصلاً به خودشان زحمت میدهند چرا که پاسخ را به خوبی میدانند. کسی نمیپرسد که عکسبرداری رنگیِ بعدی از رگهای قلبش چه زمان انجام خواهد شد. وقتی جنینی هستی که بندِ نافِ بیانِ شخصیات این جاست و ایران زهدان و آرامگاهِ تو است راه دیگری برایت وجود ندارد. مثلِ خودِ ایران، نویسنده، یا شاعرِ معاصر، منّت میکشد و عشق میورزد و درد میکشد و به خود و کسانی که به سویاش میآیند آسیب میرساند تا به عنوان سرچشمهای شناخته شود؛ تا بفهمد و فهمیده شود، دوست داشته باشد و دوست داشته شود بی آن که جهانِ حضورش مطرح باشد، و حتا اگر شش هزار سالِ خونین از لغزشها و افتادنها و دوباره برخاستنها و دوباره در هم شکستنها و فکر نکردنها و مویه سردادنها و دریده شدنها و چپاول شدنها و غارتها به طول بکشد. مثلِ خودِ ایران، جهانی تازه نمیطلبد، یا جهانی اندیشمند؛ به دنبال جهانی است ساخته شده از تخیّل و سنّت، جایی که در آن بتواند به زهدانِ ابدی خود بازگردد. چشمانِ فریدون غمگین تر از آنِ او است. حالا زمانِ آن است که در دربارهی موضوعهای مهم زندگی اجتماعی خود مانند جنگ، کاغذ و ممیّزی صحبت کنند. هر دو نفر دو سه تا کتاب در ارشاد دارند اما همه به سیخ کشیده. هر دوی آنها دو سه کتابِ آمادهی چاپ دارند، اما در فقدانِ کاغذ. هر دوی آنها یک یا چند کتاب در دست ناشری خرده پا و متقلب دارند که مخفیانه مطالب را چاپ میکند و رو در رو به آنها دروغ میگوید. آنها هر دو در جنگِ نفرت انگیز – جنگِ تحمیلی – غرامتِ سنگینی پرداختهاند. فریدون چیزهای بیشتری از دست داده است: او بیست سال پیش از”بازنشستگی” در دانشکدهای در شهرِ جنوبیِ اهواز تدریس میکرده است. خانه و کاشانه او در کیان پارس در اوایل بمبارانها و گلوله بارانهای عراق ویران شده است. در جریانِ بازنشستگی، زمانی که مستمری او را محاسبه کردند، بر اساس پس اندازِ حقوق خود و پرداخت ماهیانهاش به صندوقِ بازنشستگی، چیزی در حدود ۱۴۰۰۰ [تومان] در ماه نصیبش میشد. چند روز پس از بازنشستگی، امّا، جمهوری اسلامیِ در حال جنگ لایحهای از مجلس گذراند که بر اساس آن سقف حقوق بازنشستگی ۸۶۰۰ [تومان] تعیین شده بود و به همین سادگی ناگهان پرداخت ماهیانه از اندوختهی عمرش ۴۰ درصد کاهش یافت. او قسم خورده که در روز قیامت، اگر چنین روزی اصلاً وجود داشته باشد، مجلس شورای اسلامی را به دادگاه بکشاند. گاهی تصمیم میگرفتند از ایران خارج شوند و در گوشهی دنجی زندگی کنند، امّا اگر این تصمیم جدی هم میبود نمیتوانستند. هر دو ممنوع الخروج بودند، بچههایشان مشکلِ سلامتی داشتند و خودشان نسبت به شغل استادی خود احساس مسئولیتِ اخلاقی میکردند. زندگی در آپارتمانی در خیابان کنزینگتونِ لندن، یا در محله پَسی در پاریس، یا در عمارتی گچبری شده در بورلی هیلزِ لس آنجلس، راحت تر بود و نیازی هم به رفت و آمد به هیچ [وزارت] ارشادی هم نداشت. خیلیها هم پیش از این رفته بودند. محمد علی جمالزاده در ژنو زندگی میکرد. بزرگ علوی در آلمان بود. صادق چوبک در کالیفرنیا بود. ابراهیم گلستان ساکنِ لندن بود. مهشید امیرشاهی در پاریس زندگی میکرد. نادر نادرپور مقیم پاریس بود. حتا دکتر غلامحسین ساعدی هم به پاریس گریخته بود و در همان جا هم درگذشته بود. امّا آنها سرد و گرم چشیده ترها و دوراندیش ترها بودند. آنها که در توفان به جا مانده بودند، یا توانِ رفتن نداشتند، یا اصولاً نمیخواستند بروند، پوست کلفتها بودند – حتا خانم سیمینِ دانشور که از همه زبان بریدهها نازکدل تر و نازنین تر بود. به برخیها وزارتِ ارشاد انگِ سوسیالیست بودن زده بود و آنها را به سکوت واداشته بود. رمانِ احمد محمود، همشهریها، ممنوع اعلام شده بود و حتا زمینِ سوختهاش که پس از جنگ منتشر شده بود مدّتها برای بررسی مجدد معطل مانده بود تا عاقبت اجازهی نشر دریافت کند. مجموعهی ۹۰۰ صفحهای داستانهای محمود دولت آبادی که قبل از انقلاب منتشر شده بود، خمیر شد. شراب خامِ اسماعیل فصیح هم به همین سرنوشت دچار شد. و به همین شیوه ویرایشِ جدید «شوهر آهو خانمِ» علی محمد افغانی. برخی از فداییان سرسپرده، مانند سعید سلطانپورِ شاعر، برچسبِ منافقِ خلق خورده بودند و بر سرِ سفرهی عقد دستگیر شده و تیرباران شده بودند. آنان که حساس تر بودند قیدِ برادرانِ ارشادی را زده بودند. رضا براهنی از ارسالِ حماسهی ۱۲۰۰ صفحهای خود به نام «اسرار سرزمین من» برای «تحقیق» خودداری کرد، هرچند که از قبل تایپ شده و آماده چاپ بود. کسانِ دیگر کاملاً دست از فعالیت کشیده بودند، به خانه رفته بودند، در را به بسته بودند، پرده را کشیده بودند تا خود را به دستِ فراموشی بسپارند، بنشینند تا توفان بگذرد، خورشید طلوع کند، صدای بوق و کرنا بلند شود، و یا قائد اعظم سر برسد. زنده یاد دکتر غلامحسین ساعدی یک بار در پاریس لطیفهای شخصی تعریف کرده بود که بسیار روشنگر است. زمانی که او از مرز ترکیه در شمالِ بازرگان در حال فرار از ایران بود، اتفاق عجیبی افتاده بود. یک قاچاقچی که لباس چوپانهای آذربایجانی را پوشیده بود و نقش همانها را بازی میکرد، پوست گوسفندی به او داده بود تا بپوشد و به او گفته بود که بین گوسفندان در یک گلّهی هزارتایی بخزد. مرد به او هشدار داده بود: “وقتی در خاک ترکیه هستیم، فریاد میزنم: “برخیز و فرار کن! “، و تو فقط برخیز و فرار کن. بعد از چند ساعت خزیدن و بع بع کردن، وقتی مرد فریاد زد “برخیز و فرار کن”، معجزهای رخ داد: هزار و یک گوسفند روی دو پا برخاستند و دویدند.
۷
بعد از ناهار، نویسنده معاصر با تاکسی دیگری برای قرار ملاقات ساعت ۳ به دفتر دوست و وکیلش، حمید، میرود. حمید شاعری خوب، پُر احساس و ظریف کار است که به خاطر منظومههای پیش از انقلابش شهرت دارد و حالا از راه وکالت امرار معاش میکند، او صبحها کار (و تدریس) میکند و بعد از ظهرها تا ساعت ۸ شب دفتر کارش را میگرداند. مجموعهی منظومههای او که ویراستاری شده و آماده تجدید چاپ است، حالا در قفسههای انتشاراتِ نشر نو خاک میخورد – چون کاغذ موجود نیست. (یعنی برای او). وقتی نویسنده معاصر خود را از پلکانهای باریک، پیچ در پیچ و نفسگیر به دفتر حمید در طبقه چهارم میرساند، حسابی از نا افتاده است. احوالپرسی میکنند و دست میدهند. “تا بالا دویدی؟ ” “مشغولِ دویدن بودهام، نقطه. ” “بنشین و نفسی تازه کن، دونده”. “مرسی. ” دوندگان خوب دوندگان میدانی هستند. من باید بلافاصله بنشینم و پاهای لعنتی را دراز کنم. و البته دوندگان میدانی، دوندگانِ ابدی هستند. ترکیبی از زبانِ ناب، چشمان زیبا، سبیلهای پرپشت و فلفل نمکی و صدای پُر و آرامش بخش او مثل استراحتگاهی در مسیر ماراتونِ چلّهی تابستان است. او شاعر تصویرها و نمادهای ظریف است که در همه جا مورد ستایش قرار میگیرد. نویسنده معاصر منظومه معروف عشق و ناآرامی اجتماعی او را میپسندد در آن جا که میگوید: “من اگر بنشینم/تو اگر بنشینی/چه کسی برخیزد؟ “. هزاران و هزاران نفر پیش از انقلاب نیز هم این گونه آن را میپسندیدند. این گونه مبهم سرایی امّا دیگر در این زمانه حرام است. پس از احوالپرسی و از این در و آن در سخن گفتن، حمید از آخرین ترفند خود برای دفاع در دادگاهِ قریب الوقوع آنها صحبت میکند. او دارد به نویسنده معاصر کمک میکند تا در یک اقدامِ قانونی رسمی حقوقِ یکی از کتابهایش را که سالهاست توسط یک ناشر کوچک نقض شده اعاده کند. انتشاراتی، رَز به معنای تاک (یا به قول حمید رذیل)، شانزده سال است که اولین رُمان نویسنده معاصر را در چاپخانههای غیرقانونی و کثیفِ جنوب تهران تجدید چاپ میکند و همچنان مدعی است که چاپِ نخستِ این کتاب هنوز به طور کامل به فروش نرسیده و حق چاپ به طور دائمی برای او محفوظ باقی مانده است. زمانی که نویسنده معاصر جوانی ناشناخته بود و به دنبال ناشری برای رُمان خود میگشت، صاحب رذل از او مقداری پول و حقوق هرگونه تجدید چاپ احتمالی در آینده را در ازای انتشار اثر با قراردادی کوتاه و مبهم امّا زیرکانه نوشته شده از او گرفته بود. او اینک به یاد نمیآورد که چند نسخه از آن کتاب در کجا چاپ شده است، اگرچه به گفته کارشناسانها حداقل چهار یا پنج بار تجدید چاپ شده بوده است. این کتاب اکنون پنج برابر بیشتر از قیمت اصلی در شانزده سال پیش به فروش میرسد. با این همه، هدف اصلی این دعوای حقوقی تنها روشن کردن تاریخ چاپ رمُان است. او و حمید تاکنون موفق نبودهاند. صاحبِ رذل به احضاریه اول توجهی نکرد و بعد هم با تظاهر به بیماری کلیوی به دلیل ضرب و شتم شکنجه گرانِ ساواک در زندان، هفده سال پیش، از حضور در جلسه بدوی طفره رفت. جلسه بعدی هم بی نتیجه مانده بود و قاضی به طرفین دعوا شش ماه فرصت داده بود تا موضوع را خارج از دادگاه حل و فصل کنند. صاحبِ رذل امّا دوباره ناپدید شده بود. او میوه فروشی اهل گیلان و با ترفندهای بازاری آشنا است. او در دورانِ اختناق ساواک که انتشار زیرزمینی کتابهای جنبش کمونیستی و آموزههای مذهبی رایج بود به کتابفروشی روی آورده بود. اما آن دوره در زمانِ شاه بود. دادگاههای عمومی در ایران را نمیتوان دقیقاً مظهرِ سرعت و دقت در تاریخچهی عدالت انسانی دانست. (یک بار قاضی چهار بار جلسه را قطع کرده بود تا با تلفن به مسائلِ شخصی خود بپردازد در حالی که انگشت در بینی خود میکرد.) در این مورد دادگاه مجدداً برای تاریخ دیگری یعنی هفدهم روزِ قیامت دقیقاً در ساعت ۱۰ وقت تعیین کرده است. آسمانِ بعدازظهر تاریک تر و تاریک تر میشود، زیرا صحبتهایشان به “همین است که هست” پسرفت میکند. چهره حمید در پشت انبوه پروندههای روی میزش غمگین و بی تفاوت است. اگر پروندههای شنیع برای دستگیری کلاهبرداران نبود میتوانست همین حالا مشغول نوشتنِ منظومهای دیگر باشد. از طرف دیگر، حتا اگر منظومهای هم میسرود چه کسی میتوانست آن را از سد برادران ارشاد رد کند؟ و باز از سوی دیگر، اگر پروندههای منفور نبود، چه کسی میتوانست هزینه اجاره و آب و برق و پنیر و غیره و غیره را در “بازار آزاد” پرداخت نماید؟ یک جامعهی بیمار میتواند کلاهبرداری کند، همانطور که یک میوه فروشِ بیمار میتواند کلاهبرداری کند، همانطور که یک سلطانِ بیمار میتواند کلاهبرداری کند. در چشمانِ شاعر درد است و “اگر چه در دریای شرابیِ” آن چشمها “هیچ چیز نمرده است و هیچ چیز هرگز نمیمیرد”، نویسنده معاصر میتواند در عذابی که در درون آنهاست، فردوسی را ببیند که در قرن چهارم از توس تا قزوین میدود تا نسخهای از شاهنامهی خود را در ۶۰۰۰۰ بیت به سلطان محمود ارائه کند. سلطان با دادن یک درهم و نه یک دینار برای هر بیت، آن گونه که عهد کره بود، سَرِ فردوسی را کلاه میگذارد. افسانهها چنین روایت میکنند.
۸
دیدن ویراستارش در بنگاه نشرِ امروز گام بعدی در فهرستِ کارهای امروز نویسنده معاصر است. این مکان در واقع یک آپارتمان اجارهای در طبقه دوم یک خانهی کوچک در یکی از کوچههای نزدیکِ خیابان زردشت است. بنابراین پس از سر زدن به یکی دو داروخانه برای یافتنِ داروهای کمیاب، با تاکسی دیگری به تقاطع ولی عصر (امام زمان)، خیابان پهلوی سابق، و خیابان زردشت میرود. او پنج کتاب در نشر امروز دارد؛ دو رُمان آماده تجدید چاپ (یکی از آنها در فهرست پرفروش ها)، بدون کاغذ؛ دو تا معطل در ارشاد، و پنجمی، یک ترجمه پرفروش، آماده تجدید چاپ؛ باز هم بدون کاغذ. همه چیز روشن و واضح. از آخرین وصولی او برای حق امتیاز هشت ماه میگذرد و تازه مبلغ آن حتا کمتر از دریافتی ماهانه برای کلاسهای پاره وقتِ آموزش زبان انگلیسی است.
آقا رضا را دوست دارد، با این که سردبیر و مدیر عامل است جوان است و کمتر مانند او فردی با استعداد و ماهر میتوان پیدا کرد. در سی و سه سالگی مدرک تحصیلی در رشته ادبیات و زبان و سی سال تجربه در تجارت کتاب دارد. وقتی تنها پسر مردی باشی که تمام ذهنش، خورد و خوراکش، و زندگیش را گذاشته تا فقط چاپ کند و از آن یک امپراتوری بسازد، و بعد اورا سرنگون کنند و به خاطر کتاب زندانی شود، چه کار دیگری میتوانی انجام دهی؟ درِ مُشرف به خیابان باز است و نویسندهی معاصر بی سر و صدا وارد میشود در حالی که هیچ کس در آن حوالی نیست. از حیاط کوچک و فرسوده عبور میکند و به ساختمان سه اتاقه بالای انبارِ زیرزمینی میرود. به زحمت از راهروی بسیار باریکی که با تلِ صدها کتابِ معیوب و گرد و غبار گرفته تنگ تر هم شده است، رد میشود. کسی نمیداند با اینها چه باید کرد. جرأت نمیکنی چیزی را که حاوی کاغذ است دور بیندازی. حتی روزنامههای فروش نرفته و روی دست مانده را برای تهیهی کیسههای مواد غذایی و غیرِ آن به خمیرِ [کاغذ] سازی (کیلویی ۲۵ تومان) میفروشند. (این سرزمین متبرّکی است که مصرفِ ناخالصِ سالیانهی کاغذ برای نوشتافزار ۹ گرم در روز است؛ ۱۵۰ میلیون کیلوگرم برای جمعیت ناچیز ۴۸ میلیون نفری.) در اتاقی متروک که (ظاهراً) متعلق به مدیر اجرایی، علی آقا، است، به جز انبوهی از پیش نویسهای نیمه کاره، بستههای دست نخورده چاپخانه و دست نوشتههای ویرایش نشده همراه با گرد و غبارآلود چیزی نیست. شاید علی آقا طفلکی خودش در باتلاقهای بازارِ تهران مشغول مذاکره با شرکت سهامی کوسه کاغذخوار و برادران باشد. در حدود یک سال گذشته برای نشر امروز، همان طور که برای اکثر بنگاههای انتشاراتی کوچک و بزرگ، کاغذ یک غدهی سرطانی و فلج کننده بوده است. در طول تاریخ پنج سالهاش، نشرِ امروز نزدیک به نود عنوان در زمینهی مطالعات اجتماعی، علمی و سیاسی، علاوه بر زبان، تاریخ و البته داستان از ادبیات فارسی و جهان، با بهترین کیفیتِ استاندارد منتشر کرده است. در نخستین سال فعالیت انتشاراتی، نشر امروز ده جلد کتاب منتشر کرد و سود حاصل از آن بیش از آنِ سالِ دوّم با بیست عنوان جدید بود چرا که سال دوّم سال ظهور باشکوهِ ارشاد (اعجاز، اعجاز) بود و آغاز “هدایتِ” انتشار کتاب. تعدادی از کتابهایی که قبلاً چاپ شده بودند، برای توزیع “نامناسب” تشخیص داده شدند، که البته، یک مُهرِ رسمی برای تبدیل کتاب به خمیرِ کاغذ بود. در سال سوّم، بنگاه چهل عنوان را منتشر کرد که برخی از تجدید چاپها مُهرِ “نامناسب” خوردند و سود حاصل از آن به دلیل جو و فشار موجود حتا کمتر از سال نخست شد. در سال جاری، تنها با ۵ عنوان چاپ شده، معجزات همچنان تکثیر شدهاند. برادرانِ ارشاد تصمیم گرفتند با در اختیار گرفتنِ واردات کاغذ (بی هیچ تشکری از صدام به خاطر بمبارانهای مکررِ کارخانههای بی دفاعِ کاغذ پارس در میان کارخانههای صنعتی دیگر) و توزیع آن (یعنی فروش با سود) بین چاپخانهها، ناشران و نویسندگان، گنجینه چاپی ایران را کاملاً در انحصار خود در بیاورند.، این کار هم از طریق سازمان اقتصاد اسلامی – یک نهاد غیرانتفاعی انجام گرفت. تا کنون “تعدادی محموله سفارش داده شده و ارسال شده است”، اما هنوز هیچ کدام تحویل داده نشده است. معلوم نیست تا چه زمانی این لاکپشتهای دریایی مضحک میخواهند اعتصاب خود را برعلیه لویدِ بیچارهی لندن ادامه بدهند. نویسنده معاصر وارد اتاق ویراستار- ناشرِ خود میشود تا آقا رضا را پشتِ میز بزرگی ببیند که کمی بزرگتر از یک میز ناهارخوری شش نفره است. (بعضی از اثاثیه خانه از زمان پیش از اجاره در آن جا مانده است.) روی میز، البته نه با بهترین چینشِ ممکن، تقریباً همه چیزِ مرتبط با کتاب وجود دارد، از جمله مطالبی که حتا در کتابخانه ملّی هم نمیتوان یافت. یک دیوار با عکسهای روی جلدِ تمام کتابهای منتشر شده توسط نشر امروز از همان ابتدای تأسیس پوشیده شده است و به آخرین نمونهها که چند وقت پیش متوقف شده و نشانهی از میان رفتن شوق و شور است ختم میشود. دیوار دقیقاً یک فاجعه را به تصویر نمیکشد بلکه نمایانگرِ توقفِ پیشرفتِ کار است. آقا رضا از جایش بلند میشود و سلام و احوالپرسی میکند. بدن لاغر و شکنندهاش کمی خم شده است، رفتار ظریف و برازندهاش اتاق کهنه و در هم ریخته را روشن میکند. او هرگز خسته به نظر نمیرسد، امروز هم خسته به نظر نمیرسد، فقط سرخورده است. در بیست و نه سالگی، در آخرین سالی که بخشِ تولید امیرکبیر را اداره میکرد، آن چاپخانه ۴۸۰ عنوان جدید را در۸ میلیون نسخه چاپ کرده بود. درمانده مینشینند تا درباره چیزهایی صحبت کنند در حالی که خوب میدانند تقریباً تمام پرسشها یک پاسخ دارند: “هنوز هیچی”. نویسنده معاصر تأیید میکند که هیچ چیز قطعی از سوی برادران ارشاد اعلام نشده است. ویراستار-ناشرِ معاصر به او اطمینان میدهد که جبههی کاغذ در سکوتِ مطلق است. امروزه، کاغذ در «بازار آزاد» بیش از نود برابر ارزش رسمی آن است – اگر اصلاً بشود آن را پیدا کرد. هیچ سهمی از آن به ناشران یا نویسندگان مستقل اختصاص ندارد. پیش پرداختها به عنوان سپرده گرفته شده شده اما تاکنون چیزی تحویل داده نشده است (باز هم لاک پشتهای دریایی لعنتی). با این حال، خبرهای خوبی هم بود. دولت به طور جدی در نظر دارد کاغذهای باطلهی خود (از چاپخانه هایش) را به ناشران و نویسندگان محترم مستقل با قیمت کیلویی سی تومان بفروشد که تنها اندکی بیش از ارزش رسمی کاغذ باطلهای است که خمیر کاغذ سازها برای ساختن کیسههای مواد غذایی خریداری میکنند. بعد از ظهر به غروب میرسد، ملاقاتِ بیهودهی آنها به لحظات طولانی سکوت ختم میشود… تجربهای دردناک برای هر دوی آنها، مخصوصاً برای آقا رضا که جوانتر است و ذهن پرتوان و سازنده تری دارد. او خیالباف نیست، بلکه یک کار بَلَد است، به شکلی غریزی، کارساز، سازنده، بنیانگزار. برای همین هم هست که، اگر نه به طور آگاهانه، بیشتر آزرده میشود. نویسنده معاصر رؤیای آخر شبِ خود را به خاطر میآورد. در حال کشیدنِ آخرین نخِ سیگار تیر (گلوله) است که زنگ در به صدا در میآید. دم در یک وانت بار کوچک و درب و داغون مزدا ایستاده و خدا را شکر میخواهد جیرهی هفتاد و سه بستهای پاپیروس بیافرایی را تحویل بدهد. از ته کوچه هم یک دخترِ گدای ده سالهی بد حجاب با بچهای در بغل میآید در حالی که شعار مرگ بر آمریکا میدهد. شبِ ملّیِ رخدادهای بسیار مضحک است.
۹
هوا گرگ و میش است که نویسنده معاصر از دفتر نشر امروز بیرون میآید و در تقاطع خیابانِ آرام زردشت و خیابان دودآلوده و نمناک ولی عصر میایستد تا هم نفسی تازه کند و هم یک تاکسی بگیرد. حالا باید به مرکز آموزشی شرکت ملی نفت ایران برود، جایی که او به کارآموزهای شاغل درس زبان انگلیسی میدهد. به نظرش نمیآید که این پایانِ خوشی برای یک روزِ سرشار ازخلّاقیت باشد. در این ساعتِ روز، کارِ کمر شکنی است. اما آنها [حقوقش را] پرداخت میکنند. زیر تابلوی خیابان زردشت ایستاده، خمیرگیرِ نانوایی آن اطراف را تماشا میکند که در پایان یک روز طولانی محل کار را ترک میکند و سوار دوچرخهاش میشود تا به خانه برود. خوش به حالش. نویسنده معاصر هم به خانه خواهد رفت، اما نه پیش از آن که دو کلاس مکاتبه تجاری به زبانِ انگلیسی را برگزار کند. در مرکز آموزشی شرکت نفت، احتمالاً برق کلاس او در طبقه هفتم قطع خواهد شد (دستگاه مولد اضطراری سوخت ندارد) و او باید در نورِ کمِ گازسوزِ نشتیِ سوراخدارِ دستی، تک تکِ کاغذها را تصحیح کند. او باید از پلکان تاریک پایین برود، به نرده آویزان شود، و هر از گاهی کبریتی، اگر پیدا شد، روشن کند. زمانی که او بعد از خریدِ برنج، کره، بیزاکودین و استامینوفن به خانه، خانهی دلنشان، برسد ساعت حدود هشت خواهد بود. او امیدوار است که پس از یک شام بی سر و صدا، در زیر نور شمع، چند نامه و یادداشت هایی را در بارهی آن چه بر او رفته بنویسد. همه چیز در نهایتِ سادگی خواهد بود.
پایانِ سخن
برای گفتنِ تمامی داستان شاید بتوان این روز را به یک طومارِ پارسی مبدّل کرد. در ساعت ۳۰: ۴ صبحِ چند سده پیش از دورانِ هخامنشی، زرتشت پیاده روی سریع خود را از خوارزم به سرزمین ویشتاسپ آغاز میکند امّا در آن جا در مییابد که آرامشی در انتظار او نخواهد بود چرا که وی زاده شده است تا پیامبرِ اهورا در ایرانِ باستان باشد. در آن جا او نزد پارسیان میآید تا تفاوت آشا (راستی) و دروج (دروغ) را به آنها بیاموزد، و بخواهد که گاتاها را بخوانند و عشق بورزند چرا که عشق روشنایی است، دست از دشمنی بردارند و در صلح و آرامشِ روستایی زندگی کنند. امّا هیچ کس به حرف او گوش نمیدهد چرا که مردها در خیابان به دنبال بسیج کردن، فریاد زدن، نوحه خوانی به زبان عربی و سینهزنی هستند و زنها زیر بارانِ سردِ تهران در صفِ گوشت، با دفترچههای سازمانِ بسیج مستضعفین در دست و با نگرانی بی حد از آژیر قرمز و از توپولوفهای عراقی در بالای سر. زرتشت از خودش نمیپرسد که چرا در این جهنم دره باید چنین کاری را انجام بدهد، زیرا میداند که او پیامبر مزدای خردمند است. بعد فردوسی شاعرِ طوس به باغ میآید تا شاهنامه را در یک چشم بر هم زدنِ سی و پنج ساله بسراید و نکوهشِ سلطان را تجربه کند و سعدی به زودی از آوارگی در بغداد و قاهره و حجاز به شیراز باز خوهد گشت تا بوستان و گلستان را بنویسد و میرزاده عشقی بین استانبول و تهران رفت و آمد خواهد کرد تا اشعار و نمایشنامههای انقلابی و ملّی گرا بنویسد و سرانجام توسط پلیس مخفی ترور شود و صادق هدایت پیش از آن که شیرِ گاز اتاقش در پاریس را باز کند تا از رنجِ مهار نشدنی خلاقیت رها شود به ترجمه کردن متون پهلوی در بمبئی و تهران خواهد پرداخت فقط به این دلیل که رسمِ سرزمین پر گهر چنین است. باز هم به همین دلیل، در ارتفاعات پایین تر و ابتدایی ترِ کیهان، نویسنده معاصر ایران در جمهوری اسلامی فردا در ساعات ابتدایی صبح دوباره برای دویدن در خیابان شهید مظلوم آیتالله دکتر بهشتی برخواهد خاست. او هر شش مدادش را خواهد تراشید تا رُمانش را به تأیید برادران در دفتر ارشاد برساند. سلامأ علیکم، آقای فروغی. هفته آینده، انشاالله. او برای تحویل دادن نمرهها آخرین سفرِ غم انگیز خود را به دانشکده ادبیات فارسی و زبانهای خارجی انجام خواهد داد. به حول و قوه الهی، آقای دکتر بیرجندیان، اگر میخواهی ببر به دام بیندازی باید گوشت برای طعمه بگذاری. اگر بادام زمینی بگذاری آن وقت میمون به دام خواهی انداخت. او با شاعرِ غمگینِ سوسیالیست، فریدون، ناهار خواهد خورد، که دختر نابغهاش باید به خود ببالد که به اسکیزوفرنی مبتلا شده است نه لیسانس جنون از جهاد دانشگاهی. چه کسی داستان او را خواهد نوشت؟ ناصرخان آخرین استکان چایی خود را قبل از تعطیل کردن کتابفروشی پنجاه و هشت ساله بالا خواهد انداخت. حمید، شاعر خوبی که دزدگیر شده است، ناامیدانه تلاش خواهد کرد تا کتابی را که شانزده سال است از آن بهره برداری غیرقانونی شده نجات دهد. یک جلسه نومید کننده دیگر با نابغه جوانی که ناشر زاده شده برگزار خواهد شد که استعداد و تلاشش به دلیل کمبود کاغذ و نارضایتی ارشاد از او در حال نابودی است صرفاً به این دلیل که پدرش زمانی ناشر بزرگی بوده است. چه کسی داستان آنها را خواهد گفت؟ او کلاسهای انگلیسی تجاری را در ساعات پایانی شب تدریس خواهد کرد زیرا پدیدهای بهعنوان نویسنده حرفهای در سرزمین پُر گهر با آمار ۴۳ درصدی بی سوادی در اواخر سده بیستم پس از میلاد وجود ندارد. چشمش به تابلوی مغازه پوشاک فروشی به نام زردشت میافتد. در یک گوشهی تابلوی بزرگ آن عکسی شبیه به زردشت نقش بسته است. خود آشو زردشت، پروردگار و روح اساطیر ایرانی: صورت سنگی، پایین تنهی فروهر. نگاهش به نویسنده معاصر نیست امّا به طور مبهمی به آن جهت چشم دوخته است. ممکن است تأثیرِ غروب غمانگیز، یا ترافیک بدفرجام، یا دود گازوئیل، یا نفیرِاذان از مسجد مجاور باشد، یا میتواند تأثیر دیرهنگام گوی های بنزدرین-کوکائین فریدون باشد، یا ملغمهای جنون آمیز از همهی آنها. لبهای نویسنده معاصر میلرزد. حالا دیگر میتواند به جرأت بگوید که واقعاً “او” است و میتواند قسم بخورد که چهرهی واقعی “او” را امروز صبح در راهروهای ارشاد دیده است. چهره هم به نظر میرسد کمی به این سمت چرخیده است، گویی حالش از وضعیت موجود گرفته است. “آه، پروردگارا. چرا باید در این لحظه درگیر چنان مسائلی باشم؟ و بعد صدای پاسخگوی زردشت است: “خنگ خدا، برای آن که تو نویسنده معاصر هستی”.
منبع:
The Status: A Day in the Life of a Contemporary Iranian Writer. Author(s): Esmail Fassih. Source: Third World Quarterly , Jul., 1987, Vol. 9, No. 3 (Jul., 1987), pp. 825-847. Published by: Taylor & Francis, Ltd. Stable URL: https://www.jstor.org/stable/3992007.
در همین زمینه: