کوشیار پارسی: مُشک و گِل

کوشیار پارسی، در پیش‌زمینه: موتیف «سامسونگ و دلیله» اثر ماکس لیبرمن، ۱۹۰۲ -فم‌فتال – پوستر: ساعد

‘از اینجا!’

مریم سرزنده، زیبا و کُشنده بود – آخری به ویژه برای من و جیب ِ من. پستان‌هاش، دو کیسه‌ی پر و پیمان، بیش‌تر برای مکیدن تا کدام لذت ِ بزرگ‌سال دیگر و انگشت‌هاش بیشتر برای مشت و مال خمیر ِ تن و نوازش نرم در گرفتن زندگی به زیر ِ دست‌هاش. هنرهاش بی‌اندازه بود و توانایی‌هاش کم‌نظیر، با یاری دو دخترش که به جا‌های کم‌تر حساس توجه داشتند. حالت ساکن چهره‌اش با مورموری درونی مرا از حس ِ حضور می‌کشاند تا شکلک‌های غریب و گرفته‌گی عضله‌ها (پیش از آن‌که به دخترهاش بگوید: ‘همین‌جا – نگه‌اش دار’) و آرام لباس از تن می‌کشید.

‘ول کن!’

غریب این‌که از زمان رانده شدن دیگر نتوانستم خانه‌ی بزرگ سفیدشان در بندرگاه را پیدا کنم. از میان می‌خانه‌ها با بوی نا و مسافرخانه‌ها و خرابات، درماندگان قوزی با نیش باز و دندان‌های زرد و تق و تق پاهای چوبین، رفته بود به سرزمین ِ جان ِ یادواره‌هام و رویاهام که آکنده است از آه و زمزمه.

شوهر مریم، کارفرما، همانی بود که در دیدارهای روزانه‌ام، سر تکان می‌داد و پول را – از پیش- می‌گرفت. لباس یک‌سره سپید که بر درگاه سبز رنگ بیش‌تر تو چشم می‌زد. اعتماد داشت به من و دیگر نمی‌شمرد و دیگر هم نمی‌گفت: ‘راه رو که می‌شناسی.’

از خیابان کثیف پا می‌گذاشتم داخل خانه: اول سکوت، محو شدن آخرین صدا. راه من از دالان می‌گذشت و کنار ِ دربان ِ چُرتی، سوی حیاط خلوت نورگیر و آبشارکی با کاشی‌های آبی رنگ و بعد پله بود تا طبقه‌ی بالا. از اتاقک‌ها برای میهمانانی که پول کم‌تر داشتند، بسته با پرده‌ی ضخیم، صداهای خفه به گوش می‌رسید، نفس ِ بریده و یک‌نواخت، چرق و چروق، ناله و صدای بلند: ‘زود باش دیگه!’ بزرگ‌ترین اتاق، تَه ِ راهرو بود که در ِ آبنوسی‌ش را با فشار شانه باز می‌کردم.

آن‌جا، روی بستر ِ پر ِ قو، میان رخت‌خواب، مریم ِ تنومند دراز کشیده بود، پروارتر در لباس یک‌سره‌ی سیاه و درخشش سنگ‌های رنگارنگ زیورآلات، تکیه به آرنج داشت خودش را باد می‌زد و دست دیگر گذاشته بر قوس ِ گوشتالود ِ کمرگاه. مژه‌هاش آویخته به زیر سنگینی ِ سرمه و دو دایره‌ی زرشکی رنگ بر گونه‌هاش. نفس عمیقی کشید، بادبزن کنار گذاشت و دو دخترش را صدا زد. پوشش از قوس‌های درشت و بالشتی ِ لرزان تن بیرون کشید. نیاز به لباس زیر نداشت در پوشاندن کمرگاه و باسن. این شکل ِ عشوه‌گری دوست می‌داشتم، شش پستان و مژگان‌های فروافتاده در خمارکردن چشم، لذت در نگاه ِ خسته‌ی من دو چندان می‌کرد. پول بیش‌تر اگر می‌داشتم، بی‌گمان بی‌پرواتر می‌شدم در چهار برابر کردن این خوشی. چشم‌اندازی عظیم دیدم از شکم و پستان، در اندازه‌های گوناگون، رشته کوهی از گوشت ِ چشم‌به‌راه، مغاکی به انتظار ِ آنی که داشتم. فراگرفته، نه،  فرو افتاده به زیر سه زن، از یاد بردم دلیل ِ حضورم و در خیال آوردم که معشوق‌ام و آنان دلداده‌ی من. با مهر، ظرافت، توجه در برم گرفته بودند.

بر وحشت‌ام زمانی افزوده شد که در میانه‌ی پیچ و تاب صدای قلدرمآب دریده‌ای در تاریکی به من فرمان داد که بی‌درنگ از آن‌جا بروم.       

‘از اینجا!’

از آن زمان، بارها و بارها این غرش قلدرمآب به زمان گدایی در بازار شنیده‌ام.

زمانه‌ی من به سر آمده و پول‌ام ته کشیده بود. به شتاب و چابکی شگفت از تن ِ من جدا شدند، تن و اعضای تن ِ خود جستند و صدای مریم شنیدم که به سردی گفت: ‘برو گمشو. دیگه نبینمت!’

زمانی اندازه‌ی مشعل من دوست می‌داشتی، زن ِ سنگدل!

این بود: همه‌ی دارایی باخته بودم در ربودگی ِ گوشت و ناگواری ِ عشق. بدتر از این بلا (رانده‌ شدن از قلمرو لذت) که معده به پیچش می‌اندازد، وَهن ِ تنانگی بود. هر نَم ِ اعضای تن‌ام انگار خشکید و دست‌های بالاگرفته‌ام دیگر خاطره‌ی گردی پستان با خود نداشت و تنها تمنای افتادن سکه‌ای بر آن بود. آرامش تریاک اگر نمی‌یافتم، به دیوانه‌گی می‌رسیدم. دیگر برای نان گدایی نمی‌کردم، و تنها برای لذت ِ قهوه‌ای به دریوزه‌گی تن می‌دادم.

ابتدا پیوستم به جمع ِ گدایان ِ دیگر، انجمن ِ نفرت‌انگیز ِ بدشکل ِ انسانی: رشته‌های بریده. شیره‌ی کوکنار به من شناساندند و پناه در آنان جُستم. هر شب گرد می‌آمدیم در ‌آلونک ِ بیرون شهر تا درآمد گدایی بشماریم و تریاک قسمت کنیم. آخرین لایه‌ی گداخته‌ی نارنجی، سکه تبدیل می‌کرد به شعله. بارقه‌ی نور برخاسته از آتش، یاری ِ از یاد بردن ِ درد تا در افتادن به سایه چونان نشان انگشت بر دیوار‌های پر لک و پیس.

خلسه‌ی تریاک مرا می‌برد به رویا، نه رویای مریم. اولویت اما با تصویرهای رازآلوده بود. بیش‌تر صدا به یاد می‌آورم و رنگ، رنگ‌های گوناگون، صداهای دوزخی و کوبش‌ها که به زمان بیداری آرام می‌گرفت تا پژواک تپش قلب. غول‌های درون‌ام نیز فروافتاده‌ بودند در لذت: خوش، مردانه، گوارا و نه خطاهای همزاد ِ رویاهام با جسد و استخوان میان ِ گوشت ِ صورتی. زمانی که تریاک به خون راه می‌یافت، خارش آغاز می‌شد در چانه  و می‌رفت تا زانو. چرت و خمودگی چون کوکنار در باد، آغوش ِ تاریک و روشن، چهره‌ی خیالات و دست ناگهانی بیداری.

بدون شرح، اثر احمد بارکی زاده

دستی استخوانی که جیب‌ام در کمرگاه می‌جست – نه نخستین بار – دیگر جزیی از رویای من نبود: همکار گدای من بود که دندان‌های زرد به خنده نشان داد و عذر خواست و رو گرداند و خوابید.

این انگشتان ِ دزد – با شکل استخوانی – شب‌ها دزدانه به جیب‌ام می‌رفت، هر بار بیش از شب پیش، تا که به تنگ آمدند از بیداری‌ام؛ ترسیده‌ چهره‌شان می‌دیدم بالای سرم، به نیشخند، و مشت گره کرده‌شان که مرا راندند از جمع خود. با جیب خالی. قلمرو تریاک.

‘از اینجا!’

‘ول کن!’

شلوغی ِ بازار، جماعت چهره در هم فشرده از خشم و دست رد زدن‌ها در سرم می‌جوشید. رموک راه جستم از میان شلوغی که بی اعتنا به من تنه می‌زد و می‌گذشت و برخی نیز حتا پشت پا می‌گرفتند. پژواک صدای کودکانه‌ی خنده ‌شنیدم با همه‌ی ناتوانی‌م تا که سکندری خوردم و با گیج‌گاه فرود آمدم رو میز یکی از دکه‌ها. خون از سرم بیرون زد و نالان از درد پناهی جستم. سر در ِ گرمابه‌ای دیدم و خود کشاندم درون آن.

داخل که شدم، تکیه به خنکای کاشی و سایه، اندوه تسلا دادم و صورت شستم در حوض‍چه‌ی ورودی، رخت از تن کشیدم، آخرین حب تریاک بالا انداختم و رفتم داخل حمام ِ بخار. سیاه سوخته‌ا‌ی قوزی آمد سوی من و سطل و لنگ داد به دست‌ام. لنگ بستم و نگاهی انداختم به پیرامون. مردی، لاغر استخوانی؛ بیش‌تر اسکلت، گوشه‌ای چمباتمه زده و داشت وضو می‌گرفت، با سطلی کثیف و آلوده به خلط ِ روان از لبه‌اش. پژواک سینه صاف کردن و خلط بیرون دادن‌اش گوش‌آزار بود. از میان بخار غلیظ شبح‌هایی دیدم با برق ِ پوست چرب و صدای کوبیدن کیسه‌کش بر انبوه گوشت به گوش‌ام رسید. گاه نیز صدایی بلند می‌شد به شِکوِه از درد. سُر خوردم روی لکه‌های کف ِ کاشی.

با نگاه به پیرامون و گوش به زنگ در تاریکی از میان بالاتنه‌های خیس ِ عرق گذشتم. از بالا سر نگاهی دیدم و لبخنده‌ای با دندان‌های سپید. باید یکی از کارکنان می‌بود در رسیدن به مشتریان گرمابه. دست گذاشت رو شانه‌ام. خواستم دوستانه سر تکان دهم به نفی که لنگ از کمر باز کرد و پنجه کشید به پشت‌ام. نگاه خسته‌ای داشت گویای این‌که تازه کارش با مشتری دیگر تمام شده، اما آمادگی آغاز کار ِ دوباره دارد. باز سر تکان دادم به نفی، این بار نه دوستانه و با شگفتی دیدم که شانه‌هاش پایین افتاد و ابرو در هم کشید و راه‌اش کشید و رفت. شکسته بود.

با خودم گفتم: ‘از اینجا!’

همه جا می‌خوردم به تن‌های درشت بد شکل، به کوهه‌ی چربی که چون پوست سگ دریایی براق بود و ناله‌‌ی سگ دریایی‌وار پیران که دیگر توانایی رفع تشنه‌گی نداشت. تنها در حوضچه‌ی آب سرد، آن‌جا که رها شدم از سُرخوردن و ترس سُریدن، کسی نبود و خود از دیگران جدا کردم تا لذت ببرم از خلسه‌ی تریاک که داشت آرام به مغز راه می‌یافت. خود ِ خلسه و گیجی شدم.

‘از اینجا!’

اکنون خوب می‌دانستم: صدای شفاف خنده‌ی زنانه، پنهانی، همیشه ‌هم با نشان ِ تبانی. چه‌گونه راه یافته بودم به قسمت زنانه؟ وحشت زده خواستم تا لت و پار نشده‌ام پا به فرار بگذارم، اما احساس کردم دستی مرا بازداشت. متوجه دو دختر جوان نشدم که زیر پای من نشسته بودند، زیر نور اخرایی حمام.

زنی تیره پوست و درشت، برهنه با روسری سرخ و صدای مردانه فرمان داد: ‘از اینجا!’ و دو دختر پس کشیدند. زن رو به من لبخند زد، با دو توپ بزرگ آویخته تا روی ناف، پوست افتاده‌ی چرب ِ شکم که سه‌گوشه‌ی انتهای ران‌هاش پوشانده بود.

‘بیا، وقتشه.’

کمک کرد تا برخیزم؛ لنگ از کمرم سُرید و با انگشت‌های ناتوان خواستم نگه‌دارم که مرا کشید به سوی دیگر. حوضی و فواره‌ای در کار. خود یافتم میان زنان خدمت‌کار جوان با کاسه‌های آب و لیف و صابون در دست. دختری که فکر کردم بندباز باشد با ظرافت شروع کرد به نوازش پشت من و من با سپاس خندیدم، سپاس از تریاک، دوست وفادار ِ همیشه‌ی من.

پاها از هم گشودم و گذاشتم تا جای نرم نوازش کند. بعد، با لبخند نشستم. دو دختر خمیده سوی من یاری کردند تا بلند شوم – پستان‌هاشان پس از برخاستن راست ایستاده بر قفسه‌ی سینه، پیش‌بندی از ابریشم سیاه به دور کمرم بستند، گیسوان آویخته تا نیمه‌راه بازوان و ناف‌شان دعوت به همه‌ی خوشی‌های شناخته و ناشناخته. از پشت من آمدند تا که آن زن درشت‌اندام با چهار چین درشت ِ آویخته در پهلوهاش مرا به اتاقکی برد.

آن‌جا کوهه‌ای بود از میوه‌ها، هِرمی از سیب و گلابی، گرمک‌ و هندوانه‌ی رسیده و خوشه‌های انگور، سبزی و گل‌های خوش‌بو و زنان ِ آماده به خدمت: خط‌های دوار و روان کمرگاه‌ها. چال ِ خُردی بالای خط جداکننده‌ی دو باسن هنوز خُرد. چه فرقی دارد؟ چه فرقی دارد وقتی کمیت هم‌این زمان گیجی آور است؟ خط‌های روی شکم مادران جوان، پیچ و خم‌ها و قوس‌های تن که گاه تسلیم نیروی جاذبه بود، گاه خطی سرخ میان ران‌ها، دوار ِ قهوه‌ای روشن ِ خورشیدهای رو به غروب، قوس پشت پاها، رگ‌ها، چشم‌ها چون مُرَکب بر صفحه‌ای نانوشته، گیجی و مرگ، گرمای تن و جذبه، مُشک و گِل… آه تریاک، تریاک!

عود می‌سوزاندند. گذاشتند بنشینم روی چارپایه‌ی چوب آبنوس و تکه‌ای هندوانه دادند به دست‌ام با لبخنده‌ای گشاده از میان لب‌های مرطوب ِ سرخ. بی هیچ دلیل یا به دلیلی که یادم نمی‌آید بلند خندیدند. دو زن دوباره یاری کردند تا بلند شوم. یکی دستمالی ابریشمین گذاشت روی سرم و دیگری به مالش شانه‌هام پرداخت. سومی آمد و دمپایی به پام کرد. بعد مرا کشاندند به اتاقی دیگر، با زنان دیگر از پشت سرمان.

با خنده و تکان دادن سر گفتم: ‘تریاک! دمی دیگر از تن‌ام بیرون می‌روی و این همه دود و بخار خواهد شد.’

صدای خش‌داری به گوش‌ام رسید: ‘چرا از تریاک اسم می‌بری؟’

بی پاسخ، تنها خندیدم.

مرا بردند به پیشگاهی با حجله در آن. مریم، با لبخندی بر لب و تن عریان به انتظار من بود. مرا کشید سوی خود و آغشته و انباشته‌ی لذت، بیش از همیشه و چیدم از آن ِ عمق انباشته‌ی خوشی‌ها. پیچیدیم و غلتیدیم درون ِ فراموشی ِ لذت. زنان، به رهبری آن درشت اندام چروکیده‌ی پُر ِ پستی بلندی، شروع کردند به دست زدن و آواز خواندن، قیه و هلهله آمیخته به هم چون کودکان دبستان.

پیش از گذر خلسه‌ی تریاک نفس بلندی کشیدم در ادامه‌ی پیروزی‌ باشکوه‌ام و اکنون می‌توانستم بیدار شوم از گرفته‌گی همه‌ی اندام‌هام.

مریم مرا نرم هُل داد، بوسید و تکه‌ای مُشک داد به دست‌ام، مشک ناب.

بلند گفتم: ‘سپاس، سپاس، تریاک!’

زن درشت ِ پُر چین و چربی در حال نشستن بر لبه‌ی بستر، زانو کشانید طرف من و نعره زد: ‘باز داره می‌گه تریاک!’ سر خم کرد سوی همه‌ی خستگی‌های وارفته‌ام. دست دراز کرد و مزد خواست. پشت سرش زنی دیگر، دست دراز کرده به همان خواسته. با شگفتی در میانه‌ی حمام، کنار حوضی که بخار از آن برمی‌خاست، یکی یکی زنان آمدند به صف و تنها کاری که از دست‌ام برآمد بود رها کردن فریادی بود که خود نتوانستم بشنوم.

کوشیار پارسی – ژوئن ۲۰۲۰

از همین نویسنده:

درباره احمد بارکی زاده:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی