نخستین بار علی قرهجهلو در ۲۵ ژوئن ۲۰۰۵ شعر «یولداش» رضا براهنی را در انتهای سخنانی درباره براهنی و زبان مادری خواند. این شعر از مجموعه تبریز است که هنوز هم منتشر نشده. این شعر را میخوانید و سپس در ادامه متن سخنان قرجهلو درباره جایگاه زبان مادری در آثار رضا براهنی.
یولداش!
شهر!
تک بیر شهر،
منیم اوچون!
اورادا بیر بالاجا اوطاقوار
اوزون، قدیم و بوروخ بوروخ کوچه لره آچیلار
من ایلک غزه لیمی
او اوطاقدا یازدیم
او بالاجا اوطاقی منیم اوچون ساخلا
یوخسا آل گؤگوسونون ایچینده
درین بیر قبیر قاز
گؤر شاعرین جنازه سی
کلمه لر جماعتی چیگنینده
و ان سئچیلمیش شعرلریله
گلمه کده
یولداش!
شهر!
منیم اوچون
تک بیر شهر،
رفیق!
شهر!
و تنها شهر،
برای من!
اطاق کوچکی آنجاست
به کوچههای دراز و قدیم و پیچاپیچ
من اولین غزلم را
در آن اطاق نوشتم
نگاه دار برایم اطاق کوچک را
وگرنه گور عمیقی بکن
دور سینه سرخت
ببین جنازه شاعر
بدوش
جماعت کلمات
و برگزیدهترین شعرهایش میآید
رفیق!
شهر!
و تنها شهر،
برای من!
۲۵ ژوئن ۲۰۰۵
علی قرهجهلو: براهنی و زبان بومی
رابطهای که براهنی با زبان بومی خود دارد، رابطهای شگفت انگیز است. آغشتگی او با زبان بومی خود، پیوندی پیچیده، درونی، و پر رازی بین او و آثارش به وجود آورده است. زبان بومی که زبان درونی اوست، نه فقط خود زبان و کلیت فرهنگ بومی بلکه زبان هستی او، و زبان آفرینندهی اوست.
زبان بومی، نه فقط در آفرینندگی ادبی ــ هنری براهنی، که شکلدهنده شخصیت او، هم به عنوان شاعر و نویسنده و نظریهپرداز و هم شکلدهنده شخصیت اجتماعی ــ سیاسی اوست که مدام علیه نابسامانیهای اجتماعی، فرهنگی، اخلاقی و روانی مردم خود فریاد میکشد، فریادی که سر باز ایستادن نمیشناسد.
براهنی آلوده بومیت و آلوده شگفتیهای زبان بومی خود است. سر صحبتش که مینشینی از همه چیز میگوید. او ساعتها بدون احساس خستگی میتواند صحبت کند، ولی از هر چه و هر جا صحبت کند بالاخره به مسئله زبان و زبانیت میرسد، و نهایتا روی کلمهای پیله میکند:
“گئتمیرهم، گئدممیرهم، گئتممه لیهم، گئتممه لیدیم، گئتمه سئیدیم”.
سپس مکثی کرده و میگوید: توانائیهای این زبان حیرتانگیز است. این زبان قادر به همه چیز است. با این زبان همه چیز میتوان کرد. آنهایی که بر سر این زبان زدهاند، آن را زبان چنگیز و مغول این مزخرفات نامیدهاند، یک وجهشان هم حسادت است.
کلمات پشت کلمات است که بر زبان جاری میشود، و باز دفعتا و این بار با خنده روی کلمهای توقف میکند: “قاپدی قاچدی”.
قاپدی قاچدی معنی تحت اللفظیاش یعنی “قاپید و در رفت”. قاپید کلمهای ترکی است، ولی در اصطلاح قاپدی قاچدی به معنی مینیبوس است. همان مینیبوس مسافرکشی شهری. چه کلمهی دقیق و با اصالتی. این زبان میجوشد و مدام خود را بالا میکشد، در چارچوب قوانین و مقررات، و سیاستبازیهای موذیانه و نفرتانگیز نمیگنجد، اگر از جائی سدش کنی از جای دیگری سربرمیآورد.
بعد انگار که میگوید: هرچه میخواهید رشته کنید، این زبان با عصبیت خود، با آتشفشان درون خود هرچه رشته کردهاید پنبه خواهد کرد.
گئده بیله بیلسئیدیم، گئده بیلسئیدیم، گئده جاغام، گئتمه لییم، گئدیم، گئدیرهم، گئتدیم.
شخصیتهای داستانی او شخصیتهای واقعیاند، با تمام وجوه و ابعاد واقعی و زشت خود. آنها را در زندگی روزمره خود به کرات میبینیم و مدام با آنها سرو کار داریم. آنها با زبان آشنای خود حرف میزنند و در چارچوب قالبهای خاص خود اندیشه میکنند. انسانهای امروزی و معاصر و برخاسته از محیط آشنای ما. زبان آنها نه زبان ساختگی و نه زبان تواریخ کهن، بلکه زبان بیزبان بومی، زبان محیط بومی است که تنفس میشود. هر کس با زبان خود حرف میزند و با روال خود اندیشه میکند. او با زبان محیط خود، اطراف خود و فضای حوادثی را که حوادث در آن اتفاق میافتد تا تاریکترین زوایای آن، زوایای ذهنی و زوایای فضا را تشریح میکند. یکی از خوانندگان تبریزی آثارش مینویسد: “من تبریز را با براهنی شناختم”!
براهنی میگوید: در صورتی که من تمام آثارم را به فارسی نوشتهام، ای کاش من تورکی مینوشتم تا او تبریز را آن طور میشناخت. چقدر دردناک است.
یکی از ستونهای اصلی شخصیت او بیزاری عمیقی است که نسبت به بنیانگذاران و ادامهدهندگان امروزی آن سیاستهای شرمآور زبانکشی و فرهنگکشی در وجود خود احساس میکند. او را در کودکی مجبور به لیسیدن نوشتههائی کردند که به زبان مادری و با تشویق مادر نوشته بود. و بعد کتابسوزیها و لگدپرانیها به ویولونی که نوای موسیقی بومی از آن برمیخاست که تا اعماق وجودش نفوذ میکرد.
علیرغم این همه، همیشه اصرار دارد، گذشته هرچه بوده گذشته، ما باید رو به سوی آینده داشته باشیم. ما باید رمانی بنویسیم که با نام خودمان سروکار داشته باشد. دنیا را به آذربایجانی باید به زبان خودی توضیح داد. ببینید این زبان، زبان شوخی نیست. ما باید دست آن شاعران و نویسندگانی که به زبان مادری خود مینویسند ببوسیم.
این قضیهی بسیار مهمی است. نسل جدیدی که در ایران به تورکینویسی روی آورده است، نشان میدهد که این زبان چه زبان توانا و نیرومندی است، چه زبان دینامیکی است و چه زبان آسانی است.
آنها که “وارلیق” را نوشتهاند بنیانگذار این نهضت عظیماند. آنها همیشه سعی کردند که این دریچه باز بماند و این کار سترگی است. آنها توانستند فرهنگی به وجود آورند و این قدمها به شکل نیرومندی ادامه پیدا کند. این حرکتی است که نمیتوان راه آن را سد کرد، نمیتوان جلوی این امواج را گرفت.
به ایران باید به عنوان یک کشور چند صدائی، یک کشور چند فرهنگی و یا “جامعه چند فرهنگی” نگاه کرد. در ایران باید که یک جامعهی چند فرهنگی ایجاد شود. این بخشی از واقعیت جهانی است و ایرانیها هم باید آن را اندیشه کنند، خواه در قدرت باشیم و خواه نباشیم. ما باید آیندهنگر باشیم. آیندهنگری ما باید فراتر از آیندهنگری حکومتها باشد. ما باید درک کنیم و ببینیم که آینده کجاست و چگونه میتوانیم مشکلات خود را حل کنیم.
او هیچوقت ارتباط میان ملیتها و زن را از هم تفکیک نکرد، از آزادی زن، هم چنانکه از آزادی ملیتها و زبانها، دفاعی جانانه کرده است. بالاخره او کسی است که “تاریخ مذکر” را نوشته است. زدن بر سر زبانهای بومی، زدن بر سر زن بومی است. بریدن ارتباط عاطفی کودک با مادر است. این بزرگترین خیانتی است که در حق کسی ممکن است اتفاق بیفتد.
وقتی صحبت روی آزادی بیان و اندیشه میرود، و اینکه آزادی بیان، اندیشه و زبان ابزار کار ادبیاند، میگوید، ما نمیتوانیم آن را، آزادی زبان و اندیشه را از مردم سلب کنیم. مردم باید به زبان مادری خودشان بیاندیشند، به زبان مادری بیان کنند و آثار خود را به زبان مادریشان منتشر کنند.
آزادی بیان و اندیشه برای آذربایجانی، خواندن و نوشتن، تحصیل و دانشگاه، رادیو ــ تلویزیون و مطبوعات و همه چیز و همه چیز به زبان مادری معنی میدهد. کسانی که این را نمیفهمند عقب مانده و نماینده قرون وسطی هستند نه انسان معاصر.
برای یک کانادائی که زبان انگلیسی و فرانسه زبان رسمی است و زبان چینی میرود که در آینده نه چندان دور به سومین زبان رسمی کانادا تبدیل شود، گفتن اینکه جمعیتی معادل جمعیت کل کانادا در ایران حق خواندن و نوشتن به زبان مادری خود یعنی تورکی آذربایجانی را ندارند، حیرتانگیز و غیر قابل باور است!
و بعد کسانی پیدا میشوند و میگویند آخه شما حافظ و سعدی ندارید! و یا پزهای آزادیخواهی و دموکراسی خواهی عدهای که ــ همه مصرف خارجی دارند ــ برای رنگ کردن و شیره مالیدن بر سر مردم خود و افکار عمومی غیر.
طرف دیگر قضیه این است که با ذهن آذربایجانی بازی کردهاند، ذهن آذربایجانی دچار شقاق شده است.
در اعماق این شقاق هویت او نهفته است. آذربایجانی را همیشه در آینههای محدب و مقعر دیدهاند و او را مجبور کردهاند که خود را نیز در آینههای مقعر و محدب ببیند.
آذربایجانی به دلیل این شقه شدن، آن را تبدیل کرده به چیزی که براهنی آن را به صورت “زبانیت” مطرح کرده است. برای آذربایجانی دموکراسی با مسئله زبان به طور عجیبی عجین شده است و جدا کردن آن دو از هم غیر ممکن است.
وقتی درباره دوست دیرینهاش ساعدی حرف میزند، میگوید، دیالوگ نوشتن برای ساعدی مشکل بود لذا بیست تا پانتومیم نوشت. در واقع پانتومیم را ساعدی به ایران معرفی کرده است. این پانتومیمها تقلید نیستند. ساعدی آنها را قبل از خواندن بکت نوشته است.
بلائی که بر سر ساعدی در زندانهای شاه آوردند، در واقع تمام خلاقیتهای او را، روح و ذهن او را کشتند و جسماش را به بیرون پرتاب کردند. نه فقط به خاطر اینکه او نویسنده مخالف بود، بلکه به خاطر این بود که او هم نویسنده و هم تورک بود و نسبت به فرهنگ و زبان بومیاش حساسیت نشان میداد.
آنچه که در اعماق و زوایای ضمیر نامکشوف او همیشه میخروشید بی آنکه انعکاس بیرونی مداوم و صریحی بیابد.
بخشی از تربیت براهنی تربیت جهانی است. او همیشه از این منظر دموکراتیک است که به قضایا نگاه میکند، و لذا ترکیب این قضایا است که بر میگردد به نقد ادبی، رمان نویسی و یا کاربرد زبان.
ذهنیت او یک ذهنیت جهانی شده است که در مکان بومی خود محکم نشسته و با صلابت دنیای پیرامون خود را نظاره میکند. او میراث دار بزرگانی چون میرزا فتحعلی آخوندزاده و جلیل محمد قلی زاده است. غولی که نه تنها بر همقطاران و مدعیان بلکه بر همه دوران خود سایه افکنده است.
براهنی در این زمینه مرزها و خطوط محیط سیاسی و ادبی ایران را با بی باکی و صراحت بی نظیری در نوردیده، و آنچه گفتنی است گفته و میگوید و حسادتها، دشمنیها و کینه توزیها را نیز پیشاپیش به جان خریده است. نفوذ بلامنازع براهنی، و تاثیر تعیین کنندهاش در ادبیات معاصر ایران واقعیتی است غیر قابل انکار. همچنانکه چهره مبارزه جویانه و خستگی ناپذیر او بر علیه ستمها، بی عدالتیها و زشتکاریهای جامعه واقعیتی است پرافتخار.