فرازی از رمان «به شهادت یک هرزه» درباره حافظه تاریخی و فجایع اجتماعی در
سالهای اخیر در ایران در مناسبات عاطفی نسل جوان، حاصل خلوت چهار ساله نویسنده برای روشن کردن شمعی در دل تاریکیها.
نشر نوگام به تازگی از امین انصاری رمانی منتشر کرده است: «به شهادت یک هرزه». تم اصلی کتاب درباره حافظه تاریخی و فجایع ریز و درشت در سالهای اخیر در ایران در مناسبات عاطفی نسل جوان است. انصاری درباره این رمان میگوید:
« “به شهادت یک هرزه” حاصل یک خلوت چهار ساله با تکاندهندهترین خاطرات جمعی ماست؛ حاصل تسلیم تلخی کابوسها نشدن و تلاش برای روشن کردن شمعی در دل تاریکیها.»
او در رشته مهندسی نرمافزار، ادبیات دراماتیک، رسانه و هنرهای دیجیتال تحصیل کرده است. پیش از این از او رمانهای «ناپیدایی» و «والس با آبهای تاریک» (هر دو نوگام)، «شکار» (انتشارات گردون) و داستانهای بلند «من در فراقش غمگین شدم» (نشر افراز) و «آنها هیچ از بهشت نمیدانند» (نشر ثالث) منتشر شده است.
فرازی از رمان «به شهادت یک هرزه» را برای آشنایی با حال و هوای این اثر در «بانگ» میخوانید.
پنجاهی را که گذاشت روی پیشخوان، صدای موسیقی جازی که با آن مست کرده بود یک لحظه در سرش متوقف شد. زل زد به صورت پیرمردی که تصویر شده بود روی اسکناس. توی لبخندش طعنهای جا خوش کرده بود انگار. در جواب لبخندی نقش بست روی صورتش. توی دلش گفت «خودتی!». در همان دم دست میخانهچی آمد و اسکناس را مشت کرد. دوباره صدای ساکسیفون، صدای گیتار باس، صدای زنانهی وسوسهانگیزی که پخش میشد لابهلای نتها دنیایش را فتح کرد.
صدای سکهای که کوبیده شد روی پیشخوان دوباره موسیقی را در سرش کشت. یک سکهی دو دلاری. دو دلارِ ناچیز مانده بود روی پیشخوان چوبی لچری که اینجا و آنجایش میشد رد آبجو و مزه را دید. چهل و هشت دلار ناقابل را در عرض یک ساعت تبدیل کرده بود به الکل. مستی کیمیاگرت میکند. یکی خودش خورده بود یکی هم خریده بود برای دو سبیلکلفت و یک زن سنوسالدار که با آن صورت بزککرده گوشهای کز کرده بود و پاهای لختش را ول کرده بود لابهلای نورهای آبی و قرمزی که میخانهی درندشت را پر کرده بودند. چهل و هشت دلار… دوباره موسیقی توی سرش جان گرفت. آنقدر مست نبود که نتواند دل بکَند. از روی چارپایه سُرید پایین و بالاخره بند شد روی پاهایش. هیچ چهرهای به نظرش آشنا نمیآمد، غیر از صورت لک و پیس میخانهچی پوزهدراز که فقط لیوانها را پر میکرد، بیآنکه کلمهای را سر خوش و بش با مشتریها هدر بدهد.
شب دهم بود؛ شب دهم آزادی؛ ده شب مستی با گوشی خاموش؛ ده شب جدایی از زمین و زمان؛ ده شب خلسه و خلوت و نظاره. هیچ فکر دیگری را به سرش راه نداده بود. خلاصه شده بود در گشتن، خوردن، نوشیدن، خوابیدن و دیدن اخبار محلی شهری که کمکم داشت مال او میشد. دو بار تور گرفته بود. با یک عده مسافر پیرپاتال اروپایی همسفر شده بود و رفته بود تا مزارع معروف شراب اطراف. یک بار رفت به سمت شمال و زمینهای انگور بینهایت باروسا و یک بار هم به سمت جنوب رفت؛ به مکلارن وِیل و آن زیبایی مسحورکنندهی جادههایش. شرابهای اعلای استرالیای جنوبی که گهگاه اسمشان توی این رستوران و آن میخانه به چشمش خورده بودند را ردیف میکردند جلویش. از هر کدام یکی دو جرعهی رایگان میتوانست بنوشد. کمکاری نکرد. لیوانها را یکییکی گرفت زیر دماغش. از هر بطری یک جرعهای گرداند روی زبانش و ذرهذره از عصارهی تلخوش زمین سرشار شد.
توریستهای سنوسالدار اینجا و آنجا جلوی پایش سبز میشدند. کنجکاو بودند، حوصلهشان سر رفته بود، یا تنها بودند. باری، به هر بهانهای میخواستند سر صحبت را باز کنند. با احتیاط و احترام میپرسیدند شما از کجا آمدهای؟ حسام هم که گفتن هر کلمه را باعث اتلاف وقت و تضییع حال میدید، شانه بالا میانداخت و با لبخندی میگفت:
زمین، از زمین اومدم…
طرف بور میشد، شانهای بالا میانداخت و شرش را کم میکرد.
توی مزرعهی وودستاک یک تهپیک شراب شیرازِ استاکس را گرفته بود دستش و مدام میچرخاند زیر دماغش. دستی نشست روی شانهاش.
کافیه بابا! همینقدر هوا که به خوردش رفت کافیه!
سرش را آرام برگرداند. دید پیرزنی قدپست کنارش ایستاده. پدرش قدکوتاهها را اینطور صدا میکرد، انگار که گناهی کرده باشند. از لهجهاش پیدا بود مال یکی از کشورهای بلوک شرق است.
این مال دوهزار و سیزدهست! از همین، آخرین بار سه سال قبلش تولید کرده بودن… اون سال تابستون خوبی داشت. یعنی خیلی گرم بود. گرم و خشک. این یعنی بوتههای انگور به قدر کفایت جون کنده بودن. یه نیمجرعهای بخور ببین چه کرده آفتاب!
حسام با قیافهای مثلا ناباور، همانطور که سرش را به بالا و پایین تکان میداد طبق دستور نیمجرعهای را بالا رفت…
توی دهنت بگردون! حسابی! بذار خوب کارشو بکنه!
حسام اطاعت کرد…
حالا قورتش بده!
قورتش داد.
میبینی چه عطری داره؟
حسام با سرش تایید کرد. محشر بود.
اینا رو زمین حسابی تشنگی داده. وقتی اونی که میخوای، وقتی که میخوایش بهت نرسه، یه چیزی میشه بالاخره. انگور که باشی، طعم میگیری، رنگ میگیری، بهتر میشی. آدم که باشی عقده میکنی، گندت یه جایی درمیاد و دنیا رو پر میکنه!
پیرزن خندید و راهش را گرفت و رفت. حسام زل زد به رد کمجان تهماندهی شراب توی گیلاسش.
صدای به هم خوردن دو گیلاس شراب از سمت میزهایی که توی خیابان چیده بودند به گوشش خورد. دو دلاری را سخت توی مشتش گرفته بود. بیاعتنا به جمعیتی که گُلهگُله خیابان هاینلی را به سبک شبهای شنبه درمینوردید، راهش را هر جور که میشد باز میکرد و تلوتلوخوران ادامه میداد. دخترهای نیمهبرهنه، عشوهگر و بیپروا از باد سرد پاییز، میلرزیدند و به هر طرف میخرامیدند و پسرهای تازه از تخم سردرآورده و کهنهکارها با حسرت و تمنا دورشان موسموس میکردند. با وجود آنهمه رنگ و نور و صدا فکر حسام جای دیگری پرسه میزد. مشتش را باز کرد و دو دلاری را آورد بالا پیش چشمش. رسیدیم به آخرش! در عالم مستی شروع کرده بود به حساب و کتاب. چقدر خرج کرده بود توی این ده روز؟ دو هزار دلار؟ دو هزار و پانصد دلار؟ چیزی از پولی که برای این ده روز کنار گذاشته بود برایش نمانده بود. شاید دو سه تا سکهی دیگر هم توی جیبی یا کیفی پیدا میکرد. حاجی طبری، اگر بودی گوشم را میپیچاندی و تشر میزدی که بزمجه، این صنار و سه شاهی نیست. خودت پول دربیاوری آنوقت… پول خودم است حاجی؛ خودِ خودم. تصویر میزهایی که توی رستورانها برای خودش چیده بود پیش چشمش صف بستند. پیشغذاهای چهل پنجاه دلاری، غذاهای صد دلاری، دسرهای آنچنانی، شرابهای… تصاویر کار قهوه را میکردند، گرمی را از چشمش میربودند. با هر قدم که به مسافرخانهی فکسنیاش نزدیکتر میشد، بیشتر گیر میکرد لابهلای اعداد و حساب و کتاب. دو دلاری را توی مشتش جابهجا میکرد و قدم برمیداشت. لبخند روی صورتش ماسیده بود. به فردایش فکر میکرد. به لحظهای که عاقبت بیدار میشد، در اتاقی که یک کمد کوچک و یک تلویزیون کوچکتر توش بود و پنجرهای داشت که وقتی دراز میکشید میتوانست توی قابش آسمان را ببینید.