منا میرزایی: «داش آکل به گفته مرجان» نمایشی از عشق و سوگواری

پیش‌درآمد:

هنگامی که پرده کنار می‌رود و شخصیت «مرد عینکی» که شباهت زیادی به صادق هدایت دارد، روی صحنه ظاهر می‌شود، موجی از احساسات به من هجوم می‌آورد؛  گریه‌م می‌گیرد و تا صحنه‌ی دوم وسوم که «مرجان» از طوطی و داش‌آکل می‌گوید حالم سر جایش نیست. اصلا فکر نمی‌کردم آن‌قدر دلم برای تئاتر فارسی و صدا و اجرای زنده تنگ شده باشد. بی‌آنکه بخواهم نوستالژیک شوم، خودم را در تالار قشقایی و سایه و تماشاخانه اکبر رادی می‌بینم. این حضور نه تنها مرا به یاد تئاتر‌های ماندگار ایرانی می‌اندازد، بلکه یادم می‌آورد چقدر جای نمایش ایرانی خوب در آمریکای شمالی خالی‌ست. تاریکی پس‌زمینه و نوری که روی شخصیت مرد عینکی افتاده است، به نوعی مرا به تالارهای تئاتر ایرانی بازمی‌گرداند و عطشی برای دیدن و شنیدن دوباره‌ی نمایش ایرانی در من زنده می‌شود.

طرح و روایت:

نمایش «داش آکل به گفته مرجان» بازتعریفی از داستان معروف «داش آکل» صادق هدایت است، اما با روایتی متفاوت و نگاهی تازه به ناگفته‌ها. در داستان اصلی، داش آکل، لوطی جوانمرد شیراز، به ناچار وصی حاج صمد – از مالکان شهر- می‌شود و با دیدن مرجان، دختر نه ساله حاج‌صمد،  به وی دل می‌بازد و دست از همه کار می‌شوید. او که خود را پیر و بدظاهر می‌پندارد، ابراز علاقه به مرجان را خلاف جوانمردی و انصاف می‌داند و تا زمان ازدواج مرجان در چهارده سالگی، راز خود را از همگان پنهان داشته و تنها با طوطی‌اش درد دل می‌کند. در نهایت در شب ازدواج مرجان، داش‌آکل با کاک رستم، رقیب قدیمی‌اش، گلاویز می‌شود و از پشت قمه می‌خورد. او پیش از مرگ، طوطی خود را به مرجان می‌سپار‌د و در پایان وقتی مرجان قفس طوطی را جلویش گذاشته است و به آن نگاه می‌کند، ناگهان طوطی با لحن داشی «خراشیده‌ای» می‌گوید: «مرجان… تو مرا کشتی… مرجان.. عشق تو… مرا کشت.»

در داستان صادق هدایت، کنشگر اصلی داش‌ آکل است که باید میان لذات فردی و وظیفه اجتماعی و اخلاقی انتخاب کند. سخنی از مرجان به زبان نمی‌آید و او تنها دو حضور کوتاه در داستان دارد. یکی از «پس پرده» و با «چهره‌ای برافروخته و چشم‌های گیرنده سیاه»، که داش‌آکل را اسیر می‌کند و دیگری در انتهای داستان که پای صحبت طوطی می‌نشیند. در نسخه بیضایی اما مرجان از حاشیه خارج می‌شود و به عنوان شخصیت محوری، نقش ویژه‌ای در روایت ماجرای عشق و تراژدی به عهده می گیرد. مهبانو، مادر مرجان، هم شخصیت  کاملا جدیدی ست ساخته ذهن بیضایی، که بخش بزرگی از پیچ‌ و خم‌های احساسی داستان بر دوش اوست.

 نمایش با ورود شخصیت مردی شبیه به صادق هدایت آغاز می‌شود و او با این جمله که «بعضی نوشته را به زمین می‌زنند و برخی نوشته را از زمین بلند می‌کنند» ما را به تماشای روایت بهرام بیضایی از ناگفته‌های داش‌آکل دعوت می‌کند. روایتی که با توجه به توضیحات کتبی بیضایی در بروشور نمایش، در واقع پاسخی‌ست به سوالاتی‌ که با خواندن داستان داش‌ آکل در ذهن او شکل گرفته بود. سوال‌هایی از جمله اینکه چرا مرجان تا پنج سال بعد از مرگ پدر ازدواج نکرد یا اینکه نقش امام جمعه در آن قصه چه بود. این نگاه به ناگفته‌های یک داستان، مرا یاد نمایشنامه «اسب‌های آسمان خاکستر می‌بارند» از نغمه ثمینی- که چند پله پایین‌تر از من در سالن نشسته بود- می‌انداخت. ثمینی در آن اثر عبور سیاوش شاهنامه از آتش را روایت می‌کند و نمایشنامه‌اش در دل آتش رقم می‌خورد، جایی که هیچ‌کس جز تخیل نویسنده به آن دسترسی ندارد. با این وجود، نمایش داش‌آکل به گفته‌ی مرجان، به تعریف ساده‌ی ماجرا از زبان مرجان بسنده نمی‌کند و روایتی‌ست استعاری و تو‌درتو از عشق، سیاست، مذهب، و بازی در زمان، مکان، نور و صدا.

نمایش با گفته‌های مرجان در خلال ماجرا ادامه می‌یابد و همزمان با ورود دسته‌ی عزاداران و سوگواری برای حاج عبدالصمد نظرآبادی، این گفته‌ها در هم تنیده‌تر می‌شوند و تماشاگر را به هزارتوی خیال و واقعیت می‌برند. مرجان در میانه‌ی دیالوگ‌ها، رو به مخاطب با «گفتم» جمله‌هایش را آغاز می‌کند و در لحظه میان میزانسن نمایش، سالن و تماشاگران جابجا می‌شود.

مهبانو- مادر مرجان و همسر عبدالصمد نظرآبادی- در کودکی با کمک داش‌آکل از شر متجاوزی کریه‌المنظر گریخته و خود را به نام  «مرجان» به او معرفی کرده است. این‌گونه می‌شود که داش‌آکل همواره به عنوان یک‌ ابر مرد منجی در خاطر مهبانو می‌ماند  تا جایی که پس از بازگو کردن این خاطره  به همسرش، نام دخترشان را مرجان می‌گذارند. حالا پس از سال‌ها در حالی‌که به سوگ همسر نشسته، با دیدن داش‌آکل یاد آن منجی خیال‌انگیز در دلش تازه شده. همزمان مرجان که با برق نگاه داش کل دلش می‌تپد، گه گاه او را پدر صدا می‎‌کند. داش‌آکل نیز که تا پیش از این «یله مردی بود رها»، در این دالان عاطفی بین منجی، پدر و عشق چشمان مرجان‌ها سرگردان و «اسیر افتاده است» و در کنارش با کاک رستم، قلدر محله، و شیخ الشریعه، شارع شهر، دست به گریبان می‌شود.

بازیگری و شخصیت‌ها:

بازی بازیگران بسیار فراتر از انتظار بود. با اینکه بیشتر آن‌ها حرفه‌ای نبودند، اما قدرت تسلط آن‌ها بر صحنه و نقش‌ها انکارناپذیر می‌نمود. دیالوگ‌ها، رقص و نمایش، ریتم و همخوانی اجرا، کاملا تنه به تنه‌ی کارهای داخل ایران بیضایی می‌زد. به ویژه بازیگران نقش ندیم آقا (مهدی حافظی منشادی) ، کاک رستم (علی زندیه)، مهبانو (مژده شمسایی) و زری (لیلا سلطانی) به شکلی برجسته از دیگران متمایز بودند.

بازیگر نقش داش‌آکل (عامر مسافر)  که بازی یکنواخت ولی قابل قبولی داشت، با اشتباه خطاب دادن مرجان و مهبانو، بدون لکنت و اغراق، بارها بیننده را در مرز خیال و واقعیت معلق نگاه می‌داشت. همچنین بازیگر نقش مهبانو نیز دلواپسی‌های زن عاشق پریشانی را که در کودکی و خاطرات غلت می‌خورد و حالا در جوانی از دیوارهای خانه‌اش در برابر پچ‌پچ‌های مردم محافظت می‌کند به خوبی به نمایش گذاشت.

یکی از برجسته‌ترین لحظات نمایش، سه جنگ بین کاک رستم و داش‌آکل در آستانه‌ی درِ خانه‌ی مرجان بود. شاید بتوان از آن‌ها به عنوان یکی از سخت‌ترین لحظات نمایشی کار یاد کرد. هر کدام از این نبردها نه تنها نشان‌دهنده‌ی تعارض‌های فیزیکی، بلکه بازتابی از درگیری‌های عمیق‌تر اجتماعی و شخصی است. جنگ‌ها به شکل تدریجی پیچیده‌تر و پرجزئیات‌تر می‌شوند و دست‌های پشت پرده کم‌کم آشکار می‌گردند. علاوه بر متن، بازیگران نیز با بیان و بدن خود این بالا رفتن سطح درگیری را نشان می‌دهند. در هر یک از این نبردها، مهبانو، داش‌آکل و کاک‌رستم با حالات روحی و دیدگاه‌های فکری متفاوتی وارد صحنه می‌شوند و جنگ چوب و قداره‌ای که بین داش آکل و کاک رستم درمی‌گیرد، معانی استعاری جدیدتری پیدا می‌کند. داش آکل که در جنگ کوتاه اول با کاک رستم درگیر نمی‌شود، در جنگ آخر خانگی‌تر شده و قداره‌ی کاک رستم را می‌قاپد و با او و نوچه‌هایش می جنگد. از طرفی به‌ نظر  می‌رسد که همسایه‌ها هم در جنگ آخر برخلاف گذشته دیگر از مزاحمت‌های کاک رستم شکایتی ندارند. مهبانو هم بیش از بیش در دریای فشارهای بیرونی غرق شده‎ است. گویی این جنگ‌ها، فضا را برای گام‌های بعدی بیضایی در بخش دوم نمایش آماده می‌کند. کاش بیضایی روزی از تجربه کارگردانی این لحظه‌ها بگوید تا بفهمیم چه‌قدر آنچه که به نمایش درآمده با آنچه که در ذهن داشت برابری می‌کند.

نمادها و تم:

استفاده از رنگ‌های خنثی و فضای غم‌انگیز، تم سوگواری و مرثیه‌خوانی را در نمایش تقویت می‌کرد. صحنه‌های سوگواری دست جمعی و مرثیه خوانی در گورستان و گاهی در بازار، همین‌طور سیاه‌پوشی بازیگران زن و در سوگ‌ ماندن مهبانو برای همسرش با وجود عشق آتشینی که به داش آکل دارد، به نمایش فضایی تیره و سنگین می‌بخشد. اگرچه مشخص نیست بیضایی چرا تم غم را انتخاب کرده است، اما یکی از صحنه‌های رنگین و برجسته‌ی نمایش، آویزان کردن لباس‌های رنگی روی بند رخت متحرک بود که تضاد محسوسی در فضای سوگ ایجاد می‌کرد.

 بی‌شک بیضایی داستان داش‌آکل را از زمین بلند کرده است. علاوه بر پیچیدگی‌های روایی و روابط چند وجهی داش‌آکل و مرجان و مهبانو، نقش شیخ الشریعه، امام جمعه شهر، نیز پررنگ‌تر و تاثیرگذارتر شده است. داش‌آکل هدایت که در خانواده‌ای متمول به دنیا آمده بود، حالا پدر و مادرش را به فرمان شارع متقلب هرزه که کارفرمای کاک رستم هم هست، از دست داده است. اما آیا این قتل و دست بالای امام جمعه بدکردار در این داستان، گرد تراژدی را در این نمایش پاشیده؟ آیا داستان تحت تأثیر مرگ پایانی داش‌آکل است؟ آیا تماشاگر دارد به حال آنچه در تاریخ بر ما رفته می‌گرید؟ آنچه مبرهن است رنج و عزایی‌ست که در این عشق نافرجام به جان همه افتاده و‌ در لحظه به لحظه‌ی این اثر جاری است.

موسیقی و زبان:

موسیقی نمایش کاملاً متکی بر صدای همخوان‌ها و اشعار محلی و ادبی بود که همگی سروده‌های خود بیضایی بودند. او با ارجاعات بینامتنی، متن را با اشعار کلاسیک و حماسی پیوند داده و تماشاگر را به سفری در دل ادبیات کهن ایران می‌برد. به گونه‌ای که شگفت‌آور بود فردی تا این حد در ادبیات به ویژه شعر تسلط داشته باشد. انگار همزمان هم سعدی بود، هم عطار و باباطاهر، هم فردوسی و هم حافظ. اگر به انتخاب ذهن سوشال مدیا زده و تکه تکه من باشد، کمی‌تک‌گویی‌ها را کوتاه‌تر می‌کنم، ولی به قول دوستی حیف از این کلمات و تراواش‌های طلایی ذهن که کوتاه‌تر شوند.

 سخن آخر

 ایده ترکیب وهم‌آلود مهبانو و مرجان و آمیختن عشق با گم‌گشتگی و مرجانیت بی‌نظیر بود و از آن بهتر اینکه در اجرا با ظرافت و ریزه‌کاری‌های زیاد، این وهم به مخاطب منتقل می‌شد. فضای استعاری و رفت و برگشت‌های زمانی و مکانی، عاملیتی که بیضایی به زنان داستان داده بود، پیچیدگی‌های روانی داش‌آکل از گذشته تا به امروز، کار را در جایگاهی متعالی قرار می‌داد.  اگرچه هنوز فکر می‌کنم متن از اجرا جلوتر بود. دوست دارم یک روز یک بازیگر حرفه‌ای نقش مرجان را بازی کند و مژده شمسایی هم با وجود بازی پرقدرت و با صلابتش، به ۲۳ سالگی مهبانو نزدیک‌تر شود.

در نهایت، «داش آکل به گفته مرجان» نه تنها نمایشی از عشق و سوگواری بود، بلکه سفری بود به اعماق تخیل و خلاقیت بیضایی. ترکیب سودازده عشق‌ و گم‌گشتگی، همزمان با نمادگرایی‌های پیچیده و فضای استعاری و استفاده از نام «مرجان» به عنوان نماد عشق و امنیت، اثری ارجمند به دست داده است.

در پایان دوباره به تجربه دیدار نمایش ایرانی برمی‌گردم. تئاتر در این زمانه کیمیاست و بیضایی برای زمانه ما گوهر است، جواهر است، گنجینه‌ای‌ست از ادبیات و خلاقیت و هنر.. مفتخرم که در این ایام پر رنج و سرسام آور، فرصت دم زدن در دنیای تخیلات و افکار او، دم زدن در هوای نفس او نصیبم شد، خصوصا که در لحظات پایانی، قدم روی صحنه گذاشت و در میان تشویق بی‌امان تماشاگران، اجرای پنج روزه‌ی این کار را به پایان رساند.

سایه‌ات مستدام استاد مطلق هنر و زیبایی!

اکتبر ۲۰۲۴

در همین زمینه:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی