![](https://baangnews.net/wp-content/uploads/2023/12/TU2A8EH.jpg)
برای صفای Faco Jantus و بچههای آن. مترجم
حرف و حدیثهای یک کلاغ چهل کلاغ شده و رنگارنگی سر زبانها افتاده بود؛ و همه اینها هم به دلیل رفتاری بود که من در حضور ریگولتو[۱]، قوزیریزه، در خانهٔ خانم ایکس شاهدش بودم و این شایعات، آدمهای زیادی را از دور و برم فراری داد.
اگر جنبههای عجیبوغریب شخصیتم را با خفهکردن ریگولتو به مرتبهٔ اعلاء ارتقاء نداده بودم هرگز یک چنین بدبیاری، آن هم به این بزرگی، به بار نمینشست.
اگر به جان بانی خیر بشریت سوءقصد کرده بودم کار عاقلانهتری بود تا قوزی را خفه کنم و خانهٔ منافعم را از بیخوبن خراب کنم.
پلیس و قضات و روزنامهنگارها با من از در لجاجت درآمدند و (به دلیل شدت عمل دستگاه قضایی) تا همین لحظه هنوز از خودم میپرسم مگر در طالع ریگولتو نوشته بودند که قرار است روزی فرماندهٔ کل قوا بشود یا نابغه یا ناجی بشریت؟ آخر این همه بیداد را نمیتوان به هیچ وجهمنالوجوهی، آن هم به دست دادگر خود قانون، برای احقاق حقوق یک شپش متشخص توجیه کرد؛ شپشی که اگر بابت آن وقاحتْ فوجی از افراد با حسن نیت لگدکوبش کنند حتی نصف حقش را کف دستش نگذاشتهاند.
خوب میدانم زیر این گنبد نیلگون حوادث وحشتناکتری هم اتفاق میافتند ولی باز سبب نمیشود که چشمهای گشاده از هراسم را از دیوارهای جذامگرفتهٔ این سیاهچال بردارم و منتظر سرنوشت وحشتناکتری نباشم.
اما در طالع من نوشته بودند که روزی آدمی قوزی مایهٔ این همه رنج در زندگی من میشود. هنوز به یاد دارم (و این را محض اطلاع مشتاقان تئوزوفی و متافیزیک میگویم) که از آغاز کودکی قوزیها همیشه نظرم را جلب کردهاند. ازشان بیزارم؛ اگرچه جذاب هم بودهاند درست به جذابیت ارتفاع زیر ایوانک طبقهٔ نهم که بارها با خرده ترس و لرزی از احتیاط و هیجان به طرفش کشیده شدهام. درست همین طور که دست خودم نیست و هر وقت از آن بالا به خلاء نگاه میکنم سقوط خودم را متصور میشوم و از وحشت این تصور دلم مالش میرود، درست وقتی هم یک آدم قوزی را میبینیم دست خودم نیست و خودم را میبینیم که عجیبالخلقه، مضحک و ترسناک شدهام؛ میبینیم همه مرا طرد کردهاند، در یک سگدانی زندگی میکنم و گرفتار یک مشت بچهٔ شرور شدهام که سوزن به قوزم فرو میکنند … وحشتناک است … حالا بگذریم از اینکه تمام قوزیها موجودات منحرف، خبیث و شریریاند. همین است که معتقدم با خفهکردن ریگولتو الحق و الانصاف خیر بزرگی به جامعه رساندهام چون تمام قلبهای حساس، مثل قلب خودم، را از این ریخت نکره و شنیع خلاص کردهام. تازه این قوزیریزه آدم قسیالقلبی هم بود. چنان قسی که هر روز مجبور بودم بگویم :
-ببین ریگولتو، این قده شرور نباش. دلم نمیاد ببینم این خوکچه رو شلاق میزنی. مگه چی کارت کرده؟ هیچی. کاریت نکرده که!
-به شما چه؟
-کاری به کارت نداشته این زبونبسته ولی تو، توی لجبازِ کلهخر، داری دق دلت رو سر این زبونبسته خالی میکنی.
-چون خیلی کیف داره. الان روش نفت میریزم وُ بعد کبریت میکشم.
عصبی مثل شیطان صحنهٔ تئاتر دندان به دندان میفشرد و گُردهٔ حیوان بیچاره را به شلاق میکشید که میگفتم:
-میآم گردنت رو میشکونم. به حرفام گوش کن، مثل بچهٔ آدمیزاد که به حرفای باباش گوش میده. به نفع خودت هس…
انگار با دیوار حرف میزدم. هر رنگی میزدم او وارنگش را میزد و همیشه همان خوی سبعی و شریرش را رو میکرد.
هر خط و نشانی، از پوست کندن بگیر تا چنان مشتی زدن که قوزش از سینهاش بزند بیرون، همه بیفایده بود. دست آخر، کار خودش را میکرد. برگردیم به حال و روز الان خودم، اگر فقط یک چیز باشد که بابتش خودم را سرزنش کنم سادهلوحیام است؛ چقدر خام بودهام که این حرفها را موبهمو به خبرنگارها گفتهام. به خیال خودم حرفهای مرا درک میکنند ولی بیآبروترم کردند چون این دارودسته حتی یک کلمه هم از این حرفهایم را درج نکردند. در عوض نوشتند که عقل از سرم پریده و در کمال جدیت تصدیق کردند که پشت حرکات بیتناقضم، شخصیتی منحرف و بدبین پنهان شده.
بیشک رفتار من در خانهٔ خانم ایکس در حضور قوزی، از آن دست رفتاری نبود که در سالنمای گوتایی[۲] بنویسند؛ حداقل نمیتوانم قول شرف بدهم که بوده.
اما افراط، همان اندازه به دروغ نزدیک است که تفریط به سوءتفاهم. این دشمنان قسمخوردهٔ من از افراط به تفریط میجهیدند. منتقدین من ادعا میکردند که آدم رذل و شیطانصفتی هستم. اساس ادعایشان خوشخلقی من بود، آن همْ به وقتِ تعریفکردن قضایایی که در آنها پادرمیانی کرده بودم؛ خوشخلقی که باید گواه شخصیت متعالی من و دلیل درکوشعور و نرمخویی من باشد!
از طرف دیگر، اگر قرار باشد اعمال من را از نوعی صافی رد کنند این صافی باید رنج باشد. من خیلی رنج کشیدهام. قبول دارم که این رنجها ریشه در حساسیت بیش از حد من دارند، به حدی که وقتی کسی روبهروی من بود به خیالم میتوانستم اختلاف ظریف رنگِ فکرهای طرف مقابلم را تشخیص بدهم؛ و ،شوخی به کنار، تشخیصم همیشه صائب بود. از پشت حجاب روح آدمی، نفرت سرخ و عشق سبز را دیدهام که در گذر بودهاند، انگار که از پشت پارهابری اختلاف رنگ مهتاب را ببینی که بخش ضخیم این تودهٔ آبْ آن را کمرنگتر و بخش ظریف این توده آن را پررنگتر کرده. آدمهایی هم بودند که به من میگفتند:
-یادتان مانده سهچهار سال پیش به من گفتین که به فلان قضیه فکر میکنم؟ راست میگفتین.
بین مردم، از زن و مرد، سالها عمر سپری کردهام. جنون خشم را دیدهام که غریزه آنها را مختل کرده و امیالی که پای رسیدن به اهدافشان را قلم کرده و همیشه انگشتبهدهن، از برق نگاهی که از گوشهٔ چشم میجهد، از لرزشی که به کنج لب میافتد و از پرشی کمابیش نامحسوس بر پوست پلک، خواندهام که چه آرزویی در دل دارند، چه گرهی به کارشان افتاده و خلاصه از چه رنج میبرند. و هیچوقت تنهاتر از آن مواقعی نبودهام که با من صافوصادق بودهاند. ناخواسته به تمام رسوبات رذالت بشر پی بردهام که در پشت این حرکاتِ بهظاهر جزئی مخفی ماندهاند و آدمیهایی را شناختهام که به چشم در و همسایه شریف و والا بودهاند ولی در چشم من، به قول مسیحِ مریم، قبرهای پاکشسته[۳] بودهاند. همین شد که پاکطینتی طبیعیام رفتهرفته اوج گرفت و من را فردی کمحرف و کنایهزن کرد. اما از مسیر قضیهٔ اصلی که منشأ تمام بدبختیهای من است به مسیری فرعی افتادهام. مشکلات از اینجا شروع شد که من این قوزی بیهمهچیز را بردم به خانهٔ خانم ایکس.
با یکی از دخترهای خانه «باب آشنایی» را باز کرده بودم. غریب است. من بدون آن که چیزی حس کنم محرم حریم خانوادهٔ شدم و این به یمن رفتار ماهرانه و تدبیر استادانهٔ خانم ایکس بود، چون از بدو ورود یک لیوان آب به ما نمیداد ولی بعد از سر بیرغبتی میآمد و یک بطری الکل میگذاشت دم دست ما. تصور بفرمایید چه بلایی سر آدم تشنه میآید. هر بار هم که یک لیوان آب خواستم «نه» شنیدم. شاهد هم دارم. این را میگویم تا وجدانم پاک باشد. بهعلاوه در شرایطی که رابطهٔ ما داشت قطع میشد من تعهد و خاطرجمعی دادم که قطع نمیشود و درست همین کارم باعث شد خیلی از دوستانی که به این خانه رفتوآمد داشتند از من منزجر بشوند. عجیب است. خیلی از مادرها چنین رویهای را در روابط بین دخترهایشان و دوستپسرهای آنها پیش میگیرند یعنی تا آدمِ بیحواس، تازه اگر یک آدم بیحواس بتواند یک آن به خودش بیاید و به حواسجمعیاش اقرار کند، با وحشت میبیند که پا را فرسخها از گلیم نزاکت اجتماعی درازتر کرده.
حالا برگردیم به قضیهٔ قوزی تا ببینیم بار مسئولیت هر کس این میان چقدر است. اولین باری که به خانهام آمد آن قدر مست بود که چیزی از لایعقل کم نداشت و به خدمتکار پیری که آمده بود تا عرض ادب کند با چنان داد و فریادی بیاحترامی کرد که حتی عابران، در خیابان هم میتوانستند صدایش را بشنوند :
-کجاس اون گروهی که باید با ساز و آواز از حضور انورم پذیرایی کنه؟ کجا رفتن اون بردههایی که باید تنم رو با روغن معطر مشتومال کنن؟ عوضی که مردای جوون با آفتابهگلدون[۴] دسبهسینه ایستاده باشن، این پیرزن هافهافو و بوگندو اومده اینجا. این هم شد خونه؟
و چشمش که به درهای تازه رنگخورده افتاد غلاظِ شداد گفت :
-به این میگین خونه؟ اینجا مثه چلنگرخونهس[۵]! آدم عقش میگیره. یعنی یه مثقال عقل نداشتین، یه کف دس سنبلالطیبی، چیزی، دود کنین؟ بوی گند روغن انگم رو مگه دوروبرتون نمیشنفین؟
میبینید چه آدم وقیحی بختک زندگی من شده بود.
جدی است قضیه، آقایان. شدیداً جدی است.
وقتی قضایا را مرور میکنم یادم میآید که با این علیل در کافهای آشنا شدم. خوب به خاطرم مانده. سر میزی نشسته بودم. بینیام در فنجان قهوه بود و خودم غرقه در بحر تفکر بودم و همین که سرم را بلند کردم، آدمی قوزی دیدم که با پاهای دو وجب بالاتر از سطح زمین و با لباس معمولی، روی یک صندلیِ واژگون، به شکلی که پشتِ پشتی صندلی تکیهگاه دستانش بود، به بینزاکتترین وجه ممکن نشسته بود و من را با دقت برانداز میکرد. چون هوا خیلی گرم بود، کتش را در آورده بود و بدون شرم و حیا با همان پیراهنش نشسته بود. تا نگاهم افتاد به چشمهای بیرونجسته و پرکلاغیش رو برگرداند به سوی چند نفری که بیلیارد بازی میکردند. قدش آن قدر کوتاه بود که سرشانهاش کمابیش به لب میز میرسید. همانجور که به شما میگفتم مردم را برانداز میکرد و هر از گاهی هم نگاهی به ساعت مچیاش میانداخت؛ انگار وقتِ ساعت مچیاش خیلی مهمتر باشد تا وقتی که ساعت غولپیکر روی دیوار کافه نشان میداد.
چیزی که به جز آن قوزِ مشهود به او جلوهٔ عجیبوغریبی میداد سرِ کشیدهٔ چهارگوشش بود و آن صورت گردش؛ جمجمهاش شبیه قاطر بود و صورتش شبیه اسب.
با حالت آدمی غافلگیرشده که غوکی جلوی پایش ناغافل ورجلا زده باشد، قدری قوزیریزه را برانداز کردم. البته هیچ به خودش نگرفت و گفت:
-قربان، اجازه میفرماید از کبریت شما استفاده کنم؟
لبخندی زدم و قوطی کبریت را دادم دستش. علیل سیگار نیمکشیدهاش را روشن کرد و بعد که خوب نگاهم کرد گفت :
-چه بر و روی دلشکاری! غلط نکنم نمکرده هم کم ندارین.
مجیز به مذاقم همیشه خوش میآید، حتی اگر از دهن یک علیل در بیاید؛ با مهربانی گفتم بله، دوستدختر زیبایی دارم؛ گرچه چندان مطمئن نیستم که دوستم داشته باشد. غریبه که اسمش ریگولتو بود و دیگر محرم حریمم شده بود با دقتی ساختگی بعد که به حرفم گوش کرد در جواب گفت :
-نمیدونم چرا ولی به نظرم میآید مادهتون مستعده یه جاکش درجه یک بشین.
و مهلت نداد از گستاخی بیحدش بر بهتم فائق شوم؛ خرمرد رند گفت :
-من تو عمرم دوسدختر نداشتم، باور کنین، راس میگم قربان.
-شک ندارم – با پوزخند جوابش را دادم – شک ندارم.
-خیلی خوشحالم که ندارم، قربان؛ چون اصلاً دلم نمیخواد زدوخوردی بین من و شما پیش بیاد.
وقتی داشت حرف میزد دودل بودم بلند شوم لگدی حواله سرش کنم یا قهوهٔ فنجانم را بپاشم به صورتش ولی کمی که اوضاع را سبکوسنگین کردم دیدم اگر دعوا در بگیرد بازنده منم. علیرغم میلم، تصمیم گرفتم– چون این غوک انسانی با جسارت عظیمش من را مجذوب خودش کرده بود– از کافه بزنم بیرون که قوزی لبش را به پرملاحتترین لبخندی که در توبره داشت چنان باز کرد که دندانهای زردِ خرْوارش پیدا شد و گفت :
این ساعت مچی بیستوپنج پزو پام آبخورده …؛ این فوکل ضدچروکه، براش هش پزو سلفیدم …؛ این چکمهها را میبینی، سیودو پزو، قربان. کسی میتونه بگه من گداطبعم؟ ابداً، قربان. دروغ میگم مگه؟
-معلومه که نمیگم.
با مشقت یک دقیقه پلک زد و بعد سرش را مثل خرسی پرنشاط تکان داد و با حالتی که هم میپرسید و خودش تصدیق میکرد :
-چه کیفی داره آدم جیکوبک زندگیش رو جلو کسوناکس بریزه رو دایره، مگه نه قربان؟ به خیالتون خیلیها وضع من رو دارن که بیان سر یه میز، تو یه کافه، مثه یه رفیق بشینن پای حرفای یه غریبه؟ معلومه ندارن؛ مهم اینه، چرا ندارن، میدونید چرا؟
-نه، نمیدونم.
چون از قیافهام صداقت معنوی میباره.
شعف کرده بود از جواب خودش. دلقک علیل دستهایش را با طنازی شیطان به هم میمالید و، در حینی که نگاهی از سر خودپسندی به دور و بر میانداخت، گفت:
-من به خوشمزگی نون فرانسویم وُ به بوالهوسی زن پنجماهه حامله. فقط کافیه یه نگاه به من بندازی تا فورن بفهمی که من از اون قسم آدمهایی هسم که هر چن یهبار رو این کرهٔ خاکی پیدا میشن درس عین رحمت که خدا به خاطر تسکین عسرتهای این دنیا برای بندههاش میفرسته، حالا بماند که به مریم عذرا معتقد نیسم ولی خلوص نیت چکه میکنه از حرفام عینهو از پوست هیمیتوس[۶].
با چشمی پر از تعجب به او خیره بودم که گفت :
-من میتونسم وکیل بشم ولی چون درس نخواندم نشدم. اول واکسی بودم.
-واکسی؟
-بله، کسی که کفش واکس میزنه …، مایهٔ افتخار منه چون بدون آشنابازی به این پست رسیدم. بهتون برخورد که حرفهای بودم؟ مگه به کفاش این اواخر نمیگن «تکنیسین پاافزار» یا به دلاک «متخصص مو و دیگر مشتقات» یا به قواد نمیگن «معلم رقص»؟
بیتردید جالبترین پدرسوختهای بود که تا به حال به عمر دیده بودم.
-شغل الان سرکار؟
-تو کار شرطبندی مسابقات ورزشی هسم. مطمئنم مشتریام میشید. اگر اطلاعات میخواید بفرمایید …
-نه نیازی ندارم.
-مایلید یه سیگار دود کنیم؟
-چرا نباشم!
سیگاری تعارفم کرد و بعد که سیگار را گیراندم ریگولتو دست کوچکش را روی میز من گذاشت و گفت :
-من مخالف سرسخت دوستِ تازه پیداکردن هسم چون مردم اصلن نه ظرافت طبع دارن نه تربیت، ولی شما قانعم کردین چون آدم درست و حسابی به نظرم میآین وُ میخوام طرح دوستی با شما بریزم – این را که گفت، شاید باور نکنید، قوزی بیاجازه آمد سر میز من نشست.
حالا شک ندارید که ریگولتو در نوع خودش دریدهترینْ بود؛ نکتهٔ بامزه این بود که دیدم دست خودم نیست یعنی دستم دراز شد و رفیقوار چند ضربهٔ ملایم به قوزش زدم. قوزی چند لحظه جدی نگاهم کرد و بعد که این کارم را به حسن نیت تعبیر کرد، لبخند زد و گفت :
-بزن، حالش رو ببر؛ برای من یکی که شانس نیاورد.
همیشه دودل بودم که دوستدخترم من را با همان شیدایی دوست دارد که من را وامیداشت تمام روز به او، همچو مظهری فراطبیعی، فکر کنم. اغلب احساس میکردم او در زندگی من مثل صخرهای بود که وسط رودخانهای جا گرفته باشد. و این حسِ جریانِ آبی بودن، که شکاف برمیدارد و به دو جریان مواج مبدل میشود که آنها هم روزبهروز کوچکتر میشوند چون آن صخره بزرگتر میشود، به موجزترین شکلْ شادی دلدادگی و غم شکست را در زندگیم بیان میکرد. متوجه میشوید؟ همین زندگی که در درون ما جریان دارد و وقتی به چنین مظهری میرسد دو جویبار میشود؛ و از آنجا که این جریان نمیتواند آن صخره را نابود کند، دست آخر ما میمانیم و سودای وصالِ صخره که تموجی در ما انداخته و سر سوزنی هم از جایش تکان نمیخورد.
البته از همان روز اول آشنایی، با بیمهری و با لبخندهایی از سر بیاعتنایی ملتفتم کرد که وزن اقتدارش چقدر است. چون من از درک ماهیت اقتدارش قاصر بودم، آن را به حساب فشار جوی نهادم که روی اشتیاقم سنگینی میکرد. در حضورش، احساس مضحکبودن میکردم، احساس حقارت، بی آن که بتوانم بگویم چرا. واضح است که هیچوقت جرأت نکردم ببوسمش، آن هم از ترس این که مبادا تماس لبم را با پوستش گستاخی تلقی کند. با این حال، تصور این که در آغوش یک نفر دیگر باشد برایم عجیب آسانتر بود تا بوسیدن او، شاید به علت رفتار احمقانهام با او بوده باشد. از پرتو تحول غریبی که کیمیای اشتیاق در آدمی پدید میآورد، کمکم شدیداً از مادرش منزجر شدم و او را به دلیل نامعلومی مقصر میدیدم چون من را در آن وضعیت قرار داده بود. اگر در آن خانه پابند شده بودم از سویی به علت مکاری این پیرزن لعنتی بود و از سوی دیگر به دلیل غریبترین وضعی بود که در یک بازهٔ زمانی این چنین فشرده رخ داده بود و من در عمرم چنین چیزی نشنیده بودم. در آن خانه، بغل دست دوستدخترم، گیر افتاده بودم؛ نه بابت عشق به او بلکه به علت نفرت از سکوت و روح پرخشونتی که در سکوت پیرزن نهفته بود. این مادر تماموقت نشسته بود و حسابوکتاب میکرد که چقدر محتمل است که من امروز از دخترش خواستگاری کنم یا فردا. من هم تمام تمرکزم را گذاشتم روی صورت پیرزن انگار توهینی فراموشنشدنی باشد یا تحقیری ظالمانه. دخترِ بغل دستم را بالکل فراموش کردم تا قیافهٔ پیرزن را موشکافانه وارسی کنم که رنگپریده و به علت شلشدگی عضلات پفیده بود و گاهی هم که در سکون محض بود انگار آن را از نقرهٔ چرکمرده تراشیده باشند؛ با چشمهای سیاه، سرزنده و وقیح.
شیارِ چینهای درشت و زردی بر گونههایش بود و زمانیکه آن صورت ساکن و موقر بود، یعنی مواقعی که چشمهایش را از چشمهای من میدزدید و مثلاً به سقف خیره میشد، یک ارادهٔ قاطع از این وجودِ سیاهپوش ساطع میشد؛ و طنین صدای رسا و پرصلابتش، چیزی نبود جز مهر تأییدی بر آن اراده.
یک لحظه، احساس کردم این زن از من متنفر است چون این رابطهٔ نزدیکی که او «ناخواسته» من را در آن گیر انداخته بود نتوانسته بود جامهٔ عمل به خوابی که برای من دیده بود، بپوشاند. هر چه این نفرت و به همراه آنْ فورانِ صداهای پرغیظ و غضب بیشتر میشد، خانم ایکس با من مهربانتر میشد؛ بیشتر مراقب سلامتی شکنندهام میشد و جوری به من توجه میکرد که زنهای قدری هوسباز مواظب پسرانشاند. عین عنکبوت مهیبی، تار ظریفی از وظایف و تکالیف بر گردم میتنید. تنها وظیفهٔ آن چشمهای سیاه و وقیحش این بود که دائماً نفسهایم را بشمارند، روحم را بکاوند و مقاصدم را بسنجند. و اوقاتی هم که چیزی دستگیرش نمیشد و تردید طاقتش را طاق میکرد، انفجار درونش با حرفهای سربسته بروز میکرد :
-دوستان هیچ فکری نمیخواد بکنین، فقط از من بپرسین کی قراره این دوتا برن خونهٔ بخت؛ خب، من چی باید جواب بدم؟ به همین زودیها. یا بگم : دیگه وقتش شده، مگه نه؟، که این «آخریه» جهازش رو آماده کنه.
وقتی خانم ایکس از این قبیل حرفها میزد عمداً به من خیره میشد تا ببیند چطور نیت پشتِ پا زدن به تعهدم را، که استادانه به گردن من انداخته بود، با پلکزدن یا لرزش ناخواستهٔ عصب عضلات صورت فاش میکنم. البته مطمئن بودم جوری غافلگیرش میکنم که حظ کند و تظاهر میکردم که مو لای درز «نزاکت آقامنشانه» من نمیرود. آن همه تکاپو برای حفظ ظاهری آرام، به صدای پیرزن خشونتی خوشطنین میداد و از این خشونت حرفهای او ضربآهنگی نزدیک به نجوا میگرفت، گویی باید رازی را بی فوت وقت برملا کند. این صدا همیشه توأم بود با کج کردن گردنش به سمت شانهٔ راست و در همان اثنا هم زبانش لبهای خشکیدهاش را به سائقهٔ غریزهٔ حیوانی تر میکرد؛ غریزهای که او را وامیداشت تا آروزی مرگم را بکند یا مرا قربانی انتقامی فجیع کند.
وانگهی از بس آدم خودسری است هیچ وقعی به محذورات اخلاقی نمیگذارد. تظاهر میکرد که با نظرات من موافق است در حالیکه از آنها به معنی واقعی واژه منزجر بود. و گرچه مضحک به نظر میرسد که دو آدم عاقل از همدیگر بابت اختلاف نظر متنفر باشند ولی کم هم نیستند خلایقی که به همین دلیل از یکدیگر منزجراند چون در ناخودآگاه یا به عبارت دیگر در همان جای هر آدم، چه مرد و چه زن، که خشم انبار میشود اگر هیچ مفر دیگری پیدا نشود نفرت به نوعی شیر اطمینان روحیروانی بدل میشود که از مجرای آن، اختلاف تخلیه میشود. فیالمثل او از بلشویکها منزجر بود ولی وقتی من از اختلاف نظر بین تروتسکی و استالین حرف میزدم، نرمخو و مطیع میشد و در کمال ادب و احترام به حرفهای من گوش میداد در نهایت مرز تظاهر را تا آنجا میکشاند که به لنین اظهار علاقه کند در حالیکه همیشه با شور و شوق از محافظهکارترین سیاستمدارهای مملکت خودمان تمجید میکرد. تصدیق نظراتم از جانب او بیشتر نوعی توهین بود؛ احساس میکردم پیش زنی تحقیر و بیآبرو شدهام که اگر گفته بودم الان شب است در جوابم میگفت :
-درست میگید، متوجه نشدم آفتاب همین الانه غروب کرده.
خلاصه، قصدش این بود که من با دخترش ازدواج کنم تا بعد با لذت تمام در را محکم به رویم بکوبد و از شر تمام شکوتردیدهای دوران نامزدی که در آنها غرقش کرده بودم خلاص بشود. در این حین، تار هم بزرگ و بزرگتر میشد. حس میکردم در تاروپودش گرفتار شدهام. خانم ایکس هر روز گرهی دیگر بر این تار میافزود و اندوه من افزونتر میشد گویی شاهد بریدن تختهچوبهای تابوتی بودم که مرا به کام عدم فرو میبرد. مطمئن بودم که اگر به آن وضع تن میدادم، همان یک نیمجو خوبی نیز که در وجودم باقی مانده بود در آن خانه فنا میشد. مادر و دختر مرا به دنیای دغدغههای حقیرشان میکشاندند، زندگیِ فرومایهٔ بدون آرمان، بودنِ خاکستری، چیزی که حقاً در تداول عامه به آن میگویند سنگ آسیاب که زیر فشار سنگین محدودیتها و تعهدات اقتصادی آن، شخصیت آدم متلاشی میشود و انسان به آن آدمکوکیهای با یقهٔ جداشو مسخ میشود که مرتب از زن و مادرزن باید سرکوفت نوش کند که چرا تهِ کیسه خالی است یا چرا دیر آمده خانه. سالها پیش فهمیدم که من یکی برای این رقم بردگی ساخته نشدهام. اذعان دارم که اگر به این طوق گردن میدادم به احتمال زیاد سرنوشتْ مرا به آنجا میکشاند که کنار خط آهن، در دلِ دشتهای سرسبز، شبها را سحر کنم تا اینکه کالسکهای با کروک لاستیکی را این سو و آن سو ببرم که عروسکی در آن به خواب ناز فرورفته؛ عروسکی که به قول معروف «باید مرا به مقام پدری سرافراز کند».
هرگز نتوانستهام در سرم به این سرافرازی پر و بال بدهم، در عوض همیشه نوعی احساس تأسف و رقت کردهام برای آدمی که با شوروشوق و شعف حضوراً مرا مطلع میکرد که همسرش او را «پدرِ خانواده» کرده. بارها به خودم گفتهام این قبیل آدمها یا ریاکارند یا بالکل از مخ معافاند. عوضی که بابت میلاد کودکی تبریک بگوییم باید زار گریه کنیم چون یک چنین موجود نزار و مفلوکی را به این دنیا آوردهایم که در تمام سالهای پیش رویاش ساعات زیادی رنج خواهد برد و دقایق اندکی لذت.
![](https://baangnews.net/wp-content/uploads/2021/01/Latin-American-Literature2.jpg)
و وقتی این «موجود دلانگیز» سرش را بر سینهٔ من میگذارد و خواب آیندهٔ درخشانی را میبیند، من، با چشمهایی مغروق در سبزی سهگوش سروی در نزدیکیام، در این فکرم که چطور از بند این تار خلاص بشوم. هر چه این تار بزرگتر میشد چشمههایش تنگتر و انبوهتر میشدند. و من از پیداکردن تیغهای برای دریدن تاروپودش عاجزتر میشدم تا روزی که قوزی به تورم خورد. در این وضع و حال، آن «فکر» به نظرم رسید. خیالی که مثل ریشهٔ خرد هرزهعلفی جوانه زد و در ظرف یکیدو روز در ذهنم شاخ و برگ گرفت و چیزی نگذشت که تناور شد. اگرچه واقف بودم که فکر عجیبوغریبی است ولی ذهنم زود با زیر و بم آن چنان اُخت شد که بعد از چند روز به نظرم کاملاً عادی جلوه میکرد و فقط منتظر آن لحظه بودم تا فکرم را عملی کنم. خیالِ نیمهشیطانیْ این بود که قوزی وقیح را به خانه دوستدخترم ببرم، البته از قبل با او شرط و بیع میکردم، تا چنان آبروریزی بیسابقهای به پا شود که به هیچ نحوی نشود آن را رفع و رجوع کرد. دنبال دلیلی میگشتم که بتوانم زیر همه چیز بزنم. همین شد که توهین خاصی برای دوستدخترم در نظر گرفتم که از این قرار بود:
به بهانهٔ ترحم، که در وصف و مقدار آنْ خردلی فروگذاری جایز نبود، دوستدخترم بایست میآمد و اولین بوسه را که در این مدت از من دریغ کرده بود حالا به این قوزی قیآور میداد که هرگز کسی به او عشقی نورزیده بود و هرگز کسی در حق او نه ترحمی ملکوتی کرده بود و نه لطفی زمینی.
این «فکر»، اگر بشود به چنین چیز محشری را فکر گفت، چنان با من عجین شده بود که به تاخت رفتم سراغ ریگولتو. بعد که در کافه کنارم نشست گفتم :
-رفیق عزیز، خیلی به این قضیه فِک کردم که هیچ زنی تا حالا تو رو بوس نکرده وُ تا هرگزِ سیاه هم نمیکنه؛ وسط حرفم ندو! من خیلی خاطر دوسدخترم رو میخوام ولی گمون نمیکنم این خاطرخواهی دوطرفه باشه. من اینقده خاطرش رو میخوام که میخوام بهش بگم تا حالا کسی رو بوس نکردم تا بفهمه چقد دوسش دارم. بعد ازش میخوام ثابت کنه عاشق منه … برای اثبات عشقش باید تو رو بوس کنه، موافقی؟
قوزی در صندلی خودش فرو رفت و بعد با تأکید پرسید :
-از کی باید بابت این تحقیر، غرامت بگیرم، قربان؟
-غرامت؟
-معلومه! به خیالتون چون من قوزیام به یه همچو مضحکهٔ شنیعی تن میدم؟ بلند شم بیام خونه دوسدخترتون؛ بعد انگاری لولوخرخره باشم این جوری معرفی میکنین : «عزیزم میخوام با این شتر دوکوهانه آشنا بشی»
-من همیشه با نزاکت با دوسدخترم حرف میزنم.
-چه بزنید، چه نزنید. بعد، من قراره اونجا چی کار کنم؟ مثه چوب سفید بیام اونجا بشینم وقتی شما نشسین دل میدین و قلوه میگیرین؟ نه، قربان؛ به قول معروف «مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان». در ثانی شما گفتین تا حالا دوسدخترتون رو بوس نکردین.
-چه ربطی داره؟
-خیلی هم داره! شما از کجا میدونین من اصلن دلم میخواد کسی ماچم کنه؟ شاید هیچ خوشم نیاد. گیریم من خوشم نیاد، شما میخواین زورْ سرم بیارین؟ یا به خیالتون چون من قوزیم، آدم نیسم، دل ندارم؟
لجاجت ریگولتو غضبم را تا سر حد فوران کشانده بود. با خشونت گفتم :
-انگاری یادت رفته که همین خودت بودی، با این دکوپوز و قوز نکبتت، که این فکر بکر رو انداختی تو کلهٔ من؟ مغزت رو به کار بنداز، احمق جان! اگه دوسدخترم رضایت بده، یه خاطرهٔ شاهونه داری. به عالم و آدم میتونی بگی که خوشگلترین دختر رو زمین ماچت کرده. حالیت نیس؟ اولین بوسه تو زندگیت، تا زندهای از یادت نمیره.
کی به جنابعالی فرموده که این اولین ماچی هس که من میگیرم؟
یک آن، میخدوز ماندم؛ بعد با جنون خشم که بیامان زندگیام را به سوی تحقق آن «فکر» سوق میداد، گفتم :
-تو، ریگولتو، برای تو چه فرقی میکنه؟
-به من نگید، ریگولتو! شما حق ندارین من رو با اسم خودمونی صدا کنین.
-میدونی؟ تو وقیحترین قوزی هسی که تو عمرم دیدم.
خشم علیل فروکش کرد و گفت :
-چطوره منم تو حرف و عمل یه کم به سرکار توهین کنیم؟
-مسخرهبازی در نیار، ریگولتو! کی به تو توهین کرد؟ تو وجودت خودش سراپا توهینه! حالیت نیس؟ تو دلقک و انگلی! چرا دیگه ادای وقار و متانت رو درمیاری؟
-قربان، کاملن مخالفم!
-اینقد مخالف باش تا بترکی ولی خوب گوشهات رو باز کن. تو یه انگل چشسفیدی. به گمونم دارم رک و راس بهت میگم، فهمیدی؟ تو خون مشتریهایی رو میمکی که ناغافل میآن پای حرفای قشنگت میشینن. محال ممکنه تو کل بوئنوسآیرس یه پدرسوخته مثه تو پیدا بشه. اصلن تو به چه حقی توقع غرامت داری، اون هم برای بردنت به خونهای که از گِل پادریش کمتری؟ چه غرامتی بالاتر از یه بوسه از لبهای مسیحایی اون موجود نازنین، انگاری ریخت انکرمنکر خودت رو تو آینه ندیدی.
-به من توهین نکنین!
-خب، ریگولتو، قبول میکنی یا نه؟
-اومدیم و دختره زیر بار نرفت وُ من رو سکه یه پول کرد، اون وقت چی؟
-بیس پزو بهت میدم.
-کی میدید؟
-فردا، برو موهات رو اصلاح کن، زیر ناخونهات رو هم تمیز کن …
-خب، حالا پنج پزو بدید.
-بگیر! این ده پزو.
ساعت نه شب، با ریگولتو عازم خانهٔ دوستدخترم شدم. قوزی فوکل بنفش خوشرنگی زده بود و عطری که دین و دل را به غارت میبرد.
شب تاری بود؛ باد با وزش گهگاهی و تند در سر کوچهها میتوفید و میرفت تا درون کوچهها محبوس شود. در دوردست، میشد چندین و چند رشتهکوه ابر را نظاره کرد که از نور ماههای کهربایی فروغی غمگینانه داشتند و با شتاب به سویی میلغزیدند. سردماغ نبودم، غمگین بودم. چنان با عجله راه میرفتم که علیل به هروله دنبالم میآمد. هر از چندی به جیب کُتم چنگ میانداخت و با لحنی متضرع میگفت :
-قصد جونم رو کردین؟ مشکل چیه؟
چنان خشمگین بودم که اگر نیازی به ریگولتو نداشتم همان جا وسط خیابان میگرفتمش زیر لگد.
باد چه غوغایی کرده بود! تنابندهای در خیابان نبود. از فلک ثانی، شبحِ نوری میتابید که خود در پس ابرهای آماسیده مانده بود و خطوط و تاجهای سوگوار نمای ساختمانها را روشنتر میکرد. حتی یک ورقپاره هم روی زمین نبود. انگار خیلی از اشباحْ شهر را با خاک یکسان کرده بودند. گرچه در شهر بودم ولی حس میکردم در جنگلی راه گم کردهام.
باد تارکِ درختها را با شدت خم میداد اما این قوزی لعنتی باز مرا در این تکوتاخت دنبال میکرد، انگار نمیخواست مرا گم کند درست مثل شیطان فریبکار[۷]، مثل شیطان درونم که برای مادیت یافتن، در کالبد چندشآور این علیل حلول کرده بود.
و من غمگین بودم؛ با چنان شدتی غمگین بودم که در مخیلهتان نمیگنجد. میدانستم که میروم تا ضربهٔ مهلکی به آن آدم اهل حسابوکتاب و خونسرد وارد کنم؛ میدانستم که این کارم برای همیشه مرا از او جدا میکرد و این مانع نمیشد که حین طیکردن عرض پیادهروهای بیعابر در دل نگویم :
-اگه ریگولتو برادرم بود من این کار رو در حقش نمیکردم.
و خوب میدانستم که اگر ریگولتو برادرم بود تمام عمرم دلم به حال او میسوخت؛ به حال انزاویش، به حال حرمانش در عشق که روزهای پر از تحقیر و نگاههای چپ را قابل تحمل میکند و بعد میگفتم هر زنی که من را دوست دارد باید اول او را دوست داشته باشد. ناگهان جلو هشتی پرنوری ایستادم.
-رسیدیم.
قلبم به شدت میتپید. ریگولتو گردنش را شق کرد. روی نوک پا ایستاد و گره فوکلش را صاف کرد، بعد گفت :
-یادتون باشه قربان، هر چی پیش اومد تنها مقصر خودتون بودید! گناه من …
دوست دخترم با قد رعنا و اندام باریکش در تالار مطلّا ظاهر شد.
اگرچه لبخند به لب داشت ولی نگاهش با همان متانتی من را برانداز کرد که وقتی اولین بار به او گفتم « دوشیزه، میتونم کمی با شما اختلاط کنم؟» مرا برانداز کرده بود. بین لبخندِ گوشتش (چون گوشت است که چنین حرکت دلنشینی میکند که به آن لبخند میگوییم) و توقع بیمهر عقلش، که از پشت چشمهایش عیار وجودم را مظنه میزد، تناقضی بود که احساس عجیبی در من ایجاد میکرد.
با حالتی آمیخته با مودّت به سوی من آمد اما به محضی که علیل را دید خشک بر جا ایستاد و پرسان به ما نگاه کرد.
-اِلزا، مایلم شما رو به دوستم، ریگولتو، معرفی کنم.
-قربان، توهین نکنین لطفن! خوب میدونید اسم بنده ریگولتو نیس.
-اگه ساکت نشی ثابت میکنی که هس!
الزا لبخندش را برچید. و جدی من را نگاه کرد، انگار داشتم به چشمش غریبه میشدم. به صندلی مُذهبی اشاره کردم و به علیل گفتم :
-برو اونجا بگیر بشین؛ از جات هم جم نخور.
قوزیریزه روی صندلی جا گرفت، پاهایش دو وجب بالاتر از سطح زمین بودند؛ کلاه حصیریِ روی زانویش سیمای گندمگونش را به عروسک چینی و مضحکی شبیه کرده بود. الزا مبهوت به این موجود عاطل خیره شده بود. ناگهان احساس آرامش کردم.
-الزا – گفتم – الزا، من دودلم از عشقت به خودم. به این رذل دلبههمزن هم توجه نکن که نشسه داره حرفای ما رو گوش میکنه. ببین : من دودلم … نمیدونم چرا … اما دودلم که اصلن تو من رو دوست داری یا نه. غم تو دلم لونه کرده … باورم کن … نشونم بده، ثابت کن دوسم داری و من تا عمر دارم غلامتم.
طبیعتاً مطمئن نبودم «تا عمر دارم غلامتم» یعنی چه ولی از این عبارت آن قدر خوشم آمد که باز تأکید کردم :
-آره، تا عمر دارم غلامتم. خیال نکن که مسم. بیا دهنم رو بو کن.
الزا خودش را عقب کشید وقتی به او نزدیک شدم و درست در همان موقع، میدانید آن قوزی نکبت چه میکرد؟ هیچ : روی لبهٔ کلاهش وزنی نظامی را با انگشتهایش ضرب گرفته بود.
رو به علیل کردم و بعد که ساکتش کردم توضیح دادم :
-ببین الزا، تنها جوری که ممکنه عشقت رو به من ثابت کنی اینه که ریگولتو رو بوس کنی.
چشمهای دختر را درخششی تیره انباشت. قدری به فکر فرو رفت و بعد با صدایی مملو از غضب زیر لب گفت:
-برید از اینجا!
-اما!
-برید از اینجا لطفن…، برید بیرون.
ترجیح میدادم باور کنم که قضیه بیخ پیدا نمیکند، باورم کنید… ولی در این بین اتفاق غریبی افتاد. ریگولتو که تا آن لحظه ساکت نشسته بود، از جا بلند شد و با عتاب گفت :
-من یه چنین توهینی رو تحمل نمیکنم خانم …، نمیذارم با دوست شریفم اینجوری رفتار کنین! شما تو سینه دل ندارین که درد دل دیگرون رو بفهمین. سنگ دارین، شما لیاقت همسری دوست من رو ندارین!
بعداً بسیاری خیال کردند آنچه رخ داد یک جور کمدی با نقشهٔ قبلی بوده. دلیل آن هم این بود که من از آنچه قرار بود اتفاق بیافتد کاملاً بیخبر بودم. پس از شنیدن مهملات علیل، روی راحتی یله دادم و بلند زدم زیر خنده، در آن بین قوزی با صورت سرخشده، استوار وسط تالار ایستاده بود و با دستهای از هم گشاده فریاد میکشید :
-چرا به دوستم گفتین که بوسه رو نمیخوان، بوسه رو میدن …! این جور حرفها برازنده خانمی مثل شما نیس؛ حیا نمیکنین؟
خنده امانم نمیداد چیزی بگویم، فقط توانستم بگویم:
-خفه شو، ریگولتو؛ خفه شو!
قوزی با تأکید گفت:
-اجازه بفرمایین قربان …؛ نیازی به درس ادب و آداب ندارم!
بعد رو کرد به الزا، که از شرم سرخ شده بود و به سمت در تالار رفته بود، و گفت:
-خانم … من بوس میخوام!
آستانهٔ تحمل آدمها یکسان نیست. الزا در حالی که فریاد میکشید پا گذاشت به فرار و در یک چشمزد، پدرش و مادرش که دستمالی در دست داشت وارد شدند؛ خیال میکنید ریزه میدان را خالی کرد؟ ابداً. وسط تالار با صدای گوشخراشی نعره میزد:
-شما چرا اومدید اینجا؟ من برای یه ماموریت خطیر و بشردوستانه اومدم اینجا!… نزدیک نیاین!
تا بیایند به خود بجنبند و او را از پنجره پرت کنند بیرون، قوزی هفتتیری بیرون کشید و به سمتشان نشانه رفت.
وحشت کردند چون خیال کردند دیوانه شده؛ وقتی دیدم از وحشت میخکوب شدهاند من هم چشمانتظار ماندم، انگار این قضیه دخلی به من نداشت. حالا، آن ریگولتویِ حقیرْ به چشمم خارقالعادهترین و تماشاییترین موجود ممکن میآمد.
وقتی متوجه شد چه تاثیری برانگیخته، جسورتر شد :
-من برای انجام یه ماموریت خطیر و بشردوستانه پا تو این خونه نهادم! تو، الزا، باید یه ماچ به من بدی تا من از سر تقصیرات نوع بشر بابت رنج این قوز بگذرم. محض قبول این ماچ، برام یه چایی با بِرَندی بیارین. خجالت هم خوب چیزیه، کسی این جوری با مهمونش رفتار میکنه؟ خانم، این قده گندهدماغ نباشین، بیخودی که عطر نزدم! این چایی من کوش؟
آه، ریگولتویِ ورای توصیف! میگویند که من دیوانهام ولی هیچ آدم عاقلی مثل من، که عقلم سر جایش نبود، به وقاحت تو نخندیده.
-سپردم بیان دستگیرش کنن…
-شما اصول اولیهٔ نزاکت هم حتی حالیتون نیس – قوزی به تاکید گفت– وظیفهٔ شماس که با من مثه یه آقا رفتار کنین. چون علیل هسم شما حق ندارین از من عقتون بشینه. من برای یه ماموریت خطیر و بشردوستانه اومدم اینجا. دوسدختر دوسم وظیفهش هس که به من یه ماچ بده. عمرن «نه» نمیگم. خیلی خوب هم قبولش میکنم. میفهمم که باید به چشم یه غرامت حَقه قبولش کنم که جامعه بدهکار منه، اَبدن ردش نمیکنم.
بیتردید … اگر آدم دیوانهای آنجا بود ریگولتو بود. سر مویی تردید نداشته باشید، آقایان. و در ادامه گفت:
-آقایون… من … هستم
پاسبانها یکیک وارد تالار شدند. بعد چیز دیگری به یاد ندارم. بنا به گرازش روزنامهها من با دیدن آنها از حال رفتهام. بعید نیست.
و حالا میفهمید آن شیطانزاده، آن قوزی ملعون، چرا هر روز خوکچه را شکنجه میکرد و چرا من دست آخر خفهاش کردم؟
پانویس:
[۱] Rigoletto به معنی دلقک؛ عنوان اپرای پرآوازهٔ جوزپه وردی است و همچنین نام شخصیت اول این اپرا.
[۲] Almanach de Gotha
[۳] آنها مانند قبرهای شسته شدهاند، ظاهری زیبا دارند لیکن محشوناند از استخوانهای مردگان. (متی ۲۳:۲۷–۲۸)
[۴] orinale
[۵] ferretería
[۶] Hymettus نام کوهی است در نزدیکی آتن که عسل و مرمر مرغوبی دارد.
[۷] اشاره به موجودِ آزمایش فکری دکارت.
بیشتر بخوانید: