در سطرهای سوختهی یک کتاب هم
خواندم:
پیش از شما
این سرزمین
اینقدر خالی و برهوت
هرگز نبودهبود!
بر منتهاالیه جنوبیاش
گلبرگهای تازه شکفته
از یک رُزِ دمشقی
درشبنم پگاهی معتدل
میدرخشیدند
و پیش از غبار شدن قطرهها
هوهای و جیغ شادی گنجشکها
با سوروسات کودکان
بر تابهای لغزنده در هوا
میآمیخت
پیش از شما
این سایههای سترون
در بیتفاوتیِ بازدمهای پسینگاه
گم بود و
بر تیرکهای سیمانیِ برق
تصویر گربههای گمشده را میشد دید
که از خانه گریخته بودند
تا در پناه یک قایقِ به گِل نشسته
«سرگرم عشقبازیِ فرخندهیی»
به خواب شوند
اینجا
یک سفرهخانهی عربی بود
آنجا
یک خانهی نمایشِ کوچک
اینجا
دروازههای صورتیِ یک دبستان
پیش از برآمدنِ آفتاب
باز میشدند
و بوقِ ممتد یک کشتیِ بخار
بر لایههای شرجیِ بندر
آواز «میروم» سر میداد
این حلقهی خاکستری
سربندِ سرخ ِیک کولیِ سرخوش بود
که از شمال میآمد
زنی را میشناختم که همینجا
کنار ایستگاه اتوبوسی
که پیشتر از اینجا میگذشت
کوفتهی شامی میفروخت
بر سینیِ رویین
بر برگهای درخت موز
در چهارراهی که دیگر نیست
صدای همهمهی ماشینها میآمد و
کوف کوف هواپیماها
که مسافران شاد را
از خشکی به اقیانوس میبردند و
از ساحلِ ژرف به دشتهای سبز
بر لالای غمگین این عصرهای خاکستری
در آرایشگاهِ مرحوم ابوهاشم عبدالوارث
صدای میرا عواد میآمد
که از یابا میخواست
داستانشان را بازگوید
آنها هنوز در جنگ شکست نخورده و
پراکنده نشده بودند…
بر این زمین بایر
هنوز گیاه میرویید و
کمرگاهِ مردان
از نطفههای تازه میجوشید
زیتونزاران
تقدیرشان
سوگندِ محکم پروردگار بود
در سطرهای روشن یک شعر
این خاک پیش از آنکه از خون بجوشد
بوم نقاشی چشمهها بود و
خطوط حامل نغمههای زنان
که با جنبش بطنهایشان
در گوش نوزادهای نیامده
آواز میخواندند
در سطرهای سوختهی آن کتاب
شاید نوشته بود:
شبها
در میانهی سوتِ ممتدِ سکوت
صدای غلتیدن
بر برهنگیِ تنهای خواهنده
و ضرباهنگِ عشقبازی
در کوبشِ مداوم زمان
خواب رنگین دخترکان خجول بود و
رویای شورانگیز پسرکانِ شرور
تا پیش از آنکه آژیرها به صدا درآیند
من دوستت میداشتم
با آنکه میدانستم
در خاورمیانه
هیچ سرانجامی تضمین شده نیست
دوستت میداشتم
با آنکه میدانستم
عشق میان مردمان دو جبههی متخاصم
هرگز به وصل ختم نخواهد شد
من دوستت میداشتم
و نمیدانستم
در یک روزِ شنبهی پاییزی
چشمانت را
پشت نقاب تیرهیی که بر صورت داشتی
خواهم شناخت
بر خلاف همیشه،
نامهربان و حماقتبار
دوستت میداشتم
و نمیدانستم
آن باغ فرخندهیی که برای عروسی
برگزیده بودیم
با اولین موشک دوربرد
گورستان متروکهیی میشود که شبها
بوی لاشههای تجزیه شده خواهد داد
من دوستت میداشتم
بیآنکه دانسته باشم
دیگر گذرگاهی
برای گذشتن از مرز نخواهد بود
و من دیگر
در صف طولانی آدمها
سرگرم خواندن ترجمانالاشواق نخواهم بود
«تموت شوقا تذوب عشقا
لما دهاها الذی دهانی«
در سطرهای سوختهی آن کتاب
دیگر نه نامی از من
نه نشانی از تو
جنگ ما را در خود بلعیده بود.