خودش بود، مطمئنم. هیچکس بهتر از من نمیشناسدش، منی که این رخساره را شب و روز در ذهن مرور میکنم، منی که سالها او را به خواب دیده و هر چین و شکن این چهره را مو به مو میشناسم. نه، اشتباه نمیکنم، آن انحنای ظریف بینی که حالا تکیهگاه عینک است، آن لبهای ظریف که هر وقت به فکر فرو میرفت فشرده و نازک میشدند…
ماشین من کنار ماشین نقرهای آنها ایستاد. رانندهاش مردی مسن بود با کاکُل تُنک که رو به چراغ قرمز سرک میکشید. جلوی ما چند ماشین دیگر متوقف بودند. بیپروا نگاهش کردم. شاید او هم مرا دید و شناخت که رو به راننده که لابد نسبتی با او داشت برگشت. بعد به موازات هم حرکت کردیم و از چهارراه مملو از نیروهای ضدشورش رد شدیم. به بهانه سرک کشیدن به سمت دانشگاه، رو به او سر چرخاندم. شعاعی از آفتاب نیمروز بر نیمرخش میلغزید. قلبم لرزید. پایم بر پدال سست شد. کُند کردم تا جلو بزنند. موتورسواری پلنگیپوش سبقت گرفت و غرٌان دور شد. حالا چهرهاش را در آینه بغل ماشین نقرهای میدیدم. پشت چراغ قرمز تقاطع بعدی، باز چند ماشین جلوی ما متوقف بودند. در پیادهرو، نظامیها با سپر و کلاهخود پا میکوفتند. حرکت که کردیم، دیدم که سرش با آن روسری رنگی چرخید و نظامیها را پایید. به میدان که رسیدیم فاصله را کم کردم. رانندۀ مسن از آینه مینگریست، میدان را دور زد، نه رو به بالا رفت و نه به سمت بولوار که صف پلیسها مسدودش کرده بودند. یک دور کامل زد و به سمت شمال رفت. ماشین دیگری بین ما فاصله انداخت. گاز را فشردم و جلو افتادم. آینه را تنظیم کردم تا مبادا به کوچههای اطراف بپیچند. دستههای چند نفری مردم حالا رو به پایین میآمدند. آهسته کردم. در صندلی ماشین نقرهای چنان فرو رفته بود که فقط سر و گردنش پیدا بود. از من سبقت گرفتند و از خیابان باریکی رو به جنوب پیچیدند. از پیشان رفتم. در مسیر بازگشت به میدان بودند. فاصلهای نداشتیم، اما ماشینی از کوچهای بیرون آمد و راه را بست. راننده دو بار فرمان گرفت تا دور بزند، دستی به معذرت تکان داد. دندان فشردم: “بجنب!” سپس تخت گاز راندم تا فاصله را جبران کنم. به خیابان اصلی رسیدم، اما چند ماشین میان ما قرار گرفته بودند. از خط سوم به خط دوم آمدم، دوباره به خط سوم و حالا فقط دو ماشین جلوتر از من بودند. نزدیک میدان دوباره پشت سرشان بودم. رانندۀ مسن ماشین نقرهای نیز جسورانه میراند. آیا متوجه تعقیب من شده بود؟ از میان ماشینهای گرهخورده لایی کشید و دایره میدان را دور زد. پلیسها متراکمتر از پیش، ورودی بولوار را بسته بودند و در دست کابل ضخیمی تاب میدادند. دوباره جلو افتادم. چشم از آینه برنمیداشتم. داشت میآمد تا پشت صف ماشینهایی که پشت چراغ قرمز شمال میدان منتظر بودند متوقف شود، اما ناگهان تغییر مسیر داد و رفت به سمت شرق. به سختی عقب کشیدم و میدان را دور زدم اما ناپدید شده بودند. لابد برگشته بودند به حوالی دانشگاه.
رو به جنوب سرازیر شدم. پل فلزی را پشت سر گذاشتم. جمعیت بیشتر شده بودند و دسته دسته زن و مرد به سمت دانشگاه میرفتند و به ماشینهایی که برایشان بوق میزدند دو انگشت افراخته نشان میدادند. راهبندان که شد مردم از ماشینها جلو زدند. مچبندهای رنگیشان آشکار بود. در را گشودم و سرک کشیدم. چند سواری نقرهای میان ازدحام بود. شاید یکی از آنها باشند. شاید او پیاده شده که قاطی این جمعیت به سمت دانشگاه برود… ناگهان دیدمش، خودش بود، مثل آن سالها جسور و بیباک در انبوه جمعیت جلو میرفت. با اولین حرکت ماشینها، به کوچهای پیچیدم و مقابل دبیرستانی قدیمی توقف کردم. پیاده شدم و شتابان به سمت دانشگاه دویدم. به همه روسری رنگیها که قامت متوسط و جثه ظریف داشتند دقت میکردم. از برابر لباس شخصیهای باتون به دست گذشتم. آنها هم عبوس و دقیق به مردم مینگریستند. به پمپبنزین که رسیدیم شعارها بالا گرفت. دستهای دوانگشتی باز به اهتزاز درآمدند. پاتند کردم. شاید پیدایش کنم. نمیشد میان شلوغی زل بزنم به چهره تکتک زنها. بعضیها ماسک تنفسی به چهره داشتند. بعضی با روسری نصف چهره را پوشانده بودند. از خیابانی فرعی گروهی دیگر به جمعیت اضافه شدند. لابلای آنها هم چند دختر جوان میانهقامت با روسری رنگی بود. یکی از آنها او بود. جلوی سینما که رسیدیم موتورسوارهای دوترکه، با اونیفورم سیاه از کوچه کناری بیرون ریختند. جمعیت رساتر شعار دادند. پلنگیپوشهای کاسکت به سر از خط ویژه آمدند و باتونها را بالا گرفتند و از او که مانند مادهپلنگی دو فرزند نوسالش را در پناه گرفته بود گذشتند.
به خیابان دانشگاه رسیدم. انبوهی از مردم در پیادهرو ایستاده بودند و از پشت نردههای دانشگاه دست در دست دانشجویان نهاده بودند. از بلندگو صدای سرودخوانی میآمد. یکباره صدای شلیک برخاست. چند نفر در خیابان سراسیمه دویدند. رانندۀ مسن هم میانشان بود. اما بقیه بیواهمه ماندند و از جا تکان نخوردند. چشمهایم سوخت، چشمهای همه سوخت. همه میگریستند. یکباره میان زنهایی که روی جدول خیابان نشسته بودند دیدمش. حالا میانسال بود اما دیگر لچک بر سر نداشت و چتری جوگندمیاش بر پیشانی ریخته بود. خودش بود، همان رخساره و همان چشمهایی که سالهاست میشناسم، همان چشمهای رخشانی که حالا با خشم به اشک نشسته بود. مردم غریو میکشیدند و او با دو انگشتی که نواری سه رنگ به آن حلقه زده بود دست برافراشت. لب جوی روبرویش نشستم. میان من و او روان آبی زلال زمزمه میکرد، زمزمهای همنوای سرودخوانی دستهجمعی زنانی که روسری در هوا میچرخاندند… و این میان من محو ماهرخی ماندم که غرق شوریدگی لب میزد، با نگاهی بیمناک زیر ابروان کمانی، همان کمان کشیدۀ تا شقیقهها، تا میرسید به شبق نرم و نازکی، به گیسوی سیاه دخترانهای، ماه پیشانی منوری که عمری در عالم رویا دیدهام، اکنون نشسته نزدیک نبض پرتپش من، منی که بیاعتنا به کوبش دمادم باتونهایی که بر سپر میکوبند و پیش میآیند، مات و مسحور ماندهام، مسحور این لعبت بیهمتا که امروز، اینجا، از پس سالها رویا و آرزو بازجستهام…
از کتاب آماده انتشار: شراب نذری
ناصح کامگاری
داستان نویس و نمایشنامه نویس و کارگردان تئاتر در تهران
کتابهای منتشر شده:
داستان گراز، ۱۳۷۹
مجموعه نمایشنامه سی اسفند سال کببسه ۱۳۸۰
مجموعه داستان: سقف این خانه کوتاه است ۱۳۹۷
“ترانه ای در انتهای کوچه تاریک و پنج نمایشنامه دیگر” ۱۳۹۶
سه نمایشنامه جانوری، ۱۴۰۰
سه نمایش در یک دکور، ۱۴۰۰
دو نمایشنامه “شب شرقی و ایستگاه هفتم” ۱۴۰۱