با آیات یک روز بارانی دوست شدم. زیر باران متوجهاش شدم. در باشگاه دیده نمیشد، هنوز هم دیده نمیشود. گوشه چپ اتاقی که باشگاه است متش را پهن میکند. علاقهای به جاروجنجال ندارد. نه مثل معلم اخراجی و برگشتی به آموزش و پرورش قصد آموختن به دیگران را دارد، نه مثل مهری سوت میکشد و با لحن بچهگانه کلاس یوگا را روی سرش میگذارد. رفتارش هم مثل حرکاتش دنج و ساکت است. انگار کسی متوجه حضورش نمیشود. من هم نبودم تا آن روز بارانی که گمانم چتر هم داشت اما صدایش کردم و گفتم تا آخر بلوار میروم. بدون تعارف سوار شد و همسایه از آب درآمدیم. روز بعد از قتل مهسا هم که ازش پرسیدم اینجا اصلاً تا به حال اعتراضی شده، گفت نه، اینجا کاری به کار مردم ندارند، میبینی که. هر کس هر طور بخواهد میگردد. گفتم به خاطر این نیست که خانوادهها طوری هم را میشناسند که رعایت هم را میکنند؟ یادم نمیآید جوابی داده باشد. گفت اینجا همیشه آرام بوده. اما معلم اخراجی که مثل من سیگاری است، بعد از یوگا میگوید قرار است ساعت ۷ مردم در میدان اصلی جمع شوند.
ساعت ۸ که در پارکینگ را میبندم، همسایه میگوید نروید شهر شلوغ است. شهیار از وقتی همسایه ضامنش نشده با او سرسنگین است. اما آقای فانی همچنان سلام و علیکش سر جاست. این را هم میگوید و وانت قراضهاش را دنده عقب تا ته کوچه جلوی درشان میبرد. خیابانهای منتهی به میدان اصلی شلوغ است. مردم در تکاپوی پنهانی هستند. اما به میدان جامع شهر که میرسیم تکاپوی پنهان علنی میشود. بیلبوردهای تبلیغاتی را پایین کشیدهاند و وسط میدان بنری در حال سوختن است. دور میزنیم و پارک میکنیم. تا پایم به زمین میرسد ماسکی خونین میبینم. شهیار برش میدارد. مردم جلوی مسجد جامع و خیابانهای اطراف دسته دسته ایستادهاند. همه ماسک زدهاند و لباسهای تیره پوشیدهاند. دختری که فقط چشمهای عسلیاش پشت ماسک پیداست میگوید سه نفرو کشتن. مردمم سه تا ماشین نیروی انتظامی آتیش زدن، دمشون گرم. فیلم سوختن ماشینها را نشانمان میدهد. به سمت میدان آزادی میرویم. صدای همهمهای از دور میآید. نزدیک که میشویم بوی دود هم قاطیاش میشود. ماشینها اگر هم سوخته باشند پیدا نیستند.
مردم وسط میدان جمع شدهاند و گهگاه فریاد میکشند. میدان را دور میزنیم. شیشههای بانک ملی را شکستهاند و پیادهرو پر شیشه خرده است. مردم برخلاف همه شبها آمدهاند بیرون. با خانواده. مرد و زن و بچه در کنارشان یا بغلشان. مردی بچهاش را دوش گرفته. صدای زنان جوان از وسط میدان میآید. هنوز زن زندگی آزادی نمیگویند. مردم بیاعتماد به هم در خیابانها راه میروند و به دخترها و زنهایی که چیزی سر نکردهاند لبخند میزنند. میدان را دور میزنیم و ماشینها را میبینیم. جزغاله شدهاند. بوی سوختنشان هنوز در هواست. کنارم دختر جوان محجبهای ایستاده. بیاعتماد نگاهش میکنم. میگوید من جاسوس نیستما. ماتیک قرمزی به لب دارد، لباس مرتبی پوشیده و پوستی از سفیدی برق میزند. ما را به حرف میگیرد. کنجکاو است. خردهگیر است از رفتار جمعیت. که چرا آتش زدهاند، شکستهاند. دختری با موهای پریشان از وسط میدان به سمت ما میدود و داد میکشد: چرا وایسادین؟ فوش بدین! برمیگردد به میدان و فحش میدهد و مردم تکرار میکنند. چند دقیقه بعد دکه راهنمایی و رانندگی وسط میدان را آتش زدهاند. مسجد جامع را آتش زدهاند، شهرداری، فرمانداری، شهربانی. از کلانتری صدای گلوله میآید و از مردم صدای فحش. شب حسن زنگ میزند، میخندد و میگوید اونجام کسکش میگفتن؟ میگوید عجیب نیست که به خاطر زن بری تو خیابون شعار ضدزن بدی؟ حسن جوان است اما هجده ساله نیست. دختر نوجوانی با مادرش او را از دست ضدشورش گرفتهاند. دختر از پشت بغلش کرده و مادر گفته این برادر منه، ولش کنین. هنوز دل و دماغ شوخی مانده که دختر و بغلش را به لختی ارزشیها بچسبانیم و بخندیم.
روزهای بعد فوش به صنعتی شریف هم میرسد. شعار کفایت نمیکند. اسافل اعضا حواله همانهایی میشود که تن را هم طبقاتی کردهاند. تن طبقاتی هم در لحظات بحرانی از رمانتیسمی که در «میدونستی گلها در واقع کس و کیر نباتات هستن؟» تن میزند. با گفتمان سرکوب وارد فحاشی میشود. به زبان خود سرکوب فریاد میکشد تا شنیده شود. از عقل که آن بالا نشسته و دلی که مرکز تن است به اسافل میرسد، به آن پایین، به پایینترین. به همان جا که اختیارش را ندارد. اختیار سر که جغرافیای والایی دارد، یا دل که مانند جغرافیایش حد وسط را میگیرد، اختیار اینها را هم ندارد. اما سر و دل به زبانی که حرف میزدند، زبان گویایی نبوده. حالا کس و کیر زبان باز کردهاند. معجزه شده. طبقه پایین زبان باز کرده. زبانی گویا که مرز مشخصی میکشد. بین اصلاح و تغییر ملایم و استحاله امکانپذیر نیروی سرکوب یا حتی زمانی که قرار است بفرساید و تغییر را تحمیل کند. مرز بین مدارا و بقا. چون مدارا بقا را تهدید کرده.
رسانه اما معجزه را میپوشاند. بیبیسی و ایران اینترنشنال روی کس و کیر بیب میاندازند. ادب نگه میدارند و اندازه. چرا که پروپاگاندای آنها تهییجی است و صندلی بیبیسی شان تأمین. بلیط آزادیشان هم، وقتی برای خانوادهشان مینویسند: نگرانم، میگن اونجارو زدن. خوشحالم شما اومدین بیرون.
آیات را روزهای بعد نمیبینم. خبر میگیرد. خوبین؟ شستش خبردار شده نیستم. دعوتم میکند بیا بریم یه روز طلوع آفتابو تماشا کنیم. طلوع ساحلی یه چیز دیگهاس. میپرسم چه ساعتی؟ میگوید نمازمو که خوندم بیدارت میکنم بریم.
در همین زمینه:
زن، زندگی، آزادی – فلکه دوم صادقیه تهران. پنجشنبه ۳۱ شهریور