آنگِلا فُن دِرلیپه: «ترجمان یک زندگی»، به ترجمه جمشید شیرانی

راینر ماریا ریلکه، پوستر: ساعد

تقدیم: به نسرین

گل سوری،‌ ای تناقضِ ناب
شادْ زی
که خوابِ هیچ کس نیستی
در پسِ آن همه پلک.

گورْنبشته‌ی ریلکه

در یادداشت‌های خود درباره‌ی راینه ماریا ریلکه، لو آندره آس سالومه به دلمشغولی ریلکه با کار ترجمه، چه پیش و چه پس از سرودن سوگسرودهای دویینو، اشاره می‌نماید. وی تلقی شاعر [ریلکه] از ترجمه را با نظرِ رودینِ مجسمه ساز در مورد گِل مجسمه سازی “که جسمیت می‌یابد و شکل می‌گیرد اما نه آنسان که به نسخه‌ای کامل مبدل گردد” همانند می‌داند. او همچنین ما را متوجه نوعی مصالحه‌ی ضمنی “مابین نمای بیرونی اثر وآن کاوش درونی‌ای که مصالح کار را از دوردست ترین و ژرف ترین لایه‌های اثر فراهم می‌آورد” می‌نماید. اما اگرچه مترجم در جریان ترجمه تلاش قابل ملاحظه‌ای برای بخشیدن عمق به سطح کار از خود نشان می‌دهد، در نهایت قادر نخواهد بود تا حاصل این تلاش را از آن خود بداند. این “سطح بیگانه” به نوعی یادآور توصیف لو از برخورد ریلکه با تن خویش است – مرحله‌ای بنیادی که در آن بیرون و درون در کنار یکدیگر قرار گرفته و به این توافق می‌رسند که یگانه جلوه نمایند. یعنی حالتی که در آن، اگر اصولاً چنین تشبیهی جایز باشد، بدن ترجمان جان است.

برای مترجم، عمل انتقال یا بازآفرینی یک زندگی در خود حامل طرز بیانی است که هرچند وفادارانه ارایه گردد هنوز در نهایت به او تعلق نخواهد داشت. و ما دقیقاً همین برخورد را در یادداشت‌های لو شاهد هستیم که تصویری صمیمی از ریلکه به دست می‌دهد بدون آن که طنین آوایی مستقل او را از سوژه‌ی خود متمایز نماید. به نوعی آن چه او به نمایش می‌گذارد بیانگر همان عقیده‌ی راسخ ریلکه است که هنر واقعی نیازمند تسلیم نهایی هنرمند به موضوع کار خویش است. من نیز در این ترجمه (و ترجمه منتشر نشده‌ای از بخش عمده‌ی مکاتبات ریلکه و لو آندره آس سالومه) خود را با فریبِ هیجان و خطرِ رساندن صدای آنان بدون آن که خود شنیده شده باشم رو به رو یافته‌ام. همچنین مضمون اعتقاد ریلکه را نسبت به سازگاری بیشتر صور خیال با هنر ترسیمی، که نتایج ملموس تری به دست می‌دهد، در یافته‌ام. در مقایسه [با هنر ترسیمی]، شعر منشایی درونی – در قلمرو نامحسوس- دارد. واژه اما در زمانه‌ی ما، که از صور خیال اشباع شده است، می‌تواند تنها مدرکِ موثق برای وجود روح باشد گرچه در زمینه‌ی هنر، مفاهیم همچنان دیریاب باقی می‌مانند. برای شاعر، واژه منشاء الهام و برای مترجم ابزار کار است. از آن جا که واژه نمادِ عنصری درونی است، که قابل نسخه برداری نمی‌باشد، هدفی دشوار و شاید دست نیافتنی را برای مترجم ترسیم می‌کند. در خواندن مکاتبات این دو دوست صمیمی آن چه با وضوح به چشم می‌آید نقش فعال لو به عنوان مترجم زندگی ریلکه است. به همین علت یادداشت‌های لو ادامه‌ی طبیعی دستآورد‌های هنری ریلکه به نظر می‌آیند. ریلکه خود در موارد بسیاری، پس از گذار از دوره‌ی عشق اولیه‌شان، نه تنها برای به دست آوردن آرامش بلکه برای رفع ابهامات گیج کننده‌ی زندگی، به لو نامه نوشته بود. درخواست بارز او برای کانون توجه لو بودن به صورت یک واقعیت از پیش پذیرفته شده در مکاتبات آن‌ها درج شده است. در یکی از اولین نامه هایی که ریلکه به لو نوشته است (۲) به نقش لو به عنوان مفسر زندگی ریلکه اشاره می‌شود:

“خوش حالم حالا که نامنظم و منقطع می‌نویسم می‌توانم این دو کتاب را به عنوان ملاکی بر پیشرفت کارم برایت بفرستم. و تو نباید خود را با نامه‌های بی ارزش من خسته کنی. چقدر برایم اهمیت دارد تا تو را در جریان اتفاقات روزمره‌ای قرار دهم که مرا با سرگردانی‌های بسیاری مواجه می‌کنند چرا که من هیچ درک جامعی از آن‌ها ندارم. وقتی تو به آن‌ها نگاه می‌کنی بلافاصله تغییر شکل داده و منظم می‌شوند. وقوف من بر این واقعیت بیش از آن که بتوانم بر زبان بیاورم به من کمک می‌کند. “


چند سال بعد، که از شدت کار هنری و بیماری رنجور شده بود، ریلکه پناه جوییِ مکرر خود به لو را به بازگشت ادواری به مبدأیی تشبیه می‌کند که از آن جا می‌تواند میزان پیشرفت خود را اندازه گیری کند:


“… بدرود لوی عزیزم، خدا می‌داند که حضور تو به منزله‌ی دری بود که برای نخستین بار مرا به فضای آزاد رهنمون شد؛ حالا من هر از گاهی خود را به ستون دری می‌چسبانم که زمانی پیشرفت مرا روی آن با خط کش مشخص می‌کردی. بگذار این عادت دلپسند را همچنان ادامه دهم و علیرغم آن همچنان مرا دوست بدار. ” (۳)

در ذیل نامه‌ای که از خلوت تنهایی در شاتو دُمازو نوشته شده است اهمیت لو به عنوان یک پناهگاه مطمئن هنگامی که ریلکه تلاش می‌کند تا فرشته الهام بخش خود را رام نماید مشخص است:

آنگلا فن در لیپه، پوستر: ساعد

“… لوی عزیز، تو به نهایت به من کمک کرده‌ای، باقی همه بر دوش من و فرشته‌ی الهام بخش من است، اگر موفق شویم یک دیگر را نگاه داریم، او و من، و تو از دور دست. ” (۴) و به عنوان شاهدی بر اهمیت لو در حفاظت از جانِ شعری او، ریلکه تقریباً ده سال بعد از شاتو دُمازو کامل شدن سوگسرود‌ها را اعلام می‌کند و آن‌ها را به او می‌سپارد:
“… لو، لوی عزیزم: خوب توجه کن: در این لحظه، این شنبه، یازدهم فوریه، ساعت شش، در کنار قلمم دراز کشیده‌ام. آخرین، دهمین، سوگسرود را به پایان رسانده‌ام. همان که (می دانستم آخرین آن‌ها خواهد بود) بخش نخست آن را قبلاً در دویینو نوشته بودم:
روزی، چندان که می‌شکوفم از این بینش
بگذار سرود شادی و ستایش سر دهم فرشتگان هم پیمان را
از آن چه قبلاً نوشته و برایت خوانده بودم تنها دوازده سطر نخست به جا مانده است، باقی همه تازه است و بله: بسیار بسیار شکوهمند. فکر کن! – علیرغم آن چه رخ داده است تا این جا زنده مانده‌ام. معجزه، وقار. – همه چیز در چند روز. توفان بود، همان گونه که در دویینوی آن زمان: هر چه بود الیاف، بافت، قاب، شکسته و خمیده… حالا من خود را دوباره می‌شناسم. به راستی نبودن سوگسرودها مانند تکه تکه شدن قلبم بود… “

سال بعد ریلکه بر نسخه‌ای از چاپ اول سوگسرود‌های دویینو این کلمات مهرآمیز را ثبت می‌کند:

“برای لو/ که از ابتدا / مالکِ مشترک / آن چیزی است که در این جا شکل گرفته است. “

او در ادامه اشعار و قطعات دیگری برای لو فرستاد و مکرراً شادی خود را از آن که این نوشته‌ها در دستان او قرار گرفته و با وی زندگی نموده‌اند ابراز داشت. آخرین تمنای او امّا از سوی خانم وندرلی – فولکارت، که هنگام مرگ بر بالین او بود، به لو رسید. ریلکه از او خواسته بود تا جزییاتِ بیماریش را تنها با او در میان بگذارد به این امید که وسیله‌ای برای آمرزش و یا دریچه‌ای برای روشن شدن حیات او پس از مرگش باشد. لو هم نهایتاً تصمیم گرفت به جای نوشتن در مورد دوست از دست رفته‌اش، از دهان او سخن بگوید و بدینسان در یادداشت‌هایش ترجمان صدای خاموش شاعر شد. یادداشت‌های او بزرگداشتِ لحظاتی است که شاعر، پس از رها شدن از بار تن، به هنر خود مبدل شده است.

موضع لو در این جا کاملاً با نیایش‌های روح ریلکه، چنان که در سطور ابتدای یادداشت‌ها آمده است، سازگاری کامل دارد. لو خود نیز به زمزمه‌ها گوش فرا می‌دهد. تضادِ ناهنجار و کشش متناقضی که مابین هنر و عشق از یک سو و جامعه از سوی دیگر (که در معنای دیگرگون شده‌ای که وُرپسوید و روسیه برای ریلکه داشتند به خوبی دیده می‌شود) – تنش هایی که شاعر را در زمان حیاتش به ستوه آورده بودند – در دلتای واژه‌های لو فَراهَم می‌آیند، در یادمانی چنان فکورانه و مهرآمیز که می‌توان آن را واکنشی نهایی به نیازهایی دانست که عمری روی هم انباشته شده‌اند. و برای یک لحظه این تردید که آیا می‌توان شخصی را از طریق فردی دیگر شناخت زایل می‌گردد، چرا که در این یادداشت‌ها در می‌یابیم که این شاعر شایسته، همچنان که در شعرش “در حضوری نیرومندتر بازگردانده می‌شود. “

ترجمه، چه آنِ زندگی و چه آنِ شعر، چه اسب کندرو و چه اسب بالدار، برای انتقال دادن ما، بدون مزاحمت زمان یا مکان، از جهانی که در آن به دنیا آمده و زندگی می‌کنیم به جهان دیگری که آفریده می‌شود نیاز به زبان استعاره دارد. در مقاله‌ای در مورد ترجمه‌ی آثار شکسپیر، شاعر روسی بوریس پاسترناک به همین عملکرد متعالی زبان استعاری برای اذن عبور یافتن از قلمرو زندگی به مرگ سخن می‌گوید: “زبان استعاری مولود عدم توازن بین عمر کوتاه انسان و تکالیف سنگین و دراز مدتی است که برای خود تعیین می‌نماید. به همین علت هنرمند می‌باید با چشمانی به تیزبینی چشم عقاب بنگرد و آن چه را دیده در یک آن به شیوه‌ای بازگو نماید که بلافاصله قابل درک باشد. این دقیقاً همان کاربرد شعر است. برای افراد غیر معمولی، استعاره ابزار تندنویسی روح است. ” (۵)

اگر به کوتاهی عمر ریلکه توجه کنیم آن گاه اهمیت میراث هنری او، که پس از گذشتن چند نسل همچنان بر جای مانده است، را در خواهیم یافت. یادداشت‌های لو لحظات زندگی ریلکه را به جانِ ماندگارِ هنرش پیوند می‌زند و این کار را نه از طریق ترجمه کردن هنر ریلکه به زندگی‌اش بلکه بالعکس، و بسیار هشیارانه، از راه ترجمه‌ی زندگی‌اش به هنر انجام می‌دهد. این ترجمه‌ی زندگی هنرمند به هنرش همان وسیله‌ای است که با توسل به آن لو توانسته بود ریلکه را در زمان حیاتش با تمام وجود بپذیرد و اینک نیز با همان وسیله به او بدرود می‌گوید. در پایان یادداشت‌ها، لو برای پیش بینی کردن سرنوشت شاعری که به یاد می‌آورد از تخیلش کمک می‌گیرد و می‌نویسد اگر او همچنان با ما می‌بود بیشترین لحظات آرامش را در گمنامی تأثیر کار هنری خویش می‌یافت. ناشناسی در میان بی نامان. اما زیبایی هایی که ما در اشعار ریلکه سراغ داریم ظاهراً هیچ گونه همسازی با فروتنی نهایی چنین سرنوشتی ندارد. به همین علت گفته‌های لو ممکن است در بدو امر صادقانه به نظر نرسد. لیکن اگر به نوشته خود هنرمند که چندین سال پیش از مرگش در سطوری مشهور درباره‌ی وحدت هنر و مرگ – در سیزدهمین سروده از دومین مجموعه‌ی اشعارش با نام غزل هایی برای اورفیوس مراجعه کنیم در می‌یابیم که سخنان لو صرفاً پژواک احساسات خود شاعر است:

فراسوی تمامی بدرود‌ها گام بردار، آنسان که گویی آنان
در پسِ پشت تواَند، هم به سان زمستانی که اینک بر ما گذشته است.
چرا که فراسوی زمستان‌ها، زمستانی چنان بی پایان در جنب و جوش است
که تنها با چیرگی بر آن، دل آدمی را یارای زیستن تواند بود.

هماره در درونِ اوریدیس مُرده باش – با صدایی رساتر برآ
در ستایشی سترگ تر بازآ تا پیوندی ناب.
این جا، در میان تباه شوندگان، می‌باش، در قلمروِ زوال.
همچو جامی مُطنطن که به هنگام شکستن سرودی می‌شود.

می‌باش – و بدان در دَم جایگاهِ نابودی را،
سرچشمه‌ی بیکرانه‌ی لرزش درونت را،
که آن را به کمال خواهی رساند، تنها برای یک بار.

به آن چه پایان یافته و مصرف گشته، خاموشی گرفته و
بی زبان است
اندوخته‌های بشکوه طبیعت، مجموعه‌ای از ناگفتنی‌ها،
اینک خود را نیز بیافزا، و پس آن دم دست از شمارش بردار.

یادداشت‌های لو تنها بخشی از یک مکالمه‌ی بدرود است – و دقیقاً نقطه‌ی مقابل زمستان هایی که جان از آن به در برده شده است – گفتگویی که آن زمستان آخرین را واپس می‌زند. آخرین سطر آخرین نامه‌ای که ریلکه از بستر مرگش، دوهفته پیش از مرگ به لو نوشته بود حاوی اخطاری جدی در مورد “هوای پُر گزندِ پایان این سال، چیزی بی زنهار” است. این نامه بر خلاف معمول با عبارت “بدرود محبوب من” به زبان روسی، زبان مادری لو، به پایان می‌رسد. درست مثل آن که بخواهد وحشت ریلکه از آینده را کاهش دهد و او را در گذاری امن از زمستان اطمینان بخشد، یک سال بعد لو در یادداشت‌هایش به همهمه گوش فرا می‌دهد و پس خود را به آرامش و امنیتِ “جریان بی صدایِ وحدت انسان با کهکشان” تسلیم می‌نماید. بدرودی بی نظیر. یادمانِ زایش اشعارش. خانه‌ای پذیرا برای جانش.

اشاره‌ها:

(۱) – “ترجمان یک زندگی” پسگفتاری بر برگردانِ “یادمانِ راینه ماریا ریلکه” نوشته‌ی لو آندره آس سالومه در کتابِ “تنها تواَم حقیقتی” است و توسط خانم آنگِلا فُن دِر لیپه نوشته شده است. یادمان راینه ماریا ریلکه نخستین بار در سال ۱۹۲۷، یک سال پس از مرگ شاعر، به چاپ رسید.
“You alone are real to me: remembering Rainer Maria Rilke” by Lou Andreas-Salome. Translated with an introduction and afterward by Angela von der Lippe. BOA Editions Ltd، Rochester، New York ۲۰۰۳.
(۲) – اول آگوست ۱۹۰۳
(۳) – راینه ۲۸ دسامبر ۱۹۱۱
(۴) – ۲۱ اکتبر ۱۹۱۳
(۵) – بوریس پاسترناک، به خاطر می‌آورم: طرحی برای یک خود- زندگی نامه (کمبریج: انتشارات دانشگاه هاروارد، ۱۹۸۳، صفحه‌ی ۱۲۶)

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی