داستان نویسىِ نوین با گسست از بیانگرى، واقعیت را، همچون کلیتى یکپارچه و تمامیت یافته و منتظم، به مخاطره انداخته است. پیشتر در نظام زیبای ىشناسى کلاسیک، واقعیت کلیتِ تمام شده اى بود که داستان را به تقلید از خود فرا مى خواند. جهان با قطعیتى استوار، بیرون از داستان به پایان رسیده بود و متن وظیفه تکرار و بازنمایى آن را بر عهده داشت. زبان ماضى، داستان را به مثابه جهانى تمام شده و قطعى باز مى ساخت و راوى داناى کل، اقتدار خود را بر متن ازطریق زبانِ ماضى – زبانى که گذشته را بر قطعیت دلالت هایش گواه مى گیرد – تحقق مى بخشید.
زیبایی شناسى کلاسیک به سوداى بازنمایش جهانى قطعى و پیش بوده، داستان را بر بنیاد زبان ماضى که از حلقوم داناى کل خارج مى شود، روایت مى کند. این زبان – به قول فرض را بر وجود دنیایى ساخته و پرداخته و خودکفا مى گذارد که به خطوطى دلالتگر کاهش یافته اند و نه دنیایى پیشاروى ما که بتوانیم آن را به چنگ آوریم یا ترک کنیم از این منظر جهان در زبان به وجود نمى آید؛ بلکه به مثابه کلیتى پیش موجود، همچون رخدادى سوزناک/خنده دار/تراژیک/عبرت آموز/… یادآورى مى شود و داستان بر فراز مجموعه منظم و کنشمندى از روابط علت و معلولى – که زنجیره رخدادها را عقلانى و باورپذیر مى سازد – و ملاطى از کلیشه هاى زبانى که بسته به موضوع رخدادها، لحنى غمگین یا با نشاط به خود مى گیرد، ساخته مى شود.
اما داستان نویسى نوین با تردید در کلیتهاى هارمونیک و تمامیت یافته، داستان را از قلمروِ واقعیتهاى پایانیافته و کلان روایتها بیرون کشیده، آن را در ساحت چندگانگى و عدم قطعیت رها ساخته است. زبان بر تردیدناپذیرى رخدادها و بستارهاى قطعى دلالت نمىکند و داناى کل اقتدار سابق خود را از دست داده است:
آلن روبگریه پارهاى از داستانهایش را از منظر داناى کل روایت کرده است؛ اما داناى کلى که راه به درون شخصیتها و آدمها ندارد و برخلاف داناى کل کلاسیک از احساس و اندیشههاى درونى آنها چیزى نمىداند. او همه چیز را از نماى بیرونى، همچون اشیائى خودارجاع، چنان دقیق توصیف مىکند که احاطه راوى را بر جهان عینیت یافته، به رخ مىکشد. اما در پایان، این توصیف ظاهراً تردیدناپذیر با پارادوکسى پنهان، هیچ تصویرى از آنچه که به دقت شرح کرده بود، آن گونه که داناى کل بالزاکى بدان مباهات مىورزید، به دست نمىدهد. هیچ کلیتى ساخته نمىشود و قطعیت توصیف قوام نیافته فرو مىپاشد.
ساموئل بکت در داستان “مرفى”، شخصیتى به نام مرفى را از نظرگاه داناى کل توصیف مىکند که با هفت شال خود را به صندلى بسته است:
هفت شال او را در آن حالت نگه داشته بودند اما هنگامى که شروع به شمردن شالها مىکند، تنها از شش شال که به ترتیب به ساق پاها، رانها، سینه، شکم و مچ دستها بسته شدهاند، اسم مىبرد. شال هفتم کجاست؟ داناى کل چیزى نمىگوید، چیزى نمىداند که بگوید. داستان همچنین در ادامه خود، با تقلیل ابزارهاى توصیف ادبى به» فهرستى از ارقام «و اطلاعات غلوشده و» دقیق نما «اقتدار و دانایى داناى کل را به سخره مىگیرد:
سن
سر
چشمها
رنگ و رو
مو
حالت چهره
گردن
بى اهمیت
کوچک و گرد
سبز رنگ
سفید
به رنگ قهوهاى
متغیر
همین اواخر داستانى از ویلیام فاکنر با نام “هنرمند در خانه” توجهم را جلب کرد. داستان هر چند که ازمنظر داناى کل روایت مىشود؛ اما راوى جابهجا، با صمیمیتى زمینى، خواننده را مورد خطاب قرار مىدهد و باخطابهایش مثل حالا این جا را باش… ضمن قطعیتزدایى از روایت، در پس نویسندهاى حى و حاضر رنگ مىبازد و در طول داستان با تاکیدها و حک و اصلاحات مستمر مکرراً روایت خود را اصلاح مىکند و بدینسان از ساحت حتمى روایت داناى کل – در مفهوم کلاسیک – عدول مىکند:
زن گل و قیچى به دست نگاهش مىکند و بعد بهش مىگوید بیاید به خانه و تا ابد همانجا بماند. البته دقیقا این را نگفت. گفت:» پیاده؟ مگر تو راه مىروى؟ حرف بىخود نزن. به نظرم ناخوشى. زود بیا به خانه، بنشین و استراحت کن «بعد رفت سراغ راجر تا به او بگوید کالسکه بچه را از اشکوب بیاورد؛ البته این را هم دقیقاً نگفت.
این داستانها حتا اگر روایت را بر دوش افعال ماضى استوار سازند – که در بسیارى موارد چنین نیز مىکنند – مقهور سنگینى زمانى آن نمىشوند و به عبارت دیگر زمان را بر زبان آوار نمىکنند تا از چیزى قطعى و پایان یافته خبر دهند؛ به تعبیرى شاید دقیقتر، زمان ماضى در زبانى بسته به خط نمىشود؛ بلکه در زبانى گشوده و فراخطى که از» گذشته فاش شده «تبعیت نمىکند اتفاق مىافتد. از این رو هیچ امر قطعى از پیش موجودى را بر متن تحمیل نمىکند.
زبان ماضى نظامى از مناسبات و عناصر روایىست که نه صرفاً به اعتبار زمان وقوع رخدادها، بلکه حتا به بهانه آن روایت را به ساختارهاى خطى و حتمى تجهیز مىکند. فعل ماضى را چنان به کار مىبرد که قطعیت رخداد را بنمایاند و باور خواننده را مصادره کند. جهان (اتفاق در زمان) به وسیله زبان (ادبیات) بازسازى و یادآورى مىشود؛ اما در زیبایىشناسى داستاننویسى جدید این رابطه باژگون مىشود و فرو مىپاشد. داستان بدین اعتبار که بر بستر اتفاقى در زمان (گذشته) شکل مىگیرد، مقهور و مغلوب زبان ماضى، زبانى که به سوداى حمل قطعیتها و یقینهاى پیش موجود گذشته را بر دلالتهایش گواه مىگیرد، نمىشود. از این نظر آنچه که رولان بارت در درجه صفر نوشتار به زمان گذشته نسبت مىدهد پشت زمان گذشته ساده همواره خالقى هست، آفریدگار یا قصهپرداز… این زمان حتا در تیرهترین ژرفناهاى واقعگرایى، اطمینان خاطر مىدهد… (دامن زبان ماضى را مىگیرد نه زمان ماضى. این زبان ماضىست که زمان را، همچون خطى یک سویه، کلیشه روایت قرار مىدهد و زمان را در خود مىخشکاند. زمان ماضى اگر در زبان ماضى قاب و خشک نشود، به تنهایى و به صرف خود هیچ اطمینان و قطعیتى را نشان نمىدهد. در نظام نحوى زبان و زمان در گونهاى همزیستى معنایى و همسویىِ بافتارى همدیگر را توضیح مىدهند.» آن مرد به خانه رفت «فعلِ (رفت) نه فقط گذشتهاى قطعى و تمام شده بلکه عملى انجام یافته و قطعى را تجسد مىبخشد و حتا دامنه قطعیت خود را به وجود مرد و خانه نیز سرایت مىدهد. چنین معادلهاى در ساحت ادبیات – خاصه ادبیات جدید – مناسبت و بایستگى خود را از دست داده است. داستان» بازار کهنهفروشهاى کلیولند «اثر ریچارد براتیگن، بىآنکه در زبان ماضى اتفاق افتد، در زمان ماضى روى مىدهد. به عبارت دیگر گذشتگى زمانى داستان به چیرگى زبانىِ ماضى نمىانجامد. حوادث در گذشته – در زمان ماضى – رخ مىدهد و زبان هر چند که ماضویتى (گذشتهاى) ظاهرى را به رخ مىکشد؛ اما با ابداع شگردهایى همچون تصنعنمایى و غلوگویى فرا على، از قطعیت و حتمیتبخشىهاى ماضوى خالى مىشود؛ آنچنان که خواننده در موجودیت رخدادهاى روایت شده تردید مىکند. پیشتر در» جستجوى زمان از دست رفته «راوى رمان نویس زمان گم شده را بدون آن که به چیرگى زبان ماضى تن در دهد، گویى از فراز زبان ماضى در زبانى سیال و لغزان باز یافته بود.
زبان ماضى با خطى کردن روایت، جهان را همچون کلیتى پایان شده بازگویى مىکند. همانطور که با مقتدر ساختن داناى کل، جهان بازگفته را قطعیت مىبخشد؛ از این رو میان زبان ماضى و روایت خطى و اقتدار داناى کل مناسبتى ضرورى و بایسته برقرار است. با گسستن داستان از بیانگرى، همروند با واپاشى واقعیت به مثابه جهانى تمامیت یافته و قطعى، اقتدار مبتنى بر ماضویت خطى داناى کل نیز راه افول پیمود. هر چند که برخى برآنند داستان از همان آغاز کوشیده است از نظام خطى روایت رهایى یابد؛ لیکن با تحکیم مدرنیسم است که داستان حقیقتاً توانست خود را از تنگناى روایت خطى و یک سویگى قطعى زبان ماضى و اقتدار داناى کل برهاند. بعدها با طلوع عصر جدیدى، که از آن با عنوان پست مدرنیسم یاد مىشود، گسست و رهایش داستان از نظام زبانى – رواىِ پیش بوده عمیقتر و کاملتر شد.
پىجُست درزمانى و یا حتا تحلیل همزمانى شکلها و شیوههاى مختلفى، که به داستان امکان داده است با گسست از نظامهاى نیاکانى خود را از حیطه اقتدار داناى کل و ریختارهاى خطى روایت رهایى دهد، در حوزه و حوصله این نقد – نوشته نمىگنجد و با این حال آنچه در پى مىآید، حاصل درنگ و تاملىست بر یکى از رایجترین شگردهایى که از داناى کل قدرت زدایى مىکند: شگرد چرخش و تغییر زاویه دید در خلال روایت. تغییر زاویه دید از منظرى به منظر دیگر، شگردىست که نظام کلان روایت را مىشکند و با خلع داناى کل از منزلت متافیزیکى، قدرت مرکزى/ سراسرى را خرد کرده، بین اطراف روایت توزیع مىکند و بدین نحو مجالى فراهم مىآورد تا به جاى آنکه چیزها و آدمها موضوع کلان روایتى برتر واقع شوند، خود سکان روایت را به دست گیرند و به عبارت دیگر در متن روایت نقشى کنشگر عهدهدار شوند. پیشتر که واقعیت همچون قطعیتى یکپارچه و پایانیافته تحویل مىشد، داناى کل نیز جهانى تمام شده را روایت مىکرد. در جهانى چنین تمام شده، که فرجام همه چیز و همه کس پایان یافته بود، آدمها و چیزها نقشى در روایت نداشتند، نمىتوانستند هم داشته باشند؛ زیرا جهان تمام شده بود و در این تمام شدگى ابدى تنها کسى مىتوانست روایت را بر عهده گیرد که بیرون از جهان ایستاده باشد و او داناى کل بود، که تنها صدا بود و روایت او روایتى برتر بود و او بود، در ماضى، با ماضى و “بود”.
اما همین که واقعیت اوصاف موروثى خود را به مثابه قطعیتى یکپارچه و پایان شده از دست داد، پایههاى قدرت داناى کل نیز به لرزه افتاد. اکنون جهان علیه تمامشدگىاش به پا خواسته است و در جهانى چنین ناتمام و نامتعین، آدمها و چیزها روایت خود را بازیافتهاند و از طریق کنشها و آواهاى مستقل، خود، جهان داستان را مىسازند. روایت نه در مسیرى خطى و عمودى، بلکه در چندگانگى متناقض و پیچیدهاى، که حاصل مکالمه روایتها و آواهاى خاص اشیاء و آدمهاست، اتفاق مىافتد. هیچ روایتى برتر نیست و کلان روایتها در جهانى چنین گشوده قادر به احیاى سنت جهانهاى تمام شده نیستند.
این همه، متن را به مثابه حاصل کنشهاى متقابل و متعامل، عرصه آشوب و دچار آشوب مىکند. متن بحرانى مىشود و از این طریق معناى یکه و نهایى را انکار مىکند. به واقع کارکرد عمده شگرد چرخش زاویه دید در خلال متن، که طى آن روایت سیماى متناقض و حاشاگر به خود مىگیرد، آن است که همراه با شالوده شکنى و نقض قدرت مرکزى، داناى کل متن، را در گونهاى بحران درونى فرو مىبرد کلان روایت مرکزى سراسرى داناى کل، که اشیاء و آدمها را موضوع گفتار قرار مىدهد، در روایتهاى خود بسندهاى که اشیاء و آدمها را از موضوع گفتار به فاعل گفتار برمىکشند، در هم شکسته مىشود و این روایتها که هر کدام رویکرد و ساختار و گفت کرد خاصى را بیان مىکنند، در تقابل و تفاوت با هم متن را دچار بحران مىسازند. متن هیچ امنیتى را ضمانت نمىکند و روایت نهایى حذف مىشود. به قول نیچه انواع زیادى چشم وجود دارد – حتا ابوالهول هم چشم دارد – از این رو انواع بسیار زیادى حقیقت وجود دارد؛ از این رو حقیقتى جود ندارد در داستانى از اکوتاگاوا با نام» در جنگل «کنش متقابل روایتهاى متناقض، مجالى براى حضور روایت نهایى یا کلان روایت باقى نمىگذارد و بحران ناشى از تعارض روایتها متن را از معناى قطعى و یا حقیقت یکّه (به مثابه آرمان نیاکانى) تهى مىکند. داستان بىهیچ زمینهچینى خاصى (به ویژه از نوعى که راوى داناى کل عادت به چیدن آن دارد: صبح سرد و گرفتهاى بود. باد بر شاخساران زوزه مىکشید…) ناگهان خواننده را میان ماجرا قرار مىدهد. شهادت هیزمشکن، سالک بودایى، پاسبان و پیرزن حاکىست مردى به قتل رسیده، جسدش در جنگل پیدا شده، همراه وى زنى بوده که دختر پیرزن بوده و راهزنى به نام تاژومارو متهم به قتل است. روایت تاژومارو اعترافىست به قتل مرد که با ذکر انگیزهها و برشمردن جزییات دقیق همراه است. روایت همسر مقتول روایت تاژومارو را نقض مىکند؛ زیرا با ذکر انگیزهها و جزئیاتى باورپذیر، اعتراف صریحىست به این که او، خود، همسرش را به قتل رسانده است. روایت مرد مقتول از طریق مدیوم، در تناقض با روایتهاى پیشین و با ذکر جزئیات توجیهدار، اعترافىست به خودکشى. هیچ یک از روایتها برتر از دیگرى نیست. روایت نهایى وجود ندارد. متن وجود حقیقى یکه و قطعى را انکار مىکند و داستان رها از کلان روایتى، که موجبات حکمرانى داناى کل را فراهم مىآورد، خواننده را ناگهان در میان ماجرا رها مىکند.
در واقع شگرد تغییر زاویه دید در خلال روایت، هر چند که خود حاصل کارکردهاى درونى متن به شمار مىرود، حامل کارکردهایىست که متن را چند صدایى، فراخطى و غیریقینى مىسازد؛ به گونهاى که در یک کنش همزمانى از روایت خطى و انسجام ساختارى ناشى از آن تخطى مىکند، اقتدار داناى کل را به پرسش مىکشد و موجبات قطعیتزدایى از متن واقعیت را فراهم مىآورد. تغییر زاویه دید با تغییر واقعیت، متن را به بحران مىکشد. در اثرى از یوشجى پیراندلو با نام» حق باشماست اگر چنین مىانگارید «تغییر زاویه دید که با تغییر فاعل» گفت – کرد «ملازم است، واقعیت را چنان تغییر مىدهد که موجودیت یکّه و قطعى و اساساً کلیت و یکپارچگىاش را از دست مىدهد مالکوم برادبُرى تصویر کاملى از این اثر را، که در اصل به صورت نمایشنامه است، بازگو کرده:
نمایش “حق با شماست” داستان ازدواجى است که از دو منظر (زاویه دید) دیده و براى همسایگان فضولى بازگو مىشود که در پى دانستنِ» حقیقت «اند. شوهر مىگوید که مادرزن او دیوانه است. زیرا نمىخواهد بپذیرد که دخترش مرده و او براى بار دوم ازدواج کرده است. مادر زن مىگوید شوهر دیوانه است، چرا که مىپندارد همسر اولش مرده و همسر فعلى، دومین همسر اوست، در حالى که او همان همسر اول است. زمانى که زن به صحنه مىآید مىپنداریم که معما حل شده است، اما چهره او پوشیده است و به همسایگان مىگوید:» من همانى هستم که شما تصور مىکنید. «
واقعیت کجاست؟ حقیقت کدام است؟ متن خاموش است و با چهرهاى پوشیده و غیریقینى در برابر هرگونه تفسیرى که به دنبال استخراج حقیقت ناب و تمام شده است، مقاومت مىکند.
در داستانى از قاسم کشکولى با عنوان» تقدیر آنها را آورده بود اینجا تا بمیرند «که از دو منظر داناى کل و ضمیر اول شخص مفرد روایت مىشود، تغییر زاویه دید، بىآنکه تعویض راوى را در پى داشته و یا با تعویض راوى همبسته شود، متن را در بافتى متناقض، دچار بحران مىکند، راوى، مرد روان پریشىست که از دو منظر داناى کل و منِبلافاصل – گویى از بیرون و درون – به خود مىنگرد (خود را روایت مىکند) و داستان از طریق تقابل کُنشمند این دو روایت شکل مىگیرد:
ازجایش بلند مىشود، بىسبب. نه کوکو خواند و من بلند شدم. به آن سوى ایوان، به تالار فرو ریخته قدیمى مىرود و در نقطهاى خاص مىایستد. مىایستم. گریه مىکند. نه گریه نمىکنم.
مناسبت متناقض جملات همچون وانمودى از روایتهاى متداخل و متعارض، داستان را از ساختِ بیانگرى و محور خطى مىگسلد و بدینسان با نفى کلان روایت چرخش زاویه دید را کنشمند مىسازد. پیشتر خولیو کورتاسار در داستان» تف شیطان «با تغییر مداوم زاویه دید متن را بر آمیزهاى از روایتهاى همپیوند (راوى/ قصهنویسى که در پى تمهیدى براى حکایت داستان است و راوى/ اول شخصى که در کانون ماجراى داستان جاى دارد و راوىِ داناى کل) که از سیما و جایگاه راوى قطعیتزدایى مىکرد، استوار ساخته بود.
با این حال در شمارى از آثار داستانىِ ایرانى تغییر زاویه دید و تعویض راوى – علىرغم آنکه فراوان به کار گرفته مىشود – فاقد کارکرد بوده، بىهیچ کنش خاصى نهایتاً همچون تحفهاى عقیم و یا عنصرى خنثى بر داستان آویزان مىشود. در این جا بىآنکه بخواهم با آوردن نمونههاى مکرر و به لحاظ تاریخى اقناع کننده، بحثى آمارى را پیش بکشم، دامنه گفتار را با رویکردى تجربى و کارکردى به داستانى از بیژن نجدى با عنوان» روز اسبریزى «در مجموعه» یوزپلنگانى که با من دویدهاند «(محدود مىکنم. انتخاب داستان “روز اسب ریزى” از آن روست که این داستان در زمینه بحثى که واردش شدهایم، موردى کامل و نمونهوار است وگرنه» چرخش زاویه دید «به صورتهاى پراکنده و نامنظم که هیچ گسستى در محورهاى اصلى روایت پدید نمىآورد و به واسطه فقدان کُنش، از شگردى کارکردى به عنصرى خنثا تقلیل یافته در رمانهایى همچون تماشاى یک “رویاى تباه شده” و “باغ سرخ” بیژن بیجارى و» نیمه غایب «حسین سناپور و حتا “شازده احتجاب” هوشنگ گلشیرى و غیره نیز قابل رویت و شناسایىست.
روز “اسبریزى” داستانىست که شالوده روایى آن بر تغییر مداوم زاویه دید، میان راوى اول شخص (اسب) و راوى داناى کل بنا شده است. با این حال تغییر زاویه دید محور خطى داستان را بههم نمىریزد، هیچنوع گسستى در آن ایجاد نمىکند و ماجراى داستان، همچون واقعیتى یکه و و قطعى به واسطه تغییر دیدگاه، دچار تنش و تردید و ابهام نمىشود. حتا قالبهاى زبان تغییر نمىکند و همپیوند با محور خطى داستان، ماجرایى بیرون از زبان و مستقل و مصون از چرخش زاویه دید را بازگو مىکند. میان آنچه که داناى کل روایت مىکند با آنچه که اسب (ب مثابه راوى اول شخص) باز مىگوید هیچ گونه تضاد و تناقضى وجود ندارد:
حالا دستهاى تاشده اسب به زمین چسبیده بود و تمام گردنم و نیمرخ اسب روى برف بود.
روایت آنها همدیگر را نقض نمىکنند؛ بلکه یکدیگر را تکمیل مىکنند و به جاى آنکه از تاریکىهاى کتمان شده و یا نادیده در روایت دیگرى، پرده بردارند، در یک همنشینى مسالمتآمیز، به تأیید هم مىپردازند و بدینسان متن دچار بحران نمىشود، صداهاى خودبسنده را منعکس نمىکند و نهایتاً تغییر دیدگاههاى تهى از نقشهاى کُنشمند همچون ایستگاهها و نمایندگان مجاز همان کلان روایت مقتدر عمل مىکنند.
۱) زین و تسمه، خیس شده به تنم چسبیده بود، خراشم مىداد، مثل براده شیشه… پاکار زین را باز کرد. تا او برود و یک تکه نمد براى خشک کردن پوستم بیاورد، صدایى نرم، مثل علف گفت: سلام، قالان خان، گفت: سلام آسیه… سطل کنار دیرک بود. آسیه سطل را وارونه کرد. روى آن ایستاد و مثل یک مشت ابر سوار اسب شد. گرمایش را به تن اسب مالید.
۲) تا اسب با قدمهاى آرام، آسیه را به حیاط برگرداند، قالانخان با زیرشلوارى و پوستین پر از منجوق در حیاط راه رفت و چاه را دور زد. فرداى آن روز، وقتى که خواست باز هم زین را روى پشتم بگذارد، دستهایم را بالا بردم و هر دو تا نعلم را روى آن منجوقها پایین آوردم.
۳) اسب بعد از پل پرید. بعد از درختها یورتمه رفت. بعد از آلاچیقها ایستادم. گردنم را بالا کشیدم. سرم را برگرداندم که به عقب نگاه کنم.
در این قطعات که در پىجستِ انطباقىِ بحث، برگزین شدهاند، تغییر زاویه دید از منظرى به منظر دیگر – علىرغم مداومت – فاقد کارکرد زیبایىشناسیک بوده، همانطور که پیشتر نیز گفتم، نه فقط متن را از سلطه محور خطى رها نساخته، بلکه حتا قطعیت و حتمیت کلان روایت داناى کل را گواهى کردهاند. ماجرا همچون واقعیت، معنایى یکه و قطعى، برى از زاویه دید آن بیرون به پایان رسیده و فردِ داستانى از زاویه دید خود آن را همانگونه مىبیند و روایت مىکند که داناى کل باز مىگوید. به همین سبب است که روایت آنها بىهیچ اختلافى با هم در ریخت و منش زبانىِ یک سانى جارى مىشود:
زاویه دید اول شخص: صدایى نرم مثل علف
داناى کل: صدایى مثل باران
زاویه دید اول شخص: تا او برود و یک تکه نمد براى خشککردن پوستم بیاورد، صدایى نرم مثل علف، گفت: سلام
داناى کل: تا اسب با قدمهاى آرام، آسیه را به حیاط برگرداند، قالان خان… چاه را دور زد.
همسانى نظرگاهها در گونهاى همسانى متجلى مىشود. کافىست یکى از زاویههاى روایت را حذف کنید. هیچ اتفاقى در ساختار زبانى و روایى داستان رخ نمىدهد. چرخش زاویه دید اگر نتواند متن را به آشوب بکشد و صداهاى خفته در لایههاى زیرین روایتِ مسلط را بیدار کند، اگر نتواند به انکار معناى یکه و نهایى برخیزد و متن واقعیت را از اقتدار مؤلف راوىِ داناى کل برهاند، در تنها راهِ باقى مانده، چارهاى جز گواهى بستارهاى حتمى و همراهى و همسوئى با روایتهاى قطعى نخواهد داشت:
من دیگر نمىتوانستم بدون گارى راه بروم و یا بایستم. اسب دیگر نمىتوانست بدون گارى بایستد یا راه برود.
چرخش زاویه دید شگردىست کُنشمند که متن را علیه استبداد نظام یک صدایى تجهیز مىکند و به تمام صداها مجال ظهور مىدهد. منش چندصدایىِ متن اما بدان معنا نیست که صداهاى مختل به اصواتى فرو کاسته شوند که بدون داشتن جهانى خودبسنده – مانند همراهى سازهاى مختلف در راستاى یک خط ملودیک – از گوشههاى مختلف نظام مسلط را همراهى کنند. در بسیارى از آثار داستانى ما، چرخش زاویه دید به دلیل آنکه فاقد کُنش بوده و توان ترکیب با متن را نداشته، بىآنکه توانسته باشد متن را از سلطه کلان روایت برهاند و بدان منش چند صدایى بدهد، در بهترین حالت گونهاى» همصدایى «در آن پدید آورده است.
در تیرماه سال ۱۳۲۵ خورشیدى، ادق هدایت داستانى نوشت با عنوان» فردا «. این داستان شاید اولین داستان مهم ایرانى باشد که در آن نویسنده کوشیده است چرخش زاویه دید را همچون شگردى براى گریز از کلان روایت و تقطیع یک روایت سراسرى و آزاد ساختن صداها از طریق سپردن سکان روایت به فاعلان روایت به کار گیرد.
ساختار روایى داستان را ترکیب دو روایت جدا از هم تشکیل مىدهد. روایت اول تکگویى درونى مهدى زاغىست در بستر خواب در نیمه شبى سرد. او که سرشب در کبابىِ» حق دوست «مىِ گسارى کرده، دچار بىخوابى شده؛ خود را در افکار دور و درازى غرق مىکند: فرازهایى از کودکىاش، قطعاتى از زندگى کنونىاش، تصویرهایى از دوستان و همکارانش، تلقى و رفتارهاى غیر سیاسىاش در محیط کار… هم از این طریق است که درمىیابیم او کارگر چاپخانه است و حالا بیکار شده و» فردا «قرار است براى پیداکردن کار به اصفهان برود. خواب بر او چیره مىشود و تکگویى چنین به پایان مىرسد:
صداى زنگ ساعت از دور مىآد. باید دیر وقت باشه… فردا صبح زود… گاراژ… من که ساعت ندارم… چه گاراژى گفت؟… فردا باید… فردا…
روایت دوم تکگویى درونى غلام است در بستر خواب در نیمه شبى گرم. او که سرشب در کبابىِ» حق دوست «مىِ گسارى کرده دچار بىخوابى شده، خود را در افکار دور و درازى غرق مىکند و دائم با آه و افسوس از مهدى زاغى یاد مىکند که کشته شده. آن روز صبح در حین چیدن حروف در چاپخانه روزنامه، از مضمون خبرى مطلع شده که حاکىست مهدى زاغى به همراه دو نفر دیگر از کارگران چاپخانه زایندهرود در جریان یک اعتصاب عمومى به دست دولتىها کشته شده است؛ اما غلام این احتمال را نیز نادیده نمىگیرد که شاید» غلط مطبعه بوده «و یا» شاید تلگرافچى اشتباه کرده «؛ چون مهدى زاغى اصلاً اهل سیاست نبود» به حزب و اینجور چیزها گوشش بدهکار نبود، چطور تو اعتصاب کارگرها کشته شده «فردا قرار است خبر در روزنامه چاپ شود. در این صورت غلام قرار گذاشته سیاه بپوشد. خواب بر او چیره مىشود. تکگویى چنین بهپایان مىرسد:
نه حتما غلط مطبعه بوده. یعنى فردا تو روزنامه تکذیب مىکنند؟ خوب… من پیرهن سیاهم را مىپوشم. چرا عباس که چشمش لوچه، بهش عباس لوچه نمىگند؟ کوادرات…. کو واد – رات… کو – واد – رات… فردا روزنامه… پیرهن سیاهم… فردا…
در اینجا قصد تحلیل همهجانبه داستان را ندارم. داستان ضعفهایى دارد. تکگویىها هر چند که گاهى بسیار استادانه نگاشته شدهاند؛ ولى گویى که براى دیگرى گفته/نوشته شده باشد، عموماً ساختى بیانگرانه دارند و همین سپیدىهاى میان دو روایت را کمرنگ و دستیافتنى کرده است. با این حال هر دو روایت با گونهاى عدم قطعیت به پایان مىرسند. نه مهدى زاغى مطمئن است فردا صددرصد و یقیناً به اصفهان خواهد رفت) و نه به جاى دیگرى (و نه غلام مطمئن است، آنکه در اعتصاب کشته شده و قرار است خبرش در روزنامه فردا چاپ شود، یقیناً همان مهدى زاغىست و این یقینزدایى – هر چند در شکلى ظریف – مناسبست و جایگاه» فردا «را در ساختار داستان تعیین مىکند. فردا همه چیز روشن خواهد شد؛ اما در داستانِ فردا، فردا حذف شده است.
و» فردا «داستانى، که صادق هدایت در آن کوشیده است چرخش زاویه دید را همچون شگردى کُنشمند به کار گیرد تا امکان گسست از کلان روایت را تجربه کند، در سال ۱۳۲۵ نگاشته شده است.
و ما وارثان صادق هدایت هستیم. میان ما و هدایتِ “یک هزار و سیصد و بیست و پنج” فاصلهاى است عظیم. اما وارثان حقیقى هدایت، کسانى هستند که بتوانند بر او پیشى بگیرند.
توانستهایم؟