همزمان با سالگرد قیام ژینا، در سی و ششمین سالگرد کشتار ۶۷ بنیاد غیرانتفاعی «مالتزر» در شهر «ماینز» آلمان برنامه ویژهای در مرکز فرهنگی این بنیاد، در خانه فرهنگهای شهر ماینتس برگزار کرد. در این برنامه سرور کسمایی (نویسنده) رضا معینی (مسئول پیشین دفتر ایران، افغانستان، و تاجیکستان در سازمان گزارشگران بدون مرز) و فرج سرکوهی (نویسنده و روزنامهنگار) سخنانی ایراد کردند. منصور تهرانی، ترانهسرا که از سال ۸۸ به اینسو سرود «یار دبستانی» او به سرود جبنشهای آزادیخواهانه در ایران تبدیل شده است نیز در این برنامه حضور داشت.
در این برنامه همچنین فرازی از نمایش «گمشدگان» به کارگردانی نیلوفر بیضایی و با بازی سهیلا ستاری نیز به نمایش درآمد. موضوع این نمایش درباره تأثیر اعدام زندانیان سیاسی و کشتار ۶۷ بر بازماندگان و خانوادههای قربانیان است. مهدی اصلانی، نویسنده و فعال حقوق بشر و بهروز اسدی، فعال حقوق بشر به اتفاق اداره این جلسه را به عهده داشتند. بر اساس اطلاعیه بنیاد مالتزر در این مراسم جمعی از فعالان سیاسی، زندانیان سیاسی سابق، خانوادههای داغدار، جانبهدربردگان کشتار زندانیان سیاسی در سالهای دهه ۱۳۶۰ و همچنین اعدامهای جمعی تابستان ۱۳۶۷ و تعدادی از آسیبدیدگان اعتراضات سراسری ۱۴۰۱ که از ناحیه چشم هدف شلیک سرکوبگران قرار گرفتند، حضور داشتند.
بهروز اسدی، فعال حقوق بشر و فعال سیاسی و مدیر فرهنگسرای بنیاد غیر انتفاعی مالتزر اهمیت برگزاری چنین برنامههایی را «اقدامی علیه فراموشی» دانست و از جان باختگان یاد کرد. سپس سرور کسمایی به دعوت مهدی اصلانی پشت میکروفون آمد. او ابتدا سیاههای ارائه داد از اعدامها و قتل دگراندیشان در سالهای تحکیم جمهوری اسلامی که به قتلهای زنجیرهای، قتل شخصیتهای مخالف نظام در خارج از ایران و سرانجام به جنبشهای آزادیخواهانه از نهضت سبز، دی ۹۶، بهمن ۹۸ و قیام ژینا انجامید. کسمایی آنگاه این پرسش را برابر ما نهاد: «به جز در خاطره نسل ما، آیا این جنایات در حافظه کل جامعه هم به ثبت رسیده است؟ آیا نگاه همه ما به کابل و چاقو و جرثقیل به زخمخوردگی نگاه ماست؟ ما چه کردهایم برای فراموش نکردن؟»
کسمایی در ادامه یادآوری کرد که اگر جامعه به قدر کافی نسبت به کشتار و اعدام حساس باشد، حکومت نمیتواند به راحتی به اعدامها ادامه دهد.
متن سخنرانی خانم کسمایی را میخوانید:
۳۶ سال از اعدامهای تابستان ۶۷ میگذرد، اما تابستان تنها فصل اعدام در جمهوری اسلامی و زندان تنها مکان جنایت نبود و نیست.
درست سه روز پس از انقلاب، در نیمه شب ۲۵ بهمن، خلخالی چهار افسر ارتش را بنا بر «موازین شرع اسلام» به اصطلاح « محاکمه انقلابی» کرد و در پشت بام مدرسه رفاه به قتل رساند. مدرسه جای آموزشِ علم و دانش، پشت بام، مکان خواب و رؤیاهای کودکانهی ما به این ترتیب به خون کشیده شد.
این نقطهی آغازی بود بر اعدام و کشتار در تمام فصلها و تمام مکانها: اعدام هویدا با گلولهی کلت در حیاط زندان قصر (در فروردین ۵۸)، محاکمات و اعدامهای صحرایی در کردستان و ترکمن صحرا، اعدام بر برانکار در فرودگاه سنندج (شهریور ۱۳۵۸)، اجساد پیدا شده در جادههای دورافتاده، اعدامهای سال ۶۰-۶۱ پس از وقایع ۳۰ خرداد، اعدام ده زن بهایی در میدان چوگان شیراز(خرداد ۶۲)، اجساد آویزان از جرثقیل بر سر گذرها، اعدام بیش از ۴ هزار زندانی سیاسی در حسینیهی زندانهای اوین، گوهردشت و دیگر شهرستانها در تابستان ۶۷!
ترورهای فرامرزی: ترور رهبران کرد در وین (تیر ۱۳۶۸)، ترور برومند در آسانسور و بختیار در خانه شخصی (پاریس )۱۳۷۰، ترور فریدون فرخزاد ( بن – مرداد ۷۱)، ترور صادق شرفکندی در رستوران میکونوس (شهریور ۷۱)…
اعدام ناموفق نویسندگان با اتوبوس، قتلهای سیاسی اهل قلم و فعالین در خانه، خیابان، جاده ( مختاری، پوینده، فروهرها) ( آذر ۷۷)، حمله به کوی و خوابگاه دانشجویان (۷۸)، بگیروببندهای جنبش سبز در کوچه، چهارراه، زندان (سهراب اعرابی، ندا آقاسلطان) ، تیراندازی به مردم در اعتراضات دی ۹۶، تیراندازی به تظاهرکنندگان از روی بامهای شهر در آبانماه (۹۸)، طناب دار بر گردن نوید افکاری ( شهریور۹۹)، جنبش « زن، زندگی، آزادی» و تیراندازی به چشم جوانان معترض، و باز کشتار، کشتار، کشتار در خیابان، بیمارستان، دبیرستان و دانشگاه، در مسجد، در بند عمومی و سلول انفرادی، و باز اعدام، اعدام، اعدام: بردار شدن مجید رضا رهنورد بر جرثقیلی در میدانی در شهر مشهد… اعدام چهار زندانی کرد در بهمن ۱۴۰۲ تا همین تابستان، تا رضا رسایی و دیگران… تا همین امروز، تا همین فردا…
روزشمار کشتار در جمهوری اسلامی طول و دراز است و تاروپود زمان و مکان ما، تاروپود تمام فصلها و تمام فضاهای واقعیت و تخیل ما، با آن تنیده شده است. همهچیز ابزار جنایت است در جمهوری اسلامی، از برانکار و آسانسور و جرثقیل و اتوبوس، تا کابل برق و کارد آشپزخانه و روسری و آمپول! همهی آنچه در خدمت هستی و زندگی باید باشد، به ابزار نیستی و مرگ ما تبدیل کردند.
همهی این جنایات در خاطرهی ما حک شده است، چه بسا برخی از ما از یک یا چند تای آنها جانِ سالم (یا اغلب ناسالم) بهدر بردهایم یا در یک یا چند تای آنها عزیزانی را از دست دادهایم. اما پرسش این است که بهجز در خاطرهی نسل ما، آیا این جنایات در حافظهی کل جامعه هم به ثبت رسیده است؟ پرسش این است که نگاه همه به کابل و چاقو و جرثقیل مانند نگاه ماست؟ پرسش این است که ما چه کردهایم در این ۴۶ سال برای فراموش نکردن؟ آیا تنها شعار دادهایم و گذاشتهایم تا زمان فرسودهمان کند و اندک اندک حافظهمان را بساید و ببرد و تنها دردهای ناشی از آن را برایمان بهجا بگذارد؟ یا اینکه بهراستی به راهکارهای ضدفراموشی پرداختهایم و آن چه را نمیبایست فراموش کنیم، به ثبت رساندهایم؟
پس چطور است که اعدامها همچنان هر روز اینجا و آنجا، همه جا ادامه دارد بیآنکه جامعه بیاشوبد؟
آیا ما هنوز داریم تاوان سکوتمان در برابر اعدامهای آن پشت بام بهمن ۵۷ را می پردازیم؟
تاریخ را معمولا تاریخپژوهان و تاریخنگاران آکادمیک با بهرهگیری از آرشیوهای دولتی، اسناد و مدارک بایگانیشده و آمار راستیآزماییشده مینویسند. اما نگاهی به تاریخ معاصر ما نشان میدهد که فصلی از این تاریخ که بزودی شامل نیم قرن میشود، اصلا از پژوهشهای مستقل و کتابهای تاریخ جدی و مهمتر از آن از کتابهای درسی غایب بوده است. این غیبت به این معنی است که روایتی برساخته توسط صاحبان قدرت به جای واقعیت یا حقیقت میتواند بنشیند و نشسته است و در آینده روایتهای برساختهی دیگری هم میتوانند توسط صاحبان قدرت تازهای جایگزین آنها بشوند. این یکی از چیزهایی است که موقعیت ما را آسیبپذیر ساخته است: جنایات بیشمار جمهوری اسلامی سوژهی مکتب تاریخنگاری چهار دههی اخیر ما نبوده است و به شکل رسمی و مستقل تدوین نشده و به ثبت نرسیده است.
جملهی معروفی از کوندرا هست که میگوید: « مبارزه فرد با قدرت، مبارزه حافظه است با فراموشی!» سلمان رشدی در جستاری به تفسیرِ این جمله میپردازد و نتیجه میگیرد که «وقتی دولت دست روی حقیقت یا واقعیت میگذارد تا آنرا به نفع خودش صیقل بدهد و گذشته را بنابر نیازهای زمان حال خودش بازنویسی کند، لاجرم تولید واقعیتهای آلترناتیو در خاطرهنویسی و رمان اهمیت پیدا میکند.»
این همان اتفاقی است که در سه دههی اخیر در ادبیات تبعید ما در دو ساحت خاطره و تخیل روی داده است. خاطرهنویسی و رمان! اغراق نکردهایم اگر بگوییم که امروزه ادبیاتِ زندان و اعدام بخش مهم و پویایی از ادبیات تبعید را تشکیل میدهد. این شاید بار اولی باشد که قسمتی از تاریخ سیاسی-اجتماعی ما به این شیوه به نگارش درمیآید، یعنی با تکیه بر حافظه شاهدان و بازماندگان، و تخیل هنرمندان!
اصولا تا دردی بهزبان نیاید، روایت نشود، نامگذاری نشود، به شکل درد باقی میماند. در این حالت تنها راه خلاصی از آن، فراموشی یا انتقامجویی فردی است. اما دردی که به روایت درمیآید، به ثبت میرسد و از طریق انتشار به دیگران منتقل میشود، دیگر تنها از آنِ دردکشنده نیست، بلکه به تجربهی جمعی میپیوندد و به ساحت واقعیت قدم میگذارد. بسیاری از بازماندگان فجایع بزرگ بشری ( جنگ جهانی دوم، اردوگاههای نازی، اردوگاههای کار اجباریِ گولاگ) پس از بازگشت در سکوتی طولانی و دردناک فرورفتند و هرگز لب به روایت تجربهی خود نگشودند، به همین خاطر هم درگیر انواع بیماریهای روانی، گوشهگیری، اعتیاد، الکلیسم، ناهنجاریهای رفتاری و مصیبتهای دیگر شدند.
از سوی دیگر روایتگری پادزهر فراموشی است. در فرهنگ رایج انسانها، روایت نه تنها یکی از شیوههای اصلی سامان دادن به حافظه است بلکه در روند بازنمایی هنری و شناخت علمی هم نقش اساسی دارد. اَشکال متنوع روایتگریِ، چه سنتی چه مدرن، تجربه زیسته انسان را قابل درک میکند، به آن ارزش و محتوای فرهنگی میبخشد و از آن موضوعی برای اندیشیدن میسازد.
شاهدان یا «گواهیدهندگان واقعیت» دغدغهی ثبت حافظه یا به گونهای یادبود دارند: وظیفهی آنها برجاگذاشتن ردی از وقایع است. آنها نه تنها واقعیت را مستندسازی میکنند بلکه در بازسازی و صیقل هویتهای فردی و جمعی هم شرکت میکنند، و با روایات شفاهی یا کتبی برگرفته از حافظه خود به ترمیم جراحات روحی در بدنه اجتماعی میپردازند. شهادتی راستیآزماییشده و مورد اعتماد، پیوند اجتماعی بوجود میآورد، اعتماد متقابل ایجاد میکند و امکان این را فراهم میآورد که روایتی پذیرفته بشود.
حدود یک قرن است که پس از جنگ جهانی اول، اردوگاههای مرگ و اتاقهای گاز نازیها، پس از فاجعه هیروشیما، پس از گولاگ شوروی، پرسشهای زیادی در مورد نقش روایت، کارکرد حافظه، مفهوم تاریخ و رابطهاش با شاهدان عینی، مرز خاطره و تخیل، نقش فراموشی در بازسازی روایت و از این دست، محافل ادبی و روشنفکری غرب را به خود مشغول کرده است. در همین شهر فرانکفورت، روزگاری یکی از پربارترین محفلهای روشنفکری به بازاندیشی و نقد و ارائه معانی تازه در این مباحث برآمد. در فرانسه هم بودند بزرگانی که این دغدغهها را داشتند از جمله پل ریکور که در این خصوص آثار بسیاری به جا گذاشته است…
من البته نمیخواهم وارد بحثهای نظری مکتبهای اروپایی نقد بشوم. هرچند بحثهای تئوریک از ایندست تنها جنبه آکادمیک ندارد، بلکه برگرفته از نیازهای تجربی آدمهاست. به عبارت دیگر ضرورت اینگونه بحثها و تدقیق تعاریف را خودِ زندگی، وقایع پیرامون، روند رویدادها و در نهایت تجربه زیسته ما پیش میآورد. یعنی همان چیزی که این روزها در دنیای ذهنی ما ایرانیها هم دارد اتفاق میافتد: رویارویی با تاریخ معاصر ایران، تاریخ پسا انقلاب ۵۷ و فجایع و جنایات آن.
در اینجا، چند نکته را میتوان برجسته کرد:
-یک اینکه، در نبود اسناد و مدارک و آمار رسمی که ابزار کار تاریخنگار آکادمیک است، مسئولیت ثبت تاریخ به گردن شاهدان عینی میافتد یعنی کسانی که هستی و مرگشان در آن رویداد رقم خورده است. در چنین موقعیتی وظیفهی بازماندگان و شاهدان است که این خلاء را پر کنند، و خاطراتشان را روایت کنند. این خاطرات معمولا به اول شخص روایت میشود.
-نکته ی دوم، نقش ادبیات تخیلی و هنر بهطور کلی است. رمان، سینما، تئاتر، نقاشی، موسیقی با توسل به تخیل و فیکسیون در مبارزه با فراموشی و در ساختن و پرداختن حافظهی جمعی دست دارند. در این زمینه هم کارهای ارزشمندی در این سی سال، (بویژه در تبعید) صورت گرفته است.
دو نکتهای که اشاره کردم بنا به تعریف پل ریکور، دو شرط لازم در شناخت واقعیت تاریخی است، اما کافی نیست. ریکور دو شرط دیگر را هم مطرح میکند: اولی، لزوم ثبت و مستندسازی رویداد توسط تاریخپژوهان، که در آغاز توضیح دادیم، دیگری مرحله حقوقی و قضایی. به تعریف ریکور، مرحلهی حقوقی – قضایی برای علتیابی و پاسخ به چرایی و چگونگی ماجراست: چرا این رویداد اتفاق افتاد؟ و چگونه به این شکل و در این زمان اتفاق افتاد؟ بنا به نظریه ریکور، این چهار مرحله باید همزمان شکل بگیرند و در پیوند با هم پیش بروند تا بتوانند در حافظهی جمعی اثری ماندگار داشته باشند.
حالا اگر ما نگاهمان را روی تجربهی خودمان زوم کنیم، میبینیم برخلاف دو مرحلهی اول که در مورد ما تا حدی تحقق یافته است، در مرحلهی سوم یعنی مستندسازی تاریخی و مرحلهی چهارم یعنی بخش حقوقی و قضایی (جز تجربهی مهم دادگاه تاریخی حمید نوری در سوئد که واقعا جایگاه یگانهای دارد) دستاوردها ناچیز است.
اما اگر عدسی نگاهمان را کمی باز کنیم و نگاهی گستردهتر به مقولاتی که برشمردیم بیاندازیم، میتوانیم بگوییم که تجربهی امروزِ ما از جهاتی به تجربهی روسها در مورد مستندسازی گولاگ شباهت دارد. گولاگ هم از مکتب تاریخنگاری رسمی شوروی غایب بود، و دادخواهی بازماندگان آن هرگز به جایی نرسید. هرچند در ادبیات حضوری برجسته داشت، البته در داخل شوروی جز یک اثر اجازه نشر نیافته بود و بقیه به شکل سامیزدات منتشر میشد. روسیه ادبیاتی عظیم تولید کرد در مورد گولاگ، ادبیاتی که در سطح جهان مطرح شد!
این موفقیت چشمگیر شاید به این دلیل باشد که ادبیات روسیه از قرن ۱۸ ام دارای سنت وقایعنگاری بود که امکانات لازم روایتگری واقعگرایانه را برای روسها فراهم آورده بود. در «خاطرات خانهی مردگان» که نخستین روایت از اردوگاه کار اجباری زمان تزار است، داستایوسکی بوطیقای «اسارت از زبان انسان دربند» را در زبان روسی پایهگذاری میکند. همان بوطیقایی که یک قرن بعد، به کمک نویسندگانی چون شالاموف و سولژنیتسین میآید.
بنابراین متون ادبی گولاگ از یک تجربه و سنت روایتگری دیرینه برخوردار بودند، که در مورد ما مصداق ندارد.
اجازه بدهید در اینجا یک پرانتز باز کنم و بگویم که اصولا هم رمان، هم خاطرهنویسی برای ما گونههای ادبی نسبتا تازهای هستند. در این زمینه میتوانید به مطلبی از شاهرخ مسکوب مراجعه کنید در مورد خاطرات اعضای حزب توده، یک نسل پیش از ما. در این خاطرات به باور مسکوب، از فردیت و آگاهی راوی به تمامیت وجودی خود و نگاه انتقادی به آنچه در دوروبر او میگذرد، خبری نیست! بیتوجهی تاریخی ما به نگارش زندگینامه یا خاطرات سیاسی را مسکوب ناشی از عقبماندگی دینی و فرهنگی میداند که با کاوش در حالات درونی و بررسی جسورانهی احساسات و روابط شخصی بیگانه بوده واجازه نمیداده با خودمان و دیگری بیرودربایستی روبرو بشویم.
اما این پرانتز را ببندیم و برگردیم به روسیه. پس تجربهی شوروی نشان داد که تنها تولید ادبی برای ساختن و پرداختن حافظهی جمعی کافی نیست. در روسیه برخلاف آلمان، گولاگ هرگز موضوع مکتب تاریخنگاری رسمی شوروی و پساشوروی نشد. در آلمان دانشآموزان را به دیدار از اردوگاهها میبرند، در روسیه اصلا اردوگاهی باقی نگذاشتند. حتی سیم خاردارها را کشیدند و بردند و همه چیز را خراب کردند. در روسیهی پساشوروی برخلاف آلمان پسانازی هرگز دادگاهی برای ثبت مسئولیتها و توصیف جنایات راستیآزمایی شده برگزار نشد. هرگز دادخواهی جانبهدربردگان و بازماندگان به ثمر نرسید. هرگز آمار دقیق منتشر نشد. تنها بنیادی هم که برای ثبت و مستندسازی این جنایات فعالیت میکرد، درست چند روز پیش از حمله روسیه به اوکراین، توسط پوتین منحل شد و اعضا و مسئولین آن به عنوان عامل خارجی به دادگاه سپرده شدند.
بنابراین تاریخ اردوگاههای کار اجباری از یک مرحله اصلی تدوین و تبیین مدارک و اسناد محروم ماند. چرا؟ چون تغییر ریشهای قدرت سیاسی اتفاق نیافتاد. چون سردمداران قدرت جدید همان کارگزاران حزبی و امنیتی سابق و مسئولین کاگب بودند.
در نتیجه بر سر حافظهی جمعی مردم شوروی چه آمد؟ ادبیات برجستهای که گولاگ را وارد حافظهی جمعی غربیها و بلکه جهانیان کرد، در مردم خود روسیه تاثیر ماندگاری به جا نگذاشت. و به جرات میشود گفت که امروز این بخش از تاریخ از حافظهی این مردم غایب است و کیش استالین دوباره جان گرفته است.
سخنم را کوتاه کنم.
تجربهی ناموفق شوروی نمونهی آموزندهای است از روند پر پیچ و خم شکلگیری حافظهی جمعی که میتواند تا حدی برای ما راهگشا باشد.
آثار ادبی که حول محور اعدامهای دههی شصت تا کنون چه در زمینهی خاطرهنویسی چه رمان وداستان خلق شده است، دستاورد قابل توجهی است و بخش مهم و پویای ادبیات تبعید ما را میسازد که به یمن شبکههای اجتماعی و امکانات دیجیتالی، برخی از خوانندگان داخل کشور هم به آن دسترسی دارند.
از تاثیر این ادبیات بر حافظهی جمعی نسل جوان اما چه میدانیم؟ آیا جنایات جمهوری اسلامی به فاکتی تاریخی تبدیل شده است؟ آیا این آگاهی در خاطرهی جمعی کل جامعه به ثبت رسیده است؟ آیا نهادینه شده است؟ پس چرا اعدامهای روزانه همچنان ادامه دارد بیآنکه جامعه واکنش شدید نشان بدهد؟
پرسش اصلی این است: فجایع روایتشده را چگونه در حافظهی جمعی نسلهای جوانتر به ثبت برسانیم تا دیگر تکرار نشود؟
من فکر میکنم، این پرسشها باید از همین حالا دغدغهی ما باشد تا بتوانیم با تغییرات آینده به شکلی سازنده روبرو بشویم.
در همین زمینه:
کابوس قتل عام زندانیان سیاسی