۱- هشت نُه نفری با هم بازی میکردیم. راه افتادیم به سمت رودخانه. از دور چشممان به سنگابها افتاد. آنهایی که از من قویتر بودند دویدند و سنگابها را گرفتند.
۲- دیسفان. دبستان فرود. کلاس دوم؛ یکی از همکلاسیها که برادر بزرگترش کلاس ششم بود. مدادش را به سرم زد. مداد شکست. یقهام را گرفت که اگر سر تو نبود مدادم نمیشکست. آمد تا دم خانهمان و از من مداد سالم میخواست.
۳- هر روز غروب حسین زاغی با پاشنههای خوابیده از اول کوچهی سرشور لِخ میکشید و میآمد. اولین کارش این بود که از چوب میخِ نانوایی، نصف نان سنگک را بکند. بعد برود طرف بقالی و چوب را در ماستهای خیکی فرو کند و بمالد به روی نان. تا آنوقت رسیده بود جلوی میوهفروشی و یک خوشهی انگور سیاه برداشته بود. پیراهن بشور بپوش آبی که تازه مُد شده بود تنش بود. همانطور که یقه پیراهنش تا پایین باز بود میخواند.
من از ستارهی دنبالهدار میترسم زخال گوشهی ابروی یار میترسم
و آنوقت رسیده بود به دکان استاد ایاز در خیابان بهار آبی بود، نزدیک به نیم ساعت به موهای سرش ور میرفت. آنقدر به آنها «بریانتین» میزد که از پشت گردنش روغن کش میکرد. بعد به پیالهفروشی میرفت. ما بچهها تا آنوقت از پشت سیمهای خاردار به داخل باغچه خزیده بودیم و از میان اطلسیها و لاله عباسیها محو «صادق علیشاه» شده بودیم که در قهوهخانه شاهنامه میخواند. وسطهای نقل حسین زاغی تلوتلو خوران پیدایش میشد. برای تمام مشتریهای قهوهخانه یک دوره چای شیرین فرمان میداد. آخرهای شب گیج گیج پا را از قهوهخانه بیرون میگذاشت و ما بچهها پشت سرش دم میگرفتیم: مست خورده عرق کرده. مست خورده عرق کرده.
زاغی به زحمت بر میگشت: برین سگ تولههای پدر سوخته.
و با صدای بلند میخواند:
ما از آن پاک دلانیم که زکس کینه نداریم
یک شهر پر از دشمن و ما با همه یاریم
ما میوهی باغ بهشتیم که هر ناخلفی سنگ زند.
ما از این سنگ زدن باک نداریم.
۴- در زمین نقب زده بودند و زندگی میکردند. بعضیها هم در میان آهن قراضهها و اسکلتهای ماشینها برای خود جا پیدا کرده بودند. در چشم به هم زدنی بولدوزرها زمین را عین کف دست صاف کردند و من هیچوقت نتوانستم بفهمم زوزهای که در میان خورخور بولدوزرها دفن شد، از ساکنان آنجا بود یا از سگهایی که آن طرفتر در میان زبالهها به بولدوزرها چشم دوخته بودند و میشاشیدند.
۵- سرگروهبان جلو گروهان داد میکشد: اسم، اکبر صولتی. سر، کچل. شکم جلو. گروه خون اُ مثبت. پاتو چپ ورداری نصف سبیلتو خشک خشک عین یزید ابن معاویه میتراشم گروهبان سهی نکبت، و مثل لتهی هیز آتشت میکشم.
۶- فکر نمیکنم که دیگر در هیچ کجای جهان حاکم ساده لوحی، حتا اگر حاکم یزد هم بوده باشد روی تخت به لمد و دستور دهد تا چاکران نخ و سوزن را در سینی برایش بیاورند. و او با انبساط خاطر و دست مبارک سوزن را نخ کند. بعد از آن که لبهای فرخی یزدی را دوخت، دستهای خونیاش را در لگن بگیرد تا چاکران با آفتابه آب بریزند که خونها را آب ببرد. امروزه این کار اصلن بهداشتی نیست.
۷- آن زمان که بین فهمیدن و نفهمیدن بودم بهارپراگ اتفاق افتاد. با خودم فکرکردم دوبچک مُرد. گذشت تا زمان فروپاشی. بعد از آن بود که اعلام شد: دوبچک مُرد.
یعنی چه؟ مگر دوبچک چندبار میمیرد؟
دوبچک فقط یک بار مُرد و آن وقتی بود که بهار پراگ اتفاق افتاد و من بین فهمیدن و نفهمیدن بودم.
□
آیا باز هم بگویم. همینها کافی نیست؟ هنوز که هنوز است آن سنگابهای چهل و چند سالهی کودکی؛ آن مداد شکستهی شیرنشان. پیراهن ِبشور بپوش ِ آسمانیِ حسین زاغی و زوزهای که هنوز هم میآید و در گوشم پیچیده و معلوم نیست که از سگهاست یا آدمها و صدای نخراشیدهی اکبر صولتی را به وضوح میشنوم.
در هر کدام از این نمونههای ساده و خام، روابطی روبنایی و عریان وجود دارد. البته بعضی از آنها میخواهد به سمت پیچیدگی میل کند. در تمام اینها آن چیزی که مسلم است، سلطه وجود دارد. ایستادنِ انسان در برابر انسان و در نهایت حذف آن یکی که نحیفتر است.
حذف از تبار مرگ است و مرگ سیاهترین حفرهای است که رو در روی انسان به انتظار دهان گشوده است. به همین دلیل داستان مرگ را کریه و زشت ترسیم میکند.
انسان از روزهای نخست در این اندیشه بوده است که چشمهای پیدا کند (حرکت از همینجا آغاز میشود و این شروع داستان است) تا آب حیات را سر بکشد. آب حیات را برای این میخواهد که در برابر تاریکی و مرگ رویین تن شود.
شاید در جهان پرآشوب امروز چهرهی پدر بزرگ خود را به خاطر نیاوریم و قبل از او را هم گم کرده باشیم اما همهی ما هزار سال پیش را میبینیم؛ مردی که به سرش دستار بسته است و در کوچههای توس قدم میزند: فردوسی بیشک آن آب حیات را سرکشیده بود که خود را جاودانه کرد.
داستان رو در روی مرگ ایستاده است و آن آب حیاتی است که انسان را جاودانه و سلطه و مرگ را نفی و دعوت به ماندن انسان دارد تا به او هویت بخشد.
جهان پر آشوبِ امروز پیچیدهتر از آن سنگابهای دیروز کودکی یا حسین زاغیهاست. امروز سلطهی سرمایه در پی انتقال انسان به عرصهی اشیاست و تا به آن حد پیش رفته که از انسان موجودی فاقد ارزشهای انسانی و در مقایسه با ابزار کار، کم بهاتر ساخته است.
هنوز من آن سنگابهای چهل و چند سالهی کودکی را میبینم. آن مداد شکستهی شیر نشانِ سیاه شاید معلوم نباشد که چه سازه دیگری شده باشد، یا زاغی و سرگروهبان دیگر نه آنِ دیروز باشند. اما آن مداد سیاه رنگ در ذهنم جاودانه شده است و همین قدر کافی است تا آن را بر سنگی حک کنم و در برابر مرگ رویین تنش کنم. جنازهی آن مداد شکسته شاید امروز دیگر به درد من نخورد، اما روح سیاهش حتمن برایم به یادگار خواهد ماند.
روابطی ناعادلانه و غیرانسانی انسان با انسان از همان سنگابهای دیروز کودکی در دیسفان شروع میشود و تا امروز ادامه مییابد و اینطور است که من مدام خوابهایم را در بیداری میبینم. مداد سیاه از روی زمین آن قدر در سرم داد میکشد و آزارم میدهد تا این که در اندیشهام تخم بگذارد و بماند تا شرایط مناسب بعد جوانه میزند. برگ میدهد و پوست میاندازد تا به گل نشیند؛ گلِ داستان.
رابطهای که در هنگام خوردن آن مداد سیاه به سرم و شکستن آن، وجود دارد در زمان خود نسبت به سایر روابط از اررزشهای مشخصتری برخوردار بوده است که در مغزم هنوز که هنوز است داد میکشد و مرا به عرق ریزی وا میدارد. این اثر گذاریها نطفههای اولیهی داستان را شکل میدهند. و برای من اینطور بوده است که هر پدیدهای و شیئی و رابطهای یا موضوعی که فضای اثرگذاری در منِ داستاننویس ایجاد میکند، بعدها همان را برای خوانندهی آن داستان هم بوجود آورده است. این اثر گذاریها گاه کوتاه است و بعد از لحظهای در من دفن میشود و بسته به مختصات آن، گاه برای همیشه در من میماند و میشود داستان. گل دادن این نطفهها شاید دو روز طول بکشد شاید هم ده سال یا بیشتر. هر دوی این امکان برای تولد یک داستان وجود دارد.
برای نوشتن داستان دو ابزار اولیهی خوب دارم چشم و گوش یا به عبارتی چشم گوش. دو دوست قدیمی هم در دو طرف بدنم همیشه با من هستند. کار اصلی را بعدن مغزم خودش انجام میدهد. ما آنقدر با هم مهربان هستیم و با هم خوب کار کردهایم که اگر از همین حالا چشمهایم را ببندم و یا که هیچچیز نشنوم و اصلن هم فکر نکنم لاقل به اندازهی ده سال ذخیره دارم که بنویسم. آنقدر آدم و حادثه و خاطره و ماجرا و رابطه در مغزم وول میزند که گاه وحشت میکنم که اینها در کجای بدنم زندگی میکنند. وقتی این انبوه آدم و اشیاء و مکان و رابطه را از میان آن تودهی بسیار کوچک خاکستری به یاد میآورم فکر میکنم به جای چهل و سه سال، چهار صد سال عمر کردهام.
از وقتی که خودم را شناختهام ناچار بودم کار کنم، از کار کشاورزی و گوسفندچرانی در ده تا اعلامیه چسبانی در شهر، عملگی، سلمانیگری، برقکشی. کار در کارخانجات مختلف و بازار و چه میدانم دبیری. چندین و چند شغله بودن در یک روز. حتی یک لحظه هر کدام خود عنوان و موضوع خاص خود را میخواهد و جهانبینی و فرهنگ خود را در انسان بوجود میآورد. چندین و چند شغله بودنم در یک روز مرا تبدیل به چند آدم میکند. این چند آدم در یک آدم نسبت به موضوع کار مسایل جدیدی را به همراه دارد؛ گاه فکر میکنم آدمی هستم با دهها دست و نصف دهان؟ اگر چنین شخصیتی در داستان «من» باشد همهتان تعجب خواهید کرد. و اگر در داستان دیگری شخصیت «من» بدون دست و پا باشد و مثلن به دنبال دستهایش در «استانبول» بگردد و دستها هم در «مزار شریف» یا «اسکندریه» به دنبال او باشند این بار با دهانی باز و چشمهای از حدقه در آمده به من نگاه خواهید کرد. در حالی که اگر یک لحظه دست خود را به پیشانی بگذارید و چشمهای خود را ببندید خواهید دید که این انسان شخص دیگری جز شما نخواهد بود.
انسان امروز انسانی است با چندین شخصیت در زمانهای متفاوت. انسانی با صورتکهای رنگارنگ و متضاد. حالا باید دید که این تضاد شخصیتی ما را چه چیزی جز فراواقعیت میتواند توجیه کند. فراواقعیتی که به شکل کابوسی هولناک، امروزه برای ما واقعی شده است این گره گاه، تضادِ جهان امروز ما است.
زندگی من در روستا از سنگ آتش زنه که با آن هیزم دیگدان را روشن میکردیم شروع میشود و تا همین امروز که با کامپیوتر کار میکنم تداوم مییابد. همهی این تحولات صنعتی و اجتماعی و سیاسی در «منِ» انسانِ امروز ِ چهل و چند ساله سرریز کرده است. وقتی که به این سرریزها مینگرم. در وحشت غرق میشوم.
نسل من در شرایطی از تاریخ زندگی میکند که بیشترین تحولات و بحرانهای سیاسی، اجتماعی، علمی و صنعتی را از سر گذرانیده و میگذراند. به عنوان نمونه تنها در شاخهی فیزیک دگرگونی آنقدر شگرف و باور نکردنی است که اگر انسانی از صد سال پیش به امروز بیاید اصلن باور نخواهد کرد که در کرهی زمین راه میرود.
این دگرگونیها از سیاسی تا علمی و صنعتی آثار روانی و اجتماعی خود را به همراه دارد و بر «من» اعمال میشود. تفکرات، تشویشها، شتابزدگی، افسردگی، اضطراب، کنش و واکنشهای ارادی و غریزی همه و همه روان «من» هستند. همین موضوع است که سکون و تنهایی «من» چهل و چند سالهی امروزی را در هم میریزد و اصطکاک بوجود میآورد. همینهاست که آرامش مرا بهم زده است. آیا این همه پیچیدگیهای روانی امروزه بر «من» تحمیل نمیشود. تمام اینها آیا نمیتواند برای داستانِ «منِ» امروز که حتمن ساخت و زبان خاص خود را به همراه خواهد داشت کافی باشد؟
چه کسانی این آینه را بهتر از «کوندرا» «فوئنتس» «وارگاس یوسا» «بورخس» «گلشیری» «بهرام صادقی» «ساعدی» «دولت آبادی» و «هدایتِ» داستاننویس جلوی ما گرفته است؟
□
داستان امروزِ با سی و دو حرف سلام میکند و نفس میکشد حنجره جر میدهد و داد میکشد. تبر بر میدارد دست به قتل میزند و شقه میکند آن وقت راهش را میکشد و میرود. بعد گریه سر میدهد. فکر میکند. خانه و سرپناه میسازد. پرواز میکند و به سفر میرود.
وقتی امکان مقایسه پیش میآید معلوم میشود که او معجزه میکند. برای آدمهایی که خلق کرده، خانه میسازد خیابانکشی میکند. چراغها را روشن میکند و میرود توی مغزها، تخم میگذارد و ماندگار میشود. او ذهنها را سبز میکند. طراوت و شادابی میآفریند و این است که آثار حیات در او مشاهده میشود. در این دوره و این روزگار این کار یعنی کیمیاگری. آن هم با این همه دستهای کج و چلاق و چشمهای تنگِ ناپاک و هیز که اصلن نمیگذارند او کارش را بکند.
مگر ابزار کار داستاننویس چیست؟
چه چیز جز همین سی و دو حرفی که همه دارند، در اختیار دارد. درست مثل خاک؛ داستاننویس آن را از زیر دست و پای همه بر میدارد و به مادهی عالی تبدیل میکند. فقط و فقط همین. نه صفحهی تلویزیون مال اوست و نه دوربین دارد تا از شخصیتهایش عکس بگیرد. پرده سینما هم مال او نیست. نقاش هم نیست تا بوم ابزار کارش باشد. با این همه ابزار و وسایل و انواع بساط معرکهگیری او باید جادوگر ماهری باشد تا بتواند از خاک، آدم خلق کند. با این حساب، داستانویسی امروز جدا از تخصص هنر است. کار خلاقه است. در هیچ دانشکدهای هم داستانویس تربیت نمیشود.
بعد از آن که روزنامهای را خواندیم آن را در سطل آشغال میاندازیم. تازه اگر منصف باشیم، آن را به کناری مینهیم تا با آن شیشه پاک کنیم. وقتی لذت ما دو چندان خواهد شد که آن روزنامه رنگی باشد. اما من هنوز ندیدهام که در هیچ شرایطی خوانندهای این جسارت را داشته باشد که با یک داستان حتی ملودرامهای «شاه آبادی» شیشهای پاک کند.
در روز چهرههای زیادی را میبینیم و خیلی حرفها را هم میشنویم. ساعتها در پای تلویزیون مینشینیم. سریالهای جور وا جور میآیند و میروند و برایشان گاهی کف میزنیم، اما وقتی از جلوی چشمهای ما به کنار رفتند، میمیرند و انگار نه انگار که وجود داشتهاند. اما کوچکترین خاطره و یا حرکت از دورترین زمانها تصویری شفاف و روشن در ذهن ما به جا میگذارد. تفاوت این نماندن و ماندگاری در چه چیز میتواند باشد. چرا آن سنگابهای دیروز کودکی در دیسفان یا صدای سرگرهبان روی صفحهی حساس مغزم اثر گذاشته است اما آدمهایی را که چند لحظه پیش در خیابان دیدهام و یا داستانی که دو روز قبل خواندم اصلن بیاد ندارم. تفاوت هنر و غیر هنر در همین جاست:
نوشتن قبل از هر چیز به انسان دوستی، عاطفه، وجدان و احساس نیاز دارد. نمیشود روح انسان چرک باشد و انسان را هم دوست داشت و بعد داستان نوشت. یک نویسنده قبل از هر چیز باید خودش را بشوید. شاید عرفان به این خاطر در ادبیات ما پیدا شده که روح بشر را صیقل دهد. در هر حال تمام اینها به رابطهی انسان با انسان بر میگردد.
□
وقتی که ما ماهی را از شیشه میسازیم و در شکماش دریا بوجود میآوریم و میان چشمانش گل میخک ارغوانی میگذاریم از مصالحی واقعی استفاده کردهایم. دقیقن از همان مواد و اشیاء پیرامونی ماهی سود جستهایم حتی شکل خود او. آیا این خلق ِتازه به آن مفهوم کهنهی سابق خواهد بود؟ مسلمن چشمان من دیگر آن اشیاء قبل از ساخت این مجموعه را نخواهد دید. در این عمل ما جهانی تازه بوجود آوردهایم. به وسیلهی ماهی، شیشه، آب، و دسته گُل میخک، از ماهی، شیشه، آب، و دستهی گل میخک فراتر رفتهایم و مفهومی دیگر به دست آوردهایم. این ترکیب جدید آن بیان کهنهی سابق را خود بخود دفن خواهد کرد. این هویت تازه حتا میتواند در تضاد با آن سازههای کهنه باشد. وقتی که ما ماهی را از شیشه میسازیم به وسیلهی شبیهسازی وارد جهان مستعار شدهایم و به رمز توسل جستهایم.
در جهان خلاقهی ذهنی کودک هر شئ مدام به جای دیگری مینشیند و نام گذاری میگردد؛ سنگ، آدم میشود. کفش، رختخواب میگردد. گلابی، سخنرانی میکند. چوب حرف میزند و عروسکِ بدون سر ساعتها به درد دل بچه گوش میدهد و تمام اینها نه تنها برای بچه که برای ما هم پذیرفتنی است. آیا این ساخت ِتازه برای ما واقعیتی جدید نخواهد بود؟
هنگامی که در سینما به تماشای یک فیلم دو ساعته مینشینیم در این دو ساعت میبینیم که کودکی بزرگ شد. به سفر رفت. مرد شد و پنجاه سال زندگی کرد و هنوز هم برای هر کاری وقت دارد. آیا چنین واقعیتی امکان پذیر است؟ مسلمن نه. چیزی که هست یک قرارداد از پیش بسته شده بدون آن که بر زبان جاری شود برای ما به وجود آمده که آن را به عنوان [واقعیت] پذیرفتنی مینماید. در اینجا ما فراتر از واقعیت رفتهایم.
امروز اگر در داستانی انار به رنگ قرمز وجود داشته باشد آن انار هرگز دیده نخواهد شد و آن داستان، داستانی کهنه و سنتی خواهد بود. برای بیان انار ما باید زبان دیگری جستجو کنیم. ما باید برای اشیاء و پدیدهها و رابطهها زبانی تازه و متناسب با آنها پیدا کنیم. انار قرنهاست که به رنگ قرمز دیده میشود. آفتاب و باران در طی زمان آن را در ذهن ما بیرنگ کرده است. برای آن که در داستان امروز اناری دیده شود حتمن باید آنرا رنگ آمیزی کنیم آن هم نه قرمز. این رنگ میتواند حتا سیاه، بنفش، یا لیمویی باشد.
آیا انسان امروز آن انسان اولیه است که صبح با وزش نسیم از خواب بر میخواست، تیر وکمان را بر میداشت و با پای برهنه در میان سنگلاخها تا شام میدوید که گوزنی شکار کند و شب هنگام، بعد از به دندان کشیدن آن- قبل از چُرت- در کنار آتش، آنچه را بر او گذشته بود بر بدنهی سنگی غار حک کند؟
انسان امروز از تجربهی دیروز درس عبرت گرفته است. دیگر نمیخواهد اسطورهی خوردن گندم را تکرا کند تا جهان دوباره به کثافت کشیده شود. رنج مقدس امروز ما به خاطر آن چیزی است که جهان یکسره پاکیزه بماند.
داستان امروز به همراهی پیچیدگیهای انسان امروز، به وجود میآید. انسان پیچیده، ابزار تولید تکامل یافتهتر میسازد و ابزار به انسان کمک میکند. آینه در آینه. حرکتهای تازه و متفاوت و متضاد. روابط؛ رابطهی انسان با انسان. انسان با طبیعت و اشیاء و پدیدهها و بطور کل انسان با پیرامون خود. در همین رابطههاست که انسان زنده، شفاف، شاداب، یا کدر و پژمرده میشود.
□
تفکر، پیچیدگی و اسطورهی انسان در روابط اوست که مفهوم مییابد. انسان در انسان تکرار، تثبیت، تکثیر، تصحیح، تصویر و معنادار میشود. انسان با انسان به سمت کمال میرود. انسان در انسان متولد میشود. انسان مجرد مرده است. کار داستاننویس و خواننده کشف این روابط است.
پیچیدگی بشر امروز آنقدر گسترده است که از هر چیز اسطوره خلق میکند. جهانِ ذهنیِ ما مدام در حال آتشفشان یا زلزله است. در حال فروریزی و بازسازی است. اشیاء و پدیدهها مرتب استحاله میشوند و پوست میاندازند. ترکیبهای تازه مدام به دنیا میآیند. آن وقت ما چگونه میتوانیم در محدودهی رآلیسم باقی بمانیم و بر آن اصرار داشته باشیم.
انسان امروز دیگر با پاهایش راه نمیرود. با مغز میدود. پایش خار نمیخورد، مغزش خار میخورد. از مغز پیر و فرسوده میگردد. از مغز به بند کشیده میشود. از مغز زخم بر میدارد و میرود تا آن را پانسمان کند. آیا باز هم ما باید این انسان را با آن معیارهای کپک زدهی دیروز به سنجیم.
بشر امروز پیچیدهتر از آن چیزی است که ما فکر میکنیم. این پیچیدگی به بینهایت سلولهای آن چروکهای خاکستری بر میگردد که تصاعدی، انسان در انسان به شکل تجربه تکرار میشود. انسان شهری به شکلی جزیرهای و بیآن که حتی آدمهای یک خیابان یا یک کوچه آن طرفتر را بشناسد، زندگی میکند. ما وقتی که خانه خود را از یک خیابان یا یک مجموعه آپارتمانی به خیابانی دیگر میبریم هویت خود را در همان خانهی سابق به همراه دیگر خرت و پرتها جا میگذاریم و گذشتههای خود را دفن میکنیم و در مکان جدید برای خود هویت تازهای دست و پا میکنیم. این هویت مطابق با آرزوها، سلیقه و تخیلات ما خواهد بود. اینجا گذاری هویت و پذیرش هویتِ تازه بارها و بارها به شکلهای مختلف و در دورههای متفاوت میتواند تکرار شود. قبلن در اثر سکون طبقات، آن قدرها در شخصیت پیچیدگی وجود نداشت. بهطور مثال اگر شما به یکی از روستاهای جنوب خراسان بروید به چنین اسمهایی بر میخورید: حسینِ علی اکبرِ کربلایی یوسف. در این اسم سه پشت طرف مشخص و شناخته شده است حتا معلوم میشود که پدربزرگش به کربلا رفته است. اما در جامعهی شهری شما را در یک [کُدِ] چند رقمی که هیچ در ذهن نمیماند، کمپرس، منجمد و بسته بندی میکنند. در جامعهی شهریِ امروز، کافی است که از یک خیابان به خیابان دیگر برویم. تغییرات علمی و صنعتی، دگرگونی ابزار تولید و افزایش جمعیت، هر روز فردیت بشر را به سمت پیچیدگی بیشتری میبرد. این پیچیدگی و تغییرات، تنها دربارهی شخصیت و فردیت نخواهد بودکه در مورد سایر سازههای داستان هم قابل توجیه است.
بهطورکل این همه نامهای مستعار آیا نمیتواند فرار از یک واقعیت، هویت، شخصیت، فردیت، طبقه و یا گروه اجتماعی و پناه بردن به فردیتی دیگر باشد؟ در تمام اینها جدا از آن که چهرهی دیگری از انسان امروز به نمایش در میآید. بُعد و آشناییزدایی، شرایط، محیط، اقتصاد، جامعهشناسی، آرزوهای فروخورده و تحقیر شده و روانشناسی را پیش روی ما میگذارد. تمام این نمونهها برای ما قابل تامل است. پشتِ تمام آنها تفکر و جهانبینی خوابیده است. جامعهشناسی و روانشناسی نهفته است.
پس هنگامی که ارزشها و مفاهیم به سرعت در حال پوستاندازی هستند و مدام متغیرند، جهانِ داستان هم نمیتواند بر قالبهای گذشتهی خود اصرار ورزد. در اینجاست که میبینیم داستان ما به بیان تازه نیاز دارد. این بیان هیچوقت ایستا نخواهد بود.
با حرفهای بالا سادهاندیشی خواهد بود اگر ما بخواهیم با چشم دیروز به واقعیت بنگریم. از طرفی اگر واقعیت را نامحدود بگیریم و بخواهیم آن را به همهجا و همهچیز تعمیم دهیم، نه تنها به آن خدمتی نکردهایم بلکه قلادهای از حقارت به گردنش انداختهایم. به عنوان یک امکان، «فراواقعیت» میتواند تضادِ میان این بحران را امروز به ما نشان دهد.
۱۳۷۴
بیشتر بخوانید: