روبر پنژه: «لیبرا» به ترجمه عاطفه طاهایی – بخش هشتم

نه این ماری بیچاره چندان آب زیر کاه نبود.

با وجود این، وقتی کاسار از جالیز بیرون آمد . . .

با وجود این، وقتی خانم آمده صدای فرانسین را شنید که از دور به شوهرش سلام می‌کند می‌بایست به کاسارخانم گفته باشد از راه جالیز بروید، از دروازه کوچکه، تا خانم معلم شما را نبیند، هر لحظه ممکن است از راه برسد . . .

یا این که خود آمِده . . .

ماری دسر را آورد، خامه‌ی دست‌ساز خودش، یک چیزی در مایه‌ی بستنی وانیلیِ وارفته، ماری بیچاره خوب آشپزی نمی‌کرد، کثیف و خنگ و لجوج بود اما این خدمتکارهای قدیمی به شما آزادی‌های رقت‌انگیزی می‌دهند و احتمالاً دوشیزه آریان با احترام به مادرش یا خواهرش یا عمه‌اش یا از روی ناخن‌خشکی نگهش داشته بود آخِر مواجب ناچیزی به او می‌داد، اودِت از این وضع خبر دارد، روزی نیست که ماری پیش او درددل نکند، خانم آمِده مادر تعمیدی اودِت است، این دو بر خلاف تفاوت سنی زیاد‌شان خیلی به هم شباهت دارند، فاجعه‌ی آن روز این طور شروع شد که اودِت چون نبود ماری از روی بی‌فکری برای کاسارخانم درد دل کرد، بله خانم‌ها در عجب بودند که این کَنه با این خبر‌های خرده‌ریز چطور توانسته این همه راجع به قصر حرف دربیاورد، شکشان برده بود، در آن اثنا خانم دوکرو که بو برده بود کاسه‌ای زیر نیم کاسه است به دختره شاگردش گفت مشغول باش من برمی‌گردم اما نرفت آنجایی که حدس می‌زنید، رفت حیاط پیش شوهرش و مانی‌یَن تا بهشان خبر بدهد، چه‌کار می‌توانستند بکنند، چون ماری چیزی نمی‌دانست، ماری به جز با اودِت با کس دیگری معاشرت نمی‌کرد و وقتی دوشیزه آریان از پشت میز بلند شد تا برود به ایوان تصمیمش را گرفته بود، می‌خواست بعداً برود پیش خانم آمِده تا ببیند چه شده.

بنابراین غذا که تمام شد دوشیزه دُبُن‌مُزور زنگ را به صدا درآورد و از پشت میز بلند شد، بازوی مرد کلیسا را گرفت و به همراه دو دوشیزه خانم دیگر که از پشت سرشان می‌آمدند تالار بزرگ را طی کرد تالاری که دیدنش برای بار اول روی آدم تأثیر می‌گذارد، مقابل تصویر گاسپار توقف کرد و بی‌مقدمه خطاب به کشیش می‌گوید به نظر شما او بینی مرا ندارد یا من بینی او را، کشیش جواب داد همین طور است، حتا دهان هم تا حدی. . . دوشیزه آریان تا به ایوان رسید مشاهده کرد که سینی پورتو جمع نشده و از برادرزاده‌اش خواهش کرد تا به ماری بگوید اما فرانسین خودش با محبت این کار را انجام داد، آخر جمعشان صمیمی بود، فرانسین بطری و جام‌ها را برد و چیزی حدود پنج دقیقه بعد قهوه آورد، کاری که اوقات دوشیزه آریان را تلخ کرد، می‌گوید نکند ماری علیل است، اگر انجام همه‌ی کارها را برایش راحت بکنید که آن‌وقت دیگر هیچ کاری انجام نمی‌دهد، فرانسین قهوه را تعارف کرد، دو تا بدون کافئین برای عمه و لورپایُرخانم، دو تا معمولی برای خودش و کشیش، و نشست کنار خانم معلم، آفتاب چشمش را می‌زد و یک خرده صندلی‌اش را چرخاند با این کار می‌توانست معبر اصلی را ببیند، اما طی پنج دقیقه‌ای که آنجا نبود لورپایُرخانم تحت تأثیر شراب سفید و حال خوشِ هضم غذا در سایه‌‌سارِ چنار صدساله‌ی باغی زیبا آن هم در کنار اشرا‌ف‌زاده‌ها، این رویای همیشگی‌اش، از پیک نیک‌های خانوادگی یاد کرد،  دوشیزه آریان که جا خورده بود ملتفت اوضاع نشد اما فرانسین به محض این که نشست حرفش را تکرار کرد پیک‌نیک بَه‌بَه، چه عجیب، بعضی اوقات ‌چه چیزهایی به یادتان می‌افتد، شاید نکته‌هایی دستگیرشان می‌شد، فرانسین لبخند فرشته‌گونی زد می‌گوید وای خدا پیک‌نیک‌‌های آن موقع، با پدر و مادرم و خواهر‌ها و برادرهام چقدر پیک‌نیک می‌رفتیم، شما هم بودید عمه جان یادتان می‌آید، به عمه چشمکی می‌زند، افسوس از آن موقع خیلی گذشته، اما چقدر شاد بودیم، هر بار ماجرایی داشتیم، به گمانم مردمِ خوب اینجا هنوز این سنت را نگه داشته‌اند، یکشنبه‌ها گرانس از مردم پر است، چقدر تفریح سالمی‌ست، و چه صحنه‌های خانوادگی قشنگی، باعث می‌شود قوه‌ی به اصطلاح تصمیم‌گیری بچه‌ها تقویت شود، گفتم تصمیم‌گیری وای خدا این داستان وحشتناک دوکرو کوچولو یادتان می‌آید مگر نه، لورپایُرخانم مثل موش تو تله افتاده بود.

جست‌زنان، چرخ‌خوران در میان گل‌های عروس مرداب.

این که لورپایُر دیوانه است مو لای درزش نمی‌رود.

بله زن جنایتکار باید ثابت کند.

آن یکشنبه، آخر ژوییه، دوشیزه لورپایُر با شاگردان کوچکش به جنگل رفته بود، به‌ش می‌گویند گردش مدرسه، قرارشان سر چهارراه دِزوبلی بود ساعت نه و نیم بعد از مراسم کلیسا،  هوای خیلی مطبوعی بود، یا شاید خیلی گرم، بچه‌ها پیرهن‌های آستین‌کوتاِه سفید یا بلوزهای آستین کوتاهِ آبی با دامن‌های کوتاه یا شلوارک‌های کتانی تنشان کرده بودند، خیلی دوست‌داشتنی بودند، با موهایی که مامان‌هاشان خوب شانه کرده بودند، موی بعضی‌ها هیچ نشده نامرتب شده بود، کوله‌ی خوراکی‌هایشان را روی دوش انداخته بودند، روز مهمی بود، روز ماجراجویی، هنوز دوقلوهای بیانل جلو چشمم‌اند، دختر و پسر، دست در دست هم رسیدند، هیجان‌زده بودند، خانم معلم از دوشیزه اودِت کمک گرفته بود و تمام روز قرار بود همراهشان باشد، برای مواظبت از یک گروه بچه‌ی شیطان حداقل دو نفر لازم است مگر نه، منتظر پسرِ مانی‌یَن بودند که سر خیابان بروآ زندگی می‌کرد، همیشه تأخیر داشت، خلاصه وقتی آمد دسته به راه افتاد، اول می‌بایست از چهارراه عبور می‌کردند، دوشیزه خانم‌ها در پیاده رو بچه‌ها را دو به دو به صف کردند و شاد و خوشحال برویم دیگر، خانم مونو از پنجره‌اش نگاهشان می‌کرد، واقعاً صحنه‌ی قشنگی بود، آنها اول از خیابان کَس-تُنِل رفتند، بعضی مغازه‌ها یک‌شنبه‌ها باز بودند و مغازه‌دارها عبور بچه‌ها را دیدند، حتا خانم تریپو که داشت بساطش را بیرون می‌آورد بهشان اجازه داد که هر کدام دو آب‌نبات بردارند، خانم معلم گفت خیلی ممنون خانم، از خانم تریپو تشکر کنید، همه یک صدا گفتند ممنون خانم، کاغذ آب‌نبات‌ها را در پیاده‌رو نیندازید، اما خب معلوم است که با این بچه‌های شیطان به هر حال کاغذ روی زمین افتاده بود، و دوباره به راه افتادند و به شماره‌ی دوازده رسیدند که هنوز آن موقع بود، آنجا پیچیدند به سمت چپ و از خیابان  آنسی‌یِن رفتند جایی که آقای کروز که آن یکشنبه مغازه‌اش را باز نکرده بود سگش را داشت می‌گرداند، سگش خیلی بانمک است، یک گوشش سیاه و یک گوشش سفید است، با یک دماغ زشت صورتی، بعد هم چاق مثل بچه خوک، بچه‌ها می‌گفتند هاپو آهای هاپو نازنازی و می‌خواستند نوازشش کنند اما دوشیزه خانم‌ها گفتند بچه‌ها نایستید  و مزاحم آقای کروز نشوید، انگار که بچه‌ها می‌خواستند آقای کروز را نوازش کنند، راست می‌گویم خب، اودِت بیچاره بعد از بیماری‌اش خیلی دلش می‌خواست بخندد، خیلی، این شوخی می‌بایست به او گفته می‌شد، بعد یکی از بچه‌ها، یک دختر کوچولو، بند کفشش باز شده بود، پای راست، همه مجبور شدند بایستند، دوشیزه لورپایُر از این توقف استفاده کرد تا مقرراتی را گوشزد کند، اگر کسی بند کفشش باز شد یا چیزی در این مایه باید به دوشیزه اودِت بگوید تا او را ببرد کناری که بقیه بتوانند به راهشان ادامه دهند و هر دقیقه توقف نکنند آنها هم که عقب‌ مانده‌اند خودشان را می‌رسانند، همه متوجه شدید که، آنها تا ایستگاه اتوبوس به راهشان ادامه دادند، اتوبوس همان موقع رسید، چه شانسی، و راننده‌ی اتوبوس هم پساووانِ خوش اخلاق بود، به بچه‌ها کمک کرد تا سوار شوند و همه‌شان تقریباً توانستند بنشینند، یکشنبه‌ها این وقتِ روز اتوبوس خالی‌ست، سه نفر بیشتر مسافر نداشت، دوشیزه‌خانم‌ها همراه با دوقلوهای بیانل آن جلو ایستادند، هانری‌یت کوچولو زد زیر گریه، می‌خواست بنشیند، پساووآن می‌بایست یک جایی برای او و برادرش که ازش جدا نمی‌شد پیدا می‌کرد، این باعث شد که کل اتوبوس به هم بریزد اما پساووآن عصبی نبود، خانم معلم گفت من که به این معرکه کاری ندارم، اگر می‌توانید بهشان جا بدهید، و آن سه مسافر با محبت به این جمعیت خردسال نگاه می‌کردند، یاد بچگی‌های خودشان افتاده بودند به خصوص که آدم‌های جا افتاده‌ای بودند، یک خانم و دو آقای پیر، با هم نبودند، یکی‌شان کلاه شاپو سرش بود، هنوز جلو چشمم‌ است.

و این طور بود تا ایستگاه اُتانکور، اولین ایستگاه، چون خانم معلم تصمیم گرفته بود بلافاصله از جاده‌ی دِوِرن وارد جنگل شوند، ایستگاه دوم آنها را جای خیلی دورتری می‌بُرد، بچه‌ها پیاده شدند و پساووآن هم باز به آنها کمک کرد، به طرز خاصی مهربان بود، آیا به خاطر بچه‌ها بود یا به خاطر اودِت که قبل از بیماری‌اش خیلی خواستنی بود، این وسط هم بگویم که پساووآن هم مرد زیبایی‌ست و خیلی‌ها می‌گویند که زیبایی‌اش یک جورهایی در حدکمال است، وقتی همه‌ی حسن‌ها در یکی جمع شده آدم باید تحسین کند، نه مثل این مانی‌یَن بیچاره که این همه چاق است و به علاوه خنگ هم هست، می‌فهمید که، خلاصه همه پیاده شدند و فوراً جاده‌ی دِوِرن را در پیش گرفتند، دیگر صف دوتایی نبستند، این دوشیزه‌ خانم‌ها گذاشتند بچه‌ها در گروه‌های کوچک یا به‌تنهایی حرکت کنند و نظم را گذاشتند کنار چون در این جاده خبری از عبور و مرور نبود، بچه‌ها این ور و آن ور گل‌ها‌ی باغچه‌ها را تحسین می‌کردند، آنجا عمدتاً محل سکونت کارمندان بازنشسته‌ و خانواده‌های فقیربیچاره بود، چند تا پسربچه بودند که داشتند حرکت گروهشان را نگاه می‌کردند و حتا بعضی‌شان سلام می‌گفتند اما تعدادشان آنقدر نبود که آدم خیال می‌کرد، در واقع بچه‌ها بین خودشان در اولین برخورد محتاط‌اند، حالت تدافعی دارند، یک خرده مثل حیوان‌های دو گونه‌ی متفاوت که یک دفعه با هم روبه‌رو می‌شوند، ارتباط میانشان به کندی برقرار می‌شود، این دوشیزه خانم‌ها در این مورد با هم بحث می‌کردند البته اودِت که عادت نداشت متعجب می‌شد و مسئله را اخلاقی می‌کرد، اما خب تازگی داشت و جالب بود، تا تهِ جاده رفتند که بن‌بست بود، رسمآً اعلام شده بود که جاده بن‌بست است، اما راه باریکی وجود داشت که از کنار باغچه‌ها می‌گذشت، باغچه‌هایی هی نزارتر با آن اتاقک‌های ابزارشان، و به جنگل می‌رسید، در فاصله‌ای حدود سی‌صدمتری ایستگاه اتوبوس، و آنجا خانم معلم گفت ایست، بچه‌ها بنشینید روی علف‌ها، کی خیلی گرمش شده، همه با هم می‌گویند من من، می‌خواستند پیراهن یا بلوز یا هر چیز دیگر را در بیاورند، این دوشیزه خانم‌ها به سه چهار نفری که خیلی عرق کرده بودند اجازه دادند لباسشان را  زیر آفتاب یک لحظه دربیاورند بقیه هم می‌خواستند همین کار را بکنند ولی خانم معلم گفت نه الان می‌رویم داخل جنگل که به این اندازه گرم نیست، اصلاً دلم نمی‌خواهد کسی فردا برونشیت کند یا زکام یا آنژین شود، و بقیه‌ی مکافات، اجازه دارید یک خرده آب بخورید، کی باز قمقمه دارد، یک چندتایی قمقمه‌ی قهوه و آب ولرم بود، اودِت لیوانی را نصفه پر می‌کرد و بچه‌ها به نوبت از آن می‌خوردند، تصمیم گرفتند که همه چیز را میان همه تقسیم کنند، باید نوع‌دوستی را در بچه‌ها تقویت کرد، زمان ما به چنین چیزی خوش‌قلبی می‌گفتند، بعد همه داخل جنگل شدند، در دو گروه نه، همه با هم، خانم معلم ازروی احتیاط این طور تصمیم گرفت، آدم چه می‌داند، فکر می‌کرد برای بچه‌ها ساده‌تر است که دور هم جمع شوند و برای بعد از ظهر هم یک بازی گروهی در نظر گرفت، بنابراین با آموزشِ کار جمعی شروع کرد،  معلم‌ها نظرات روانی‌موانی دارند نمی‌دانم بهش چه می‌گویند و به نظر می‌رسد اثبات هم شده است، بنا براین گروه الف با خانم معلم بود و گروه ب با اودِت و در واقع چنین کاری بچه‌ها را تهییج می‌کرد، بچه‌ها از این که در گروه مقابل نبودند چشم‌هایشان برق می‌زد، با این حال دوقلوهای بیانل که برای گروه ب انتخاب شده بودند دلشان می‌خواست با خانم معلم باشند، هانری‌یت کوچولو زد زیر گریه، اطلاعاتم اگر درست باشد جای آنها را با ووآره کوچولو و مانی‌یَن کوچولو عوض کردند، خلاصه رفتند داخل جنگل.

یا این که همان اول حرکت، سر چهارراه دِزوبلی، دوشیزه لورپایُر به دو دسته تقسیمشان کرده، و همین باعث شده اشک هانری‌یت کوچولو سرازیر بشود، خانم معلم هم نمی‌خواسته تسلیم گریه‌اش بشود، این دخترک داداش گنده‌ی هالویش را مستمسک قرار می‌داد و برای هر چیزی بهانه می‌گرفت، در دخترک یک عقده‌ی روانی‌موانی داشت شکل می‌گرفت که خانم معلم قصد داشت آن را از بین ببرد،  و این که دوشیزه اودِت طی تمام مسیر خیابان کَس‌تُنِل و بعد داخل اتوبوس و بعد در جاده‌ی دِوِرن مدام با این بچه مشکل داشت و در برخورد با برادرش که طاقتش طاق شده بود با بی‌انصافی رفتار کرد اما، پسر بی‌اختیار یا می‌شود گفت با اعماق وجودش جنبه‌ی مستبد خواهر دوقلویش را تحمل می‌کرد، اولِ روز و این همه مشکل، دوشیزه اودِت را که می‌شناسید موشکاف است قبل از این که وارد جنگل شود مغزش عین کارخانه مشغول فعالیت بود، باید بگویم که گرما نه تنها هیچ چیزی را درست نکرد بلکه باعث شد بیانل کوچولو کج‌خلق‌تر هم بشود.

این اولین بار نبود که دوشیزه لورپایُر برای شاگردان خردسالش گردش مدرسه ترتیب داده بود و همین مشکل ساز شد، پیش از این در ایام عید پاک در ماه آوریل یک گردش مدرسه گذاشته بود و بچه‌ها بعضی جزئیات را به یاد داشتند مثل همین تقسیم شدن به دو گروه الف و ب که به جای راحت‌تر کردنِ وضعیت پیچیده‌ترش کرد، خانم معلم یادش نمی‌آمد که کی توی کدام گروه بوده و بچه‌ها هم همه‌شان در گردش ایام پاک حاضر نبودند، یا این که می‌خواستند گروهشان را این بار عوض کنند نمی‌شد کار را به دست بچه‌ها بسپرند تا مثل دفعه‌ی پیش یارکشی کنند، به علاوه کوله پشتی‌ها که بعضی‌شان خیلی پر بودند در بهار ترقوه‌های ظریف‌شان را مجروح نمی‌کرد چون لباس پشمی تنشان بود اما این بار باعث شد که در خیابان آنسی‌ین بچه‌ها صدایشان دربیاید و بخواهند کوله‌ها را با هم عوض کنند، یکی کوله‌اش را به پسر قوی هیکلی داد، آن یکی را اودِت خودش برداشت، اودِت به چنین وضعی عادت نداشت، نمی‌دانست که بچه‌ها طبق اصول روانی‌موانی باید بین خودشان وضعیت را درست کنند و خانم معلم هم نمی‌خواست جلو شاگردها به او درس بدهد.

 ساعت نه ‌و نیم سر چهارراه جمع شدند، خانم معلم بچه‌هایی را که رسیده بودند می‌شمرد، به کمکِ مونِت دُندار که می‌خواست تمام روز همراهی‌شان کند، هوا هنوز سرد بود، بچه‌ها که حسابی لباس پشمی تنشان کرده بودند با کوله‌پشتی‌های پر از خوراکی از راه می‌رسیدند، هنوز اودیل مورتَن کوچکِ نی‌قلیان جلو چشمم است با برادرش فردریک در گوشه‌ی خیابان  بروآ، دست همدیگر را گرفته بودند، هر دو یک کلاه بافتنیِ گنده‌ی منگوله‌دار سرشان بود، خانم معلم و مونِت به هم می‌گفتند که  وای خدا چه سرمایی، کاش آفتاب یک ریزه رمق داشت، و درست موقعی که مورتَن کوچولوها داشتند از خط‌کشی رد می‌شدند کامیونی که از خیابان نِو می‌آمد یکهو ترمز کرد و توانست سر بزنگاه جلو تصادف با بچه‌ها را بگیرد، پلیسی در کار نبود، این دوشیزه‌خانم‌ها منقلب شدند، راننده‌ مستقیم راهش را ادامه داد، آیا شرم‌آور نیست، مونت دوید و دست بچه‌‌ها را گرفت و دوشیزه لورپایُر هم تکرار می‌کرد یارو مست بود باز هم یک مست دیگر، از دست این جانورها کی خلاص می‌شویم، خانم دومان که در حال عبور بود ایستاد، ازش پرسید با شاگردانش دارد کجا می‌رود، جواب داد جنگل برای گل‌های اول بهار، روزمان بد شروع شد، آیا این مردکه‌ی مست را دیدید، خانم معلم تورش را دور گردن پیچیده بود، سوز سردی می‌آمد، کاش فقط یک کم آفتاب بود، و گله‌ی بچه‌ها به حرکت درآمد و خیابان کَس‌تُنِل را تا سر کنجش طی کرد، کاسب‌ها عبورشان را دیدند، پنجشنبه روزی بود، پنجشنبه‌ی مقدس دقیقاً، مغازه‌ی تریپو مجاور بقالی‌ای بود که شوهرش اداره می‌کرد، بساط اسباب‌بازی‌ها و لوازم پلاستیکی را بیرون گذاشته بود، بچه‌ها ‌ایستادند، دلشان همه‌ی اسباب‌بازی‌ها را می‌خواست، مونِت مجبور شد آنها را از آنجا دور کند، پیاده‌رو را بند آورده بودند، دو تا آدم پیر، هنوز جلو چشمم‌اند، غرولندکنان سعی داشتند از آنجا عبور کنند، آن دو تازه از اتوبوسِ دوو که جلو داروخانه نگاه داشته بود پیاده شده بودند، و درست موقعی که گله‌ی کوچک به سمت راست در خیابان آنسی‌ین پیچید تا به خیابان اُتانکور برود کروز که در مغازه‌‌اش با خانم مونو حرف می‌زد مونِت را که از موقع برگشتنش ندیده بود شناخت، بهش برخورد، این دختره قیافه می‌گیرد، فکرش را بکنید مادرش خانه‌ام را نظافت می‌کرد و چه و چه.

بعد داخل جنگل شدند که در این نقطه تُنُک بود، این دوشیزه خانم‌ها قصد داشتند از طریق جاده‌ی اصلی در سمت چپ به قسمت بی‌درخت جنگل بروند که همه آنجا پیک‌نیک می‌کردند، اما یا چون آشنا نبودند و یا برگ درختان از بهار به بعد حالت جنگل را عوض می‌کند نتوانستند جاده را پیدا کنند و یک ساعتی بچه‌های کوچک را بیخودی راه بردند، با این حال مسیر کلی‌شان درست بود، اودِت مثل زمان بچگی‌اش که پیشاهنگ بود می‌دانست چطور راهش را از روی وضعیت خورشید تعیین کند، آنها حدود نیم ساعت گذشته از ظهر به قسمت باز جنگل رسیدند، بچه‌ها تشنه‌شان بود، کوله‌ها را بگذارید زمین و  بنشینید روی علف‌ها، خانم معلم بی‌اختیار کوله‌ها را می‌شمارَد، یکی کم بود، کوله‌ی دوقلوهای بیانل، پسر گفت که کوله‌اش را به ووآره داده و او هم کوله‌ی خودش را به یکی دیگر، اما چه وقت، وقتی جلو جنگل توقف کردیم، کوله‌ات هنوز بات بود یا نه، آیا یادت می‌‌آید که گذاشتیش زمین، بچه یادش نمی‌آمد، دوباره بشمریم، ببینم کسی یادش می‌آید کسی دیده که ژان پی‌یر کوله‌اش را روی زمین گذاشته باشد، هیچ کدامتان ندیدید نه، پس تو چه کارش کردی، مگر عقل نداری، نمی‌دانستی خودت یک کوله داری و خواهرت هم یکی، هر کس یک کوله دارد، بچه اشکش دم مشکش می‌گوید کوله‌ی خواهرش را برداشته، خواهرش خسته شده بوده، آخر چطور متوجه نشدیم که دخترک دارد بدون کوله راه می‌رود، این دوشیزه‌ خانم‌ها خلقشان تنگ شد، خانم معلم گفت خیلی خوب من از مسیری که آمده‌ایم دوباره برمی‌گردم، بدون من پیک‌نیک را شروع کنید، اما اودِت گفت نه من می‌روم، حداکثر نیم ساعت دیگر اینجا هستم، لابد در توقف اولمان جا مانده، می‌بایست کوله‌ها را می‌شمردیم، اودِت که به راه افتاد سمت عقبْ‌ بچه‌ها خوراکی‌هایشان را درآوردند و دوشیزه لورپایُر هم همه‌ را گذاشت وسط تا بین بچه‌ها قسمت کند.

برای همین خانم مونو می‌گفت که اودِت در آن زمان با خانم معلم میانه‌ی خوبی نداشت، رابطه‌شان قبلاً خیلی قبل از این خراب شده بود و روزی هم که اودِت رفت و مادرِ تعمیدی‌اش را دید اوضاع درست نشد، اولین شنبه‌ی ماه ژوییه بود، از طریق دوشیزه کاسار خبر دارم، بنابراین سه ماه بعد از گردش هفته‌ی عید پاک بود، متوجه‌اید که، اما کروز قبول نمی‌کند می‌گوید که اودِت را شناخته، با این حال دیوانه که نیستم، داشتم نمی‌دانم با کی حرف می‌زدم که از همین‌جا بچه‌ها را دیدم همراه این دوشیزه‌خانم‌ها که ضبط و ربطشان می‌کردند، حتا خانم تریپو بهشان آب‌نبات داد، پنجشنبه روزی بود، کروز دفترچه‌اش را درآورد، بفرمایید دیوانه که نیستم . . . همان موقع مونِت که خیلی وقت بود با لورپایُرخانم قهر بود وارد نانوایی شد و به خانم دوکرو گفت. . . ساعت می‌بایست یازده و نیم بوده باشد. . . چنین چیزی خیلی سال بعد بود. . . نه، چندین ماه بعد، آیا مطمئن‌اید. . .در هر صورت بعد از دعوت به منزل دوشیزه آریان بود، خیلی بعد از  . .

حداکثر دو هفته، این داروساز احمق با آن دفترچه‌اش چطور ‌چنین چیزی یادش می‌آمد، تا آنجا که می‌دانم دفترچه‌اش را تا حالا نشانِ هیچ‌کس نداده، خیلی دلم می‌خواست دفترچه‌اش را یک ورقی می‌زدم، این زن چطور این‌قدر ساده بود، باور کرده بود که کروز همه چیز را در آن یادداشت کرده، ترفندش بود، دغلکاری، خانم دُندار دلنگران دخترش است، سعی می‌کند حالت آدم‌های زرنگ را به خودش بگیرد، بیچاره جویده جویده حرف می‌زد، هرگز چنین چیزی ندیده بودیم، حالت آدم زرنگ کجا بود افسوس و صد افسوس. . .

بچه‌ها خوراکی‌هایشان را زیر نظر خانم معلم بیرون آوردند و او هم همه را گذاشت وسط تا بینشان تقسیم کند، پیک‌نیک به راه افتاد، دوشیزه لورپایُر جرأت نکرد منتظر مونت بشود که رفته بود کوله را پیدا کند، چون یکهو مختصر سوز سرد و خشکی آمد، خانم معلم هیچ حوصله‌ی آنژین و برونشیت و بقیه‌ی مکافات را نداشت، می‌بایست یک کم سریع‌تر غذاشان را می‌خوردند و بازی‌ای می‌کردند که بدن‌هاشان سرد نشود و درست نیم‌ساعت بعد هم مونِت با کوله برگشت، شانس آورده بود، بچه‌ها همه فریاد زدند آفرین، چقدر بچه‌ها بامحبت‌اند، این دل‌های کوچولو این سرهای کوچولو چقدر واکنششان طبیعی‌ست، یک خرده شبیه گونه‌های مختلف حیوانات‌اند، نمی‌دانیم چه اتفاقی درشان می‌افتد اما با یک حرکت آدم را به هیجان ‌می‌آورند، مگر نه، این دوشیزه‌ خانم‌ها می‌خندیدند، خوشحال بودند، هنوز خانم معلم جلو چشمم است که روسری‌اش را دور گردن سفت می‌کند و می‌گوید عزیزم  با این چیزها که شکم سیر نمی‌شود، باز این سوز آمد، ما برایتان یک تخم مرغ و یک مقدار از پاته‌ی آقای قلمبه  نگه داشتیم، لقب قصاب است، خانم معلم از خوشحالی اصولش را فراموش کرده بود، لقب ممنوع و چه و چه، خلاصه مونت مشغول سق زدن شد و بچه‌ها زیر نظر خانم معلم همه‌ی کاغذها را ‌آن وسط روی هم گذاشتند و کوله‌هایشان را که زیر درختی گذاشته بودند بستند، زود بیایید ببینم با این کاغذها استثنائاً آتش درست می‌کنیم، بچه‌ها دست زدند، شادی واقعی این است، شادی‌ای که با موجودات معصوم سهیم می‌شویم.

بعد بچه‌ها دزد و پلیس بازی کردند، دو گروه شده بودند، گروه الف پلیس بودند و گروه ب دزد، اما تمام دختربچه‌ها مطابق میلشان بازی دیگری می‌کردند مثل بنشین و پاشو، چیزهایی از این قبیل، و همین‌طور دلشان می‌خواست پامچال بچینند، همه جا پر از گل بود، مونِت دخترها را سرپرستی کرد، پنج شش‌تایی می‌شدند و هانری‌یت هم جزوشان بود که همچنان سلطه‌جویی می‌کرد و دست از سر برادرش برنمی‌داشت، برادرش دلش می‌خواست پلیس باشد و گریه‌اش گرفته بود، چه کار کند، دوباره تنبیهش کند و غائله به پا شود، این فکر به سر مونت زد که پسر را کنار خواهرش نگه دارد و او را سردسته‌ی دخترها کند، تا بازی‌‌شان را اداره کند و پیش ببرد، پسر فوری قبول کرد، در همان حین خانم معلم مراقب بقیه بود، به هیچ وجه دور نشوید، می‌خواهید قایم بشوید فقط تا دو ردیف اول درخت‌های کنار فضای باز اجازه دارید، از آنجا دورتر ممنوع، متوجه شدید که، بعد بچه‌ها جیغ‌کشان و خنده‌کنان به جنب‌وجوش افتادند، البته عصبانیت‌های ملوس بعضی بچه‌ها هم بود، چشم‌های اشک‌بار و زانوهای پوست‌‌کنده با این که زمینِ خزه‌‌پوش خطر کم‌تری برای بچه‌ها داشت اما مانی‌یَن کوچولو و دومان کوچولو  و همین‌طور برادرزاده‌ی دوشیزه موآن اسمش چه بود موفق شدند با افتادن روی کنده‌ درختی یا قطعه سنگی خودشان را زخمی کنند، این تازه در فضای باز بود، دغدغه‌ی ضدعفونی کردن زخم بچه‌ها با میکروکروم هم به دغدغه‌های خانم معلم اضافه شد، با این حال نمی‌خواست برای این که چنین کاری روی دوشش نباشد بازی‌های یک خرده خشن را برایشان قدغن کند بازی‌هایی که بچه‌ها را به فعالیت وا می‌داشت، از این نظر باید سپاسگزارش بود، اصول محکمی درباره تعلیم و تربیت داشت، بفرما کلمه‌اش را پیدا کردم، در همان حین دختربچه‌‌ها با صدای ملوسی مثل صدای گربه آواز می‌خواندند، چقدر دلنشین است، یا گل می‌چیدند، سنبل وحشی و لاله‌ی کوهی هم هست، در همان حین که این دوشیزه خانم‌ها مراقب بچه‌ها بودند فوت و فن کارشان را به هم می‌گفتند،  درواقع دوشیزه لورپایُر این فوت و فن‌ها را به مونت می‌‌گفت که خودش را مشتاق نشان می‌داد، مونِت سنش فرق می‌کرد و در پی کسانی بود که به نظر می‌رسید ذاتاً غریزه‌ی مادری‌شان از هر گونه ناخالصی‌ای پاک است . . . از هرگونه چطور بگویم، آن دو خیلی با هم فرق داشتند  . . .خلاصه مونت با این که پانزده سال بیشتر نداشت در چنین وضعی بود و برای همین در مورد وضعیت دوشیزه لورپایُر که آن موقع چهل سالی داشت تأمل می‌کرد، آیا هنوز دختر مانده . . . می‌شد درباره‌اش تأمل کرد اما کار بیخودی بود به جهت ظاهر بدنی این شخص، بیننده با دیدن بعضی زشتی‌های ظاهری این فرد رویش را برمی‌گردانَد، یک پیر دختر فقط همین، آدم باید خیلی مخش معیوب باشد یا  به لحاظ روانی موانی مریض باشد که از او خوشش بیاید.

با این که بعد از یکی دو ساعت بچه‌ها، منظورم بزرگترها هستند، عرق کردند، گرما خفقان‌آور شده بود، این دوشیزه‌‌خانم‌ها تصمیم گرفتند بازی‌ها را خاتمه بدهند، به علاوه بچه‌ها بیشتر و بیشتر عصبانی می‌شدند، خانم معلم همه را صدا کرد، جمع شوید،  کوچولوها نفس‌زنان با چهره‌های سرخ و ملوسشان، با لباس‌های نامرتب و چه و چه جمع شدند، بچه‌ها چند لحظه استراحت می‌کنیم بعد کوله‌ها را برمی‌داریم و می‌رویم تا تپه، در ماه ژوییه چون روزها خیلی بلندند دوشیزه لورپایُر با موافقت اودِت تصمیم گرفت تا پای مجسمه‌ی معجزه‌گر بروند جایی که بعد ‌توانست به بازرس از نقطه‌نظر فردی بی‌اعتقاد بگوید آن‌جا چشم‌انداز فوق‌العاده‌ای دارد، جایی برای مختصر آموزشِ جغرافیای منطقه به بچه‌ها، این طوری با یک تیر دو نشان می‌زد چون هم  خانواده‌های مسیحی را در نظر گرفته بود که می‌دانست به خاطر این کارش قدردان او می‌شوند، و هم اودِت  را در نظر گرفته بود که آن موقع به عرفان تمایل داشت، خودش هم ضد مذهب نبود.

مگر چه‌چیزی این وسط برای این خانم‌ها جالب بود، منظورم دوشیزه آریان و فرانسین است، می‌خواستند ببینند کجا لورپایُرخانم حرفش را قطع می‌کند، به شک می‌افتد یا معذب می‌شود، اما در مورد پیک‌نیک بدون هیچ ردی از ناراحتی حرف می‌زد و به نظر می‌رسید که با گفتن از جزئیات ماجرا کاملاً دارد از فاجعه‌ی مورد نظرشان دور می‌شود و حتا دارد پاکش می‌کند، هیچ ارتباطی، طوری شد که خانم معلم از دو چیز که یکیش. . .

و اما آن چیزی که برای ماری جالب بود وقتی که رفت پیش خانم آمِده، ماری از پشت عمارت عبور کرد اما فرانسین از سر جایش او را دید که از معبر اصلی عبور می‌کند، ماری می‌خواست بداند که آیا کاسارخانم قبل از رفتنش به گوش خانم آمِده رسانده که او قصد دارد چیزهایی از دختر‌خوانده‌اش بپرسد با این اطمینان که دخترخوانده یعنی اودِت حرفی نخواهد زد. .  .اما در واقع می‌خواست بداند آیا دوشیزه فرانسین برعکسِ چیزی که به او گفته بود یعنی از دور به‌ش سلام کردم با آَمِده حرف زده یا این که. . .خلاصه کشیش ساعت سه بلند شد که مرخص شود، اظهار تأسف و شرمندگی کرد، هنوز غذایش هضم نشده بود، سایه‌ی چنار بزرگ چقدر مطبوع بود و این دوشیزه‌خانم‌های بسیار دلنشین، منظورم عمه و برادرزاده است، مسیحیان واقعی،کشیش از این خانم‌ها و حرف‌هایشان چیزهایی نقل می‌کرد، اشتباه نمی‌کرد، اعتراف‌گیرنده و روانشناس بود، و هر چه برای مثال میان کارگرها می‌گفت که او در میان برادرانش است و اینجا جایی‌ست که سخاوت و نوعدوستی حقیقی وجود دارد خودش برای این که به این حرف باور داشته باشد می‌بایست یک کم به خودش فشار می‌آورد آن هم وقتی که مثل آن روز با این خانم‌های زیبا معاشرت می‌کرد، تربیت و سنت زیباترین روح‌ها را به وجود می‌آورند، کشیش با دوشیزه رنزی‌یر حرف دلش را می‌زد چون زن با خیلی از افکار مذهبی او آشنا بود، دوشیزه خانم افکار او را با افکار سن فرانسوآ دُسَل مقایسه می‌کرد، همانطور که می‌دانید سن فرانسوآ از اشراف بود، کشیش مایار درست است که از اشراف نبود اما از شخصیت آنان بهره‌هایی داشت و چه و چه. از جایش بلند می‌شود، می‌ایستد، دوشیزه آریان همچنان نشسته بود، فرانسین و لورپایُرخانم بلند می‌شوند و آنجا از خداحافظیِ‌ گرم، آرزوهای خوب، لبخند و ملایمت پر می‌شود، بعد فرانسین پدر روحانی، این شبان رمه‌‌ی مؤمنان، را تا دم دروازه مشایعت می‌کند، آنها از معبر اصلی می‌روند.

بخش پیشین:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی