هر نشان که هست، نشانِ طالب است،
-مقالات شمس
نه نشانِ مطلوب.
روزی بود و روزگاری. خری بود که صاحبی داشت.
بشنوید از صاحب خر!
صاحب خر نیمهشب از خواب پرید بالا و به دور و اطراف نگاه کرد و هرچه فکر کرد چرا از خواب پریده، یادش نیامد. نگاهی به زنش انداخت و نگاهی به خودش! خیر! چیزی به خاطر نیاورد که نیاورد!
اما ما که میدانیم چرا نگوییم؟!
صاحب خر در خواب دیده بود که در کتابخانهی ملّی، کتابی هست که قصهای در صفحهی ۵۲۷ آن وجود دارد که آن قصه هیچگاه تمام نمیشود. خواب دیده بود که تنهایِ تنها در کتابخانه است و با اینکه به او گفته شده که قصه هیچگاه تمام نمیشود به سراغ قفسه میرود و کتاب را بر میدارد. که البته انسان بسیار ستمگر و نادان است.
و امّا خر!
خر که از جور روزگار ملول بوده و از گردش چرخ ملال دیده بود، شبی با هم پیالهی خود، گاو نُه من شیر چنین گفت:
” جناب گاو از طالع خود ملولم و ای کاش توانم بود که از جلد خود بیرون میآمدم و موجود نو نواری میشدم! موجودی که نه کسی مانندش را دیده و نه وصفش را شنیده باشد!
گاو نُه من شیر هم گفت “این از قوّهی ادراک من به دور است ای شفیق! اما اگر راست دُمم را بگیری و بروی، به لانهی موشی میرسی که افضلالفضلای این دیار است. موش در ته همین طویله با عهد و عیالش زندگی میکند که هم مشقت دوران دیده و هم از چشمهی معرفت نوشیده! سفره دل آنجا باز کن که دولتت در آن سرا باشد!”
خر تا این شنید همپیالهاش را دعا کرد و راست دم گاو را گرفت و رفت و به خانه موش رسید. موش که از چشمهی معرفت نوشیده بود، پشت در منتظر خر ایستاده بود و تا خر نزدیک شد و خواست که در بزند، بانگ زد “ای آنکه پشت دری، تو را درود!” خر که از تحیّر شاخ به سر درآورده بود، خود را به زمین انداخت و مقدم موش را بوسه زد.
موش به رسم ادب خر را به داخل تعارف کرد و خر هم با اینکه میدانست چنین چیزی میسّر نخواهد بود علیایحال به رسم ادب از مزاحمت در آن وقت شب احتراز کرد و سفره دل فیالمجلس بگشاد و از بخت کج نالان شد که حال و روزگارش چنین است و چنان! و اینکه میخواهد از جلد خود بیرون آید و موجود نونواری شود که نه کسی مانندش را دیده و نه وصفش شنیده باشد. موش که اشک از آنچه که بر خر رفته در چشمش حلقه زده بود گفت “ای رفیق! آنچه از حال خود شرح کردی دل آدمیزاد شیر خام خورده را هم بسوزاند، چه رسد به ما! لیک آنچه طلب داری از قوهی معرفت ما به دور است! اما اگر راست سبیلم را بگیری و در شب بروی به درختی میرسی که سر به زمین دارد و ته به آسمان. آنجا سه بار و بلکه هفت بار و بلکه چهل بار مجیز درخت را میگویی تا پرندهی پَر آبی بر تو ظاهر شود. و آنگاه سه بار و بلکه هفت بار و بلکه چهل بار قسم میخوری که راه در شب پیمودهای و بعد سفره دل آنجا باز میکنی که پرندهی پَر آبی از چشمهی علم نوشیده است و اوست که دوایت کند انشاء الله! زنهار که راه در شب بپیمایی که قسمتت را هر آنچه که هست بازیابی”
خر آنچه از ادعیه میدانست خواند و بر موش فوت کرد و سر از آستانش برگرفت و راستِ سبیل موش را گرفت و رفت و رفت تا به درخت رسید. خواست که چنان که به او توصیه شده بود مجیز گوید که درخت را سر بر زمین ته بر آسمان نیافت و در عجب مانده بود که این چه حال باشد.
حالا بشنوید از ما که شرح آنچه بر صاحب خر رفته است را میدانیم و خود او غافل سر به بالین دارد!
صاحب خر در خواب دیده بود که همینطور که خوابیده، سوار خر مراد شده است و شبانه در راه میرود که صدایی او را نهیب میکند که” ای فلان! چه خفتهای که اگر از این گذر بگذری بختت همه عمر بِخُسبد!”
صاحب خر از این حرف به یکباره از خواب پرید و دید درختی که سر بر زمین دارد و ته بر آسمان نهیبش میکند! صاحب خر دست ادب بر سینه گذاشت و گفت” ای عجب که چنین درخت در همه عمر ندیده باشم!” درخت این شنید و گفت” بیشتر بگو!” و مرد بیشتر گفت و باز بیشتر و باز هم بیشتر که ناگهان پرندهای پَر آبی بر او ظاهر شد.
حالا بشنوید از خر!
خر در تحیر بود که این درخت چرا سر به زمین ندارد و ته بر آسمان! لختی بماند و تامل کرد که دید موری بر درخت تکیه داده و عرق از جبین پاک میکند. خر گفت” ای برادر! این همان درخت است؟!” مورچه گفت”برای تو یا برای من؟!” خر مانده از سوال مور کمی نگاه کرد و هیچ نگفت. مور که تشویش خاطر خر دید بلادرنگ گفت” در دل این درخت منزلگاه من است که با عهد و عیال و قوم و خویش در آن زندگی میکنم.” خر گفت” این موقع از شب بیرون از منزل چه میکنی و این عرق بر جبین از چه داری؟” مور گفت” ای برادر هر شب پیش از غروب آفتاب آنچه از رزقم باشد به منزل میبرم و خدا را شاکرم ولیک امشب قمر در مار بود و فهمیدم که اگر دریابم پرنده پرآبی را خواهم دید. این شد که قراول کشیدم!”
خر که از شوق گوش راست کرده بود پرسید “پس کجاست آن پرنده پر آبی که من نمیبینم؟ و چرا این درخت سر بر زمین ندارد و ته بر آسمان؟!”
مور گفت “کجای کاری ای برادر که ره اشتباه پیمودهای!”
خر بگفت” والله که این ره، راست سبیل حضرت موش است و لحظهای سهل نهانگاشتهام!”
مور با خر که اکنون اشک در دم مشک داشت همدرد شده بود، گفت” بگو بدانم ای برادر! وقتی که حضرت موش ره به تو مینمایید رخ به کدام سو داشت؟”
خر فیالفور گفت “رو به یسار داشت! یسار!”
مور گفت” جناب موش وقتی که رو به یسار داشت و ره به تو مینمود چه حال داشت؟”
خر گفت” حال غریبی داشت!”
مور گفت” دِ همین! در خصائل فضلا آمده است که وقتی حال غریبی دارند یسار را یمین و یمین را یسار مینمایند!”
خر وامانده از آنچه که بر او رفته بود، خیره بر مور نگاه میکرد. مور گفت غم چه داری که امشب قمر در مار است و اقبالت تابان! اگر همین ره را که پیمودهای سه بار تا نیمه بروی و برگردی و دو نیمِ دیگر بروی و بعد وِرد ظهور بخوانی پای اولین درخت اجنهی مو سرخی را خواهی دید که سیبی به دست دارد و با خود نجوا میکند! بدان که این اجنه توله است. با وی مهربانی کن تا مراد دلت برآورد. انشاالله!
خر گفت “امّا پرنده پر آبی چه میشود؟!” مور تلخ خندی زد و گفت” به درخت واژگون که رسیدم دیدم مردی سوار بر خر مراد آنجاست و مراد میگیرد! دیگر از عمر من و تو بگذرد که مراد از پرنده پر آبی بگیریم که این اتفاق هر صد و یک سال بیافتد و نوبهی ما که رسد، سر به تیره تراب داریم. خر مروت مور را ثنا گفت و سه بار ره را تا نیمه رفت و بازگشت و دو نیمِ دیگر هم رفت و ورد ظهور خواند.
حال صاحب خر!
پرندهی پر آبی، پرندهی عجیبی نبود. کلاغ خوش سیمایی بود که به نظر میرسید پرهای آبی دارد و ،طبق آنچه از روایت انتظار میرود، چشمانی داشت پُر از فرّهی. صاحب خر سلام داد و پرندهی پر آبی علیک. پرندهی پر آبی به درخت اشاره کرد و درخت به رعشه افتاد و سر بر آسمان کرد و ته بر زمین نهاد و بعد پرندهی پر آبی بر شاخهای نشست و جویای مراد صاحب خر شد. صاحب خر هر چه فکر کرد چیزی به خاطر نیاورد و گفت “ای جناب! از بام تا شام در تلاشم! از سپیدهدم تا غروب گلّه را به چرا میبرم و شبهنگام آبیاری میکنم بلکه رزقی برسد و شُکری گویم. آن دم که سر به بالین میگذارم که بخواب بروم از فرط خستگی هنوز سر به بالین ننهاده خوابم میبرد و تا سپیدهدم هیچ نفهمم! باری شنیدهام که مردمان سر به بالین که مینهند خواب میبینند و در خواب این سو و آن سو تفرج میکنند و چنین و چنان! منِ بدبخت از این موهبت بینصیبم! اراده فرمایید که اینجانب خواب ببینم که شُکرِ زیاده کنم!
پرندهی پر آبی دستی به دُم خود کشید و گفت” این که میگویی از قسم هپروت است و ما از چشمهی علم نوشیدهایم. لیک تو را بیمراد نگذاریم! از همین راه که آمدهای بازگرد و به هر درختی که رسیدی وِرد ظهور بخوان تا توله جنی مو سرخ و بازیگوش ظاهر شود! آن حرامزاده نویسندهای را در دانهی سیبی محبوس کرده و او را مجبور ساخته داستانی بنویسد که هیچگاه تمام نشود! صاحب خر پرسید “چه شد که او را محبوس کرد؟!” پرنده پرآبی گفت “توله جن مادر خود را گم کرده است و هر چه گشتهست او را نیافته! نیمه شبی ناغافل بر سر بالین آن نویسنده ظاهر میشود و از او میخواهد قصهای بگوید که بل بتواند به خواب برود و در عالم رویا مامِ خود ببیند! نویسنده قصهای میگوید و آن اجنه به خواب میرود و مادر را به خواب میبیند!” صاحب خر پرسید”خُب؟!” پرنده پر آبی گفت” القصه تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل برادر! توله جن که خواب به مذاقش خوش آمده بود او را محبوس میکند و امر میکند که متصل قصه بنویسد که هر شب بتواند برود مادرش را در خواب ببیند. صاحب خر حیران میپرسد “قصه از چه حکایت میکند؟!”
پرنده پر آبی میگوید” آن داستان، داستان مردیست که میخوابد و در خواب خود زندگی میکند!
این خود دو خاصیت دارد. اول اینکه خواب برادر مرگ است و چیزی از ابدیّت در آن هست و دوم اینکه خواب، مرگ نیست! و بل برادر مرگ است و علی هذا زوال در آن نباشد و داستان کذا به طریق اولی هیچگاه تمام نشود و هر روز به آن اضافه شود. با توله جن مهربانی کن بلکه جای داستان را بر تو آشکار کند. انشاالله!”
صاحب خر این شنید و پرندهی پر آبی را حمد و سپاس کرد و به راه افتاد!
صاحب خر در راه هر درخت که دید ورد ظهور خواند! اما خبری نشد. تا به درختی رسید که هیچ فرقی با درختان دیگر نمیکرد. ورد خواند و دید توله جنی از شاخهای آویزان است و گاه با یک چشم سیبی را که در دست دارد وارسی میکند و گاه آن را تکان تکان میدهد و چیزی نجوا میکند.
چنین مقدّر است که از خر بشنویم!
خر ورد ظهور خواند و دید خیر، خبری نشد! لاجرم دوباره خواند! سه باره خواند و باز هم خواند و خبری نشد! گفت ” این بار غایمتر بخوانم بلکه خوابیده است و بیدار شود” و چنین کرد و دید باز هم خبری نشد! از سر و صدای خر موری سر از سوراخی بیرون کرد و گفت” مادرت به عزایت! چرا نعره میکشی؟!” خر گفت” شرمسارم برادر به دنبال اجنه مو سرخ میگردم!” مور گفت” زکی برادر! زکی!” خر پرسید” مگر چه شده؟” مور گفت” مردی پیش تر از تو آمد و دست در دست اجنه مو سرخ رفت!” خر پرسید “به کجا؟!” مور پاسخ داد” مگر ما فضول معرکهایم که بدانیم کجا رفتند؟!” خر رندی کرد و گفت” شاخک مبارکت را دشمنی کرده باشم اگر قصد بیادبی داشته باشم ولیک از وجاهت سیمای حضرتت بر میآید که بتوانی حدس بزنی که کجا رفتهاند!” مور گفت” احسنت! راست قبله را که بگیری و بروی صبح بر نیامده به ایشان میرسی!” خر گفت” منّت نهادی” و برفت!
حال چه کنیم؟! میتوانیم قصه مرد را ادامه دهیم! یا اگر نخواستیم، برویم ببینیم به سر خر چه میآید! یا میتوانیم سالها این قصه را ادامه دهیم اگر فرض کنیم که جهان محبوس در دانهی سیبیست! اما فایده چیست؟! اصلاً میتوانیم جادهای را متصور شویم که یک سوی آن به مطلع خورشید است و سوی دیگرش به هر کجا که میخواهد! ته جاده را که خیره نگاه کنیم پشهای میببینیم! لختی که خیرهتر نگاه کنیم و آفتاب بالاتر بیاید ببینیم که آن، پشه نیست و چیزی بزرگتر است که دارد پیش میآید! خب بیشتر صبر میکنیم تا نزدیکتر رسد تا ببینیم چیست!
توله جن و صاحب خر به کتابخانه ملّی میرسند. هوا هنوز تاریک است که مرد ناگهان خود را درون کتابخانه میابد! هیچ کس نیست و تنهایِ تنهاست! جلو میرود. پلّهها و طبقهها را بالا میرود تا به جایی که به او گفته شده بود میرسد.
هیچ چیز بدتر از وسوسهی سر در آوردن از بینهایت نیست. اینکه چه شکلی میتواند داشته باشد و سر و ته آن کجاست! و بدتر از آن اینکه شیئی به دستت بدهند و بگویند چیزی از ابدیت را میتوانی در آن پیدا کنی!
صاحب خر سراغ قفسه رفت. کتابی را ،که از هر حیث شبیه کتابهای دیگر بود، برداشت و صفحه ۵۲۷ آنرا گشود. همانطور که به او گفته شده بود!
در صفحه ۵۲۷ داستان به اینجا رسیده بود که:
“خر با چشمی خمار و خوابآلود به راه میرفت که دید از دوردستِ دور چیزی بزرگتر از پشه به سوی او میآید! قدری خیره نگاه میکند و منتظر میماند. از دور پیرمردی به چشم میخورد که “کلاهی نمدین بر سر داشت و پشمینهای پوشیده و کلاسنگی در میان بسته و توبرهای در پشت انداخته و چوبی در دست گرفته بود”. به خر که رسید سلام کرد و خواست که برود. خر گفت ” علیکم السلام! از کجا میآیی و به کجا میروی؟” پیرمرد گفت “از راهی دور میآیم و به هر کجا که جاده ببرد! تو اینجا وامانده به ره چه میکنی؟!” خر گفت” پی مراد خویشم!” پیر گفت” مرادت چیست؟!”
خر گفت” اینکه از جلد خود بیرون بیایم و موجود نونواری شوم!” پیر تلخخندی زد و گفت “آری! آفریدنِ هر چیز، مسخِ بینهایت ، به یک چیز است! همینکه تو آفریده شدی، از بینهایتِ بودن سلب شدهای!” خر که هیچ نفهمیده بود گفت” توبره را زمین بگذار و قدری بیاسای!” پیر گفت ” نمیشود! در میرود!” خر پرسید” مگر چه در توبره داری؟!” پیر خندهای زد و گفت “خدای عزّ و جل را!” خر بر آسمان نگاهی کرد و گفت” هم او را میگویی؟!” پیر گفت” آری! خود او!” خر گفت “محال است!” پیرمرد سر چوبی را که در دست داشت قدری به توبره فروکرد و گفت”بگو کیستی!”
از توبره صدایی نزار بیرون آمد. خر گفت “اگر به راستی هم اوست، قدری سر کیسه را شُل کن تا از نزدیک ببینمش!” پیرمرد گفت “پدر بیامرز! مگر تا بحال خدا از نزدیک دیدهای که حال میخواهی باز شناسی؟!” خر جواب داد که” نه والله!” پیرمرد با سر چوبی که در دست داشت دومرتبه بر توبره سیخ زد و آنگاه خورشید که میخواست بر تارک روز بنشیند دوباره بازگشت و نیمه شب شد. پیرمرد گفت “این هم از اعجاز! راه در شب پیمودن بهتر است. زیرا نه گرمای روز در آن است و نه دیدار خلق و باری در شب با خیال خویش خوشتر راه میپیمایم!” خر پرسید” او را چه میکنی؟!” پیرمرد خر را گفت “برو خوش باش و هر چه میخواهی باش که مرادت یافتی!”
حال بشنوید از پیرمرد…!
قصه به اینجا که رسید صاحب خر از خواب پرید و هر چه فکر کرد یادش نیامد که چرا از خواب پریده. نگاهی به زنش انداخت و نگاهی به خودش! خیر! چیزی به خاطر نیاورد که نیاورد!