محمد حقیقت، سینماگر مقیم فرانسه میگوید این ماجرا در نوجوانی او، درسال ۱۳۴۹ اتفاق افتاده است. او در همان ایام فیلمنامههای کوتاهی مینوشت از جمله همین متنی که در بانگ با عنوان «دیوونه سینما» منتشر شده است. این متن اما هرگز به فیلم در نیامد.
خیابان چهارباغ اصفهان بود، تنگ غروب بود. سال ۱۳۴۴ بود یا شاید ۴۵. با رضا، پسرهمسایه رفتیم نزدیکیهای سینما. وقتی پول نداشتیم، مثل همیشه جلو «سینما چهارباغ» میایستادیم. دلخوشیمان به این بود که حداقل صدای هنرپیشهها را بشنویم. تنها سینمایی بود که بر سردر آن، یک بلندگو رو به خیابان گذاشته بودند و صدای فیلمی را که در داخل نمایش میدادند برای رهگذران پخش میکردند. صدای هنرپیشهها کنجکاوی برانگیز بود و ما سعی داشتیم داستان فیلم را حدس بزنیم.
شیرینیِ رفتن به این سینما این بود که در کنارش یک دکه خیلی کوچولو بود که نوشابه و بهخصوص گوشفیل میفروخت. گوشفیلها آن قدرخوشمزه بود که هرچه میخوردی سیر نمیشدی. البته همراهش باید دوغ هم میخوردی. گوشفیل بدون دوغ مزه نداشت. یک تابلوی دستنویس هم به سردر مغازه آویزون کرده بودند: «گوشفیلهای ما خوردنیه». و روی تابلو دیگری نوشته شده بود: «اول ساندویج، بعد سینما».
همین دو تابلو کافی بود که همان چندرغازی را که در جیبمان بود، قبل از خرید بلیت سینما از دست بدهیم.حسرت خوردن فایده نداشت، بعد از گوش کردن به بلندگوی سینما راه افتادیم. خیابان با صفای چارباغ، ( ما تلفظ میکردیم چارباغ با اینکه اسم آن چهارباغ بود) ، معروف به شانزه لیزه اصفهان را خوب میشناختیم. کمی پایینتر نزدیکیهای دروازه دولت، در همین پیادهرو، سینمایی بود به نام مایاک که روی بامش سینمای تابستانی بدون سقف در هوای آزاد داشت. باید منتظر میماندیم تا هوا تاریک بشود. اما چه فایده؟ ما که پولمان را قبلا خرج گوشفیل کرده بودیم. با رضا ایستاده بودیم و با حسرت به مشتریانی که داشتند بلیت میخریدند و وارد میشدند نگاه میکردیم و آه میکشیدیم.
به رضا گفتم: «همش تقصیر تو شد، هی گفتی گوشفیل بخوریم.»
گفت: «تو که تازه بعد از گوشفیل ساندویچ هم خوردی!»
جروبحث فایده نداشت. مشتریها داشتند بلیت میخریدند و وارد میشدند و ما در حسرت مانده بودیم و فکر میکردیم چه جوری می توانیم وارد سینما بشویم. مشکل این بود که این سینما بلندگوی اضافه برای رهگذران نداشت. هرچه فکر میکردیم بیشتر عصبانی میشدیم؛ هم از دست خودمان و هم از دست آن گوشفیلفروش! گفتم «من تصمیم خودم را گرفتم.» نگاهی متعجب به من انداخت که «منظورت چیه؟»
گفتم: «میرم تابلوی مغازۀ گوشفیل فروشی را میشکنم!» رضا همان طورکه ظاهراً داشت به حرفهای من گوش میداد، چشم و حواسش به یک درخت نسبتاً بزرگ و بلند کنار ساختمان سینما بود.
گفتم: «رضا دارم باهات حرف میزنم.»
گفت: «منم دارم فکر میکنم.»
رفت کنار درخت و سعی کرد از آن بالا برود، اما با کفش نمیشد.
گفتم: این که درخت گردو نیست! کجا میخوای بری بالا؟
اما وقتی دیدم یکی از شاخههای درخت رو به سالن سینما خم شده، گفتم «ای ناقلا!»
رضا هرچه سعی میکرد از درخت بالا برود نتوانست، بالاخره فکری کرد و کفشهایش را در آورد و گفت: «میرم از اون بالا فیلم رو تماشا کنم.»
به کفشهای خودم نگاهی انداختم و دیدم من هم با این کفشها نمیتوانم از این درخت بالا بروم. فکر کردم: کفشها را کجا بگذارم که کسی نبرد؟
رضا گفت: «تو همین جا باش، کفشای منو نگهدار، من فیلم را میبینم و از اون بالا برات تعریف میکنم!»
خیلی حسودیام شد. رضا مثل قرقی رفت بالا و به شاخه خم شده به طرف سالن سینما که رسید گفت: «چه جای باصفایی!»
گفتم: «دل منو نسوزون!»
فیلم شروع شد و رضا آن بالا چهارچشمی به پرده خیره شده بود اما هیچی نمیگفت.
فریاد زدم: «لامصب پس چی شد؟ قرار بود برام تعریف کنی.»
فیلم که داشت پیش میرفت، این بیانصاف فقط تکههای کوچکی را تعریف میکرد. مثلا: «حالا فردین از روی پل پرید تو آب که یارو را نجات بده…» و سکوت.
فریاد زدم: «خب چی شد؟ بعدش چی شد؟»
رضا خیلی جذب فیلم شده بود و با دیدن صحنهها مدام روی شاخه تکان میخورد. حتی دیدم که با حرکات دستش دارد میرقصد.
داد زدم: «بپا میافتی!» دیدم فایده ندارد. نامرد هرچی داد میزدم «تعریف کن تعریف کن» فایده نداشت. فقط گفت: «فردین سر سفره داره آواز میخونه… بهه! بهه!…»
رضا مثل این که لج کرده باشه به من محل نمیگذاشت. من هم آن قدر داد زدم که مردم دورم جمع شدند. فکرکردند برادرم است، قهر کرده رفته بالای درخت! بالاخره پاسبانی آمد که این معرکه را خاموش کند. صدای پاسبان و فریادهایش هم فایده نداشت. رضا چهارچشمی به پرده سینما خیره شده بود و گاهی هم بیشتر دچار هیجان میشد. وقتی فردین کتک میزد یا آواز میخواند، میشد از حرکات و عکسالعملهای رضا فهمید. پاسبان سعی کرد بالای درخت بره اما با آن هیکل گندهاش فایده نداشت. سوتش را درآورد و هی سوت زد و سوت زد. رضا بالاخره متوجه پاسبان شد و از درخت پایین آمد و آخرش نفهمیدیم فردین چه کار کرد. پاسبان کفشهای رضا را به یک دست و دست رضا را در دست دیگرش گرفت و برد به طرف کلانتری.
گفتم: «سرکار، این بچه است، ولش کن.»
پرسید: «برادرته؟» گفتم: «چطور مگه؟» باز پرسید: «گفتم برادرته؟ آره یا نه؟»
نمیدانستم چه جواب بدهم اما بالاخره گفتم «آره.» گفت: «خب پس تو هم باید بیای کلانتری!»
اگر میگفتم نه، حتما رضا خیلی دلخور میشد. پاسبان ازخودراضی که یکجا دوتا شکار کرده بود، دوباره گفت: «تو هم باید بیای.» گفتم: «زکی!» و پا به فرارگذاشتم.
پاسبان هی سوت زد و سوت زد. کفشهای رضا توی دستش بود و برای سوت زدن دست رضا را ول کرده بود و با سوت زدن و کفشها دنبال من میدوید. خوشبختانه هیکلش گنده بود، من هم تند میدویدم، خیلی تند. به من نرسید. رضا هم از آن طرف پا برهنه فرار کرده بود.
فردا وقتی کمی دیر رسیدم به مدرسه، رضا با آبوتاب داشت ماجرا را برای بچهها سرکلاس تعریف میکرد. آنها هم غشغش میخندیدند. نگاه کردم به پاهایش، یک جفت کفش تازه پوشیده بود.
با خنده رو به من گفت : خوب کفش هام را نگهداشتی !!